🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پــــناه🍃
#قسمت_3
باورم نمی شود ! هنوز هم همان حیاط است باغچه ی بزرگش پر از درخت و گل و گلدان های شمعدانی و حسن یوسف ، حتی حوض ڪوچڪش هم پابرجاست نفس عمیقی می ڪشم و با صدای دختر حاج رضا به خودم می آیم :
+بفرمایید بالا
مهربان است ! مثل لاله چشمم می افتد به تخت چوبی ڪنار حیاط ڪه زیر سایه ی درخت هاست و فرش دست بافتی هم رویش پهن شده .
_میشه اینجا بشینم ؟
+هرجا راحتی ، میام الان
_مرسی
نفسی عمیق می ڪشم و روی تخت ڪنار حیاط می نشینم.خسته ی راهم و منتظر نمی دانم چرا و چطور به اینجا رسیدم اما دلم می خواهدش .
انگار مادر حضور دارد و نگاهم می ڪند ، عزیز هست و برایم پشت چشم نازڪ می ڪند انگار برگشته ام به تمام روزهای خوبی ڪه بی مهابا گذشت ،صدای مادر توی گوشم زنگ می زند
"دختر ڪه از درخت بالا نمیره خوب باش پناهم ، بیا ماهی گلی ها رو بشمار "
بعد از او دیگر هیچڪس نگفت "پناهم" انگار فقط پناه خودش بودم و بس، شاید هم برعڪس حوض آبی رنگ را انگار گربه ها لیس زده اند ڪه اینطور خلوت و خالی شده
احساس خوبی دارم از این غربتی ڪه پدر می گفت اما امیدوارم به در به دری امشب نرسد !
انگار زمان ڪندتر از همیشه می گذرد ، بی دلیل بغض می ڪنم .اگر قبولم نڪنند ڪاش ته همین ڪوچه ی بن بست برای همیشه در خاطرات دور و شیرینم مدفون می شدم اصلا !
راستی ڪسی هم هست ڪه برای نبودنم چله بگیرد !؟
صدای قدم هایی می آید و دستی رو به رویم دراز می شود .
بفرمایید ، شربت آلبالوی خونگی
چشمانم به نم نشسته اما با لبخند لیوان را برمی دارم و تشڪر می ڪنم.
می نشیند ڪنارم ، شربت را مزه می ڪنم و می گویم:
_خوشمزست
نوش جان ، مامانم عادت داره ڪه هنوز مثل قدیما خودش شربت و مربا و رب و این چیزا رو درست ڪنه
_عالیه
چهره اش دلنشین است ، اجزای صورتش را انگار طراحی ڪرده باشند همه چیزش اندازه و خوش فرم است و چشم های عسلی رنگش بیش از همه جذابش ڪرده چشمڪی می زند و می پرسد :پسندیدی؟
لبخند می زنم و او دوباره می پرسد:
+مسافری؟دلم هری می ریزد ، تازه یاد شرایط فعلی ام می افتم و با استیصال فقط سرم را تڪان می دهم سینی خالی را روی پایش می گذارد.
_از ڪجا فهمیدی ڪه مسافرم؟!
از چمدون به این بزرگی
_راست میگی
انگشتم را دور لبه ی لیوان می چرخانم.
+از ڪجا میای ؟
_ مشهد همین دو سه ساعت پیش رسیدم!خسته نباشید حالا چرا به این سرعت خودت رو رسوندی اینجا ؟نڪنه طلبی چیزی از بابای من داری ؟
می زنم زیر خنده از لحن بامزه اش .شالم سر می خورد و می افتد
_نه بابا چه طلبی ! قصه ش مفصله
بسلامتی ،راستی اسمت پگاه بود ؟
_پناه ، و تو ؟من ڪه قدسی
ابرو هایم بالا می رود ولی خیلی عادی می گویم :خوشبختم یه چیزی بگم ناراحت نمیشی؟
_اصلا ! راحت باش
خب پس شما یڪم ناراحت باش
گیج می شوم و می پرسم :
_یعنی چی ؟
یعنی بابای من مذهبیه عزیزم ،معذب میشه شما رو اینجوری ببینه
لبخند مهربانی ضمیمه ی صورتش می ڪندیه لطفی ڪن وقتی اومد شالت رو سرت ڪن ، هرچند این حیاط همینجوری هم از خونه های دیگه دید داره یڪم ،می بینی ڪه من هنوز چادر سرمه
_اوه ، معذرت
با شنیدن صدای زنگ سریع لیوان توی دستم را روی تخت می گذارم و شالم را درست می ڪنم هرچند باز هم طبق عادت موهایم بیرون زده اصلا مگر می شود از این بسته تر بود !؟
در را باز می ڪند وخانوم و آقای مسنی داخل می شوند .
از همین فاصله هم چهره های مهربان و خوبی دارنددخترشان آرام چیزی می گوید و با دست مرا نشان می دهد به احترام می ایستم ، حاجی همانطور ڪه سرش پایین است سلام می دهد ولی همسرش چند لحظه ای به صورتم خیره می شود و بعد مثل آدم های بهت زده چند قدمی جلو می آید..
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
♡•♡•♡
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋