eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋 پـــــنـاه🍃 بعد از چند لحظه دستم را می گیرد و با مهر می گوید : خوش اومدی دخترم ، چرا نرفتین بالا _متشڪرم هوا خوب بود باباجون ایشون گویا صحبتی با شما دارن زن هنوز هم انگار در چهره ی من دنبال چیزی است ، انگار سوالی نپرسیده دارد ! حاج رضا دستی به محاسن سفیدش می ڪشد و می گوید: _خیر باشه ، بشین آقاجون باز هم تشڪری می ڪنم و لبه ی تخت می نشینم زل می زنم به تسبیح قرمزی ڪه هر دانه اش بین انگشتهای مردانه ی حاجی جابه جا می شود +خب دخترم ، گوشم با شماست منتظرند و ڪنجڪاو به شنیدنم نمی دانم ڪه از ڪجا شروع ڪنم اصلا ! _راستش خب ... می خواستم یه خواهشی ازتون بڪنم . +خیره ان شاالله با چیزهایی ڪه در موردشان شنیده ام می ترسم محڪومم ڪنند به بی عقلی ! ولی حرفم را می زنم: _من مشهدی ام ،اینجا دانشگاه قبول شدم، خوابگاه بهم اتاق نداده مسافرخونه و هتلم ڪه به یه دختر تنها جا نمیده ڪسی رو هم نمی شناسم ڪه ازش ڪمڪ بگیرم. +عزیزم عجب ! چه ڪمڪی از دست ما برمیاد ؟ _می خوام ازتون خواهش ڪنم ڪه اجازه بدید تا پیدا شدن جا ، یه مدت خیلی ڪوتاه بمونم توی خونه ی شما نگاهی ڪه بینشان رد و بدل می شود باعث می شود تا احساس خطر ڪنم ، همسرش بعد از ڪمی من و من می گوید :متوجه منظورت نشدم _می خوام یه اتاق اینجا اجاره ڪنم +ڪی بهت گفته ڪه ما مستاجر می خوایم ؟ هول می شوم و می گویم : _قبل از اینڪه بیام از یه آقای مغازه داری پرسیدم اون گفت ڪه یه نیم طبقه ی خالی دارید ڪه ڪسی توش زندگی نمی ڪنه من اجاره اش می ڪنم هر چقدر ڪه قیمتش باشه +مسئله پول نیست دختر گلم _ تو رو خدا حاج خانوم ، باور ڪنید مزاحم شما نمیشم ، فقط می خوام اینجا باشم تا آرامش بگیرم همین . احساس می ڪنم جور خاصی به حاج رضا نگاه می ڪند انگار می خواهد ڪاری ڪه در توانش نیست را به او پاس بدهد حاجی سرفه ای می ڪند و می گوید : +توام مثل دخترم می مونی ، اما این خونه تا بحال مـستاجری نداشته نمی گذارد میان حرفش بپرم و ادامه می دهد :منو ببخش نمی تونم قبول ڪنم اما حاج آقا ... _بیشتر از این شرمندم نڪن ،اگر خواستی بگو تا با یڪی از دوستان حرف بزنم تا جای مناسبی رو معرفی ڪنه با قاطعیت ردم می ڪند، مطمئن بودم ڪه این خانواده دست رد به سینه ام می زنند شاید هم به خاطر ظاهرم ! امیدم پر می ڪشد می ترسم بغض ترڪ خورده ام سر باز ڪند حس غربت می ڪنم ، با حسرت به در و دیوار حیاط چشم می دوزم و بدون هیچ حرفی بلند می شوم دختر بچه ای ڪه موقع ورودم دیده بودم از خانه بیرون می آید و می پرد روی تخت و شروع می ڪند به شیرین زبانی . قدسی سرش را پایین می اندازد ، ناراحت منی ڪه هنوز نمی شناسم شده احساس می ڪنم دلم مثل خاڪ ڪف باغچه ترڪ ترڪ شده ،از اینجا رانده و از آنجا مانده ام! دسته ی چمدانم را می گیرم و به سمت در می روم. ✍ الـهــــام تــیــمــورے ادامه دارد... ♡•♡ ♡•♡ 🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋