❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #شانزدهم
با صدای صحبت دو نفر،
آرام چشمانش را باز کرد،همه چیز را تار می دید، چند بار پلک زد تا دیدش بهتر شد،صدا بسیار آشنا بود به سمت صدا چرخید،کمیل را که در حال صحبت با پرستار بود،دید،
سردرد شدیدی داشت،
تا خواست دستش را تکان دهد ،درد بدی در دستش پیچید،و صدای آخش نگاه کمیل و پرستار را به سمت تخت کشاند.
پرستار سریع خودش را،
به سمانه رساند ومشغول چک کردن وضعیتش شد،
صدای کمیل را شنید:
ــ حالتون خوبه؟
سمانه به تکان دادن سرش اکتفا کرد،که با یادآوری صغری،
با نگرانی پرسید:
ــ صغری؟صغری کجاست؟حالش چطوره؟
کمیل ــ نگران نباشید ،صغری حالش خوبه
سمانه نفس راحتی کشید و چشمانش را بست.
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
دو روز از اون اتفاق می گذشت،
سمانه فکرش خیلی درگیر بود، میدانست اسید پاشی آن روز بی ربط به کاری که کمیل انجام داده نیست،
با اینکه کمیل گفته بود شکایت کرده، و شکایت داره پیگیری میشه،اما نمی دانست چرا احساس می کرد که شکایتی در کار نیست و امروز باید از این چیز مطمئن می شد.🤨
روبه روی آینه،
به چهره خود نگاهی انداخت،آرام دستی به زخم پیشانیش که یادگار دو روز پیش بود کشید،
خداروشکر اتفاقی نیفتاده بود،
فقط پای صغری به خاطر ضربه بدی که بهش خورده شکسته.
چادرش را روی سرش مرتب کرد،
و از اتاق بیرون رفت،سید با دیدن سمانه صدایش کرد:
ــ کجا داری میری دخترم؟
ــ یکم خرید دارم
ــ مواظب خودت باش.
ــ چشم حتما
سریع از خانه بیرون رفت،
و سوار تاکسی شد، آدرس کلانتری که به صغری گفته بود غیر مستقیم از کمیل بپرسه، را به راننده داد.
مجبور بود به خانواده اش دروغ بگوید، چون باید از این قضیه سردربیاورد،اگر شکایت کرده که جای بحثی نمیماند اما اگر شکایتی نکرده باشد...!!!
بعد حساب کردن کرایه،
به سمت دژبانی رفت و بعد دادن مشخصات و تلفن همراه وارد شد.
ــ سلام خسته نباشید
ــ علیک السلام
ــ سرگرد رومزی
سرگرد ــ بله بفرمایید
سمانه ــ گفته بودن برای پیگیری شکایتمون بیام پیش شما
ــ بله بفرمایید بشینید
🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸🍂🌸
سمانه نمی توانست باور کند،
با شنیدن حرف های «سرگرد رومزی» دیگر جای شکی نمانده بود، کمیل چیزی را #پنهان می کند،
تصمیمش را گرفت،
باید با کمیل صحبت می کرد.سریع سوار تاکسی شد و به سمت باشگاه رفت!
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
❂◆◈○•--------﴾﷽﴿--------❂◆◈○•
💞 #ݐلاڪ_ݐنـــــہان💞
💠قسمت #پنجاه_ونه
کم کم همه قصد رفتن کردند،
در عرض ربع ساعت خانه سید محمود که از صبح غلغله بود در سکوت فرو رفت،
سمانه نگاهی،
به خانه و آشپزخانه انداخت، همه جا مرتب و ظرف ها شسته شده بودند، حدسش زیاد سخت نبود،
می دانست، کار زهره و ثریا و مژگان است.
به اتاقش رفت،
دلش برای گوشه گوشه ی اتاق و تک تک وسایل این اتاق تنگ شده بود،
روی تختش نشست،
و دستی بر روتختیِ نرم کشید،
به عکس بزرگ دو نفره ی خودش و صغری خیره شد، این عکس را در شلمچه گرفته بودند،
محو چشمان سرخ از گریه شان،
شده بود،این عکس را یاسین بعد از دعای عرفه از آن ها گرفته بود،به یاد آن روز لبخندی بر لبش نقش بست.
تقه ای بر در اتاق خورد،
سمانه نگاهش را از عکس گرفت و "بفرمایید" ی گفت،حدس می زد مادرش باشد اما با باز شدن در، آقا محمود وارد اتاق شد.
به سمت دخترش رفت و کنارش نشست!
ــ چیه فکر میکردی مادرته؟
ــ آره
ــ میخواست بیاد ولی نزاشتمش بهش گفتم اینجوری اذیت میشی،تا خوابید من اومدم پیشت
سمانه ریز خندید
ــ مامانو منع میکنی بعد خودت قانون شکنی میکنی سید جان
اقا محمود خیره به صورت خندان دخترکش ماند، سمانه می دانست آن ها نگران بودند،
با لبخندیگ دلنشینی دستان پدرش را در دست گرفت و گفت:
ــ بابا،باور کن حالم خوبه،اونجا اصلا جای بدی نبود،چندتا سوال پرسیدن،والا هیچ چیز دیگه ای نبود
ــ میدونم بابا،وزارت اطلاعاته، ساواک که نیست، میدونم کاری به کارت نداشتن، اما نگرانم این اتفاق تو روحیه ات تاثیر بزاره یا نمیدونم..
سمانه اجازه نداد پدرش ادامه دهد،
ــ به نظرتون الان من با سمانه قبلی فرقی میکنم، یا باید یکم آتیش بسوزونم یا زنتو حرص بدم تا باور کنید.😁
با دیدن لبخند پدرش،
بوسه ای بر دستانش گذاشت و ارام زمزمه کرد:
ــ باور کنید مسئول پروندم خیلی آدم خوبی بود، خیلی کمکم کرد اگه نبود شاید اینجا نبودم
ــ خدا خیرش بده،من چیزی از قضیه نمیپرسم، چون هم داییت برام تعریف کرد و اینکه نمیخوام دوباره ذهنتو مشغول کنم
ــ ممنون بابا
ــ بخواب دیگه،شبت بخیر
ــ شب بخیر
محمود آقا بوسه ای،
بر سر دخترکش نشاند، و از اتاق بیرون رفت،
سمانه روبه روی پنجره ایستاد،
باران نم نم می بارید،
پنجره را باز کرد،
و دستش را بیرون برد،از برخورد قطرات باران بر دستش لبخندی عمیقی زد،
دلش برای خانه شان، اتاقش، و این پنجره تنگ شده بود،
این دلتنگی را الان احساس میکرد، خودش هم نمی دانست چرا در این چند روز، دلتنگی را احساس نمی کرد،شاید چون کمیل همیشه کنارش و تکیه گاه اش بوده،
کمیل دیگر برایش،
آن کمیل قدیمی نبود،او الان کمیل واقعی را شناخت،او کم کم داشت با شخصیت کمیل آشنا می شد ،شخصیتی که کمیل از همه #پنهان کرده بود.
با یادآوردی بحث سر سفره،
نفرین های خاله سمیه و حرص خوردنای کمیل آرام خندید.
نفس عمیقی کشید،
که بوی باران و خاک تمام وجودش را پرکرد،
آرام زیر لب زمزمه کرد:
ــ خدایا شکرت...
ادامه دارد..
💠نویسنده؛ بانو فاطمه امیری زاده
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3