eitaa logo
ابرار
231 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام وقت بخیر جان را تو صفاده به صفای صلوات همراز ملک شـو به نوای صلوات هر کس که صلوات می‌فرستد یکبار بـار خدا بر او فـرستد صلوات 💓 اللهم صل علی محمدوآل محمدوعجل فرجهم💓 🍃 🌸 🍃 🍃 "صلوات" تحفه‌ای از بهشت است ؛ "صلوات" روح را جلا می‌دهد؛ "صلوات" عطری است که دهان انسان را خوشبو می‌کند ...🍃 لحظاتتون معطر به عطر برمحمد وآل محمد❤ ️
💐الهی در این صبح زیبا هیچ دلی تنگ نباشه. 🌸الهی هیچ کسی مریض یا مریضدار نباشه. 🌺 الهی هیچ کسی محتاج نباشه. 🌸الهی شفای جسم و روح و فکر، عطا کن. 🌼 الهی کسی شرمنده نباشه. 🌸الهی شرف و انسانیت را مبدأ تمام خواسته هایمان قرار ده. 🌷 الهی از تکبر و غرور و سوء ظن و نفرت و کینه دورمان کن. 🌹الهی کلاممان به دروغ، آلوده نباشد. 🌼 و الهی دوستان خوبم همیشه شاد و خوشبخت باشند. سلام صبح زیباتون بخیر❤️🌹✋ 🌸🌸 🌸🌸🌸🌸 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۴ بهمن ۱۳۹۸ میلادی: Monday - 03 February 2020 قمری: الإثنين، 8 جماد ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام  🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام  💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
💚🍃بسم الله الرحمن الرحیم🍃💚 🍃🌸اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ لاَ تَأْخُذُهُ سِنَهٌ وَلاَ نَوْمٌ لَّهُ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأَرْضِ🌸🍃 🍃🌸مَن ذَا الَّذِی یَشْفَعُ عِنْدَهُ إِلاَّ بِإِذْنِهِ یَعْلَمُ مَا بَیْنَ أَیْدِیهِمْ وَمَا خَلْفَهُمْ وَلاَ یُحِیطُونَ بِشَیْءٍ🌸🍃 🍃🌸مِّنْ عِلْمِهِ إِلاَّ بِمَا شَاء وَسِعَ کُرْسِیُّهُ السَّمَاوَاتِ وَالأَرْضَ وَلاَ یَؤُودُهُ حِفْظُهُمَا وَهُوَ الْعَلِیُّ الْعَظِیمُ🌸🍃 🍃🌸لاَ إِکْرَاهَ فِی الدِّینِ قَد تَّبَیَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَیِّ فَمَنْ یَکْفُرْ بِالطَّاغُوتِ وَیُؤْمِن بِاللّهِ🌸🍃 🍃🌸فَقَدِ اسْتَمْسَکَ بِالْعُرْوَهِ الْوُثْقَىَ لاَ انفِصَامَ لَهَا وَاللّهُ سَمِیعٌ عَلِیمٌ🌸🍃 🍃🌸اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَى النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ🌸🍃 🍃🌸أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُمَاتِ أُوْلَئِکَ أَصْحَابُ النَّارِ هُمْ فِیهَا خَالِدُونَ🌸🍃 🍃🌸الّلهُمَّ صَلِّ عَلے مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَعَجِّل فَرَجَهُم🌸🍃
┄═❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁═┄ 🌸 امــام (ع) : 🌴 کسی که شـش خصلـت داشتـه بـاشـد همه درهای بهشت بر رویـش اسـت و تمـام جهنـم بر رویش بستـه است. ➊ خدا را بشناسد و نمـاید. ➋ شیطان را بشناسد و مخالفتش کند. ➌ راه حق و را بشناسد و به دنبالش برود. ➍ باطل و اهل آن را بشناسد و گوید. ➎ دنیای رابشناسد و رهایش سازد. ➏ آخـرت را بشنـاسـد و کنـد.      📚 صـفحـۀ 248 ┄═❁๐๑🍃๑🌺๑🍃๑๐❁═┄
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۶❣ به اصرار پدرم سر جایم نشستم . پدر با همان لحن دلنشین همیشگی اش گفت: - زهرا جان من درکت می کنم، وقتی که تصمیم گرفتی چادر بپوشی من اولین نفری بودم که خوشحال شدم . چون فهمیدم این واقعا خودت بودی که تصمیم گرفتی، تصمیمی که خود آدم بگیره از روی هوس نیست که الان بشه و فردا دیگه نشه و نخواد. به حرف هایش گوش می سپردم و پرنده خیالم به چندین ماه پیش بازگشت . روزگار سختی که دلم تنگ شده بود یک نفر جواب سلامم را بدهد ، آن زمان فقط پدرم بود که با لبخند جوانه امید را در قلبم می کاشت‌. ادامه داد: - تو چادرت رو از عمق وجودت برگزیدی . جلوی حرف بقیه ایستادی چون اعتقاد داشتی خدا صد برابرش رو بهت میده اما دخترم این قضیه فرق داره . ببین عزیزم شاید مثل عرفان دیگه کسی خواستگاریت نیاد؛ از کجا معلوم شاید تو تغیرش بدی؟ - بابا بعضی قلب ها راه نفوذ نداره، مثل سنگ سفت شده . اقا عرفان هم از این دسته آدم هاست، این یک احتماله میدونین اگه نشه چه اتفاقی برای زندگی من می اُفته؟ پدر در سکوت تنها شنونده حرف هایم بود و با دقت گوش می سپارد به کلماتی که از اعماق وجود دخترش بر زبان جاری می شد. -بابا شاید درست پیش بره اما اگه پیش نره چی؟ میدونین میشم یه مطلقه که هیچ ارزشی توی جامعه امروزی نداره؟ -راست میگی دخترم . خب میخوای چیکار کنی؟ -راستش میخوام مشکلم رو به زمان بسپرم . میخوام یکم ازتون دور بشم، شاید دلتنگی مامان کلید مشکلاتم باشه. -کجا میری؟ -به عنوان پزشک میرم مناطق محروم منظورم اردوهای جهادی هست. - مطمئنی حل بشه؟ -فکر میکنم . -اتفاقی که برات نمی اُفته؟ -نه چند نفر دیگه هم هستن حتما. -باشه، در موردش فکر می کنم. با صدای بسته شدن در گفت و گوی من و پدر هم تمام شد. بنظرم حبس کردن خودم توی اتاق کاری را از پیش نمی برد ؛ تصمیم گرفتم پایم را از اتاق فرا تر بگذارم. از اتاق بیرون آمدم. صدای مادر و پدر از آشپزخانه به گوش می رسید . همین که برگشتم با سر به نیما برخورد کردم. -آخ چیکار می کنی پشت سرم؟ - هیچی داشتم میرفتم که سر راه ایستاده بودی خب. مشتی آرام حواله ی بازو اش کردم و گفتم: -این جای عذر خواهیته؟ -عذر خواهی چرا؟ -سوال نپرس بی ادب . معذرت بخواه از خواهر بزرگت. -بزرگ تر کجا بود؟ من بعد از بابا مرد خونه ام. -برو بابا مرد اتاقت. و با خنده از کنار اش گذشتم. وارد آشپزخانه شدم، مادر مشغول میز چیدن بود با دیدن من خودش را بی خیال نشان داد. سلامی بهش دادم اما جوابم را نشنیدم. شروع کردم به کمک کردن در کارهای آشپزخانه. وقتی میز آماده شد پدر و نیما را صدا زدم. مادر سرسنگین با من رفتار می کرد اما من سعی می کردم این دلخوری را برطرف کنم. با صدای زنگ گوشی ام به طرف اتاق رفتم؛ با دیدن شماره زینب لب هایم کش آمد و خنده جای گرفت. -سلام عزیزم خوبی؟ -سلام زینب جان . خدا رو شکر تو خوبی؟ -منم خوبم . چه خبرا؟ اجازه گرفتی؟ -یه جورایی اره. تو چیکار کردی؟ -منم یه کارایی کردم. خواهر خودم هم میخواد بره، دو روز دیگه میرن. -کجا؟ -سیستان و بلوچستان، فکر کنم ایرانشهر . -اها . خیلی خب، ممنونم عزیزم. -خواهش میکنم . اطلاعات دیگه رو بعدا بهت میگم . -باشه . ممنون -خواهش میکنم؛ فعلا یاعلی. - فعلا تماس را قطع کردم و خیلی شاد به طرف آشپزخانه رفتم. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۷ ❣ مادرم با اینکه میخواست زیاد با من حرف نزند اما نتوانست نپرسد چه کسی زنگ زده است. -دوستم بود مامان جان. بعد از اتمام غذا و جمع کردن میز مشغول شست و شو شدم. مادر هم رفت تا کمی استراحت کند. همان طور که مشغود ظرف شستن بودم پدرم وارد آشپزخانه شد و بدون مقدمه پرسید: -چی شد ؟ میری؟ دست از کار کشیدم و رو به رویش ایستادم و گفتم: -اره بابا جونم -کجا میری؟ -ایرانشهر -ایرانشهر چرا؟ -خب اونجا بیشتر به ما احتیاج دارن البته فکر کنم روستاهای اطراف ایرانشهر. -اونجا خطرناکه دختر. -نگران نباشین . تنها که نمیرم چندتا پزشک دیگه هم میان. -نمیدونم والا . -اجازه میدین برم؟ دستی به موهای سیاهش کشید و گفت: -چاره چیه؟ برو دخترم خداپشت و پناهت. از شدت خوشحال بوسه ای به گونه اش زدم و گفتم: -وای بابا ممنون . -مراقب خودت باش. اگه قسمت شد بری شماره ی یکی از همسفرات رو بده چند تا سفارش دارم. - خب به من بگید. -نه نمیشه . مایوسانه گفتم: -چشم شماره رو بهتون میدم. بعد هم ادامه ی ظرف ها رو شستم . با ورود نیما کار من هم تمام شد؛ با نگاهم راهش را زیر نظر داشتم . سر وقت یخچال رفت و شیشه ی آب را بیرون کشید. نیم نگاهی بهش انداختم و گفتم: -مگه مامان نگفته بعد غذا آب نخورین؟ نیم ساعت دیگه بخور. -ولش کن زهرا. -چه عجب یاد گرفتی بالاخره اسمم رو! -یاد داشتم ، نگفتم که ریا نشه. همان طور که داشتیم یکی به دو میکردیم دیدم میخواهد بدون لیوان آب بخورد. فورا نیشگونی از بازوش گرفتم و گفتم: -بی تربیت بیا لیوان بردار. -آخ ول کن دیگه ، با شیشه کیفش بیشتره. دخترا این رو درک نمیکنن. -عه این طوره. شیشه آب را از دستش گرفتم و همه اش را در سینک خالی کردم و لبخند پیروزمندانه ای زدم و گفتم: -داداشی به حرف خواهر بزرگترت گوش بده؛ یه چیزی میگم بگو چشم. کلافه نگاهم کرد و بلافاصله از آشپزخانه بیرون رفت. من هم به طرف اتاقم رفتم تا از روی جزوه های سارا برای خودم بنویسم . حدود سه ساعت کارم طول کشید ‌. خسته و کوفته از صندلی جدا شدم و به طرف کمد رفتم. ساک نسبتا بزرگی را از کمد بیرون کشیدم و شروع کردم به لباس برداشتن برای سفری که در پیش داشتم. تقریبا ساکم را پر کرد. همه چیز را برداشته بود؛ مانتو ، روسری و مقنعه، چادر اضافه که یکهو یاد کتاب زیبایم افتادم. به طرف کتابخانه ام رفتم و دیوان شمس را از لایه کتاب ها در آوردم و توی ساک قراد دادم. با ورود مادر به اتاق از جا پریدم. -ساک برای چی؟ -هیچی شاید برم سفر. -سفر؟ بابات هم میدونه؟ -اره گفتم که به شما هم بگه. -چیزی نگفته که. کجا میری ؟ -هیچی با بچه های دانشگاه یعنی دوستام میریم سفر، حال و هوامون عوض بشه. میدانستم اگر اسم اردوی جهادی بیاورم مادرم هیچ وقت اجازه ی رفتن به من نمی دهد. -اجازه میدی برم؟ بدون نگاه کردن به من از اتاق خارج شد و در را کوبید. میدانستم اگر پدرم با او صحبت کند حتما راضی می شود پس به سمتش رفتم و حرف هایم و درخواستم را به گوشش رساندم. او هم گفت سعی اش را میکند . برای نماز مغرب حاضر می شدم ؛ جانمازم را رو به قبله پهن کردم و چادرم را سر کردم. بعد از اتمام اذان، اقامه را گفتم و نیت کردم. نمازم را آرام و آهسته خواندم و بعد از تمام شدن نماز برای گناهانم آمرزش خواستم. مادر شام کتلت پخته بود، کمی هم کمکش کردم . کمی از غذا که اضافه بود را به من داد تا در یخچال بگذارم. خوشمزه شده بود اما زیاد نخوردم . بعد از غذا به اتاقم رفتم و گوشی ام را برداشتم. خاموش شده بود برای همین روشنش کردم؛ همین که روشن اش زینب زنگ زد. -الو سلام زهرا. کجایی؟ از بعد از ظهر همش شمارتو میگیرم جواب نمیدی؟ -چی شده مگه؟ گوشیم خاموش بوده. ادامه دارد ... 🦋| |🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۸❣ -می خواستی چی بشه دیگه؟ -خب بگو جون به لبم کردی. -برنامه ی اردو جهادی عوض شد اونها مجبور شدن امروز بعد از ظهر حرکت کنن . هر چی بهت زنگ نزدم جواب ندادی، آدرست رو هم نداشتم بیام بهت بگم. با شنیدن حرف های زینب بسیار غصه خوردم و بریده بریده گفتم: -خب الان باید چیکار بکنم؟ -هیچی دیگه بشین خونتون راحت باش. هینی گفتم که زینب ادامه داد: -خب میگی چیکار کنم من؟ -زینب یه کاری بکن منم برم؛ من ساکم آمادست. -نمیدونم دیگه. فکر نکنم بشه. حالا غصه نخور قسمت نبوده خب. -نگو زینب ، نگو -نگاه کن نمیخوام امیدوارت کنم اما فکر کنم راننده اون ماشینی که قراد بوده باهاشون بره نرفته . اونها با اتوبوس رفتن، فکر کنم اون فردا بخواد بره. -زینب ببین من رو با خودش نمیبره؟ -باشه فقط گوشیت رو باز خاموش نکنی. -چشم -فعلا تماس را قطع کردم و گوشی را همان طور در دستم گرفتم و از خودم جدا اش نکردم تا به محضی که زنگ خورد جواب بدهم. حدود یک ساعت بعد زینب زنگ زد و گفت ساعت ۶ باید در دانشگاه باشم. با خوشحالی به سمت اتاق پدرم رفتم و موضوع را برایش گفتم. با نگاهی مضطرب به من چشم دوخته بود و زیر لب گفت: -نتونستی شماره بگیری؟ -نه بابا جونم اما اونجا رسیدم میگیرم ،خوبه؟ -باشه . چیزی لازم نداری بخرم برات؟ -نه همه چیز رو برداشتم فقط به مامان گفتین؟ -اره؛ مامانت رو میشناسی که ظاهرش عصبانیه اما دلش صافه چون واقعا نگرانته. -میدونم بابا. در اتاق اش را بستم . روی تختم دراز کشیدم و از خستگی متوجه نشدم کی خوابم برد. صبح ساعت ۵ بیدار شدم ، بعد از نماز به آشپزخانه رفتم. مادرم گوشه ای ایستاده بود و در فکر و خیال به سر می برد. با ورود من خودش را مشغول کاری نشان داد. یک راست به سمتش رفتم و بدون توجه به چیزی در آغوشش گرفتم. عطر مادرم را به خوبی حس می کردم ، عطر وجودش که هر فرزندی به آن محتاج است. سعی می کرد ساده برخورد کند اما دل اش طاقت نیاورد و غرق بوسه ام کرد . -مراقب خودت باش. -چشم . شما هم مراقب خودت و بابا باش . میرم و زود بر میگردم‌‌. -دلم شور میزنه. -بد به دلت راه نده مادر من ؛ مگه دفعه اولمه میرم سفر؟ -نه ولی احساس میکنم فرق داره. -سفر آخرت که نمیرم میریم طرف های شرق و برمی گردم. -حالا چرا شرق؟ -نمیدونم شاید هم رفتیم چابهار و اون طرفها. -باشه . مواظب خودت باش. با گفتن چشم از آغوشش بیرون آمدم. صبحانه مختصری خوردم و پس از خدافظی با اهل خانه به همراه پدر به راه افتادیم. توی راه پدرم فقط سفارش می کرد و منم سفارش مادر و برادرم را‌‌‌. به دانشگاه که رسیدیم ، آقای جوادی با حاج آقا نوری را دیدم که منتظرم بودند‌. آقای جوادی راننده بود و حاج آقا نوری هم در حوزه های فرهنگی دانشگاه فعالیت می کرد و قرار بود با ما بیاید. همچنین حاج آقا نوری از دوستان جوانی پدرم بود برای همین پدرم من را به او سپرد و تا حدودی خیالش راحت شد. لحظه خداحافظی با پدر هم فرا رسید ؛ بوسه ای پدرانه بر گونه هایم کاشت و بعد دست دادیم و سوار ماشین شدم. ماشین به حرکت در آمد و در خیابان شروع کرد به پیش رفتن. پیش به سوی یارانی که از آنها جا مانده بودیم. قامت پدر لحظه به لحظه کوچک و کوچک تر می شد تا اینکه از پیش چشمانم محو شد و تنها قلبم بود که تصویر پدر را هر لحظه با خود مرور می کرد. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۹ ❣ گوشیم رو برداشتم و پیامی به سارا دادم . بلافاصله سارا بهم زنگ زد. -الو کجا رفتی تو دختر؟ -دارم میرم ایرانشهر. -ایرانشهر! اونجا چرا؟ -اردو جهادی. ببخشید که زود تر بهت نگفتم خیلی اتفاقی شد سارا. -ایش! حالا شدیم غریبه. - نه بابا ، این چه حرفیه. زیاد طول نمیکشه و زود برمی گردم. -باشه . برگشتی همه چیز رو برام تعریف کن. -چشم . ان شاالله خداحافظ -خداحافظ گوشیم را توی کیف گذاشتم، آقای جوادی و حاج آقا باهم گرم گفت و گو بودن. کم کم خوابم برد و چیزی نفهمیدم تا اینکه با صدای حاج آقا از خواب پریدم. -خانم صادقی ! -بله حاج آقا -برای نماز ایستادم. -اها چشم ، الان میام. چادرم را مرتب کردم و از ماشین پیاده شدم. بعد از اتمام نماز من و حاج آقا نوری به سمت ماشین رفتیم و سوار شدیم ‌. آقای جوادی هم رفته بود برای ناهار چیزی بگیرد. بعد از گذشت نیم ساعت ماشین حرکت کرد. تمام روز را اقای جوادی می راند و حاج آقا برای اینکه آقای جوادی خوابش نبرد تعریف می کرد. من هم در لاک خودم فرو رفته بودم و خیلی کم صحبت می کردم. شب بعد از نماز دوباره حرکت کردیم. نپرسیدم کجا هستیم و سریع رفتیم. وقتی پایم به ماشین رسید بی اختیار خوابم برد؛ با توقف ماشین از خواب دست کشیدم. به اطراف نگاه می کردم که غرق در تاریکی بود. شب پرده مخوفی بود که بر سر آسمان کشیده شده بود. ستاره ها دیگر نمی تابیدند انگار آن هم از ترس رنگشان پریده بود! با صدای آقای جوادی از فکر و خیال در آمدم و حواسم را جمه کردم‌. -دوباره استارت بزن حاج آقا. حاج آقا پشت سر هم استارت می زد ، انگار ماشین وسط راه کم آورده بود و میخواست رفیق نیمه راه شود. دلم را به دریا زدم و پرسیدم: -چی شده حاج آقا؟ -هیچی دخترم. انگار ماشین خراب شده و درست بشو نیست. -چرا من رو بیدار نکردید. -نیازی نبود دخترم، گفتیم شما خسته اید بهتره بخوابید. با ورود آقای جوادی بحث مان بهم ریخت. -نخیر حاجی این ماشین درست بشو نیست. -مشکلش چیه خب؟ -چی بگم والا. هر چی نگاه میکنم میبینم موردی نداره ، تازه قبل این که بیایم تعمیرگاه بردمش و رو به راه شده. -باشه رحیم اقا. شما بشینید خسته شدین من میرم توی جاده ببینم کسی نیست. -نه حاجی خطرناکه. -حواسم هست شما استراحت کن. با بسته شدن در سکوت طنین انداز شد . گوشی ام را برداشتم ببینم آنتن هست که از شانس بد مان آنتنی وجود نداشت. -دخترم اون بطری آب رو بده. بطری را به دست اقای جوادی دادم و به اطرافمان چشم دوختم؛ تا چشم کار می کرد تنها سیاهی بود و سیاهی! یک ساعتی وضع مان همان بود تا اینکه ماشینی از دور نمایان شد‌. استرس به جانم افتاد اما با لبخند حاج آقا کمی آرامش گرفتم. حاج آقا به طرف ماشین آمد و گفت: -پیاده شید این برادر ما رو تا یه جاهایی می رسونه. پرسیدم: -حاج آقا مطمئنین این آقا مورد اعتماده؟ -فعلا که چاره ای نداریم مجبوریم اعتماد کنیم. ظاهرش که معقوله باطنش هم توکل بر خدا. ساکم را برداشتم که حاج آقا گفت: -لازم نیست برمیگردیم . کم بردارید. چشمی گفتم و چند لباسی درونم کیفم جای دادم. ادامه دارد ... 🦋| | 🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۱۰❣ پشت سر آقای جوادی به راه افتادم. یک ماشین سمند به همراه یک سرنشین، چشمم به مرد پشت فرمان افتاد. مردی چار شونه با موهای مشکی و چشمان سبز و زیبا، به خودم که آمدم نگاهم را پس گرفتم. خودم را سرزنش کردم که چرا به مرد نامحرمی نگاه کردم. من و حاج آقا نوری صندلی پشت نشستیم و آقای جوادی و آن مرد غریبه جلو بودند. از حرف هایی که رد و بدل می شد این را فهمیدم که این مرد نامش مهراد است و ایرانشهر زندگی می کند. از مشهد بر می گشته است و در راه ما را می بیند . حاج آقا هم کم و بیش در مورد ما چیزی هایی گفت اما بسیار احتیاط کرد چیزی اضافه ای نگوید هرچه باشد او یک غریبه است‌‌‌. بعد از کمی صحبت مرد ماشین را متوقف کرد؛ بین دو راهی گیر کرده بودیم. او می گفت راهی که باید می رفتیم چنین دو راهی نداشته است . من گوشی ام را درآوردم تا از روی نقشه چک کنم . راهی را هم پیدا کردم اما او قبول نکرد و ترجیح داد از راه خاکی برود. سه ساعت در راه بودیم اما هیچ خبری نبود. ترس وجودم را فرا گرفته بود که نکند این مرد نقشه ای دارد. حتی نمی توانستم چیزی از ترس درونم به دیگران بگویم و این حرف ها مرا داشت خفه می کرد. چند نوری از دور سو سو می زد. انگار نور ماشین بود که به طرف مان می تاخت. آقای مهراد گفت: -این جا نباید می آمدیم. راه را اشتباه آمدیم. ترسم دو چندان شد ، زبان مانند چون خشکی ته حلقم افتاده بود. حاج آقا گفت: -از این ماشین ها بپرسید ببینید باید کجا بریم. -نه اصلا، باید چراغ ها را خاموش کنم رد مون رو نزنن. با ترس گفتم: -مگه این ها کی هستن؟ -قاچاقچی. -یافاطمه (س) مگه نگفتم از راهی که میگم برین؟ -این راه مطمئن بوده تقصیر من چیه؟ -نگه دار میخوام پیاده بشم. -نمیشه خانم. -میگم وایستا! حاج آقا با لحن آرامی گفت: -آروم باشید خانم صادقی. -حاج آقا چطور آروم باشم؟ این آقا ما رو انداخته توی دهن شیر. از کجا معلوم خودش جز قاچاقچی ها نباشه؟ آقا مهراد با عصبانیت رو به من گفت: -من قاچاقچی نیستم خانم. پنج ساله این راه رو میرم امن بوده. هر لحظه که می‌گذشت دو تویوتا به ما نزدیک تر می شدند. با صدای شلیک ماشین متوقف شد. مهراد: تیر به لاستیک خورده. من: یعنی چی؟ راه بیوفت اگه ریگی به کفشت نیست . مهراد:خانم محترم تصادف می کنیم. من: بهتر از اینکه به دست این ها بیوفتیم. کلافه دستی به موهایش کشید و سکوت کرد. حاج آقا گفت: -همگی آروم باشید . قرآن بخونید ان شاالله طوری نمیشه. مردی با لباس مشکی و بلوچی به همراه اسلحه نزدیک ماشین آمد و با تهدید ما را بیرون کشید. چادرم را محکم گرفتم و از ماشین پیاده شدم. دست هایمان با دستبند بستند و سوار تویوتا کردنمان. اشک در چشمانم حلقه زد اما اجازه ی گریه کردن در جمع مردان را به خود ندادم . تمام غم و ترسم را درون خودم می ریختم و نگذاشتم ترسم بر من قالب شود‌. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
پروردگارا🙏🏻 به ما دلی پرمهر زبانی نرم و نیتی خیر عطا فرما تا در پناه امن تو موجب امنیت در زندگی خود و دیگران باشیم روز دوشنبه زمستانتون سرشار از آرامش! و پراز امید و تلاش روزتان شاد و پر از خبرهای خوب 🌹 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
سلام مهربانان🌷🍃 🌷🌷❤ امروزتان پراز رنگ و بوی بهار🌷🍃 تازگی و طراوت میدهد آرزومیکنم وجودتان پرشودازعطر ورنگ خدا و امروزتان آکندہ شود ازهرچه زیبایی ست🌷🍃صبحتان پرازبرکات الهی ونیک بختی 🌷🌷🌷 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯