#رمان_دســــٺ_و_ݐـــا_ڇلفتــــــــے
🔴قسمت #هجدهم🍃
.
.-نمیدونم نظرشو...
-تو هم که با هیشکی حرف نمیزنی 😒ولی اصن نگران نباش خودم برات حلش میکنم 😉
-نه...نه...نمیخوام ابرو ریزی بشه😨
-ابرو ریزی چیه جوری عاشقش میکنم فک کنه خودش عاشقت شده 😂
-نمیدونم چی بگم 😕
-هیچی نگو...فقط بشین و تماشا کن 😉خب بگو ببینم تو گوشیت چیا داری؟
-از چه نظر؟😨
برنامه های چت منظورمه😐
-هیچی..حوصله این برنامه ها رو ندارم...حس میکنم بیخودین...با کسی کار داشته باشم اس ام اس میدم یا زنگ میزنم😕
-خو همین کارا رو میکنی دیگه دختر 😐زاپیات رو روشن کن برات تل بفرستم و بعدش تو گروه یونی اددت کنم
-نه..ممنون..نمیخوام😶
-اقا محسن جونتم هستا تو گروه 😉😂
-ااااااا😨جدا؟کو باشه پس😕
-عکس پروفایلتم یه عکس خوب از خودت بزاریا..امل بازی در نیاری گل پل بزاری 😒
-نه عکس که نمیتونم بزارم...همه فامیلام هستن میبینن😕
-خب ببینن 😑
-نه.نمیشه اصن
-خب اخر شبا بزار بعد بیا تو گروه حرف بزن بعدش عوض کن صبحا 😐
-اخه ببینن چی 😞
-خب حالا نمیخواد عکس بزاری...بعدا یه کاریش میکنیم 😅من پروفایلم رو عکس دونفره کنار تو میزارم 😉تا منو داری غم نداری 😊
.
.
📿 از زبان مجید 📿
.
این چند مدت خیلی گرفته بودم 😞
هیچ چیزی خوشحالم نمیکرد
حوصله دانشگاه و کلاساش هم نداشتم
وقتی یه زوج تو خیابون میدیدم با هم راه میرم آتیش میگرفتم 😞
نمیدونستم باید چیکار کنم؟
نمیدونستم عیب و ایرادم چیه که به چشم مینا نمیام 😞
.
کارم شده خوندن دعاهای حاجت و سریع الاجابه برای اینکه دل مینا به سمتم بیاد و دوستم داشته باشه😢
خدایا کمکم کن 🌷((دل گفت وصالش به دعا باز توان يافت
عمريست كه عمرم همه در كار دعا رفت))🌷 تو همین حس و حال ها بودم که صدای پیام تلگرامم اومد😨
باز کردم دیدم نوشته mina khanom joined to telegram
داشتم از خوشحالی بال میاوردم☺
خدایا شکرت🙏
میدونستم از این به بعد راحت تر میتونم با مینا حرف بزنم.
رفتم براش نوشتم...
سلام دختر خاله😊خوش اومدین به تلگرام 🌺🌺
.
دیدم سریع انلاین شد و نوشت.
سلام...ممنونم داداش..
. 🌷((پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار
جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو😞
.
سعدی))🌷
.
نمیدونستم واقعا باید چیکار کنم 😞
اگه دوستم نداشت که کلا جوابم رو نمیداد.اونم اینقدر سریع
شاید اصن این داداش گفتناش از رو محبته.
مثلا الان اگه یه مرد غریبه بهش پیام بده دیگه داداش نمیگه که 😕
.
این فکر و خیال ها تو سرم رژه میرفتن.
.
به قول یه بزرگی
.
((انتظار سخت است
فراموش کردن هم سخت است
اما اینکه ندانی باید انتظار بکشی
یا فراموش کنی
از همه سخت تر است...!😞))
ادامه دارد...
💞💞
🌺🍃رمـــان #از_من_تا_فاطمه.. 🌺🍃
قسمت #هجدهم
#هوالعشق
-خخ چشششم زینب جونم بریم☺️☺️
و با اجازه به اتاق زینب رفتیم اتاقی سبز با حال و هوایی دخترانه اما معنوی
-وای اجی فاطمه انقدر با چادر ماه میشی که نگو نمیدونی علی ما که تاحالا ندیدم به کسی زل بزنه فقط نگات میکرد خیره البته تو هرکسی نیستی برای داداشم خانووومشی😉
-ای دختر شیطون مثل اینکه باید زود شوورت بدیما داری بو سرکه میگیری
قیافه اش را در هم پیچید و متکایش را سمتم پرت کرت و قلقلکم داد اما من قلقلکی نبودم و در عوضش او خیلی بود و تا جا داشت قلقلکش دادم و خندیدیم😃😃 که مامان ملیحه در زد و به داخل امد
-اوا دخترا چرا این شکلین
من و زینب که هم دیگر را تازه دیدیم بلند زیر خنده زدیم و مامان ملیحه هم همراهیمان کرد
خیلی خوب بود بودن در کنار خانواده یا بهتراست بگویم داشتن خانواده به سمت حال رفتیم لباس مناسبی پوشیدم و روسری پهنی به سر کردم هنوز انقدر راحت نبودم که روسری نپوشم ان ها ازادم گذاشتند☺️ اما خودم معذب بودم بابا حسین گفت که کنارش بنیشنم و علی هم ان سمتش و شروع کرد
-خب ببینید باباجان دیگه بیشتر از این صلاح نیست که نامزد بمونید بهتره سریع تر عقد کنین و زندگیتونو به حول قوه الهی شروع کنید هفته بعد روز ازدواج مولا و حضرت فاطمه سلام الله علیه بهترین موقع برای یک پیوند اسمانی هفته بعد پنجشنبه مراسم عقد رو برگزار میکنیم بهتره که ساده بگیریم اما بازم انتخاب رو به خودتون میسپرم وسایل مورد نیاز و خریدهاتون هم در این روزها انجام بدین و سعی کنید خریدهاتون درعین سادگی دلچسب باشه براتون و خاطره خوبی داشته باشید باعاقد هم صحبت میکنم تا قرار رو بزاریم حالا نظرتون برای من و مادرتون اولویته بگین باباجان
من که از صحبت های دلچسب بابا حسین خجالت کشیدم☺️🙈 سرم را پایین انداختم و با گوشه شالم بازی میکردم تا که علی وضعیت را دید و پیش قدم شد
-چشم پدر جان هرچی که شما بفرمایید😍😉 من و فاطمه خانوم هم باهم صحبت میکنیم و ان شاءلله کارهارو هماهنگ میکنیم
بعد از این حرف، علی دست پدرش را بوسید و بابا حسین سر علی را روی پیشانیش گذاشت و گونه هایش را غرق بوسه کرد
وانگشتری عقیق از انگشتانش دراورد و در کف دست علی گذاشت علی نگاهی قدردان😊 به پدرش کرد و من لبخند امشب از لبانم پاک نمیشد و هرچه جلوتر میرفتم پررنگ و پررنگ تر میشد
مامان ملیحه از طبقه بالا جعبه ای کوچک اورد و کنار من نشست انگشتر فیروزه💍 ظریفی بود که انقدر زیبا بود نگاهم را لحظه ای از اوچشم برنداشتم
مامان ملیحه دستم را جلو اورد و آن را درانگشتانم انداخت دستانش را پرمهربوسیدم و او مرا مادرانه در بر گرفت
آن شب یکی از بهترین شب های عمرم بود
بعد از شام من و علی کنارهم نشستیم و صحبت میکردیم از دلتنگی هایمان از غم و شادی هایمان از خودمان گفتیم و گفتیم شب که شد
همراه زینب به اتاقش رفتیم و از یخچالشان کیک های خامه ای🍰 اوردیم و خوردیم من و زینب تا صبح کنارهم بودیم و میخندیدیم انقدر بر سر و کله هم زدیم که سریعا خوابمان برد
خوابی پر از ارامش ..😇😴
🌺🍃ادامه دارد....
نویسنده؛ نهال سلطانی
#کی_گفته_نیستی_توهمین_جایی_درهمین_لحظه_همینجا_صدای_نفس_هایت_را_میشنوم
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3