ابرار
📚 ☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☘️☕☘️☕☘️☕ ☕☘️☕☘️ ☘️☕ 📚 #part_80 📎 #رمانسرنوشت..
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_81
📎 #رمانسرنوشت... ☕
_به همین سادگی؟ به نظر تو یه مسئله ساده است، من محمد رو دوست دارم، درست برعکس احساسم نسبت به تو..!
میثم: بازم به من توهین کردی، انتخاب با توئه؟ این یه بازی سخته، تو از بین مادرت و محمد باید یک نفر رو انتخاب کنی!
_بازی؟ کاری میکنم از کرده ات پشیمون بشی!
میثم: تو، تو جایی نیستی که بخوای منو تهدید کنی، چاقو تو دست منه، با یه حرکت میتونم به زندگی مامانت پایان بدم.
_چجوری میتونی اینقدر ساده در مورد قتل حرف بزنی؟
میثم: تو چجوری تونستی اونقدر ساده منو بدبخت کنی؟
بغض چنگ زده بود به گلوم و ولم نمیکرد.
_من تورو بدبخت نکردم.
میثم: انقدر دروغ نگو...
شروع کردم به آروم آروم گریه کردن.
_ازت خواهش میکنم.
میثم: چه خواهشی؟
_خواهش میکنم با مامانم کاری نداشته باش!
میثم: منم ازت یه خواسته دارم، با من ازدواج کن.
_تو یه قاتلی، حتی اگه با تو ازدواج کنم تو تحت تعقیبی!
میثم: مهم نیست، میریم خارج، میریم آمریکا فرانسه یا هر جایی غیر اینجا!
_فکر کردی الکیه؟ پلیس به محض اینکه بفهمه تو قاتلی زنده ات نمیذاره!
میثم: پلیس از کجا میخواد بفهمه، اگه تو به کسی نگی؟
_من به تو علاقه ندارم، چجوری باهات ازدواج کنم؟
میثم: من حرفامو زدم، دیگه بستگی داره به تو و انتخابت!
خواستم حرف بزنم که تماس رو قطع کرد.
بین محمد و مامان یه نفر رو انتخاب کنم؟
دستمو مشت کردم و کوبیدم به میز.
•••
دو ساعته که دارم فکر میکنم.
با صدای سبحان از اتاق رفتم بیرون!
سبحان: مائده، بیا پایین!
از پله ها رفتم پایین، محمد و سبحان روی مبل نشسته بودند.
روی مبل تکی روبروی محمد نشستم.
نگاهمو به زمین دوخته بودم که محمد گفت:
-هنور زنگ نزده؟
سرمو آوردم بالا و گفتم:
_ها؟ نه هنوز زنگ نزده!
محمد: هنوز نمیخوای راهی که من گفتم رو امتحان کنی؟
_حتی نمیخوام فکرشو کنم.
سبحان: چرا اینطوری میکنی مائده؟ چرا نمیذاری به پلیس خبر بدیم.
_اون شوخی نداره، اون قاتله، دیگه هیچی براش مهم نیست.
سرم درد میکرد.
من چیزایی رو میدونستم که محمد و سبحان نمیدونستند.
این کاری کرده بود که نتونم باهاشون واضح حرف بزنم.
کف دستامو گذاشتم روی صورتم.
سرمو آوردم بالا و به چهره نگران محمد خیره شدم.
دلم برای لبخندش تنگ شده بود.
اون لبخندی که خستگی رو نابود میکرد.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕
☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_82
📎 #رمانسرنوشت... ☕
چجوری قضیه رو به محمد بگم.
اصلا چجوری خودم این قضیه رو قبول کنم؟
صدای مامان مدام توی گوشم میپیچید.
مامان یا محمد؟
مامان یا محمد؟
دیگه واقعا دارم حس میکنم این بازی کثیفه..!
بازی که من مسببش شدم و میثم اجرا کننده اش!
شایدم یه کابوسه!
یه کابوس طولانی که دارم میبینم، فقط کافیه از خواب بیدار بشم.
ای کاش اینا همشون کابوس بود.
با صدای پیامک گوشیم، گوشیمو رو روشن کردم.
محمد و سبحان به من خیره شده بودند.
میثم بود:
-زود باش، داره دیر میشه!
اون از کجا میدونه من دارم چیکار میکنم؟
از جام بلند شدم و گفتم:
_من میرم داخل اتاقم استراحت کنم.
بدون اینکه منتظر جوابشون بمونم رفتم داخل اتاقم.
اون لعنتی از کجا میدونه من دارم چیکار میکنم؟
دارم دیوونه میشم.
خدایا کمکم کن!
نشستم لب پنجره، تصمیم خودمو گرفتم.
باید به محمد بگم.
با صدای در اتاق به خودم اومدم.
_بیا تو!
با باز شدن در اتاق محمد اومد داخل!
در اتاق رو پشت سرش بست.
محمد: چیزی شده؟
_نه..!
محمد: چی رو داری از من و سبحان مخفی میکنی؟
_هیچی؛
محمد: رفتارت عوض شده، بگو چی شده؟
_بهم زنگ زد.
محمد: خب چی گفت؟
_میثم بود.
محمد: چی داری میگی؟
_خود خود میثم بود، تو راست میگفتی، از چشماش کینه میبارید، من ساده رو باش که فکر کردم اون عوض شده..!
محمد: خیلی خب، بیا بریم به پلیس خبر بدیم، تا همین الانشم که نگفتیم خیلی وقت رو تلف کردیم.
_گفت اگه به پلیس خبر بدید مامانمو میکشه!
محمد: جرأتشو نداره!
_داره، به خدا جرأتشو داره، حتی الان میدونه من دارم با تو حرف میزنم.
محمد: یعنی چی؟ چی میخواد؟
با بغض توی گلوم گفتم:
_محمد؟
محمد: جانم؟
با قطره اشکی که از چشمم جاری شد گفتم:
_ما باید از همدیگه جدا شیم!
لیمو گاز گرفتم تا بغضم نترکه و گریه ام در نیاد.
محمد: چی؟ یعنی چی باید جدا بشیم؟
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
📚
☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕☘️☕
☕☘️☕☘️
☘️☕
📚
#part_83
📎 #رمانسرنوشت... ☕
محمد: چی؟ یعنی چی باید جدا بشیم؟
خونسردی محمد تبدیل شد به عصبانیت..!
محمد: چی داری میگی؟
_شرط میثم این بود که ما ها از هم جدا بشیم..!
محمد بلافاصله جواب داد:
_اشکالی نداره..!
سرمو چرخوندم سمت محمد..!
محمد: هر وقت میثم رو پیدا کردیم دوباره عقد میکنیم؟
از فکر بچه گانه محمد نفسمو به آرومی فوت کردم.
_شرط بعدیش این بود که باهاش ازدواج کنم.
محمد: زده به سرت؟
_من نه، ولی شاید میثم زده باشه به سرش..!
محمد: فکرشم نکن، مائده تو واقعا میخوای باهاش ازدواج کنی؟
_اگه واقعا منو دوست داری، باید ازم جدا شی!
محمد: واقعا دوست دارم، ازت جدا هم نمیشم، دنبال یه راه حل دیگه باش!
با بغض سنگینی که گلومو گرفته بود گفتم:
_دیگه هیچ راهی نیست..!
محمد با ناراحتی از اتاق رفت بیرون..!
با آستینم جلوی دهنمو گرفتم و شروع کردم به گریه کردن.
(از زبان محمد..↓)
تک تک حرفای مائده داشتند داخل مغزم رژه میرفتند.
مدام میخواستم خودمو آروم کنم، ولی نمیتونستم.
این دیگه چه مصیبتی بود؟
با صدای سبحان به خودم اومدم.
سبحان: حالتون خوبه؟
با صدای ضعیفی گفتم:
_آره!
اومد نشست کنار من..!
سبحان: مامانم میگفت دیگه نگران دیوونه بازی های مائده نیستم، چون دامادم همیشه بهترین تصمیم هارو میگیره..!
سرمو انداختم پایین..!
سبحان: پس کی میخوای بهترین تصمیم رو بگیری؟
جوابی نداشتم به سبحان بدم.
دلم میخواست تمام عصبانیتمو روی اون میثم خالی کنم.
سبحان: من زنگ زدم پلیس و همه چیز رو بهشون گفتم.
سرمو آوردم بالا و گفتم:
_چی؟
سبحان: تو و مائده دیر تصمیم گرفتید، دیگه تحملم از دست رفته بود.
_چیکار کردی سبحان؟
سبحان: اینم گفتم که تهدیدمون کرده، گفتند عادی رفتار کنم.
یاد حرف مائده افتادم که میثم از داخل این خونه خبر داره..!
با ترس عجیبی به در و دیوار خونه نگاه کردم.
داشتم دیوونه میشدم.
_فقط همینو گفتند؟
سبحان: گفتند هیچ کاری نکنیم.
ادامه دارد . . .
🔎 💛
به قلم🖋️⟨•محمد محمدی•⟩📕
کپی بدون ذکر نام نویسنده حرام است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قهرمانی ووشو ایران با ۲۳ مدال
🔹کاروان ووشو کشورمان با کسب ۱۳ مدال طلا، ۵ نقره و ۵ برنز مقتدرانه به مقام قهرمانی مسابقات قهرمانی نوجوانان و جوانان جهان رسید.
🔹فیلم: دور افتخار امیرمحمد بازگیر قهرمان ووشو جوانان جهان و سجده بر پرچم ایران
با آرزوی موفقیت برای همه افتخار آفرینان🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شاخ به شاخ شدن😂😐
#کلیپ_طنز
فقط حرکت آخرش🤣