🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋
پـــــنـاه🍃
#قسمت_6
باورم نمی شود ڪه بعد از این همه سال دوباره برگشته ام به خانه ای ڪه همه ی دوران ڪودڪیم درونش گذشته.آن هم با آدم هایی ڪه برایم یڪ روزی عزیزترین ها بودند ولی حالا خیلی دور بودیم از هم
آن وقت ها ڪه ما بودیم ،اینجا فقط یڪ طبقه بود اما حالا شده بود دو طبقه و نیم ،فرشته دستی تڪان می دهد و در را می بندد چقدر خسته ام ،ڪلی توی راه بوده ام ڪمـرم درد گرفته .
مانتو و شالم رو در می آورم و می گذارم روی صندلی ، با آن همه بی خوابی ڪه از دیشب ڪشیده ام الان تقریبا گیجم.
ڪیفم را زیر سرم می گذارم و روی فرشی ڪه ڪجڪی وسط اتاق پهن است دراز می ڪشم ، با اینڪه خانه عوض شده و با این مهندسی اش غریبی می ڪنم اما انگار از همه طرفش هنوز هم صدای مامان به گوشم می رسد.
اشڪ از ڪنار چشمم راه می گیرد و می رود سمت موهایم ، غلغلڪم می آید با دست اشڪ هایم را پاڪ می ڪنم و چشم هایم را می بندم .
دلم می خواهد به آینده فڪر ڪنم اما از شدت خستگی زودتر از چیزی ڪه فڪر می ڪنم بیهوش می شوم .
با صدایی شبیه به تق تق چشمانم را به سختی باز می ڪنم ، انگار پلڪم بهم چسبیده متعجب به اطرافم خیره می شوم . همه جا تاریڪ تر شده
گیج شده ام و نمی دانم ڪه چه وقت روز است ، استخوان درد گرفته ام با سستی می نشینم .
فرشته نشسته و ڪنجڪاو نگاهم می ڪند
_چه عجب
_ببخشید خیلی خسته بودم
چقدرم خوابت سنگینه چرا رو زمین خوابیدی ؟
_گفتم شاید خوشت نیاد رو تختت بخوابم ،چون خودم اینجوریم
_حساسی پس
_اوهوم،ولی به قول مامان ڪه می گفت اگر خسته باشی روی ریگ بیابون هم خوابت می بره
_واقعا هم همینه
به سینی ای ڪه روی میز گذاشته اشاره می ڪند و می گوید :
_بفرمایید شام
_مگه شما خوردین ؟!
_ساعت 12 شبه ، مامان نذاشت بیدارت ڪنم
_مرسی
با ذوق سینی را بر می دارم ، با دیدن برنج زعفرانی و خورشت قیمه و سبزی و دوغ، تازه می فهمم چقدر گرسنه ام شده !
_با اینڪه رژیم دارم ولی نمیشه از این غذا گذشت ،خودت درست ڪردی ؟
_نه مامانم پخته نوش جان ...
_به به دستپخت مامانا یه چیز دیگست
قاشق اول را ڪه توی دهانم می گذارم می پرسد :
_مامانت فوت شده ؟
با چشم های گرد شده از تعجب نگاهش می ڪنم.
✍ الـهــــام تــیــمــورے
ادامه دارد...
♡•♡♡•♡
🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋💌🦋