فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نتیجه رفتار بعضی ها😅🐦
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزم ❤️
این قند عسل رو چند بار باید دید؟😍😘😂
ابرار
☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_6 📎 #رمانسرنوشت... ☕ _من که گفتم خودت شروع کردی! ریحا
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_7
📎 #رمانسرنوشت... ☕
بعد از خوندن نماز روی تخت دراز کشیدم.
با سرد شدن هوای اتاق پتومو کشیدم روی خودم.
• • •
با ضربه ای که به صورتم خورد با ترس از خواب بیدار شدم.
صورتم میسوخت، سبحان کنار تختم وایستاده بود.
_چه خبره؟
سبحان: چته؟ چرا هر چقدر داد میزنم بیدار نمیشی؟
دستمو به صورتم کشیدم.
_تو به من سیلی زدی؟
سبحان: چیکار کنم؟ بیدار نمیشدی!
_آره بعد تو هم از خدا خواسته زدی تو گوشم؟
سبحان: حالا انگار چی شده؟ یدونه آروم زدم، چی شده؟
_باشه تو خوبی، برو میخوام بخوابم.
سبحان: مامان گفت دیشب شام نخوردی، الانم صبحونه نخوری ضعف میکنی، بدو بیا پایین!
به دیشب فکر کردم که یادم افتاد بعد نماز خوابم برده!
دستمو یه سمت بالا کشیدم.
چشمامو مالیدم و به سقف خیره شدم.
بلند شدم و در اتاق رو بستم، لباس هامو عوض کردم و چادرمو برداشتم.
از پله ها رفتم پایین..!
_صبح بخیر!
مامان: صبح بخیر، خیر باشه، شال و کلاه کردی؟
_بایدبرم تعمیرگاه این ماشین رو درست کنم.
مامان: الان؟
_زود برم بهتره!
سبحان: هیس!
_چته؟
سبحان: هیچی همینطوری اومد توی دهنم!
نششتم سرمیز روبروی سبحان!
_باید یادبگیری هرچی اومد توی دهنت رو نگی.
سبحان: چشم، شما یاد گرفتی؟
همینطوری که داشتم لقمه مو میخورم گفتم:
_من؟ اوه خیلی وقته!
سبحان: موفق باشید.
_راستی تو چند سالت بود؟
سبحان: میخوای باز مسخره کنی؟
_نه میخوام بدونم وقتی مردم ازم پرسیدند این داداش خنگت چند سالشه چی بگم؟
سبحان: شما بگو، داداشم خنگ نیست، خیلی هم باهوشه!
_برای چی دروغ بگم!
با نگاه های معنی دار سبحان جوابمو گرفتم.
_باشه بابا گریه نکن.
سبحان: ببین تو هیچوقت نمیتونی اشک منو در بیاری، مفهومه؟
تکیه دادم به صندلی و با بیخیالی گفتم:
_تموم شد؟ خیلی تأثیرگذار بود.
چادرمو سرم کردم و گفتم:
_خب من دیگه میرم!
سبحان نگاهی به من کرد و سرشو انداخت پایین!
_مثل اینکه داشت میخندید.
_الان دقیقا به چی میخندی؟
سبحان: هیچی، یاد یه خاطره افتادم.
مامان: مائده؟
_جانم؟
مامان: چرا روی گونه ات سرخ شده؟
_چی؟
رفتم جلوی آینه، سمت راست صورتم تقریبا قرمز بود اگه دقت میکردم.
_سبحان، خدا لعنتت نکنه!
مامان: چی شده؟
_این سبحان صبح اومد زد تو گوشم!
مامان: برای چی؟
_چه میدونم مریضه!
سبحان: بیدار نمیشد.
مامان: تو باید بزنی توی گوشش؟
سبحان: من شرمندم!
_الان چیکار کنم؟
مامان: برو به کارات برس، نترس من کلی دقت کردم تا فهمیدم، کسی نمیبینه!
با این حرف مامان سبحان از خنده دلشو گرفت.
_ههههه، خیلی خندیدیم، تو منتظر تلافی باش.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_8
📎 #رمانسرنوشت... ☕
وارد پارکینگ شدم، سویچ رو گرفتم و قفل ماشین رو باز کردم.
ماشین رو روشن کردم و حرکت کردم سمت آدرس تعمیرگاه.
یکم دور بود ولی چاره چی بود؟
رسیدم جلوی تعمیرگاه، یه تعمیرگاه نسبتا بزرگ بود.
از ماشین پیاده شدم، اون آقاهه رو اونجا دیدم و رفتم سمتش!
_سلام
آقاهه: عه سلام اومدید؟
_بله، ماشین هم جلوی در هست.
آقاهه: خب بیاریدش داخل!
رفتم ماشین رو آوردم داخل محل تعمیر!
تعمیرکاره بهش یه نگاه کرد و گفت:
-این حداقل یه روز زمان میبره تا درست بشه!
_نمیتونید یه ساعته درستش کنید، من بدون ماشین لنگ میمونم!
تعمیرکار: مگه میخوام بادبادک هوا کنم، پشت ماشین به کلی جمع شده،من گفتم یه روز خیلی ارفاق کردم، از کل کارام باید بزنم این رو درست کنم!
_باشه، کی بیام ماشین رو ببرم؟
تعمیرکار: فردا بعد از ظهر انشاءالله آماده میشه!
_خیلی خب، یه شماره تماسی چیزی به من میدید!
تعمیرکاره کارت تعمیرگاهشو داد به من..!
آقاهه: خب آقا صادق، دستت درد نکنه، بعدا برات جبران میکنم.
تعمیرکار: لازم به جبران نیست میثم جان، شما در حق ما خوبی زیاد کردی!
آقاهه: اختیار دارید.
بعد از گذشت پنج دقیقه از تعمیرگاه رفتم بیرون!
آقاهه که فکر کنم اسمش میثم بود اومد پیش من!
میثم: واقعا معذرت میخوام بابت این اتفاق، اگه جایی میخواید برید میرسونمتون!
_نه خیلی ممنون، یه تاکسی میگیرم میرم!
میثم: نه اصلا تعارف ندارم، جدی دارم عرض میکنم.
_نه آخه زحمت میشه!
میثم: نه فکر کنید منم تاکسیم که قبلا کرایه مو با گذشتتون حساب کردید!
سوار صندلی عقب ماشینش شدم.
آدرس خونه رو بهش دادم، اونم حرکت کرد.
توی راه بودیم، داشتن از پنجره بیرون رو نگاه میکردم.
میثم: شما نامزد دارید؟
بدون لحظه ای مکث گفتم:
_من متأهلم!
دیگه هیچی نگفت، آخه به تو چه من نامزد دارم یا نه؟
منو رسوند جلوی خونمون و بعد از معذرت خواهی دوباره رفت.
رفتم داخل، با کلید در رو باز کردم.
با دیدن بعضی از خانم های فامیل داخل خونمون یکم جا خوردم.
_سلام
خانما: سلام
مامان: سلام اومدی مائده؟
_آره، خیلی خوب اومدین، من مزاحم نمیشم میرم توی اتاقم.
مامان: باشه!
رفتم طرف پله ها و وسط پله ها جایی که منو نبینن وایستادم.
گوشمو تیز کردم تا ببینم اینا چی میگن؟
یکی از خانما: ببین الان بهترین وقت برای ازدواج دخترته، محمد هم که پسر خوبیه، من مطمئنم این دو تا همدیگه رو دوست دارن، فقط خجالت میکشن!
مامان: از کجا میدونید؟
خانمه: این دیگه خیلی واضحه، اینا از بچگی همبازی بودند.
مامان: میگید من چیکار کنم؟
خانمه: به مامان محمد هم که میگیم مثل شما جواب میده، یه زمینه ای درست کنید تا این دو تا جوون به هم برسن، من برای خودتون میگم.
با دستی که گذاشته شد روی شونم با ترس برگشتم.
سبحان بود.
آروم گفتم:
_چیه؟
سبحان هم آروم گفت:
-فالگوش وایستادی؟
_به فرضم که فالگوش وایستاده باشم، شما؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_9
📎 #رمانسرنوشت... ☕
سبحان خواست مامان رو صدا بزنه که دستمو گرفتم جلوی دهنش!
_مگه نمیبینی مامان مهمون داره؟
سبحان: برای چی فالگوش وایستادی؟
بخش بخش گفتم:
_به تو چه؟
سبحان رو هول دادم به سمت اتاقم و خودم پشت سرش رفتم داخل اتاق!
در اتاق رو بستم!
_چرا اینقدر دهن لقی؟
سبحان: الان میرم به مامان میگم!
_هنوز یادم نرفته صبح چیکار کردی ها؟
سبحان: پس بگو اونا چی میگفتن؟
_مگه فوضولی؟
سبحان: بگو دیگه!
_چه بدونم؟ اونا هم به عده فوضول مثل تو!
سبحان: چرا ناراحتی؟
_ناراحت نیستم.
سبحان: تو صدات بغض داری!
_خیلی وقته این بغض رو دارم، تازه فهمیدی؟
سبحان: داشتند در مورد تو و محمد صحبت میکردند؟
_آره!
سبحان اومد کنارم روی زمین نشست!
سبحان: ولشون کن، یه حرفی زدند دیگه!
_نمیشه، همیشه کیان همینو میگن!
سبحان: گریه نکن، درست میشه!
_چجوری؟ من محمد رو به عنوان یه همسر دوست ندارم، به عنوان یه همبازی دوران بچگی و به عنوان پسر خالم دوسش دارم، مطمئنم حس اونم نسبت به من همینه!
سبحان: چرا اینارو به مامان نمیگی؟
_گفتم صد بار گفتم، ولی حرفای اینا گوشاشو پر کردند.
سبحان: درکت میکنم.
_چی رو درک میکنی با این سنت؟ تو فقط شونزده سالته!
سبحان: نه غمتو درک میکنم.
_هیچکس تجربه منو تا حالا نداشته!
سبحان: یه راه حل داری!
_چی؟
سبحان: کی رو دوست داری؟ باید سریع باهاش نامزدی چیزی بشی تا از دست حرفای مردم راحت بشی!
_هیچکی رو دوست ندارم.
سبحان: یه راه دومی هم هست، که زیاد جالب نیست.
_چی؟
سبحان: قول میدی از دستم ناراحت نشی!
_قول میدم بگو!
سبحان: یه آدم قابل اعتماد رو پیدا کنی، و موقت باهاش نامزد بشی، ولی به همه بگی که ما میخوایم ازدواج کنیم، بعد تا وقتی که عشق واقعی تو پیدا نکردی همونجوری نامزد بمونی و بگی میخوایم همدیگه رو بهتر بشناسیم.
_سوری؟
سبحان: آره!
_به نظرت جواب میده؟
سبحان: واقعا میخوای این کار رو بکنی؟
_نمیدونی، ولی حاضرم انجامش بدم.
سبحان: بیخیال شو!
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است