eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۶❣ وقتی رسیدیم؛ مادر جلو تر از من و مهراد از ماشین پیاده شد. وقتی که مادر رفت من هم خواستم به دنبالش بروم که مهراد دستم را گرفت و گفت چند لحظه ای توی ماشین بنشینم. به ماشین برگشتم و نشستم. مهراد هم نشست و اولش مِن و مِن کنان گفت: -امروز که رفتم دکتر، دکتر گفت حالم خوب شده. فقط کارایی که سنگینه رو نباید انجام بدم. وسط صحبتش پریدم و گفتم: -میخوای بری مرز؟ خندید و گفت: -از کجا فهمیدی؟ چقدر اسمارتی تو! -اولا اسمارت چیه؟ فارسی رو پاس بداریم. بگو باهوش! دوما من، تو رو مثل کف دستم میشناسم. وقتی یه چیزی میگی من تا ته شو خوندم. -چشم خانم باهووش. پس وای به حالم شده. با اینکه از رفتنش ناراحت بودم اما گفتم: -ببین مهراد! من درکت میکنم. دلتنگی خیلی سخته اما سخت تر از اون، جلوی معشوقت ایستادنه. من علایقتو میشناسم پس نمیخوام پا پیچت بشم؛ ان شاالله میری ولی سلامت برگرد. بخدا وقتی روی تخت بیمارستان میبینمت انگار لحظه ی مرگمه. اشک توی چشمانم جمع شده بود. سرم را پایین بردم تا متوجه ناراحتی ام نشود‌. جنگیدن با بغض خیلی سخت بود. اون لحظه ای که میخوای کسی گریه ات رو نبینه اما نمیشه انکارش کرد یا اون لحظه ای که بغض توی گلوت نشسته و میخوای با باعث و بانی بغض حرف بزنی و بگی اصلا ناراحت نیستی. ادامه دادم: -من صبر میکنم. من به انتظارت میشینم تا برگردی، فقط منو از حال خودت بی خبر نزار. خواستم در را باز کنم که مهراد اسمم را صدا زد و گفت: -زهرا جان! بمون تا منم حرفامو بزنم. سر جایم نشستم و با دستانم اشک هایم را پاک کردم. -من بهت افتخار میکنم. از خدا خیلی ممنونم که تو رو سر راهم گذاشت، من از تو خیلی چیزا رو یاد گرفتم. خودگذشتگی که تو داری باعث میشه من بهت غبطه بخورم. -من همه چیزو مدیون توعم. این حرفا چیه؟ -من تعارف نمیکنم. تو لایق بهترینا هستی امیدوارم بتونم حقت رو ادا کنم. اگر بیشتر در ماشین می بودم اشکم در می آمد برای همین سریع از ماشین پیاده شدم و خودم را به خانه رساندم. اول از همه به دستشویی رفتم و چند مشتی آب روی صورتم پاشیدم. قطرات آب، آینه را آذین بسته بود. به خودم در آینه نگاه انداختم. چشمانم پف کرده بود و مشخص بود گریه کرده ام. مهراد توی هال با مادر و پدر حرف می زد. وقتی که داشتم صورتم را با حوله خشک می کردم شنیدم که قضیه رفتن اش را برای آنها توضیح می دهد. پدر را هم خاطر جمع میکرد که برای عروسی کار ها را انجام می دهد. کیفم را از روی زمین برداشتم و توی اتاق رفتم. کمی بعد در باز شد و قامت مهراد توی چارچوب در نمایان شد. -من برای عروسی همه ی کارا رو انجام میدم تازه تا اون موقع چند باری هم مرخصی میام. -اها. منم کارایی که میتونمو انجام میدم. روی میز نشست و دستانش را بهم گره زد. -تو دوست داری کجا زندگی کنی؟ توی چشمانش نگاه کردم و با قاطعیت گفتم: -هر جا که تو باشی. -من شاید جایی باشم که تو دوست نداشته باشی یا برات سخت باشه. -من خودم توی دل سختیا بزرگ شدم. هر جا باشی رو دوست دارم. -خاش خونه بگیرم یا زاهدان یا زابل؟ -نزدیک ترین جا به تو کجاست؟ کمی فکر کرد و گفت: -خاش هم خوبه. -نزدیک ترینه؟ -تقریبا نزدیک ترین شهره. -نه! من میخوام نزدیک ترین جا باشم. یعنی روستا و شهر برام فرقی نداره. تعجب کرد و گفت: -روستا؟ -خب آره... -تو فکر میکنی روستا های سیستان و بلوچستان مثل خیلی از مناطق کشوره که امکانات داشته باشه؟ اونجا مناطق محرومه! بعضی جا ها برق و گاز که هیچ حتی آب هم ندارن. -خب منم میشم یکی ازون روستاییا. -تو نمیتونی. همون خاش خونه میگیرم. فقط بگو راضی هستی؟ اذیت نمیشی؟ -نه اصلا! لبخندی تحویلم داد و گفت: -خیلی ممنونم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۷❣ -حالا کی میخوای بری؟ -بابا میگفتن که میخوان برای نیکان جلسه بگیرن بعد اون جلسه میرم. -خب کی میخوان مراسم بگیرن؟ -نمیدونم. از اتاق بیرون آمدیم. همگی جز من و مهراد جمع بودند و برای مراسم نیکان حرف میزدند. پدر اصرار داشت مراسم بگیریم اما مادر علاقه ی زیادی نداشت. مادر می گفت: -من نمیخوام مراسم بگیرم. به جاش یک هزار غذا سفارش بده. پدر با تعجب پرسید: -خب وقتی مراسم نگیریم چرا غذا بدیم؟ -اولا که مراسم واسه بچه ای که خیلی ساله فوت شده یکم نامعقوله. دوما به جای اینکار میتونیم هزار غذا سفارش بدیم برای فقرا، این خیلی بهتره! مهراد خیلی از نظر مادر خوشش آمد و برای حمایت مادر گفت: -این خیلی فکر خوبیه! بیشتر هم فایده داره. پدر در رو دربایستی قرار گرفته بود اما وقتی دلایل مهراد را شنید قانع شد. نیما فقط یک گوشه ایستاده بود و نظاره گر معرکه بود. میتوانستم حدس بزنم چرا اینقدر گوشه گیر شده؛ من هم درد این زخم را چشیده بودم و به لطف خدا زخم التیام یافته بود. همان شب پدر سفارش غذا داد تا برای فردا شب آماده شود. آن شب دریای دلم مواج بود، آشوب ساناز و حال نبود مهراد هم به آن اضافه شده بود. سعی می کردم با ذکر خودم را آرام کنم اما ذکر هم آرامم نمی کرد. بلند شدم و سجاده ای در هال پهن کردم. رو به قبله ایستادم و نیت کردم، دو رکعت نماز شفع را خواندم. بین دو نماز آنقدر بغض در گلویم جمع شده بود که نتوانستم در گلویم حبسش کنم و تبدیل به اشک شد. به خدا گفتم که من بخاطر تو از او گذشتم. از عشق برای عشق گذشتم... به یاد حضرت زینب(س) افتادم. عشق سرشار بین خواهر و برادری که طاقت یک روز ندیدن هم را نداشتند. وقتی که عبدالله بن جعفر طیار برای خواستگاری حضرت زینب(س) آمد. ایشان گفتند به شرطی با شما ازدواج میکنم که هر جا بردارم رفت من هم با او بروم. عشق حضرت زینب(س) نسبت به برادرش آنقدر زیاد بود که وقتی حضرت زینب(س) ازدواج کردند، رسم بود عروس سه روز خانواده اش را نبیند. ایشان آن سه روز را با اشک گذراندند و بعد از آن سه روز، امام حسین (ع) به دیدن حضرت زینب(س) آمدند و این خواهر و برادر چندی از درد دوری گریه می کردند. زمان به جلو می آید و به کربلا می رسیم. عصر عاشورا که زینب (س) از بالای تل زینبیه پایین می آید و بین کشته ها دنبال برادرش می گردد. هر چه چشم می چرخاند برادری نمی بیند. چشمش به پیکر بی سری می افتد که به برادر شبیه است. کنار بدن می نشیند، دلش میخواهد سر برادر را ببوسد و برای اخرین بار ببیند اما نامردها نه تنها سر را برده بودند بلکه انگشت و انگشتر را هم باهم برده بودند. لب هایش را روی رگ های بریده ی برادر میگذارد. فقط خدا میداند آن لحظه چه حرفهایی زینب (س) با پیکر بی سر زد. زینب (س) با اینکه عشق برادر او را مست وجودش کرده بود اما عشق به خدا را از علی (ع) آموخته بود. کسی که عشق را از امیر المومنین یاد بگیرد حتما رسم عاشقی که گذشت و فدا کردن است را میداند. زینب (س) از عشق برای عشق گذشت. اشک هایم را پاک کردم و نماز وتر را خواندم. سجاده را جمع کردم اما همین که به عقب برگشتم، با دیدن مهراد خشکم زد. با چشمان اشک آلود نگاهم می کرد. با قدم های کوتاه به طرفم آمد و وقتی به من رسید . دست هایش را روی شانه ام گذاشت و گفت: -منم بیدار میکردی عزیزم. انگار به دهانم قفل زده بودند و زبانم تکان نمی خورد. حس خجالت بهم دست داد و سرم را پایین انداختم. با دستش چانه ام را گرفت و توی چشمانم نگاه کرد. -میدونی من آرزوم چی بود؟ سرم را به علامت منفی تکان دادم که گفت: -من دوتا آرزو داشتم. اولی اینکه خانمم اسمش زهرا باشه و دوم اینکه نماز شب خون باشه. دستانش را از شانه هایم جدا کرد، سجاده را از دستم گرفت و پهن کرد. به حالت سجده افتاد و ذکر الحمدالله را مدام تکرار می کرد تا اینکه سر بلند کرد بعد هم شروع به خواندن نماز شب کرد‌. آنقدر به تماشایش ایستادم که همان جا خوابم برد. کمی بعد با صدای مهراد از خواب بیدار شدم و به طرف اتاق رفتم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۸❣ صبح، بعد از خوردن صبحانه به اصرار مهراد برای امتحانم می خواندم اما فکر و ذکرم را پشت در اتاق جا گذاشته بودم. وقتی دیدم خواندنم به درد نمیخورد از پشت میز بلند شدم و بیرون رفتم. طبق معمول نیما در خانه نبود. پدر هم دنبال کارهای غذا رفته بود، مهراد و مادر هم توی آشپزخانه باهم پچ پچ می کردند. به آشپزخانه نزدیک شدم و گوش هایم را خوب تیز کردم. مهراد از مادر اجازه می خواست که خانه یمان را در خاش انتخاب کنیم. مادر هم سری تکان داد و گفت: -به من ربطی نداره پسرم. اگه تو و زهرا دوست دارین، مشکلی نیست. یکهو صدایشان قطع شد. صدای پای کسی می آمد. خواستم به طرف اتاق بروم که دیر شده بود و مهراد مرا دید. -زهرا! با لبخند دندان نمایی به سمتش برگشتم و گفتم: -جانم! موشکافانه نگاهم کرد و گفت: -کاری داشتی؟ خودم را به در بیخیالی زدم و گفتم: -کار.... امم نه! منکه کاری نداشتم. -پس کجا میرفتی؟ -توی اتاق. -مگه توی اتاق نبودی؟ مردمک چشمم را در چشمانم چرخاندم و گفتم: -چرا بودم اما گفتم یه هوایی بخورم. خندید و گفت: -تو همیشه برای هوا خوری میای توی هال؟ نمیدانم چرا خودم هم خنده ام گرفت. همان طور که میخندیدم گفتم: -آره! زیر چشمی نگاهم کرد و گفت: -از دست تو. بیا یه چیزی بخور، به فهمیدنت توی درسا کمک میکنه. -باشه. وارد آشپزخانه شدم و دنبال شکلات میگشتم. مادر وقتی دید در کابینت ها را باز میکنم و میبندم پرسید: -چیکار میکنی؟ همان طور که توی کابینت را می گشتم، گفتم: -دنبال شکلاتم. نچ نچی کرد و گفت: -شکلاتا که تموم شده بیا بادوم، کشمش و برگه زرد آلو بخور. به سمتش برگشتم و گفتم: -کجاست؟ به کابینت گوشه اشاره کرد و گفت: -اونجاست. به طرف کابینت رفتم و کمی برگه زرد آلو و کشمش برداشتم. تشکر کردم و به اتاق برگشتم. وقتی در اتاق را باز کردم مهراد هم همان موقع در را باز کرد. با لباس های بیرونی اش جلویم ایستاده بود. از یهویی دیدنش ترسیدم، همین که ظرف کشمش ها از دستم رها شد گرفتش! ظرف را به طرفم گرفت و گفت : -جن دیدی مهربانو؟ همان طور که مات و مبهوت بودم، سرم را خاراندم و گفتم: -نه! ظرف را از دستش گرفتم و پرسیدم: -کجا میری؟ -واسه ی رفتنم یه سری خرت و پرت لازم دارم. -میخوای منم بیام؟ -نه. چیز زیادی نیست که به زحمت بیوفتی. سری تکان دادم و قبول کردم. از سر راهش رفتم تا رد شود؛ تا از خانه بیرون رفت مدام نگاهش می کردم. رفته رفته هوا رو به تاریکی می رفت. چشمان خسته ام را از جزوه ها دور کردم و خمیازه کشیدم. با خودم گفتم:" خدایا حکمتت رو شکر! داستان من و درس خوندن مثل داستان اصحاب کهفه. وقتی سر جزوه میام انگار صد ساله که نخوابیدم." از جایم بلند شدم و برای وضو گرفتن خارج شدم. سجاده را در اتاق پهن کردم و بعد از اذان و اقامه، نیت کردم. با صدای زنگ آیفون از جا بلند شدم تا در را باز کنم. بعد از شنیدن صدای پدر دکمه در را زدم. پدر که آمد، سراغ مهراد و مادر را از من گرفت. گفتم که مادر در اتاقش است و مهراد بیرون رفته. پدر از من خواست به مهراد زنگ بزنم تا بیاید و برای پخش کردن غذاها همراه پدر برود. وقتی به مهراد خبر دادم فوری خودش را رساند و با پدر رفتند. تقریبا آخر شب بود که نیما، پدر و مهراد به خانه برگشتند. مهراد مدام از انسان های فقیری میگفت که پول خرید یک نان هم نداشتند و با دیدن غذای گرم خوشحال می شدند. زمانی که از اوضاع آنها میگفت خیلی ناراحت می شد حتی اشک در چشمانش حلقه زد اما از طرفی هم خوشحال بود که توانسته دیگران را خوشحال کند. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۷۹❣ حال و هوای نیما و پدر هم از مهراد چیزی کم نداشت. آنها هم حس مهراد را داشتند و از مادر به خاطر ایده خوبش تشکر کردند. آن شب همگی زود تر از شبهای دیگر به رختخواب رفتند تا خستگی را از روح و جسم بزدایند. صبح با صدای خش و خش از خواب پریدم. مهراد داشت ساکش را می بست و آماده ی رفتن می شد. وقتی مرا دید که بیدار شده ام عذر خواست و اصرار داشت به خوابم ادامه دهم اما مگر خواب به چشمانم می آمد. نگاهش می کردم که چقدر با حوصله ساکش را می بندد . بلند شدم و آبی به صورتم زدم و به اتاق برگشتم. مهراد را کنار زدم و خواستم من ساکش را آماده کنم، او هم قبول کرد . چند دست لباسی که نو بود و این چند روزه خریده بود را با دقت هر چه تمام تر برایش در ساک چیدم. مادر هم خشکبار و آجیل بسیاری در ساکش جا سازی کرد. صبحانه ی مفصلی را هم برای صبحانه چیده بود. سر میز، تمام مدت سرم پایین بود که نکند با دیدن مهراد دلم بلرزد و به گریه بیوفتم. میز صبحانه را که جمع کردیم، مهراد خداحافظی را شروع کرد. پدر و نیما را در آغوش گرفت و ازشان حلالیت طلبید. وقتی نوبت به مادر رسید، مادر آغوشش را باز کرد و گفت: -بیا پسرم! مهراد کمی با تردید به طرف مادر رفت و او را به آغوش کشید. بعد هم دستش را بوسید و از او حلالیت طلبید. مادر هم با مهربانی گفت: -من باید حلالیت بخوام نه تو! تو منو حلال کن مهراد جان. مهراد هم با گفتن "این چه حرفیه" از مادر فاصله گرفت. وقتی نوبت به من رسید، مهراد سرش را پایین انداخت و گفت: -ببخشید کلی نگرانت کردم و ممنونم که پا به پام همه جا اومدی. خیلی دلم میخواست من را هم در آغوش بکشد تا عطرش را در ریه ام محبوس کنم و هر وقت دلم بهانه اش را گرفت، یاد عطرش بیوفتم. ولی حیا و نجابت در جمع نمی گذاشت، حرف دل به کرسی بنشیند. نگاهش کردم و گفتم: -تا باشه ازین نگرانی ها. زود برگردی. لبخند اش را دیدم که به چهره اش محجوبیت بیشتری داد. -سعیمو میکنم. ساکش را برداشت و گفت: -دیگه مزاحمتون نمیشم و خودم میرم. اما پدر اصرار داشت که مهراد را برساند. بلاخره پدر و مهراد باهم از خانه بیرون رفتند. وقتی نیما و مادر از کنار در دور شدند به طرف پاگرد رفتم و از توی پنجره به تماشای محبوبم ایستادم. وقتی که ماشین رفت دل من هم رفت. تا آخرین لحظه نگاهش کردم. اصلا متوجه قطرات اشک روی گونه ام نشدم که تمام صورتم را خیس کرده بود. روی پله نشستم و اجازه دادم اشک هایم کمی از غم دلم را کم کند. با سوزش چشمانم از جا بلند شدم و اشک هایم را پاک کردم. به صورتم آب زدم و با خنکای آب کمی حالم بهتر شد نفس هایم حالت منظم تری به خود گرفتند. دست و صورتم را خشک کردم و به اتاق برگشتم. حالا نمیدانستم چطور به امتحان بروم؟ اصلا تمرکز ذهنی برای امتحان نداشتم. با وارد شدن مادر به اتاق ورق برگشت. مادر لبخند مهربانانه ای تحویلم داد و دستانش را روی شانه ام گذاشت . با صلابت نگاهم کرد و دلداری ام داد. از خودش میگفت، از روزگاری که پدر و مادر را از هم جدا کرد و باز بهم رساند. بعد هم گفت: -من مطمئنم تو قوی تر از منی. خوبی دوری و دلتنگی ام اینکه یه روزی از بین میره پس تا اون روز جوری رفتار کن که وقتی دوری رفت بگه، با اومدن من اون حتی ابرو خم نکرد! بعد هم ادامه داد: -تو قوی تر از دوری هستی چون تو دوری رو از اذیت کردنت خسته میکنی . اونم جرئت نمیکنه دفعه بعد سراغت بیاد. به حرف های مادر لبخند زدم و در آغوشش گرفتم. در گوشش نجوا کردم : -مرسی که هستی مامان! حصار دست هایش را تنگ تر کرد و گفت: -و مرسی که تو هستی . ازش جدا شدم و برای رفتن به دانشگاه حاضر شدم. مدام حرف های مادر را مرور می کردم تا برایم باور بشود و بتوانم بر سختی هایم غلبه کنم. آن روز امتحانم را با تمرکز کامل دادم و بعد ها آن نمره ام از همه بالاتر شده بود! ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۰❣ آن روز و چند روز بعد با اینکه جای خالی مهراد اذیتم می کرد اما سخت تر از قبل نگذشت. مادر بیشتر هوایم را داشت و بیشتر با من حرف می زد. یک روز عصر که طبق معمول با مادر سرگرم حرف زدن شدیم، نیما وارد شد. بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت‌. مادر با تعجب به من نگاه کرد و پرسید: -این چشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -عاشق شده. پلک های مادر بیشتر کنار رفت و چشمانش درشت تر شد. -عاشق شده؟ عاشق کی؟ -یه آشنا. -من میشناسمش؟ حالت متفکرانه ای به خود گرفتم و گفتم: -اممم... آره میشناسی! -کی؟ هیچ حرفی نزدم. خواستم با سکوت معنادارم خودش بفهمد که منظورم چیست. دوباره پرسید: -خب کیه؟ وقتی دید زبانم نمیچرخد، سکوت کرد. یکهو چشمانش گرد تر شد و گفت: -نکنه همون دختره... حرفش را قطع کرد ولی من با تکان دادن سرم حرفش را تایید کردم. -همون که می گفت چادریه ؟ -آره خودشه. -خب الان مشکلش چیه؟ دختره نمیخوادش؟ -قبلا که یکی از مشکلات رضایت شما بود. الان هم خونواده دختره نمیخوان. -منکه حرفی ندارم فقط باید بیشتر تحقیق بشه. بعدشم چرا خونواده دختره راضی نیستن؟ هی گفتم و ادامه دادم: -راستش اون دختره رو یادتونه اومده بود اینجا، میگفت میره از نیما شکایت میکنه و این حرفا. -آره! همون که وضعش خیلی بد بود. به دنبال تایید کردن حرف مادر، گفتم: -آره! این همون دخترست. دوباره چشمان مادر بزرگ شد، انگار که میخواست از حدقه بیرون بزند. -نیما که میگفت چادریه. -اوهوم. یعنی چادری شده! خیلی تحقیق کرده و بالاخره به چادر رسیده. برای همین خونواده اش زیاد از نیما خوششون نمیاد، چون فکر میکنن دخترشون بخاطر نیما عقایدشو کنار گذاشته و جلوی اونا ایستاده. -خب بریم باهاشون حرف بزنیم. -چی میخوای بگی مادر من؟ -از حال و روز بچم میگم. آخه این درسته که این بچه اینقدر اذیت بشه؟ خدا رو خوش میاد! -فعلا نمیشه کاریش کرد باید صبر کنیم. من با دختره در ارتباطم، دختره باید خونواده شو راضی کنه حداقل باهم حرف بزنیم. مادر نچ نچی کرد و با آه گفت: -بمیرم واسه نیما. راستی اسم دختره چیه؟ لبخندم را پر رنگ تر کردم و گفتم: -خدانکنه. اسمش سانازه. خیلی دختر خوبیه! اصلا روحیه اش بدی نداره و نمیشه برای اون کاری که کرد قضاوتش کرد. قلب مهربونی داره..‌. مادر از جا بلند شد و گفت: -با نیما حرف بزن! یه چیزی بگو و دلداریش بده. پلک هایم را روی هم گذاشتم و اینگونه او را مطمئن کردم که با نیما حرف میزنم. من هم برخاستم و سراغ گوشی ام رفتم. دوباره شماره ی ساناز را گرفتم اما طبق معمول خاموش بود. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۱❣ خیلی دلم برایش تنگ شده بود. از جهتی هم نگرانش بودم اما دستم به هیچ جا بند نبود. به طرف اتاق نیما به راه افتادم. دل توی دلم نبود! اصلا نمیدانستم چطور بحث را آغاز کنم و چطور دلداری اش بدهم و تسکین دردش باشم. تقی به در زدم و با گفتن "با اجازه" وارد اتاق شدم. نیما روی تختش دراز کشیده بود و ساقِ دستش را روی چشمانش گذاشته بود. صدایش زدم: -نیما! با "هوم" جوابم را داد ولی از جایش تکان نخورد. کنارش نشستم و برای چند لحظه ای سکوت کردم. بعد آرام آرام مقدمه چیدم. از خودم و مهراد شروع کردم و دوری خودمان را گفتم. -میدونم خیلی برات سخته، باور کن من حالتو درک میکنم. من هم دچار همچین بی خبری و استرس بودم، منم دلتنگی و فراق رو تجربه کردم. نمیگم سخته چون خیلی سخته! اصلا خدا هر کسی رو بیشتر دوست داشته باشه؛ از اون امتحان سخت تری میگیره. یکهو نیما بلند شد و روی تخت نشست. با چشمان قرمزش نگاهم کرد و با لحن طلبکارانه ای گفت: -چرا خدا همچین کاری میکنه؟ من همچین دوست داشتنی رو نمیخوام! هر چه او با کینه و سرسختی سخن میگفت من سعی کردم خونسرد و مهربان تر برخورد کنم. -َتو اگه به زندگی پیامبرا نگاه کنی متوجه میشی امتحانایی که خدا ازشون میگرفته خیلی سخت تر از بقیه بوده ولی این به این معنا نبوده خدا پیامبرا رو چون کمتر دوست داشته اینطوری میکرده. مطمئناً خدا، پیامبرا رو از آدمای عادی بیشتر دوست داشته چون اونا هم خدا رو بیشتر دوست داشتن. خدا این امتحانا رو ازشون میگرفته که به سختی به خدا برسن. کسی که چیزی رو به راحتی بدست میاره به راحتی هم از دست میده و عین خیالشم نیست اما کسی که چیزی رو به سختی بدست میاره بیشتر هم قدرش رو میدونه. یه شعری سعدی داره که همه ی عاشق و معشوقا رو میگه و توی اونا همگی سختی عشق رو چشیدن. پس هر کی عشق رو میخواد باید بدونه سختی هم باهاش هست. سعدی میگه که: فرهاد را چو بر رخ شیرین نظر فتاد دودش به سر درآمد و از پای درفتاد مجنون ز جام طلعت لیلی چو مست شد فارغ ز مادر و پدر و سیم و زر فتاد رامین چو اختیار غم عشق ویس کرد یک بارگی جدا ز کلاه و کمر فتاد وامق چو کارش از غم عذرا به جان رسید کارش مدام با غم و آه سحر فتاد زین گونه صد هزار کس از پیر و از جوان مست از شراب عشق چو من بی‌خبر فتاد بسیار کس شدند اسیر کمند عشق تنها نه از برای من این شور و شر فتاد روزی به دلبری نظری کرد چشم من زان یک نظر مرا دو جهان از نظر فتاد عشق آمد آن چنان به دلم در زد آتشی کز وی هزار سوز مرا در جگر فتاد بر من مگیر اگر شدم آشفته دل ز عشق مانند این بسی ز قضا و قدر فتاد سعدی ز خلق چند نهان راز دل کنی چون ماجرای عشق تو یک یک به درفتاد بعد از خواندن شعر ادامه دادم: -خدا میخواد عشق خودش رو اینطوری بیشتر توی دلت جا کنه که به راحتی از دستش ندی. بعد این هم برای خدا یه ملاک تشخیصه، ببینه آیا این بنده ارزشش رو داره که عاشق بشه یا نه. اگه سر بلند نیومدی که زندگیت به فنا رفته . وقتی که فهمیدی توی سختی هستی بدون که توی آزمایش خدا قرار گرفتی پس اینجا حواست خیلی جمع باشه. نکنه سر بلند نشی و خدا ازت نا امید بشه! خوشحال باش که خدا داره ازت امتحان میگیره و شانسی بهت داده که خودتو بهش نشون بدی. مطمئن باش تو باهاش راه بیای نمره ی خوبی هم بهت میده و خستگی امتحان از تنت بیرون میره. نیما سکوت کرده بود و فقط گوش می داد. وقتی حرف هایم تمام شد؛ منتظر ماندم بلکه چیزی بگوید اما لام تا کام حرفی نزد و به نقطه نامعلومی خیره شده بود. خواستم بلند شوم که دستم را گرفت و با چشمان ملتمس اش گفت: -بشین! نشستم و نگاهش کردم؛ تا اینکه دهانش را باز کرد و گفت: -حرفات خیلی قشنگ بود. زهرا خیلی برای ساناز دعا کن! اون به جز من و تو کسی رو نداره. لبخندی بهش زدم و گفتم: -حتما. به خدا توکل کن. بعد هم بلند شدم و از اتاق خارج شدم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۲❣ خواستم به مادر در پختن شام کمک کنم اما قبول نکرد و گفت بهتر است؛ درس بخوانم. به اجبار به طرف اتاق رفتم و با بی میلی به جزوه هایم خیره شدم. با صدای لرزش گوشی، نگاهم به اسم مهراد افتاد که "آقا سید" سیو اش کرده بودم. یادم هست یکبار که سارا گوشی ام را براشته بود. از من پرسید آقا سید کیه؟ من هم گفتم مهراد است و شروع کرد به خندیدن. اینقدر خندید که چهره اش به سرخی می زد. بعد هم گفت: -همه تاج سرم و آقامون سیو می کنن تو خیلی خشک گذاشتی آقا سید! او نمیدانست که آقا سید از هر اسم عاشقانه ای، برایم عاشقانه تر است .به خیالاتم لبخند زدم و تماس را وصل کردم. با شنیدن صدایش خون در رگ هایم به حرکت درآمد و قلبم با شدت خودش به قفس تنم می زد. -سلام به مهربانوی خودم. خوبی؟ -سلام آقا سید. به مرحمت شما خوبم. شما چطوری؟ -اوه! خانم خانما من یاد ندارم لفظ قلم حرف بزنم. در حد دیپلم صحبت کن! خنده ام به گوشش خورد و گفت: -خب خدا رو شکر که میخندی. -ممنون که به فکرم بودی و زنگ زدی. -این چه حرفیه! تموم ذهنم خدا هست و تو. چه خبر از امتحانا؟ -هی. خوبه ... -خوبه یا عالیه؟ -تو نیستی که تشویقم کنی پس خوبه. -باز باید حرفای اون روزم رو بگم؟ اصلا هر موقع کم آوردی به خودت بگو میتونی. همینو روی یه برگه بنویس و بزن به اتاقت. خیلی کمکت میکنه. همان موقع برگه برداشتم و گفتم: -چی بنویسم؟ خودکار را در دستانم چرخاندم و همزمان با صحبت کردن مهراد، نوشتم. -بنویس بچه شیعه باس درس خون باشه. آخرش هم بنویس من میتونم! بعد از نوشتن، خودکار را رها کردم و گفتم: -ممنونم. اصلا همین حرف زدن با تو کلی بهم انرژی میده. -خدا رو شکر. خب کاری نداری؟ -نه. تو چی؟ -قربونت. سلام برسون و خداحافظ. -خداحافظ. گوشی را روی میز گذاشتم و برگه را به دیوار چسباندم .هر موقع چشمم به برگه میخورد احساس ابهت میکردم که شیعه هستم. حس دینی و افتخار مرا مشتاق به درس می کرد. چند صفحه ای خواندم و برای خودم توضیح می دادم. دوباره لرزش گوشی حواسم را پرت کرد. گوشی را که برداشتم که چشمانم تا آخرین حد باز شد. نام "ساناز جان" مرا شوکه کرده بود. از جا بلند شدم. ذهنم هنگ کرده بود و دستانم می لرزید. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۳❣ گلویم خشک شده بود و صدایی از حنجره ام خارج نمی شد. وقتی دید حرفی نمی زنم گفت: -زهرا؟ خودتی؟ بریده بریده گفتم: -آره...خودمم. انگار در صدایش شادی تزریق کرده بودند و با هیجان گفت: -چقدر دلم برات تنگ شده بود! -منم! کجا بودی؟ -اینا رو ولش کن! برات همه شو توضیح میدم. فقط بگو کجا همو ببینیم؟ علامت سوال بزرگی در ذهنم شکل گرفت. کلنجار رفتن با حس کنجکاوی خیلی آزارم می داد اما به خواست ساناز، گفتم: -نمیدونم. هر جا تو میگی؟ -همون کافه بیا. میتونی؟ -آره آره. کی بیام؟ کمی سکوت کرد و به آرامی گفت: -همین امشب. الان راه بیوفت. منم نیم ساعت دیگه اونجام. -باشه. من راه میوفتم. -قربونت برم. خداحافظ. -یا علی؛ فعلا! به محض اینکه تماس را قطع کردم، شروع کردم به لباس پوشیدن. از اتاق بیرون آمدم و به اتاق نیما رفتم، بدون در زدن وارد شدم. نیما روی سجاده نشسته بود و تسبیح در دست داشت. -سویچ ماشینتو میدی؟ سرش را به طرفم برگرداند و گفت: -کجا میخوای بری؟ نمیدانستم باید به او بگویم یا نه. صلاح دانستم دهانم را ببندم و چیزی از ساناز نگویم. نگاهم را ازش دزدیدم و گفتم: -میخوام برم بیرون. -خب کجا؟ در ذهنم دنبال پاسخی میگشتم که دروغ نباشد اما چیزی به ذهنم نمی رسید. -چیزه... -چی؟ -خب بده. بعدا میگم. -روی جا کلیدیه. مراقب ماشین باشی. بعد هم دوباره تسبیح اش چرخاند. از اتاقش بیرون آمدم و نفس آسوده ای کشیدم. همان موقع، مادر از آشپرخانه بیرون آمد و پرسید: -کجا؟ نزدیکش رفتم و آرام گفتم: -ساناز بهم زنگ زد و گفت برم پیشش. فقط نیما چیزی نفهمه! مادر سری تکان داد و از من دور شد اما کمی که دور شد، ایستاد. با دیدن نیما رو به روی مادر تعجب کردم و حس بدی بهم دست داد. نیما با چشمان گرد شده بهم گفت: -ساناز؟ درست شنیدم؟ فقط نگاهش کردم و حرفی از دهانم خارج نشد. نیما به طرفم آمد و گفت: -کجاست؟ چرا چیزی نمیگی؟ به ناچار گفتم: -میخواد منو ببینه. کارم داره. -خب منم میام. -نمیشه! آخه دوماد اینقدر هول! -اذیت نکن زهرا! -الان وقتش نیست. قول میدم که ببینیش. دستش را در جیب اش فرو برد و گفت: -تو که میفهمی حالمو. میدونی چقدر نگرانش بودم... وسط صحبتش پریدم و گفتم: -من میدونم داداشی. الان ساناز حالش خوبه، پس نگران نباش منم قول میدم که ببینیش. الانم باید برم که منتظرمه. در را باز کردم و از خانه رفتم‌. نیما فقط ایستاده بود و به رفتنم نگاه می کرد. گرد غم در صورتش مشخص بود اما چه میشد کرد و رفتم. خیلی سریع خودم را به کافه رساندم و با چشمم دنبال ساناز می گشتم که دیدم برایم دست تکان می دهد. به طرفش رفتم و همین که بهش رسیدم در آغوشش گرفتم . وقتی سرش را از روی شانه ام برداشت توانستم صورتش را ببینم. حس غم در چهره ی او هم واضح بود، حتی واضح تر از نیما. کبودی کمرنگی که پایین چشمش بود دلم را لرزاند. از هم جدا شدیم و نشستیم‌. هر چه خواستم به رویم نیاورم، نشد که نشد. دست آخر هم پرسیدم: -خوبی؟ این چیه روی صورتت؟ بغض به گلویم چنگ انداخت و نتوانستم چیز دیگری بگویم. ادامه دارد ‌... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۴❣ با لبخند نگاهم کرد و گفت: -چیز خاصی نیست. حواسم نبود یهویی رفتم توی در... مشکوک نگاهش کردم و گفتم: -مطمئنی؟ نگاهش را ازم دزدید و بحث را عوض کرد. گفت: -خیلی دلم برات تنگ شده بود. -وای! منم عزیزم. نگفتی چه اتفاقی افتاد برات. سرش را پایین انداخت و گفت: -یه حبس اجباری اونم توی خونه. بعد با هیجان ادامه داد: -البته زیاد هم بد نبود چون بابام اجازه داد که بیاین و حرف بزنیم. چشمانم تا آخرین حد باز شد و پرسیدم: -واقعا؟ یعنی بیایم خواستگاری؟ آخه چطوری؟ -راستشو بخوای من خیلی سمجم. وقتی چیزی رو بخوام هیچ کس جلودارم نیست. سخت بود تا قانعش کنم اما بالاخره شد‌. -حتما غرامتی هم داشته؟ -چی؟ هوفی کشیدم و گفتم: -خانم متفکر! میگم حتما این سماجتت، کاری هم به دستت داده نه؟ -نه! چیز خاصی نبود. احساس کردم ساناز نمی تواند مثل همیشه با من رو راست باشد. نگاهش را ازم دریغ می کرد و خیلی کم نگاهم می کرد. قضیه کبودی روی گونه اش هم که نگفت و بحث را عوض کرد. با دلخوری گفتم: -ساناز! با من راحت نیستی؟ چرا نگام نمیکنی؟ کمی سرش را بالا آورد و گفت: -این چه حرفیه! من آرامش زندگیم رو تا ابد مدیون توعم‌. -پس چرا چیزی نمیگی؟ وقتی ازت میپرسم هزینه ات چی بوده واسه این کار، هیچی نمیگی! توی چشمانم نگاه کرد و گفت: -راستش دلم میخواست خدا بدونه از چه چیزایی براش گذشتم اما بهت میگم. تو هم از جنس همون خدایی... کمی مکث کرد و گفت: -من از تموم مال و اموال پدرم دست کشیدم. هر چی که به نامم بوده رو بابام به اسم خودش کرد، تازه از ارث هم محروم شدم. هینی کشیدم و با ناباوری گفتم: -راست میگی؟ آخه چرا؟ -چون بابام میگه من پولم رو به کسی میدم که قدرمو بدونه، نه اینکه به حرفام گوش نده. منم میدونم خواسته ی بابام اینه از اعتقاداتم دست بردارم و به قول خودش دو روز دنیا رو سخت نگیرم. در دلم کلی ساناز را تحسین کردم و به او غبطه می خوردم. ساناز قهوه اش را کمی نوشید و به من گفت: -نمیدونستم چی دوست داری همون قهوه رو سفارش دادم. بخور که سرد شده! لبخند مصنوعی زدم و فنجان قهوه را برداشتم و جرعه جرعه از آن خوردم. وقتی قهوه مان تمام شد. ساناز گفت: -من باید برم وگرنه بابام عصبی میشه. تو با خونواده تون صحبت کن ببین آخر هفته خوبه یا نه‌. بهم پیام بدی. مهربانانه نگاهش کردم و چشمی گفتم. با هم از کافه خارج شدیم و خداحافظی کردیم. من به طرف ماشین نیما رفتم و ساناز با تاکسی رفت. سویچ را توی قفل چرخاندم و سوار شدم. وقتی به خانه رسیدم همه جا تاریک بود و انگار همه خوابیده بودند. پاورچین پاورچین خودم را به آشپزخانه رساندم و کمی به شام ناخونک زدم. یکهو نیما پشتم ظاهر شد و گفت: -حرف زدین؟ از حرکتش بی اطلاع بودم و ترسیدم. با چشمان وحشت زده نگاهش کردم و گفتم: -این عادت زشتتو هنوز نزاشتی کنار؟ نمیگی سکته میکنم هان! خیلی عادی نگاهم کرد و گفت: -بگو دیگه! چینی به پیشانی ام دادم و با لحن طلبکارانه ای گفتم: -چی میخواستی بشه؟ شوکه شد و فکر کرد خبر بدی برایش دارم. غم در صدایش طنین انداز شد و گفت: -یعنی همه چی تموم شد؟ خواستم تلافی و اذیتش کنم برای همین گفتم: -آره تموم شد. روی صندلی نشست و خیره به ساعت کهنه ی روی دیوار شد. پوقی زدم زیر خنده و گفتم: -البته دوری و دوستی تموم شد! آخر هفته میریم خواستگاری داداش کوچولو. مثل فنری از جایش پرید و با قیافه ی شوکه ای گفت: -دروغ که نمیگی؟ وای زهرا باز الکی نگی که... وسط حرفش پریدم و گفتم : -مگه من باهات شوخی دارم؟ عین حرف ساناز خانومه. دستش را روی دهنش گذاشت و ناباورانه به اطرافش خیره شده بود. کم کم خنده اش گرفت و میخندید. خنده اش تبدیل به قهقه شد؛ دستم را روی دهانش گذاشتم و گفتم: -هیس! الان مامانو بابا بیدار میشن. خنده اش که قطع شد دستم را از روی دهانش برداشتم. شروع کردم به قربان صدقه رفتنش. -الهی قربونت برم داداش جون. واسه آخر هفته کت دومادیت رو آماده کن. بعد هم مسواک کردم و همین که دراز کشیدم به فکر نیما افتادم. با خودم گفتم حتما الان خوابش نمی برد و از خوشی در پوستش نمی گنجد. من هم خوابم نمی برد و گوشی ام را برداشتم. دو پیام از مهراد داشتم و با ذوق فراوان پیام ها را باز کردم. نوشته بود: "امروز چندتا خونه سر زدم و خونه مونو انتخاب کردم. امیدوارم خانم خونه خوشش بیاد." دریایی از شوق مرا با خودش به سوی مهراد برد و برگرداند. انگشتم را روی صفحه گوشی چرخاندم تا شاید کمی از احساسم را به او منتقل کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۵❣ برایش نوشتم: "سلام به مقام معظم دلبری. از عاشق به معشوق! دست گلت دردنکنه. شما سلیقه تون به ما اثبات شده آقا پس خانم خونه خوشش میاد." پیام بعدی اش را با دقت بیشتر خواندم. "گفتم: دعا کن عاقبتم بخیر شود! گفت: دعا می کنم عاقبت، فدای حسین (‌ع)شوی." پایین اش هم نوشته بود: "دعا کن فدای حسین (ع) شویم." بعد هم نوشتم: "ان شاالله تو فدایی راه حسین بشی و من فدای عمه سادات." با خیال مهراد گوشی را خاموش کردم و به خواب رفتم. صبح با صدای اذان باد صبا بیدار شدم و نمازم را خواندم. بعد از نماز هم درس هایم را مرور کردم. وقتی برای صبحانه دور هم جمع شدیم ماجرا را برای پدر و مادر گفتم . نیما هم از اول تا آخر سرش را پایین انداخت و حرفی نزد. مادر و پدر هم اعلام رضایت کردند و زمانی که به دانشگاه رفتم هم به مهراد این خبر خوش را دادم و هم به ساناز گفتم که می آییم. سه روز تا آخر هفته مانده بود اما این سه روز به اندازه سه سال برای من و سه قرن برای نیما گذشت. درست شب جمعه، وعده ی دیدار فرا رسیده بود. نیما همه اش راه می رفت و مشخص بود استرس دارد. مادر هم مدام قربان صدقه پسرش می رفت و کت و شلوار اتو زده اش را به دستش می داد. پدر در حال پوشیدن لباس هایش بود و مادر غرغر کنان سفارش می کرد چه لباسی بپوشد. دست آخر ساعت هفت همگی مان از خانه بیرون زدیم و به طرف شیرینی و گل فروشی به راه افتادیم. با حساسیت های خواهرانه ام یک گل انتخاب کردم. گل های لیلیوم و رز های رنگارنگ به سبد قهوه ای رنگ طراوت بخشیده بودند. نیما حساب کرد بیرون آمدیم؛ مقصود بعدی مان شیرینی فروشی بود. بهترین شیرینی خامه ای که به حالت رولت بود را انتخاب کردیم و خارج شدیم. همه چیز مهیا شده بود و کم کم به خانه ی ساناز رسیدیم. نیما جلوی در بزرگی ایستاد و رو به ما گفت: -همین جاست. همگی پیاده شدیم. مادر هنوز یاد نداشت چطور چادر بگیرد و گاهی از روی سرش سُر می خورد. من شیرینی را برداشتم و نیما گل را برداشته بود. زنگ در را فشار دادیم که پیرمردی در را باز کرد و با لبخند ما را به داخل راهنمایی کرد. حیاط بزرگشان چشم را نوازش می داد و موجب حیرت می شد. درختان سر به فلک کشیده بید مجنون و توت همه جا را آذین بسته بودند. لا به لای سنگ فرش هایشان پر بود از سبزی چمن ها. کم کم ساختمان غول پیکری از میان درختان سرک کشیده و چشمان به قصر مجللی افتاد که به آن خانه می گفتند! پیرمرد، آقای زارعی که پدر ساناز بود را صدا می زد. از دور مرد و زنی به طرفمان آمدند و با نزدیک شدنشان متوجه شدم خودشان هستند، یعنی پدر و مادر ساناز! مادر بسیار جوانی داشت که بر عکس پدرش خوب جوان مانده بود. وقتی چشمم به پدر ساناز افتاد کمی ترسیدم اما سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. همگی بهم دست دادیم و در صحن خانه پیش رفتیم. به سالن بزرگی رسیدیم که یک سر میز طویلی بود و آن سرش هم مبلمان شیک که تنها مبلمان آنها نبودند. جز همه ی اینا کلی مجسمه و گنجه در خانه جای گرفته بود. کمی بعد از درب ورودی دو راه پله به طبقه بالا می خورد که آن هم زیبایی خودش را داشت . از همه ی آنها که بگذریم فقط یک چیز می ماند و آن نبود حسی به نام سر زندگی و آرامش در خانه بود. با اینکه آن خانه از لحاظ مادی چیزی کم نداشت اما بزرگترین کمبود همان کافیست که هیچ چیز دیگر به چشم نیاید. کم کم مجلس بی حرف به تکاپو افتاد و طبق معمول از بازار و کار و کاسبی صحبت شد. بعد هم پدر ساناز از شغل نیما پرسید. نیما هم با لرزش صدایی که کاملا محسوس بود جوابش را داد اما از سر و صورتش کلی عرق می ریخت. با صدای لرزش لیوان ها بهم متوجه حضور ساناز شدیم. او اول به پدر تعارف کرد اما پدر با اصرار گفت که آقای زارعی باید بردارد. وقتی سینی چای را به طرفم گرفت، چشمکی بهش زدم و گفتم: -ان شاالله که خوشبخت بشی. "ممنون" خیلی آرامی گفت و به نیما تعارف کرد. پدر ساناز صدایش را کمی بالا برد و گفت: -دختر من توی ناز و نعمت بزرگ شده. به جای اینکه روی پر قو بخوابه روی تختی از پول خوابیده، شما میتونین خوشبختی همچین دختری رو ضمانت کنین؟ پدر کمی من و من کرد و گفت: -والا من با اینکه بچه هام تخت شون از پول نبوده ولی نگذاشتم کم و کسری داشته باشن‌. نیما هم توان همچین زندگی رو داره. مادر ساناز با لحنی که عشو فقط در آن بود، گفت: -من دخترمو میشناسم. اون الان جو گیر شده، تحمل همچین زندگی رو نداره. چند وقته دیگه که کارتش خالی بشه، سرش به سنگ میخوره. مادر با لبخند گفت: -ماشالله بچه هامون، هر دوتاشون بزرگ شدن و عقلشون خوب کار میکنه. من مطمئنم دخترتون همچین کاری نمیکنه. شاید وضع نیما مثل وضع خونه ی پدرش نباشه اما کفافِ یه زندگی خوب رو میده. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۶❣ پدر هم در ادامه ی صحبت های مادر گفت: -خب اگه آقای زارعی اجازه بدن این دو جوون دو کلمه باهم حرف بزنن. آقای زارعی دست های بهم گره شده اش را گشود و گفت: -والا چی بگم. مثل اینکه قضیه جدی داره میشه و شما و ساناز انتخابتون رو کردین. من هر چی که لازم بوده رو به ساناز گفتم و انگار به خرجش نرفته. بعد هم مکث کوتاهی کرد و گفت: -برن صحبت کنن. مادر با چشمش اشاره ای به نیما کرد و پدر ساناز هم به ساناز گفت که نیما را راهنمایی کند. وقتی ساناز و نیما در خانه ناپدید شدن؛ آقای زارعی بحث را آغاز کرد و گفت: -من چند تا شرط دارم‌ تا راضی بشم به این وصلت. پدر نگاهش کرد و گفت: -چه شرطایی؟ لطفا بگید ‌. -اول اینکه کمتر از شش ماه توی عقد باشن. دوم اینکه مهریه دخترم ۱۳۷۵ تا هست که درست به اندازه ی سال تولدشه. بعد هم ما توی فامیلمون رسممون بر سال تولد دختر هست که البته تمام وسایل خونه و خونه مال پسره، اما من ازین میگذرم و توی جهزیه کمک میکنم. قبول میکنین؟ پدر با چشمان متعحب به آقای زارعی نگاه کرد و گفت: -۱۳۷۵؟ آقای زارعی با اطمینان و چهره ی جدی گفت: -بله. پدر گره ای به ابرویش داد و گفت: -اینکه خیلی... یکهو مادر حرف پدر را قطع کرد و گفت: -دوماد باید قبول کنه اگه پسرمون قبول کرد ما هم حرفی نداریم. مادر ساناز پوزخندی تحویلمان داد و با نگاه تحقیر آمیزی من و مادر را نگاه می کرد. کمی بعد نیما و ساناز برگشتند و پدر ساناز شروط اش را بازگو کرد. نیما هم بدون مکث گفت: -من قبول میکنم. آنقدر خون پدر به جوش آمده بود که کار میزدی خونش در نمی آمد. زن مسنی میوه و شیرینی تعارفمان کرد و بعد هم رفت؛ با رفتنش دوباره بحث به جریان افتاد. آقای زارعی هم گفت: -خیلی خب، مثل اینکه همه چیز باهم در و تخته شدن. وسط همین هفته عقد کنن خوبه؟ پدر با همان سِگِرمه های در هم کشیده شده سری تکان داد و گفت: -هر طور خودشون می دونن. ساناز و نیما هم اعلام رضایت دادن و قرارمان روز دوشنبه شد. بعد هم زمان خداحافظی فرا رسید و کم کم بساط رفتن را بستیم و با بدرقه آنان از خانه خارج شدیم. نیما ماشین را روشن کرد و همگی نشستیم. همین که پایمان به ماشین رسید؛ غرغر پدر شروع شد. -چرا قبول کردی؟ پسر میدونی اگه دختره بخواد بره توی چه مشکلی میوفتی؟ میدونی اگه بخوای کل زندگیتو بفروشی نمیتونی مهریه شو بدی‌! نیما با نگاهی که از آن اعتماد می ریخت، گفت: -بابا جان! این مهریه فقط برای رضایت پدر ساناز بود. ساناز از من یه مهریه دیگه خواست. پدر هوفی کشید و گفت: -من هیچی نمیدونم. فقط دارم میگم کار احمقانه ای نکن! -نترسین! من کار احمقانه ای نمیکنم. تا خود خانه سکوت بود. همگی خسته بودیم و خیلی زود خوابیدیم. صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم و با دیدن اسم "آقا سید" تماس را وصل کردم. با صدای خواب آلودی گفتم: -الو! سلام. مهراد با صدای سرحال اش گفت: -سلام خابالو خانم! خوبی؟ -ساعت چنده؟ -اذون صبحو دادن. پاشو نمازتو اول وقت بخون. سعی کردم خوابم نبرد و پلک هایم را کنار بزنم اما خیلی سخت بود و گاهی پرده ی چشمانم می افتد . -من خوابم میاد مهراد! -خانم جان پاشو! من تموم شبو نخوابیدم اونوقت تو خوابت میاد؟ ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۷❣ -آره، خواستگاری سختی بود. -مبارک باشه ان شاالله. کی عقد میکنن؟ انگار صدای مهراد را نشنیده بودم و پرسیدم: -چی؟ -میگم کی عقد میکنن؟ چشم هایم را بستم و گفتم: -من الان خیلی خوابم میاد. بعدا برات توضیح میدم. بعد هم گوشی را قطع کردم و پایین تخت انداختم. انقدر غرق خواب بودم که مادر چند باری برای نماز صدایم کرد تا بیدار شدم. بعد از نماز هم خوابیدم و ساعت ۹ بیدار شدم. تا ظهر کمی درس خواندم و هنگام ناهار از پدر خواستم فردا صبح بعد از امتحان ۸صبح ام، باهم به دنبال خرید جهیزیه برویم. هر چند که خرید زیادی نداشتیم اما جز وسایل ضروری بودند. مادر از قبل برایم جهیزیه کمی آماده کرده بود اما تکمیل نبود. بعضی وسایل ها را هم مهراد تهیه کرده بود و بعضی ها هم که مهم نبودند قرار شد بعدا خودمان بخریم. جمعه با تمام دلگیر بودنش هم گذشت و فردا بعد از نماز قسمت های مانده از جزوه را خواندم و ساعت ۷ از خانه بیرون زدم. ساعت ۱۱ بود که با پدر به بازار رفتیم و چند تکه ای ای مثل پنکه و جارو برقی خریدیم. سعی می کردم کالایی را بخرم که محصول کشورم باشد و نانی شود و سر سفره ی ایرانی ها برود. وقتی به خانه رسیدیم مادر سفره را انداخته بود. میگفت که امروز قرار است برای خرید حلقه به بازار بروند. مادر با ذوق فراوان از ساناز تعریف می کرد و گاهی هم از خودش میپرسید تغییر ساناز چه دلیلی میتواند داشته باشد؟ آن روز به دلیل اینکه امتحانات آخرم را میگذراندم از رفتن به بازار صرف نظر کردم و به مطالعه پرداختم. پدر ساناز به پدرم گفته بود که فردا ساعت ۲ بعد از ظهر برای محضر نوبت گرفته است. امتحان من ساعت ۱۲ تمام می شد و استرس داشتم تا آن موقع نتوانم کارهایم را انجام دهم. اما با فکر و برنامه ریزی کمی از کارهای فردایم کم کردم و درس هایم را هم خواندم. ساعت ۱ فردا به خانه رسیدم و با عجله ناهار خوردم و حاضر شدم. نیما همه اش غر می زد و نگران بود که دیر برسیم. با کمی تاخیر به محضر رسیدیم اما دیر نشده بود. مادر ساناز آنقدر آرایش کرده بود که انگار خواهر ساناز است اما با همه ی تفاوت هایمان سعی کردم با او خوب برخورد کنم و خیلی گرم با او احوال پرسی کردم اما او خیلی سرد جوابم را داد. بعد از احوال پرسی عاقد خطبه را شروع کرد. قلب همه مان تالاپ تلوپ می زد و نگاه عروس و دامادی می کردیم که تا چند لحظه ی دیگر نه تنها همسر بلکه همسفر هم بودند. عاقد برای آخرین بار خطبه را جاری کرد و گفت: -آیا به من وکالت می دهید؟ همین جمله کافی بود که سوار بر پرنده خیال شوم و چند ماه پیش پیاده شوم؛ درست زمانی که من و مهراد بر سفره عقد نشسته بودیم و بله ای از جنس عشق گفتم و زندگی من و مهراد از آنجا شروع شد. با بله گفتن ساناز از عالم رویا بیرون آمدم. همگی دست زدیم و تبریک گنان بلند شدیم. به سوی ساناز رفتم و در آغوشش گرفتم. انگار زیبا تر از همیشه شده بود، معصومیتی که در چهره اش دیدم او را مجذوب تر از هرگاه کرده بود. تنها در آن لحظه دلم میخواست کاش مهراد هم بود. جای خالی مهراد چنگی می شد و قلبم را می درید. نیما به طرف پدر ساناز رفتم و خم شد دستش را بوسید؛ اما با این کار چیزی از چین های پیشانی اش کم نشد. بعد از کلی امضا و غیره وقتی کارمان تمام شد بیرون آمدیم. پدر از آقای زارعی اجازه خواست تا ساناز و نیما دوری بزنند. آقای زارعی هم اعلام رضایت کرد و رفتند. شب، پدر همگی را به شام دعوت کرد و قرار شد بیرون برویم. خداحافظی کردیم و به راه افتادیم. تا شب در بازار ها دنبال وسایل ضروری که نخریده بودم میگشتیم و شب نمازمان را در مسجدی خواندیم و همگی شب در رستورانی شیک دور هم جمع شدیم و شام مان را خوردیم. جیک جیک عاشقانه و ریز ریز خندیدن های نیما و ساناز حس حسودی من را برانگیخت و بیشتر نبود مهراد را حس می کردم. آن شب را هم با نبود مهراد سر کردم و به خانه برگشتیم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۸❣ با تماس مهراد خیلی ذوق کردم و سریع جواب دادم. -سلام خانم جان. خوبی؟ -عیلک سلام. نخیر خیلی دلتنگتم، چرا نمیای؟ -هنوز که دو هفته ای میشه رفتم. با لحن طلبکارانه ای گفتم : -نخیرم دو هفته و سه روزه رفتی به روایتی ۱۷ روز. -عه! چه دیر گذشت! خندیدم و گفتم: -آره جوون خودت! برا همین میگی دو هفته اس؟ خودش هم خنده اش گرفت و گفت: -خیلی خب تو راست میگی. چندتا عکس از خونه برات فرستادم یه نگاه به ایتا بنداز. -چشم. -کم کم باید تمیزکاری رو شروع کنم. شبا که بیکار میشم میرم خونه رو جمع و جور میکنم تا وقتی بیای همه چی آماده باشی . -خب میزاشتی منم بیام کمکت کنم. -نه! دلم نمیخواد خسته بشی. -وقتی با تو باشم خستگی معنی نداره. هیچ حرفی نمی زد احساس کردم گوشی را گذاشته و رفته است. صدایش زدم: -مهراد؟ صدای فین فین کردنش در گوشم پیچید و انگار گریه می کرد. با صدای خش داری گفت: -منم همین طور . -چند تیکه ای که از وسایل مونده بود رو خریدیم. فقط منتظرم امتحانام تموم بشه بیام باهم بچینیم. -چرا خودتو بابا رو به زحمت انداختی. خودم که میامدم همه چی رو میخریدیم. -جهزیه رو که داماد نباید بخره. -آخه اینطوری احساس میکنم عزت نفس ندارم. -این چه حرفیه! همه رو نمیخرم که بعدا خودمون کم کم بخریم. خوب شد حالا؟ -دستت دردنکنه. لبخند زنان گفتم: -خواهش میکنم. -خب من برم که کارم دارن. کاری نداری عزیزم؟ لب و لوچه ام آویزان شد و به اجبار گفتم: -نه. خدا به همراهت. -قربان شما. خداحافظ. تماس را قطع کردم و روی تخت ولو شدم. به دو امتحان باقی مانده ام فکر می کردم که مرا از مهراد دور کرده بود. با خودم فکر کردم وقتی چهارشنبه آخرین امتحانم را دادم بار سفر را ببندم و به خاش بروم. شب را با همین افکار برای خودم شیرین کردم و خوابیدم. صبح بعد از نماز صبح طبق معمول اول دعای عهد را خواندم و بعد سراغ جزوه هایم رفتم. بعد از خوردن صبحانه کمی مرور کردم و تصمیم گرفتم حاضر شوم. با صدای زنگ گوشی به طرفش رفتم و تماس را وصل کردم. صدای سارا در گوشم پیچید. بعد از سلام و احوال پرسی، گفت که به دنبالم می آید و باهم به دانشگاه برویم. من هم از خدا خواسته قبول کردم و خداحافظی کردیم. کمی بعد سارا بوق زنان بیرون به انتظارم ایستاد و از خانه بیرون رفتم. سوار ماشین شدم و سلام دادم. او هم با شیرین زبانی همیشگی اش سلام داد و احوالم را پرسید و گفت: -از آقاسید چه خبر؟ زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: -تو هنوز یادته؟ خندید و گفت: -مگه میشه شیرین کاریاتو یادم بره. من هنوز دوران آتیش سوزندنت رو تو دانشگاه یادم نرفته. تن صدایم را بردم و گفتم: -سارا! -خب چیشه؟ اگه دروغ میگم بیا بزن تو دهنم. نفسم را محکم بیرون فرستادم و گفت: -از دستت تو! تا خود دانشگاه مرا با حرف هایش می خنداند و فکر امتحان از سرم بیرون آمد. از ماشین پیاده شدیم و من به طرف کلاسم رفتم و او به سمت کلاسش. وقتی وارد کلاس شدم طبق معمول کنار لیلا نشستم و باهم اطلاعاتمان را چک می کردیم. بعد استاد وارد شد و برگه ها را توضیح کرد. یک ساعتی بود که فقط مینوشتم و دست هایم درد گرفته بود. آخر سر هم سوال هایی که مانده بود را پاسخ دادم و برگه را به استاد دادم. از کلاس که خارج شدم سارا را دیدم که منتظرم مانده بود. به طرفش رفتم و باهم از دانشگاه خارج شدیم. مرا تا خانه رساند و خودش رفت. جلوی در خانه ی مان چند مرد و پدر ماشین لباس شویی را از وانت پایین می آوردند و توی راه پله ها گذاشتند. پدر دستمزدشان را حساب کرد و رفتند. وقتی که به داخل آمد دستت کارتون نسبتا بزرگی بود که عکس مایکروفر را کشیده بود. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۸۹❣ خجالت نزده پیش پدر رفتم و گفتم: -سلام! با لبخند نگاهم کرد و گفت: -علیک سلام. خوبی؟ امتحانت چطور بود. دنبالش به راه افتادم و گفتم: -خوب بود، ممنون. با دستم لباس شویی را نشانش دادم و گفتم: -این چیه؟ خندید و گفت: -لباس شویی دیگه! اونم برای شما. حجم انبوهی از خون در گونه هایم شروع به دویدن کرد. سرم را پایین انداختم و گفتم: -دستتون درد نکنه. همان طور که از پله ها بالا می رفت و مایکروفر در دستش سنگینی می کرد به من گفت: -خواهش میکنم. قربون دستت دخترم اون سرشو بگیر که کمرم درد گرفت. آن سوی کارتون را گرفتم و باهم وارد خانه شدیم. کارتون را دم در گذاشتیم و پدر روی مبل ولو شد. مادر با شنیدن صدای در پیشمان آمد و گفت: -سلام. خسته نباشین. من و پدر جواب سلامش را دادیم و تشکر کردیم. مادر گفت: -اون همه سر و صدا واسه چی بود؟ پدر که داشت کتش را در می آورد گفت: -لباسشویی را آورده بودن. بعد هم رو به من گفت: -یه لیوان آب برام بیار لطفا. چشم گفتم و لیوان آب خنکی برای پدر آوردم. پدر تشکر کرد و گفت: -خیلی خسته شدم. از صبح دنبال یه ماشین لباسشویی کل تهرانو که هیچ کل ایرانو گشتم. با شرمساری گفتم: -ببخشید بابا! خیلی توی زحمت افتادین. مادر زیر چشمی نگاهمان کرد و گفت: -خب چرا اینقدر گشتی؟ -والا چی بگم! دخترتون گفتن من جنس ایرانی میخوام؛ منم گشتم و با کیفیتش رو خریدم. دوباره هم تشکر کردم. به مادر و پدر از خانه مان گفتم و چند عکسی که مهراد گرفته بود را بهشان نشان دادم. با اینکه خانه ی قدیمی بود اما به نظر دلباز می رسید. مادر هم نظر من را داشت و پدر به سلیقه مهراد آفرین گفت. بعد هم ماجرایی رفتنم را بهشان گفتم. پدر قبول کرد و گفت که سعی میکند مرخصی بگیرد تا باهم برویم و وسایل ها را هم ببریم. صورتش پدر را بوسیدم و کلی تشکر کردم. نتوانستم به مهراد چیزی نگویم و همان موقع تمام صحبت های پدر را بدون کم و کاستی برایش فرستادم. کمی بعد پیام داد و گفت که کاش خودش می آمد. من هم مثل همیشه دلداری اش دادم و گفتم که خود پدر به آمدنمان راضی است . وقتی برای ظهر دور هم جمع شدیم، نیما یک چشمش به غذا بود و چشم دیگرش به گوشی. امروز قرار بود ساناز به خانه مان بیاید و نیما هم خوشحال بود. عصر بود که صدای زنگ در به صدا در آمد. نیما سراسیمه خودش را به آیفون رساند اما همین که خواست بردارد من پیش دستی کردم و آیفون را برداشتم. وقتی صدای ساناز را شنیدم در را باز کردم و تعارفش کردم تا داخل بیاید. نیما کلافه وار نگاهم می کرد، من هم نگاهی از روی خونسردی به او انداختم و گفتم: -گفتم الان هولی بهتره من بردارم. یه وقت دیدی یه چیزی گفتی که در و همسایه می شنیدن اونوقت خر بیار و باقالی بار کن! از حرفم خنده اش گرفت و گفت: -شاید هول باشم اما نه در اون حد! -خلق خدا رو چه دیدی. بعد هم ازش فاصله گرفتم و به آشپزخانه رفتم. مادر را از آمدن ساناز با خبر کردم و هر دو برای احوال پرسی به استقبالش رفتیم. ساناز با چادر لبنانی زیبا شده بود. روسری رنگ روشن با طرح بته جقه صورتش را قاب گرفته بود. او را به اتاقم راهنمایی کردم تا لباس هایش را عوض کند. مادر شام مفصلی تدارک دیده بود مخصوصا که فسنجان هم درست می کرد. کمی بعد ساناز وارد آشپزخانه شد. لبخند زنان به طرفش رفتم و گفتم: -چای میخوری؟ لبخند خوشرنگی بر لبش نشست و گفت: -به شرط اینکه دو نفری باشه. برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم گفتم: -بیا! منِ خواهر شوهر خودمو کوچیک کردم و گفتم چایی بریزم اونوقت تو میخوای با شوهرت بخوری؟ بازویم رت ویشگون ریزی برد و گفت: -چایی با تو! همان طور که بازویم را ماساژ می دادم گفتم: -خو از اول بگو! دو استکان چای ریختم و باهم روی میز نشستیم. رابطه ی مادر و ساناز بسیار خوب بود و مادر شیفته ی ساناز شده بود. موقع شام همگی کمک کردیم و میز را چیدیم حتی نیمایی که دست به سیاه و سفید نمی زد. موقع شام کنار ساناز نشستم و طوری که نیما هم بشنوه گفتم: -ساناز! این اولشه واستا یکم بگذره اونوقت میفهمی این آقا نیما چه تنبلیه. با شنیدن حرف من، لقمه در گلوی نیما گیر کرد و به سرفه افتاد. مادر لیوان آبی به دستش داد و کمی که حالش جا آمد گفت: -عه اینطوریاست پس ظهرای پنجشنبه تنهایی ظرف بشور. -اون که استثناست. تو بگو جز اون چیکار میکنی؟ ساناز که از جر و بحث ساختگی مان خوشش آمده بود به خنده افتاد. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۰❣ کمی فکر کرد اما وقتی دید چیزی به ذهنش نمی آید نگاه معناداری به مادر انداخت و مادر گفت: -زهرا جان! این چه حرفیه مادر. غذاتونو بخورین. در گوش ساناز گفتم: -میبینی مامانی هم هست. بعد هر دو ریز ریز خندیدیم. غذایمان که تمام شد مادر نگذاشت ساناز ظرف ها را بشوید و او و نیما را راهی هال کرد. من و مادر سریع ظرفها را شستیم و میوه ها را آماده کردیم. ظرف میوه را برداشتم و به طرف هال بردم؛ از پدر شروع کردم و تک تک تعارف کردم و سر جایم نشستم. کمی با ساناز حرف زدم و او از عروسم می پرسید. تاریخ عروسی را به او گفتم و او از من پرسید: -زهرا! تالارتونو میخواین کجا انتخاب کنین؟ کمی فکر کردم و گفتم: -راستش من هنوز نمیدونم یعنی با مهراد مشورت نکردم. -آها. اگه تهران میخواین بگیرین من چند جایی رو میشناسم که آشنا هم هستن. -قربونت برم. چشم اگه تهران خواستیم بگیریم بهت میگم. -نری که عزیزم. آخر شب بود که ساناز قصد رفتن کرد. نیما آماده شد تا او را برساند و باهم رفتند. من هم یکی دو ساعتی سرگرم مطالعه شدم تا اینکه خوابم برد. صبح بعد از صبحانه خوردن حاضر شدم و با مترو به دانشگاه رفتم. ماجرای رفتنم را برای لیلا تعریف کردم. وقتی حرف هایم تمام شد گفت: -ترم تابستونی میخوای برداری؟ کمی فکر کردم و وضعیتم را بررسی کردم. -نه! این تابستون خیلی سرم شلوغه. -بعدشم که میخوای بری نه؟ چیزی نگفتم که خودش گفت: -آره دیگه! تو میخوای خاش زندگی کنی نمیای تهران که! سری تکان دادم و گفتم: -شاید انتقالی بگیرم. -آها. در همین موقع استاد وارد شد و برگه ها را توضیع کرد. آنقدر شوق و ذوق داشتم که از دانشگاه بروم و برای سفر بار و بندیل ببندم. وقتی برگه را نوشتم به استاد دادم و خارج شدم. هر چه منتظر شدم تا با لیلا خداحافظی کنم نیامد که نیامد. من هم خسته شدم و به خانه رفتم. بعد از تعویض لباس هایم به آشپزخانه رفتم و به مادر سلام دادم. خم شدم و دستش را بوسیدم و گفتم: -مامان فردا میخوام برم. سری تکان داد و گفت: -ان شاالله به سلامت بری. ان شاالله که خوشبخت بشی دخترم. -مامان دعا کن برام. -من شب و روز کارم شده واسه شما دعا کردن. برای تو و نیما! فردا میخوام حلوا بپزم. -حیف که نیستم بهت کمک کنم. -اشکال نداره. به مرجان خانم میگم کمکم کنه اخه دست تنهایی نمیتونم خیلی حلوا درست کنم. مشکوک نگاهش کردم و گفتم: -حلوا؟ اونم زیاد؟ برا چی؟ لبخندی زد و گفت: -میبرم مزار شهدای گمنام. دلم میخواد مادری کنم براشون. در آغوشش گرفتم و گفتم: -الهی قربون دلت برم. دست هایش را دورم حلقه کرد و گفت: -این چه حرفیه. از مادر جدا شدم و برای حاضر کردن ساکم به اتاق رفتم. چند دست لباس برداشتم و سجاده ام را داخل ساک گذاشتم. کمی خوراکی هم مادر برای مهراد داد که آن را هم در ساک جا کردم. تا وقتی نیما و پدر آمدند من وسایلم را آماده کردم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۱❣ از اتاق بیرون رفتم تا احوال پدر را بپرسم و خسته نباشید بگویم. گاهی دختر بودن به همین دلبری های کوچک محدود می‌شود. دستم را به طرفش دراز کردم و گفتم: -سلام بابا خوش اومدی! دستم را فشرد و گفت: -سلام به دخترم. خوبی؟ کیفش را گرفتم و گفتم: -خدا رو شکر. معطل نکردم و ادامه دادم: -بابا! شما فردای میاین بریم دیگه؟ همین طور که به سمت مبل ها می رفت؛ گفت: -با چند تا حمل اثاثیه صحبت کردم قرار شد تا بعد از ظهر جواب بدن اما تونستم مرخصیمو بگیرم. خوشحالی درونم را تبدیل به جمله ای کردم و گفتم: -واای! مرسی بابا. خندید و گفت: -یه دختر که بیشتر ندارم. همان موقع نیما وارد بحث شد و گفت: -بابا! این دخترا همینجوری لوسن تو رو خدا لوس ترشون نکنین! اخمی کردم و گفتم: -اگه به ساناز نگفتم. لبخند مضحکی بر لبش نشاند و گفت: -ساناز استثناست مثل ظرفایی که پنجشنبه ها میشورم. زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم: -پسرا هم حسودن. پوزخندی تحویلم داد و گفت: -پس مهراد هم محسوب میشه. -نخیرم! آقا مهراد مثل ساناز خانوم استثا هستن. همان موقع مادر از اتاق بیرون آمد و گفت: -من با خودم گفتم شاید وقتی بزرگ بشین دست از سر این کل کل ها تون بردارین اما شما هنوز هم بچه این. من به این کل کل ها عادت داشتم چون من و نیما از بچگی سر به سر هم می گذاشتیم. یکی من میگفتم و یکی او میگفت و گاهی اوقات دعوایمان می شد . همیشه مادر نقش منجی را درمی آورد و قائله را می خواباند. مادر همان که سبد لباس های کثیف در دستش بود، گفت: -همش تقصیر توعه زهرا! لب و لوچه ام آویزان شد و گفتم: -بیا همه چی سر من من خراب شد! نیما قیافه ی پیروزمندانه ای به خود گرفت. نگاه هایش بدجور غرورم را له می کرد. از توی آشپزخانه داد زد: -نخیر! من میگم چون تو بزرگی تری باید کوتاه بیای. این نیما عقل درستو حسابی که نداره! با شنیدن حرف مادر توسط نیما قیافه ی پیروزمندانه اش شل و ول شد. چهره ی اش وا رفت و از صد جوک خنده دار تر بود. لبخند خوشرنگ بر لبم نشست و به سمت اتاقم رفتم تا لباس هایی که برای همیشه میخواستم ببرم را جداگانه آماده ی رفتن کردم. پدر و نیما تمام کارتون ها را توی پله ها گذاشتند و من هم کارتون ها را مرتب می کردم. با طنین انداز شدن اذان مغرب در گوشه و کنار خانه، همگی برای اقامه نماز کار را رها کردیم و به نماز پرداختیم. مادر شام مختصری درست کرد که همگی بعد از خوردن آن به رختخواب های خود پناه بردیم . آن شب زود تر از شب های قبل به طرف تخت خوابم رفتم اما برخلاف شبهای قبل دیر تر خوابیدم زیرا رویا ام را بیداری می دیدم. من در کنار مهراد آن هم در خانه ی خودمان... صبح بعد از نماز نخوابیدم. مهراد هم یا تماس می گرفت یا هم پیام می داد و مدام سفارش می کرد. انگار او هم برای لحظه ی وصال زمان را التماس می کرد تا بگذرد. ساعت ۷ وسایل ها را داخل وانت چیدند و کم کم وقت خداحافظی فرا رسید. مادر ما را از زیر قرآن رد کرد و آیه الکرسی از زبانش نمی افتاد و همه اش سفارش می کرد. آخر هم کلی خوراکی داد که اگر در طول سفر فقط میخوردیم باز هم زیاد می آمد. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۲❣ بعد از خداحافظی مفصلی سوار شدیم و به راه افتادیم. چند ساعتی طول کشید تا از شلوغی های تهران خلاص شویم اما ساعت ده از تهران خارج شدیم. توی راه به خط های جاده التماس می کردم ما را زود تر به خاش برسانند. بعد از کلی انتظار شب به بیرجند رسیدیم و شب را در منزل یکی از آشنایان به سر بریدم. صبح وقتی که آفتاب نزده بود به راه افتادیم. گاهی راه برایم خسته کننده می شد اما وقتی به انتهایش نگاه می کردم قوت قلبی برایم بود. توی راه گاهی میوه پوست می گرفتم و گاهی تنقلاتی که مادر گذاشته بود را می خوردیم. با دیدن تابلو "خاش ۱۰ کیلومتر" در پوست خود نمی گنجیدم. سریع گوشی را برداشتم و شماره ی مهراد را گرفتم. بعد از چندین بوق ممتد برداشت. با صدایی که حالا از فاصله نزدیک تری میشنیدم گفت: -بوی آشنا میاد. کجایی بانو؟ بی اختیار لبخندی روی لبانم کاشته شد. -علیک سلام خوبی؟ -سلام سلام. حالا بگو کجایی تا سکته نکردم! نگاهی به پدر انداختم و برای اینکه کمی سر به سرش بگذارم، گفتم: -بابا مهراد سلام میرسونه. پدر همان طور که جلو را نگاه می کرد، گفت: -سلامت باشه. سلام منم بهش برسون. خندیدم و گفتم: -مهراد! بابا بهت سلام میرسونه. -من کی گفتم سلام برسون؟ در ضمن سلامت باشن. حالا بگو کجایی؟ بعد از مکث طولانی گفتم: -جونم برات بگه که .... -که؟ -ده کیلومتری خاش. صدایش رنگ شادی به خود گرفت طوری که تن صدایش را بالا برد و گفت: -خدا رو شکر. آدرس خونه رو پیامک میکنم. -دستت دردنکنه. کاری نداری؟ -نه عزیزم. تو رو خدا مراقب خودت باش! به بابا هم بگو مراقب سرعتشون باشن. بعدشم... وسط حرفش پریدم و گفتم: -چشم همه چیزو میگم. کمربندمم رو بستم، سرعتمون هم بالا نیست تازه بابا ماشینو معاینه فنی هم برده. مشکل دیگه نیست؟ صدای خنده اش گوشم را نوازش می داد و گفت: -نه. انگار که همه چیزو میدونی. -تو هم اگه هر ساعتی اینا رو بهت یاددآوری کنن میدونی. -بله حق با شماست. امری ندارین؟ -نه قربان. -پس فعلا! -خداحافظ. گوشی را توی کیفم انداختم و به شهر کوچکی خیره شدم که خاش نام داشت. منطقه گرمسیری که امکاناتش در برابر تهران ۱ به ۱۰۰ بود اما با صفا تر. آدرس خانه را به راحتی پیدا کردیم. خانه سر کوچه بود آن هم با آجر های سرخ و زرد که جلوه ی بیشتری به او می دادند. به طرف در رفتم، در از رنگ و رو رفته ای که تقریبا قهوه ای بود اما خیلی کمرنگ. تا خواستم در بزنم در باز شد وقامت مهراد از پشت در نمایان شد. قلبم با دیدن مرهم زخمش خوشحال شد و بالا و پایین می پرید، گاهی آنقدر شدت بالا و پایین پریدن هایش زیاد می شد که تیر می کشید. با دیدنش لبخند زدم و او گفت: -به خونه ی خودت خوش اومدی. لب زدم: -منظورت خونمونه دیگه؟ خنده ی کوتاهی کرد که دندان های سفید و براق اش به نمایش گذاشته شد. -آره خونمون. از در فاصله گرفت و نگاهی به کوچه انداخت و گفت: -بابا کجاست؟ وسایل کو؟ به ماشین اشاره کردم که داخل خیابان پارک شده بود و گفتم: -اونجاست. اونا هم میرسن دیگه. پدر از آن سوی خیابان برای مهراد دست تکان داد. مهراد جلو رفت و وسایل را از پدر گرفت . بعد همگیمان را تعارف کرد و آخرین نفر وارد شد. کارتون ها را گوشه ای چید. نگاهم به حیاط باصفایی افتاد که وسط آن حوضچه و باغچه کوچکی بود. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۳❣ داخل باغچه هم جز درخت انار چیز دیگری نبود. خانه چند پله ای می خورد و به پیش صحن کوچکی می رسید که در خانه از آنجا بود. نرده های رنگ و رو رفته هم حکایت خودش را داشت. وقتی وارد خانه شدیم. آشپزخانه با ورودی هم راستا بودند و مرز بینشان اُپن آشپزخانه بود. کابینت های نو آشپزخانه و تمیزی که از در و دیوارش می ریخت مثل آبی بود که برای سرچشمه شدن زندگی مان از زمین می جوشید. نه تنها آشپزخانه بلکه تمام خانه تمیز شده بود و اصلا با حیاط تشابهی نداشت. بعد از آشپزخانه به هال می رسیدیم که دو فرش ۱۲ متری در آن جای می گرفت. اُپن اصلی هم رو به هال بود. سمت راست هال راه رویی بود که حمام در وسط راهروی کوچک بود و اگر به بالا می رفتی اتاق خواب بزرگ تری قرار داشت و اگر پایین تر از حمام می رفتی اتاق خواب کوچک بود. درست کنار حمام، سرویس بهداشتی قرار داشت. نقشه ی جمع و جوری بود. از خانه خوشم آمده بود مخصوصا از دکور های اُپن و کمد های جادار اتاق. کم کم وانت وسایل هم پیدایش شد و مردان وسایل ها را وسط هال رها کردند. دستمزدشان را هم گرفتند و رفتند. من هاج و واج وسایل را نگاه می کردم. از طرفی خوشحال بودم که خانه ام را میچینم و از طرفی ناراحت بودم چون خانه چیدن دردسر های خاص خودش را دارد. مهراد دستم را گرفت و از چشمانم همه چیز را خواند . گفت: -خونمونو باهم میسازیم. -فعلا که بیشتر زحمتاش برای تو بوده. -تمیزکاری رو میگی؟ سری تکان دادم و گفتم: -آره. خندید و گفت: -نمیتونم بهت دروغ بگم. راستش من تنها تمیز نکردم، چندتا از دوستام کمکم کردن. -خب مهم اینه من اصلا بهت کمکی نکردم. لبخند با نمکی بر لبش کاشت و گفت: -هنوز حیاط مونده تازه شیشه ها رو هم تمیز نکردم. غصه نخور! تا لبخند را بر لبم دید، گفت: -اصلا وقتی لبخند میزنی انگار یه انرژی مثبت گنده بهم میدی. اونقدر از انرژی مثبتت حالم خوب میشه که حاضر مثل فرهاد بیل و کلنگ دستم بگیرم و یه کوهو از جا بردارم. پدر از توی آشپزخانه داد زد: -مهراد جان! اینجا خوردنی پیدا میشه؟ مهراد خندید، دستم را کشید و مرا دنبال خودش کشاند. گفت: -ای دل غافل! من ناهار درست کردم براتون یادم رفته‌. با تعجب بهش نگاهش کردم و گفتم: -تو؟ با چی؟ -بله من! از صبح پای پیک نیک نشستم تا یه قیمه ی خوب درست کنم. نیشگونی از بازویش گرفتم و گفتم: -ازین هنرا داشتی و رو نمیکردی؟ -پس چی فکر کردی. رو فرشی پهن کرد و سفره را به دستم داد. سفره را پهن کردم و چند بشقاب و قاشق را وسط سفره گذاشت. خورشت و برنج را باهم توی بشقاب هایمان کشید و گفت: -ببخشید. بخاطر کمبود امکانات معذوریم. پدر همان طور که از غذای مهراد تعریف می کرد، گفت: -همینا کافیه. غذای مهراد واقعا هم جای تعریف داشت. بعد از خوردن غذا کم کم دست به کار شدیم. من دست به کار شدم تا وسایل آشپزخانه را بچینم و مهراد هم موقتا کمکم می کرد تا پدر برود و رنگ بخرد و باهم نرده ها و در خانه را رنگ کنند. ظروف را آرام آرام میچیدم و با حساسیت براندازشان می کردم. گاهی اوقات چندین دفعه جایشان را عوض می کردم اما خسته نمیشدم. مهراد از توی جعبه ابزارش میخی را در آورد و توی دیوار کوبید. بعد هم تابلو فرش نفیسی از حضرت آقا (مدظله العالی) را به دیوار نصب کرد و گفت: -از همین اول باید ولائی زندگی کنیم. بعد از چیدن آشپزخانه به سراغ اتاق ها رفتم و تک تک تشک ها و پتو ها را توی کمدچیدم. توی کتابخانه ی دیوارمان هم کلی کتاب با موضوعات مختلف چیدم. از رمان گرفته تا کتاب های دینی و ادبی و حتی علمی. برخی از لباس هایی که آورده بودم را توی کمد آویز کردم و کت های مهراد هم که خودش قبلا چیده بود. اتاق بزرگ تر را برای خودمان گذاشتم و اتاق دیگر را پشتی چیدم و میز اتو را داخلش گذاشتم که خیلی ساده بود! مهراد خواست قطعات تخت را بهم وصل کند اما نتوانست و از پدر خواست تا او هم امتحان کند. کمی برای استراحت کردن پیش مهراد رفتم. قلمویی را برداشتم و کنارش شروع کردم به رنگ آمیزی کردن. او به من یاد می داد چطور قلمو به دست بگیرم و در چه جهتی رنگ بزنم. وقتی برای چندمین بار در کارم عیب گرفت من لجوجانه کار خودم را انجام می دادم. گاهی انقدر قلمو را آغشته به رنگ می کردم و تند تند رنگ می زدم که قطرات رنگ پخش میشد. چند تا از قطرات رنگ روی مهراد ریخت. صدایش را برایم بالا نبرد و با مهربانی باز هم برایم توضیح داد چگونه رنگ بزنم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۴❣ احساس کردم حس غرورم له میشود، خواستم که تلاقی کنم برای همین قلمو را برداشتم و یک خط پهن با قلمو روی پیراهنش ایجاد کردم. یکهو جا خورد و با حیرت به لباسش خیره شد که رنگ آبی از آن می چکید. دور تا دور حیاط دنبالم کرد و خودش را عصبانی جلوه می داد با اینکه همه چیز جنبه طنز داشت. وقتی به من رسید با گوشه ی قلمو روی بینی ام خط کوچکی کشید. من هم آتش گرفتم و این بار من به دنبال او کل حیاط را می دویدم و می گفتم: -اگه دستم بهت نرسه! منو رنگی میکنی. او هم با شیرین زبانی میگفت: -اول تو شروع کردی باید فکر اینجا رو هم میکردی! با تمام قدرت دنبالش می دویدم تا اینکه چشمم سنگ کنار باغچه را ندید و پخش زمین شدم. سوزش وحشتناکی را از ناحیه زانو ام احساس می کردم. چشمانم را بستم و آه و ناله سر دادم. مهراد به سمتم آمد و روی زمین نشست. با دستش چانه ام را بالا گرفت و گفت: -چشماتو باز کن! سرم را تکان دادم و گفت: -پام در رفته! آخ! صدای خنده اش در گوشم پیچید. یک پلکم را بالا دادم و نگاهی به زانو ام انداختم. زانو ام خراشید شده بود و ازش خون می آمد. مشتی حواله ی مهراد کردم و گفتم: -به چی میخندی؟ -به قیافت. دندان هایم را بهم فشردم و گفتم: -اگه الان پام اینطوری نبود حسابتو می رسیدم. با شدت درد صورتم جمع شد و گفتم: -پام میسوزه! مهراد سریع از سر جایش بلند شد و گفت: -خدا رو شکر جعبه ی کمک های اولیه رو دارم. وایستا الان میام. سری تکان دادم و نگاهم را به زانوی خونی ام انداختم. آهسته آهسته خودم را به حوض رساندم و لبه حوض نشستم. طولی نکشید که مهراد آمد. پنبه ای برداشت و اطراف زخم را از خون پاک کرد بعد هم کمی بتادین رویش ریخت که سوزش اش بیشتر شد. دوباره چشمانم را بستم،خواستم برای اینکه نشان بدهم قوی هستم آه و ناله سر ندهم و لبم را به دندان گرفتم. -میبینی با خودت چیکار میکنی؟ آخه خانوم من جلوی پاتو نگاه کن! حالت قهر به خودم گرفتم و گفتم: -اگه میزاشتی یکم بزنمت اینجوری نمیشد. -یعنی وایستم تا بهم ظلم کنی؟ بچه شیعه باس زرنگ باشه. -ظلم چیه؟ میخواستم حقتو بزارم کف دستت. -دیدی چوب خدا صدا نداره! بعد هم خنده اش گرفت. چوبی از توی باغچه برداشتم و روی شانه اش زدم و گفتم: -کارتو انجام بده! باند را دور زانو ام می پیچید و بعد از اینکه کمی پیچید آن را بست. بعد هم وسایل ها را داخل جعبه گذاشت. رو به من گفت: -دستتو بده. دستش را به طرفم دراز کرد و دستانمان بهم گره خورد. لنگان لنگان راه می رفتم و با مشقت فراوان و البته با کمک مهراد پله ها را پشت سر گذاشتم. پدر تا مرا دید پرسید چه شده؛ من هم فقط گفتم زمین خوردم. با همان پا تمام سعی ام را کردم تا کارم را انجام دهم اما گاهی اوقات مهراد مرا می دید نمیگذاشت کار کنم. خودش و پدر تا شب هم نرده ها را رنگ کردند هم در را. قرار شد فردا تمام حیاط را مرتب کنیم و آن وقت همه چیز تمام می شد. برای شام خواست غذا بگیرد که پدر منصرفش کرد. خواستم نیمرو درست کنم اما اجازه نداد و خودش پخت. بعد از شام آن قدر خسته بودیم که همان جا روی فرش و بدون تشک خوابیدیم. بعد از نماز خوابم برد و دو ساعتی خوابیدم. سراسیمه از خوای بیدار شدم و دیدم هوا روشن شده است. صدایی هم از توی حیاط به گوش می رسید. مو هایم را بستم و به طرف حیاط رفتم. با دیدن پدر و مهراد و آن همه گل که در باغچه بود ذوق کردم. با صدایی نسبتا بلند سلام دادم. مهراد با دیدنم جواب داد و گفت: -سلام. صبحت بخیر، برو صبحونه بخور. سری تکان دادم و پرسیدم: -شما خوردین؟ -آره. در عین حال که خجالت کشیدم؛ تعجب کردم که چطور بیدار نشده ام. آبی به صورتم زدم و کمی صبحانه خوردم. از پله های حیاط پایین می آمدم، گلدان های شمعدانی که مهراد روی پله ها گذاشته بود فوق العاده حیاط را زیبا کرده بودند. حالا نه از نرده و در از رنگ و رو رفته خبری بود و نه از باغچه ی بی آب و علف. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۵❣ تمام حیاط هم جارو شده بود. گل های رز و یاسی که کنار درخت انار جا خوش کرده بودند هر کدام طراوات خاص خودشان را داشتند. فکر نمیکردم حیاط اینقدر زیبا شود اما با چشم دیدم که با سلیقه ی مهراد همه چیز زیبا می شود. تا خود شب یک سره کار می کردیم تا همه چیز سر جایش قرار گرفت. خانه مرتب و کامل شده بود، دلم میخواست قرن ها در این خانه زندگی کنم و هیچ گاه ازش خسته نشوم. فردا دوشنبه بود و مرخصی مهراد تمام میشد و باید سرکار می رفت. شب همگی توی هال خوابیدیم تا صبح زود بیدار شویم. بعد از نماز پدر وسایل را در ماشین جا کرد و وقت رفتن فرا رسیده بود. هر زمان که میخواستم از مهراد جدا شوم حس ناخوشایندی داشتم . فرق هم نمی کرد قرار است به زودی هم را ببینیم چون فراق ذات اش دلتنگیست و دلتنگی آفت دل است. مهراد باز هم برای اینکه من راحت باشم تصمیم گرفت تالار را در تهران بگیریم و اقوام آنها به تهران بیایند. پدر بعد از خداحافظی با مهراد چمدان را برداشت و به طرف ماشین رفت. من هم یک چشمم به در بود و چشم دیگرم به خانه و مهراد... با آن که دوری با زندگی مان عجین شده بود و در تک تک لحظاتمان پر بود از دوری جسم و نزدیکی دل؛ اما نه عادت کرده بودیم و نه تکراری برایمان شده بود ... چادرم را محکم گرفت و گفتم: -مراقب خودت باش. نزدیکی ام آمد و گفت: -وقتی چادر میپوشی بیشتر دلبری میکنی. تو هم مراقب خودت باش من هم میام. -قول بده زود بیای! نگاه با اطمینانی به من کرد و گفت: -من قول میدم. اگه خدا بخواد باز هم همرو می بینیم. به طرف در رفتم و کمی خارج شدم، اما دستم را روی در گذاشتم و دوباره برگشتم. نگاهی کلی به خانه انداختم، به شمعدانی ها، به حوض و به درخت انار... تمام شان یک طرف و مهراد یک طرف. لبخند با صورتش یکی شده بود و عضو جدا نشدنی بود. دستم را به نشانه ی خداحافظی تکان دادم و گفتم: -دوست دارم. خداحافظ... برق خوشحالی و اشک در چشمانش هویدا شد. لب زد: -منم دوست دارم. به سلامت... در را بستم و از خیابان رد شدم. توی ماشین نشستم و سعی کردم احساساتم را از چشم پدر مخفی کنم. جاده دیگر جذابیت اش را نداشت. خط های بریده بریده جاده برایم بی مفهوم بود. پدر یک سره رانندگی می کرد تا اینکه نیمه های شب به تهران رسیدیم. کلید را از پدر گرفتم و در را باز کردم. در و دیوار خانه برایم غریبه بودند؛ اصلا انگار نه انگار که عمری در این خانه قد کشیدم و بزرگ شده بودم. ساکم را با خودم به اتاق بردم و با چادرم روی تخت ولو شدم. از شدت خستگی جانم به لبم رسیده بود و فوری خوابم برد. صبح وقتی بیدار شدم دیدم چادرم تا شده بود و آویزانش کرده بودند. لباس هایم را عوض کردم و از اتاق خارج شدم. بعد از شستن دست و صورتم مادر را صدا زدم. از بالکن به طرفم آمد ک مرا غرق آغوش مادرانه اش کرد و گفت: -خوبی؟ خسته شدی؟ خونه چطور بود؟ کارا خوب پیش رفت؟ خنده ای بر لبم نشست و گفتم: -مامان جان صبر کن از راه برسم بعد سوال بارونم کن! -خب قربونت برم چیکار کنم؟ مادرم دیگه. نگرانتم. -همه چی خوب بود حالا عکسا رو بهت نشون میدم ببینم سلیقه ی دامادتو قبول داری یا نه! مرا پای میز صبحانه نشاند. من می خوردم و او عکس ها را نگاه می کرد؛ هر ورقی که می زد به به کردنش بیشتر می شد. آنقدر از سلیقه ی مهراد تعریف کرد که نهایت نداشت. عصر ساناز برای دیدنم آمده بود؛ بعد از کلی گپ و گفت به او گفتم: -ساناز جان! ما مراسممون رو اینجا میگیریم. فقط تو جایی رو میشناسی که هم مناسب باشه هم خوب؟ با خوشحالی سرش را تکان داد و گفت: -آره میشناسم. اگه میخوای یه چند تایی رو هم هماهنگ کنم. -الان که نه عزیزم. ان شاالله هفته ی دیگه که مهراد اومد بهت میگم. -خلاصه هر وقتی اراده کنی من در خدمتم. -فدات بشم من. آن هفته مثل حرکت لاک پشت برایم می گذشت. ماه رمضان آمد و رفت؛ روز ها از پس هم می آمدند و می رفتند. هر چه می گذشت استرس من برای مراسم بیشتر میشد. البته مهراد خیلی هوایم را داشت و از دیگران هم می خواستم کمکمان کنند و بیشتر بار مسئولیت به دوش خودش بود. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۶❣ یک هفته قبل از مراسم عروسی مان مهراد آمد. تمام آن یک هفته پر شده بود از استرس و کمبود وقت... تنها یک روز مانده بود به عروسی، قبل آن لباس عروس را سفارش داده بودیم. ساناز با آرایشگاهی هماهنگ کرده بود. برای مهراد کت و شلوار خریده بودیم. مادر مهراد به خانه ی ما آمده بود اما هر چه به خواهر و بردارانش اصرار کردیم آنها هم بیایند قبول نکردند. وقتی برای اولین بار برادر دو قلوی مهراد را دیدم نزدیک بود شاخ در بیاورم. حتی یک بار هم او را با مهراد اشتباه گرفتم! آخر شب بود که به همراه مهراد از بیرون آمدیم. مادرم و مادر مهراد به خوبی باهم گرم گرفته بودند. به مهراد گفتم: -برو کت و شلوارتو بپوش به مامانا نشون بدیم. لبخندی زد و قبول کرد. کمی منتظرش ماندم تا در را باز کرد. زیبایی اش با پوشیدن آن لباس دو چندان شد. مقابلم کمی چرخید و گفت: -خوبه؟ همان طور که مات و مبهوت قد و قامت رشیدش شدم گفتم: -خوبه چیه؟ واقعا عالیه! با نگرانی پرسید: -بنظرت لباس شهرت نیست؟ به حالش غبطه می خوردم. خیلی از جوان ها را دیده بودم که نه تنها در مجلس عروسی شان بلکه همه جا میخواستند خاص باشند؛ اما مهراد از هر سو با بقیه جوان ها فرق داشت. او اول رضایت خدا را می سنجید بعد اطرافش را می پایید. با لبخند گفتم: -منظورم اون لباس نبود یعنی اینکه خوشگل شدی! دستش را کشیدم و گفتم: -بیا بریم دیگه! تا مادر مهراد نگاهش به ما خورد بلند شد و اول مرا در آغوش گرفت و با لهجه مشهدی اش گفت: -چه مقبول شدی دخترم. قربانت برم. لبخندی که بر لبم بود پر رنگ شد و تشکر کردم. مادر و مادر مهراد با دیدنش زبان به تحسین گشودن. مادر مهراد، مهراد را هم در آغوشش فشرد و گفت: -الهی فدای قد و بالات برم. کاش این برادرتم سر به راه بشه... مادر هم از مهراد تعریف کرد و بعد گفت: -حاج خانوم! پسرا همشون همین جورین. نمیشه برای ازدواج مجبورشون کرد؛ یه موقع حس میکنن که باید یه تکون اساسی به خودشون بدن. این حس کردنه هم متفاوته... دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره! -آخه میترسم خیلی دیر بشه که بسوزه. الان دیگه ۳۰ ساله میشه. مهراد از بس خنده اش را کنترل کرده بود قرمز شده بود. مادر مهراد دستم را گرفت و کنار خودش نشاند و گفت: -مادر جون! یه خواهشی ازت داشتم. -جانم؟ -میگم ما یکم از فامیلامون نیومدن. توی مشهدم یه مهمونی جمع و جور هم بگیریم؟ چطوره؟ همگی به من نگاه می کردند حتی مهراد. منکه حرفی نداشتم برای همین گفتم: -اشکال نداره. یه ماه عسل هم محسوب میشه، کجا از مشهد بهتر؟ دست ام در در دستان اش گذاشت. دستانی که هر پینه و چروکی که بر روی آن بود خاطره ی خودش را داشت. با مهربانی به من گفت: -قربانت برم. پس من هماهنگ میکنم بعد عروسی بریم مشهد. بعد رو به مادر کرد و گفت: -شما نمیای؟ مادر لبخندی زد و گفت: -والا منکه خیلی دوست دارم ولی باید ببینیم آقای صادقی مرخصی داره یا نه؟ -اها. به هر حال قدمتون به چشم. مادر خواست برایمان شام را گرم کند اما وقتی گفتیم بیرون چیزی خوردیم دست کشید و وسایل های خواب را فراهم کرد. وقتی به اتاق رفتیم یاد آن روز هایی افتادم که تا صبح صدای ناله های مهراد شنیده می شد و البته گاهی هم درد سخت را تحمل می کرد اما به من چیزی نمی گفت. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۷❣ مهراد روی تخت نشست و گفت: -یادش بخیر! چه خاطراتی با این تخت داشتم. تشکی را روی زمین پهن کردم و گفتم: -منم با اینا کلی خاطره دارم. بعد هر دویمان خندیدیم. آن قدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی شب گذشت! صبح با خستگی بسیار بیدار شدیم؛ مادر سفره ی صبحانه را چیده بود و با خواهر جدیدش که مادر مهراد بود حرف می زدند. کارمان از همان ابتدای صبح شروع شد. از تمیز کردن خانه و خرید های باقی مانده تا زنگ های پیاپی آشنایان و دوستانم... مریم خانم، خواهر مهراد از من آدرس آریشگاه می خواست. من هم آریشگاه مناسبی به او پیشنهاد دادم. بعد از ظهر مهراد آمدن فیلم برداران را قطعی کرد. ساناز هم ساعت رفتن به آرایشگاه را برایم پیامک کرده بود. تا شب خانه مان پر از رفت و آمد بود. من از فرط خستگی بدون خوردن شام به رختخواب رفتم و خوابیدم. صبح زود بیدار شدم، بعد از خواندن نماز صبح در کنار مهراد مشغول دعا خواندن شدیم. مهراد با مهربانی به من می گفت: -زهرا جان! امروز روز خیلی مهمی توی زندگیمونه باید نهایت استفاده معنوی رو داشته باشیم. اگه از همین اول یاد خدا رو توی زندگیم بگنجونیم که عالیه اما اگر نتونستیم یعنی اینکه سخته بتونیم دوباره اونو با زندگیم هجین کنیم. ساناز برای رفتن به آرایشگاه به دنبالم آمده بود؛ تقی به در زد و وارد شد. با دیدن من و مهراد که روی سجاده ای نشسته بودیم و دعا می خواندیم. تعجب کرد و گفت: -نگاهشون کن! اصلا فکر نکنین امروز روز عروستونه. چادر نمازم را در آوردم و گفتم: -الان حاضر میشم که بریم. ساناز و مادرم تمام وسایل را برداشتند. از لباس عروس گرفته تا چادرم و غیره... وقتی خواستم از در بیرون برم؛ مادر مهراد اسپند دود کنان به طرفم آمد و بعد از رو بوسی می خواند: -بترکه چشم حسود و بخیل. مهراد هم کلی سفارش می کرد؛ از اینکه گوشی ام را خاموش نکنم و به تماس هایش پاسخ بدهم. از اینکه تاخیر زیادی نداشته باشم و ... خلاصه با سلام و صلوات به همراه ساناز راهی آرایشگاه شدیم. ساناز جلوی ساختمان شیکی پارک کرد و وسایل ها را بین خودم و خودش تقسیم کرد. وارد آرایشگاه که شدیم کلی عروس آمده بودند. آرایشگر با ساناز احوال پرسی گرمی کرد و بعد ساناز مرا معرفی کرد. آرایشگر نگاهی به تیپم انداخت و سلام داد. من هم با خوشرویی جوابش را دادم. او گفت: -لباس عروستو بپوش چون بعد آرایش نمیشه پوشید. به کمک ساناز در اتاق پرو لباس عروس را پوشیدم. ساناز از دور نگاهم کرد و گفت: -چه قد و هیکل خوش فرمی! نکنه ورزش میکنی؟ -خیلی کم ورزش میکنم ولی دوست دارمش. نگاهم را به آیینه دوختم. لباس عروس قالب تنم بود. آستین سه ربع اش از جنس تور بود که پروانه های کوچک روی دامن و آستین هایش کار شده بود. نگین های مرواریدی در تمام لباس پخش شده بود و جلوه بیشتری به او می داد. نقوش ساده و ریزی که در آن بود خاص اش نشان می داد. آرایشگر با دیدن من چشمانش گرد شد و گفت: -فکر نمیکردم اینقدر خوشگل باشی! چرا این زیبایی هاتو توی قفس میکنی؟ لبخندی زدم و گفتم: -خیلی متشکرم. من زیبایی هامو توی قفس نکردن، من مراقب زیبایی هام هستم که شکارشون نکنن. زیبایی های یک زن توی خونشه برای محارمش. اینقدر ارزش دارن که نباید هر کسی ببینه. مثلا شما جای طلا هاتون خیلی واضح و آشکاره؟ شما طلاتون رو دست هر کسی میدین؟ خب معلومه که نه! طلای شما باید پنهان باشه تا ازتون ندزدن. ساناز لبخندی از روی افتخار به من کرد و زن آرایشگر گفت: -تا به حال اینطوری نگاه نکرده بودم. بعد هم شروع به آرایش کرد. بالا و پایین شدن برس گونه بر روی پوستم مرا قلقلک می داد. گاهی آرایشگر از من میخواست چشمانم را ببندم گاهی میخواست چیزی برایش بگیرم و خلاصه من هم همراهی اش می کردم. حدود چهار ساعتی بود که زیر دست آرایشگر بودم. ساعت دوازده شده بود . از آرایشگر خواستم قبل از درست کردن نهایی موهایم نمازم را بخوانم. به سختی نمازم را خواندم و دوباره برگشتم. حدود یک ساعت هم موهایم طول کشید. وقتی آرایشگر رو به من گفت تمام شد انگار تمام دنیا را به من داده بودند. از جایم بلند شدم و نگاهی به آیینه رو به دویم کردم. خیلی وقت بود که همچین آرایش غلیظی به صورتم ندیده بودم. آرایشگر و ساناز کلی از من تعریف کردند. با زنگ خوردن گوشی ام سریع تماس را وصل کردم. مهراد بود. -سلام عروس خانم! زیر پامون علف سبز شد. امسال میاین یا صد سال به پاتون بشینم؟ خنده ای ریزی کردم و گفتم: -صد سال به پامون بشین. -عه! باشه پس خودت خواستیا. -حالا میام پایین. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۸❣ بعد از قطع کردن تماس رو به ساناز گفتم: -بریم. مهراد منتظره... چادرم را برداشتم و از ساناز خواستم روی سرم بکشد. آرایشگر تا ما را دید خیلی هول به طرفمان آمد و گفت: -نکنین! ما هم متعجب به او نگاه کردیم که گفت: -موهات بهم میخوره. آرایشت خراب میشه. خیلی خونسرد گفتم: -مراقبم. محکم نمیگیرمش. -خیلیا بدون شنلو اینجور چیزا میرن. چطور حاضری موهات خراب بشه؟ لبخندی زدم و گفتم: -اولا که کار شما درسته و به این آسونیا خراب نمیشه، ثانیاً من هم محکم نمیگیرم تا خراب نشه. ثالثاً اگه با پوشیدن چادر و حجاب بخواد خراب بشه من راضیم تا اینکه بخوام حجابمو بردارم. -والا من از حجابی که میگی فقط محدودیت میفهمم. -اگه حجاب محدودیته شما به من بگین آزادی چیه؟ کمی مکث کرد و گفت: -به نظر من آزادی یعنی هر کسی هر طور خواست رفتار کنه. جلوی تفریحات ما خانما گرفته نشه. مثلا هر کسی هر پوششی خواست داشته باشه و مهم فکر و اخلاق آدمه. -از نظر من آزاد مقدسه اما به شرط اینکه به بقیه آسیب نزنه. مثلا قوانین و مقررات راهنمایی و رانندگی را در نظر بگیرین! اگر کسی پیدا بشه و بگه که کنترل عبور و مرور وسایل نقلیه و عابرین پیاده، خلاف آزادیه، بعد هم بگه چون با وجود چراغ قرمز جلوی کسایی که دوست دارن با سرعت به مقصد خود برسن گرفته می شه، چرا نباید همه در رفت و آمدا آزادی کامل رو نداشته باشن؟ در حالی‌که اگر این محدودیت نباشد، هرج و مرج و تصادفات و ترافیک به دنبال میاره. پس همه ی محدودیت ها بد نیستن. نگاهش را میان من و ساناز چرخاند و گفت: -خب اینایی که گفتی رو قبول دارم اما این ربطی به حجاب نداره. از حرفش جا خوردم. خواستم من هم مثل او جبهه بگیرم اما یکهو فکری به ذهنم رسید و گفتم: - اگه قرار باشه خانما در پوشش خودشون آزاد باشن و هر نوع شکل و رنگی در پوشش خود استفاده کنن، باید به مردایی که با دیدن همچین صحنه های تحریک شدن هم این حق داده بشه که اونها هم توی نوع رفتار خود آزاد باشن. چون که وجود آزادی برای خانما و سلب آزادی از آقایون با اصل آزادی که گفتین سازگاری نیست؛ اما واقعیت اینه که نتیجه چنین آزادی هایی جز هرج و مرج نیست. ساناز کتابی را از توی کیف اش در آورد و به دست آرایشگر داد و گفت: -این کتابه راز یک فریبه! منم میخواستم با حجاب آشنا بشم اینو خوندم. اگه دوست داشتی بخون انسیه جون! با این کار ساناز خوشحال شدم. خانم آرایشگر نگاهم می کرد و گفت: -اگه بخوام حرفات رو قبول نکنم عین جاهلیته، تموم حرفات منطقی و درست بود اما اگه قبول کنم از خیلی چیزا جا میمونم. دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: -بعد از خوندن این کتاب تصمیم بگیر. بوسه ای بر گونه اش کاشتم و تشکر کردم. با ساناز از آرایشگاه خارج شدیم که مهراد بوق زنان ما را متوجه خودش کرد. فیلم بردار ها با دیدن ما شروع به توضیح دادن کردن که از کجا بیایم و چطور مهراد در ماشین را باز کند. سرم را پایین انداخته بودم تا کسی چهره ی آرایش شده ام را نبیند. از پله های آرایشگاه پایین آمدم که پایین پله ها مهراد دستم را گرفت و در ماشین را باز کرد و نشستم. خودش هم سوار شد و به سمت آتلیه به راه افتادیم. خانم عکاس فوق العاده بد حجاب بود. مهراد از جهت بد حجابی آن زن سرش همیشه پایین بود و به سختی نگاه به دوربین می کرد. زن وقتی متوجه علت کار مهراد شد شالش را جلو کشید و توانستیم عکس بگیریم. هوا رو به تاریکی می رفت تا اینکه کارمان تمام شد از آتلیه بیرون آمدیم. بوق زنان به تالار نزدیک شدیم و همگی سوت و کف زنان به طرفمان آمدند. مادر و سارا به همراه لیلا اطرافم بودند. با خانم های اطرافم احوال پرسی کردم و به داخل تالار رفتیم. با پخش شدن اذان، استرسی در چهره ی مهراد نمایان شد. وقتی در جایگاه عروس و داماد نشستیم خیلی آرام به او گفتم: -چرا نگرانی؟ لبخند مصنوعی ای زد و گفت: -چیزی نیست. نگاهم را به عمق چشمانش گره زدم و گفتم: -من اگه تو رو نشناسم باید برم بمیرم. -این چه حرفیه! نگران نمازمم. میترسم نمازم توی بهترین روز زندگیم، نماز اول وقت نباشه. من میخوام برم از خدا تشکر کنم. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۹۹❣ -خب بریم نماز بخونیم. -کجا؟ این همه مهمونو چیکار کنیم؟ فکری به ذهنم خطور کرد و گفتم: -تا حالا دیدی عروس و دوماد توی مراسم عروسی شون نماز بخونن؟ سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: -نه! -خب منو تو میتونیم اولین نفراش باشیم. به مامان میگم ترتیبش رو بده. بعد هم به مادر اشاره کردم و به سمتمان آمد. مادر به طرفمان آمد و گفت: -چیشده؟ -میشه نماز بخونیم؟ چشمانش گرد شد و گفت: -با این موها؟ این آرایش؟ -من که وضو دارم. اگه یه جایی بشینم و سرمو مستقیم روی زمین نزاریم میتونم نماز بخونم. مادر سرش را تکان داد و گفت: -باشه. ببینم میتونم چیکار کنم. مهراد با خوشحالی به مادر گفت: -مامان جان دستتون درد نکنه. -خواهش میکنم پسرم. مادر در نمازخانه دو سجاده پهن کرد. همگی هاج و واج ما را نگاه می کردند و نمیدانست میخواهیم چه کار کنیم. مهراد جلویم ایستاد و به او اقتدا کردم. بعد از خواندن نماز ما خیلی ها به نماز رفتند. مهراد خیلی استرس داشت که مبادا در مراسم مان گناهی صورت بگیرد. او می گفت:" زندگی که با گناه شروع بشه دعای صاحب الزمان (عج) رو دور میکنه." با مولودی خوانی مراسم به شور و شوق افتاد. کم کم زمان شام فرا رسید و نوبت عکس ها شد. مادر کمک کرد چادرم را بپوشم. عکس هایمان هم تقریبا شبیه به هم بود و فقط افرادی که در کنارمان بودند عوض می شدند. فیلم بردار ها دوربین به دست از شام خوردنمان فیلم می گرفتند و اصلا نفهمیدیم چه خوردیم! موقع خارج شدن از تالار، دختر بچه ها دور و اطراف من و مهراد راه می رفتند. یکی از دختر ها نزدیکم آمد و با زبان شیرین اش گفت: -تو چطوری عروس شدی؟ خم شدم و گونه اش را بوسیدم. گفتم: -ای شیطون! این چه سوالیه؟ خندید و گفت: -چقدر کار خوب کردی؟ مامان من میگه وقتی خیلی کار خوب انجام بدی عروست می کنیم. لپش را آهسته کشیدم و گفتم: -من خیلی کار خوب انجام دادم. تو اگه به مامانت کمک کنی یعنی خیلی کار خوب کردی. -خوشبخت بشی عروس خانم. با هم خداحافظی کردیم. مهراد که شاهد ماجرا بود میخندید و در مورد بچه ها حرف هایی می زد. سوار ماشین شدیم و به راه افتادیم. قرار بود بقیه تا خانه ی پدرم پشت ما بیایند. دسته گلم را از پنجره ماشین بیرون دادم و کمی تکانش دادم. از عروسی مان بیش از حد راضی بودم، شاید دلیل اش هم این بود که شادی کاذب را انتخاب نکردیم. مهراد با سرعت وارد خیابانی شد. یکهو ترسیدم و به حالت داد گفتم: -مهراد! چیکار میکنی؟ خندید و دستم را محکم گرفت. گفت: -نترس! میخوام سرکارشون بزارم. من باید روی مهردادو کم کنم. خنده ام گرفت و گفتم: -عجب شیطونی هستی تو! فکر نمیکردم ازین کارا هم بکنی. -پس چی فکر کردی؟ شوهر شما هیجانیه. زندگی بدون هیجان که کیف نمیده. چندین خیابان را پیچید. وقتی به پشت سرمان نگاه اندختم دیدم هیچ ماشینی نیست. مهراد جلوی یک آبیموه فروشی ایستاد و بعا از چندی برگشت. آب طالبی را به دستم داد و گفت: -امشبو یادت نره! این آبمیوه خوردن داره، باید تا سالها مزه ی این آب طالبی زیر زبونمون باشه. با خنده گفتم: -دستت دردنکنه. نترس با این کارات همه چی یادم میمونه. برا نوه هامونم تعریف میکنم. -نه براشون تعریف نکنی! ازین کارا یاد میگیرن. -اونوقت اینکارا برای شما عیب نیست؟ خندید و گفت: -نه! اینا جز شیطنتای مهراده. بعد از خوردن آبمیوه ها به راه افتادیم. همگی کلافه وار از ماشین هایشان در آمده بودند. وقتی رسیدیم مهرداد و دوستان مهراد حسابی اذیتش کردند. مادر مرا در آغوش گرفت و به داخل خانه رفتیم. آن شب اصلا نخوابیدیم. تمام شب مادر موهایم را از گیره پاک می کرد. موهایم بخاطر تافتی خورده بود؛ چسبیده بود و ناچارا به حمام رفتم. وقتی از حمام برگشتم اذان صبح را داده بودند. مهراد از خواب برخواست و برای نماز آماده شد. وقتی که مادر، پدر را برای نماز بیدار می کرد چند کلمه ای بین شان رد و بدل شد و متوجه شدم آنها هم با ما به مشهد می آیند. مادر مهراد برای رسیدن به مشهد عجله داشت. او میخواست زود تر کارهای مهمانی اش را انجام دهد برای همین مجبور شدیم بعد از صبحانه به راه بیوفتیم. تا به حال ندیده بودم مادر اینقدر زود وسایل سفرش را مهیا کند اما برای آن سفر به سرعت حاضر شدند و با وجود خستگی راهی مشهد شدیم. مهرداد و مادرش با ماشین آقا محمد می آمدند و من و مهراد هم با ماشین پدر آمدیم. وقتی داخل ماشین نشستم از شدت خستگی تا اذان ظهر خوابم برد. صدای مهراد در عالم بین خواب و بیداری را می شنیدم اما قدرت باز کردن چشمانم را نداشتم. -مهربانو جان! خانم خانما؟ به سختی پلکم را بالا دادم و گفتم: -چیه؟ دستان گرمش مهمان دستم شد و گفت: -بریم نماز بخونیم. سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: -خسته ام. ادامه دارد... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ❣ دستی به گونه ام کشید و مهربانانه وار در گوشم زمزمه کرد: -خدا منتظره که باهاش حرف بزنیم. بهمون فرصت داده باهاش حرف بزنیم. فرض کن! بزرگترین قدرت جهان و فرا تر از جهان بهت فرصت داده باهاش حرف بزنی. حرف های مهراد انرژی بسیار بهم داد و برخاستم. باهم به راه افتادیم. او به سمت نمازخانه رفت و من به طرف وضو خانه رفتم. به طرف نماز خانه رفتم و به نماز ایستادم. به یاد حرفی از مهراد افتادم که می گفت "اگر می خوای همراه امام زمان نماز بخونی باید موقع اذان بیدار باشی، چه صبح، چه ظهر و چه شب ها. اگر موقع اذان آماده باشی امام زمان هم اون لحظه حتما آماده نماز هستن و متوجه تو هم میشن" از فکر اینکه میخواهم پشت سر امام زمان بایستم و با ایشان نماز بخوانم روی پایم بند نمی شدم. بعد از خواندن نماز دوباره به راه افتادیم. گاهی پدر رانندگی می کرد و گاهی مهراد... من هم مدیر تدارک بودم و خوراکی به دست همه میدادم. بالاخره شب به مشهد رسیدیم. مهراد از خیابان های نزدیک حرم رد شد. گنبد و گلدسته ی نورانی از دور هم به چشم می آمد؛ آنقدر زیبا بود که ماه در برابر زیبایی گنبد امام هشتم (ع) کم آورده بود. با تکان خوردن شانه های مادر و صدای گریه اش همه به مادر نگاه کردیم. آنقدر شدت گریه هایش زیاد بود که یاد اشک هایی افتادم که بر سر مزار شهدای گمنام می ریخت. در آغوشم گرفتمش و پرسیدم: -مامان چی شده؟ بریده بریده گفت: -چشمم به گنبد افتاد تموم گذشتم روی سرم ریخت. پنجاه سالمه اما یکبار حرم امام رضا(ع) نرفتم. چطور میتونم بگم مسلمونم؟ بگم شیعه ام؟ با مهربانی به من او گفتم: -دیر نشده که! شما شیعه ای چون که الان دلت با امام رضاست، چون پشیمونی از پنجاه سالی که به حرمش نرفتی. گریه نکن عزیزم ان شاالله دیر نیست که بیام. دستش را بالا آورد و گفت: -نه! من همین الان باید برم حرم. اگه یه دقیقه هم دیر کنم رو سیاه تر میشم. -الان خسته ای خب. بزار وقتی حالت بهتر بود برو! سرش را به طرفین تکان داد و گفت: -من خسته نیستم. اگه شما خسته این برین من خودم میام. مهراد از آیینه نگاهی به ما انداخت و گفت: -اشکال نداره ما هم میریم حرم. بعد هم به طرف حرم رانندگی می کرد. مادر تا خود حرم در خودش بود و اشک میریخت. هر چه به حرم نزدیک می شدیم متوجه میشدم کسی ما را به طرف خودش میکشد و موانع را کنار می زند. بالاخره بعد از بازرسی به صحن حرم رسیدیم. حرم از نزدیک زیبایش چندین برابر بود. گنبدت از هر کجای شهر سوسو می کند ... دست هر آشفته ای را پیش تو رو می کند... در لباس خادمانِ مهربانت، آفتاب... صبح ها صحن حرم را آب و جارو می کند... مادر دیگر نگاه گنبد نمی کرد و سرش پایین بود. کنارش رفتم و گفتم: -مامان زمین نخوری! کمی سرش را بالا آورد و گفت: -روم نمیشه نگاه گنبد کنم. اصلا روم نمیشه با امام رضا (ع) حرف بزنم. مهراد با اشاره به من فهماند که به طرفش بروم. وقتی به او رسیدم، گفتم: -چیزی شده؟ -بنظرم مامانت توی خلوت خودش باشه بهتره... لبه ی باغچه ای نشستیم. در تاریکی شب و در بهترین نقطه ی ایران و در کنار بهترین عزیزم نشسته بودم، در دلم خدایا را به خاطر تمام نعمت هایی که به من داده بود شکر کردم. سکوت بینمان را مهراد شکست و گفت: -زهرا جان! -جانم؟ لبخندی زد و به گنبد اشاره کرد و گفت: -یادمه اولین باری که دلم تو رو میخواست اومد همین جا. لبه ی همین باغچه نشستم و از امام رضا (ع) خواستم اگه خدا بخواد تو رو به من بده. من تو رو از امام رضا (ع) گرفتم تا باهم به خدا برسیم. امیدوارم برات همون کسی باشم که باید باشم. با چشمان اشک آلود گنبد طلا شه خراسان را نگاه می کردم. از جا برخاستم و هم زمان با من مهراد هم شانه به شانه ام ایستاد. هر دو به نشانه ی احترام دست به سینه، رو به حرم سلام دادیم و خم شدیم و خواندیم: "اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى عَلِيِّ بْنِ مُوسَى الرِّضَا الْمُرْتَضَى الْإِمَامِ التَّقِيِّ النَّقِيِ‏ وَ حُجَّتِكَ عَلَى مَنْ فَوْقَ الْأَرْضِ وَ مَنْ تَحْتَ الثَّرَى الصِّدِّيقِ الشَّهِيدِ صَلاَةً كَثِيرَةً تَامَّةً زَاكِيَةً مُتَوَاصِلَةً مُتَوَاتِرَةً مُتَرَادِفَةً كَأَفْضَلِ مَا صَلَّيْتَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ أَوْلِيَائِكَ‏" "پایان" "وَمِنْ آیَاتِهِ أَنْ خَلَقَ لَکُم مِّنْ أَنفُسِکُمْ أَزْوَاجًا لِّتَسْکُنُوا إِلَیْهَا وَجَعَلَ بَیْنَکُم مَّوَدَّةً وَرَحْمَةً إِنَّ فِی ذَلِکَ لَآیَاتٍ لِّقَوْمٍ یَتَفَکَّرُونَ." "و از آیات خداوندی است که برای شما از جنس خودتان جفتی بیافرید، که در کنار او آرامش یابید، و میان شما عشق و محبّت و مهربانی قرار داد، که در این حقیقت نشانه هائی از خداست برای مردمی که در گردونه اندیشه و فکر نسبت به حقایق به سر می‌برند!" سوره روم، آیه 21 🦋||🦋