eitaa logo
ابرار
232 دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
1.3هزار ویدیو
12 فایل
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا #ابرار @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯ ارتباط با مدیر کانال: https://eitaa.com/AhmadRezaMoshiry
مشاهده در ایتا
دانلود
🌎🌗 *تقویم نجومی اسلامی*🌎🌎 ✴️ چهارشنبه 👈16 بهمن 1398 👈10 جمادی الثانی 1441👈5 فوریه 2020 🕋مناسبت های دینی اسلامی. 🎆امور اسلامی و دینی. 📛صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند ان شاءالله. ✅زراعت و کشاورزی. ✅شخم زدن زمین. ✅و سلف خریدن و پیش خرید محصولات زراعی خوب است. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد عمری دراز دارد و روزیش وسیع است.ان شاءالله. 🚘مسافرت اگر ضروری باشدحتما با صدقه همراه باشد. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️جابجایی. ✳️نقل و انتقالات. ✳️و آغاز تعلیم و تعلم نیک است. 💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه. مباشرت مستحب و فرزند حاصل از آن یا حاکم شود یا عالم. 💉💉حجامت خون دادن فصد خوب نیست و موجب درد و الم است. 💇‍♂💇اصلاح سر و صورت خوب و باعث عزت و احترام است. 😴🙄 تعبیر خواب. خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 11 سوره مبارکه هود علیه السلام است الا الذین صبروا و عملوا الصالحات اولئک لهم مغفره و اجر کبیر. و مفهوم ان این است که کاری برای خواب بیننده پیش اید که در نظر مردم سخت باشد و چون صبر کند باعث نیک نامی و راحتی ایام عمر او گردد. ان شاالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید. ✂️ناخن گرفتن 🔵 چهارشنبه برای ، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود. 👕👚 دوخت ودوز چهارشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه که موجب عزّت در دین میگردد 💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #امام_رضا_علیه السلام_ و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۱ ❣ *زهرا* تنها دلخوشی آن روزهایم بودن در کنار مهراد بود. شاید اگر او نبود من هم تا به الان زنده نبودم! دلم برای خانه ی مان ، مادرم، پدرم و نیما تنگ شده بود. برای غرغر های مادر... حرف های دلنشین پدر... جر وبحث های نیما.... به خودم که آمدم ، گونه هایم خیس شده بود. قطرات اشک طول مژه هایم را طی می کردند و بر روی گونه هایم جاری می شدند. با یا الله گفتن مهراد اشک هایم را پاک کردم. وقتی من را دید متوجه همه چیز شد. چشم های قرمزم همه چیز را برای او می گفتند. - زهرا چیزی شده؟ با صدای خش داری گفتم: - نه یکم خسته ام . آبرویش را بالا داد و گفت: -مطمئنی؟ دلت برای خانوادت تنگ شده؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم. - میدونی من شاید هر یک ماه بتونم خانوادم رو ببینم. بخاطر کارم ترجیح میدم کم مرخصی بگیرم و بیشتر کار کنم. - دل تنگ نمیشی؟ - چرا خب عوضش هر روز مامانم بهم زنگ میزنه. کمتر دل تنگ میشم. به دنبال حرف خنده ای کوتاه کرد . گفتم: - چقدر مامانی هستی تو! - مامانم خیلی پسریه! - مگه تک پسری؟ - نه ما چهار تا بچه ایم . داداش بزرگم محمد، مریم، مهراد،مهرداد. میتونستی من و مهرداد دوقلویم؟ تعجب کردم و گفتم: - نه. چه جالب! - تو چی ؟ چندتا بچه این؟ در دلم به حال و روزمان می خندیدم که باید بعد عقد میفهمیدیم با چه کسی ازدواج کرده ایم. - ما دوتا بچه ایم . من و نیما‌. - الهی . خواهر نداری؟ - نه . - پس یه رحمت بزرگ رو از دست دادی. اشکال نداره عوضش خواهر شوهری داری که زبونش سه متره. لبخند دندان نمایی بهش زدم و گفتم: - من و نیما سه سال اختلاف سنی داریم . خیلی باهم راحتیم. - خوبه. داداش بزرگ من ۳۶ سالشه، مریم ۳۳ سالشه، من و مهرداد هم ۲۹ سالمونه. -کدوم تون بزرگ ترین؟ - من سه دقیقه بزرگ ترم! اهانی گفتم . دلم هوای بیرون را کرده بود. مرغ دلم قفس تنم را رها می کرد و با خیالی آسوده در گردش بود. از مهراد خواستم من را از اتاق بیرون ببرد. یک روز تمام به تخت چسبیده بودم. تمام بدنم درد می کرد. قدم که بر میداشتم از درد لبانم را بر میچیدم و چشمانم را می بستم. مهراد که حال مرا می دید اصرار می کرد به تخت برگردم اما نمی توانستم مثل تکه گوشتی گوشه ای بنشینم. به مهراد فکر می کردم که هر روز کتکش میزدند اما به روی خودش نمی آورد. گویی نمیخواست من ضعفش را ببینم و روحیه ام را از دست بدهم‌. به حاج آقا و آقای جوادی رسیدیم. نماز مغرب را پشت سر حاج آقا خواندیم . شام را همان پسر که دوست مهراد بود آورد. آن دو برای مدت کوتاهی گوشه ای ایستاده بودند و آرام حرف می زدند. نمی توانستم بفهمم که چه می گویند‌. بعد از گفت و گویشان شاد تر به نظر می رسید. کنار هم نشسته بودیم و شام می خوردیم. در حین غذا خوردن گفت: - به امید خدا پیروزی نزدیکه. همین را گفت و دیگر حرفی نزد. هیچ کس هم سوالی نپرسید اما من ذهنم پر از سوال بود . بعد از شام خواستم به اتاق برگردیم‌‌. مهراد خواست کمکم کند اما خواستم خودم راه بروم. دستم را به دیوار می گرفتم و به سختی قدم بر می داشتم. حال مهراد از من بد تر بود. تنش کبود شده بود و هیچ جای سالمی برایش نمانده بود. پایش بخاطر شکنجه هایی که می کردنش خوب نشده بود . به اتاق که رسیدیم روی تخت دراز کشیدم و پتوی کهنه را رویم کشیدم. مهراد هم پایین دراز کشید انگار او هم مثل من بی خوابی به سرش زده بود. - منظورت از پیروزی اینکه که ما نجات پیدا می کنیم. - ان شاالله. اما نمیتونم بگم من هم نجات پیدا می کنم. توی تخت نیم خیز شدم و گفتم: -یعنی چی؟ - یعنی اینکه دستور رسیده من دست به سرشون کنم. باهاشون همکاری کنم اما به ظاهر این وسط هم تکلیف جونم مشخص نیست. - چی میگی؟ -نگران نباش . هر چی خدا بخواد همون میشه. من سرباز وطنم هر چی مافوقم بگه باید انجام بدم حالا چه بمیرم چه نمیرم‌. - مثلا میخوای بگی خیلی وظیفه شناسی؟ - نه من مسئولم ، یعنی اینکه مجبورم و اون رو لطف نمی دونم . یکجور وظیفه است که منت نداره. - با جونت بازی میکنی خب. - همه ی مرزبان ها و نظامی ها با جونشون بازی می کنن تا با جون هم وطن هاشون بازی نشه. بحث را ادامه ندادم .ذهنم مشغول بررسی حرف های مهراد بود. خواب به چشمم نمی آمد طول کشید تا خوبم ببرد. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۲ ❣ در سیاهی مطلق قدم می زدم . صدای خش خشی ترس را درونم به وجود آورد. با دیدن سایه بزرگی که پشت سرم بود ایستادم! نمی توانستم سرم را برگردانم و در در یک آن فکر فرار به سرم زد و شروع کردم به دویدن. سایه نه تنها دور نمی شد بلکه هر لحظه نزدیک و نزدیک تر می شد! نفسم بالا نمی آمد. به سختی نفس کشیدم؛ با رسیدن سایه سیاه جیغ کشیدم و از خواب پریدم. نفس نفس میزدم. عرق سردی روی پیشانیم نقش بسته بود. با دیدن لیوان آب جلوی رویم تازه متوجه وجود مهراد شدم. چهره ی نگرانش هیچ وقت از ذهنم بیرون نمی رود. - چی شده؟ خواب بد دیدی؟ - آ ..... آره - خیر باشه. دستش را گرفتم و گفتم: - مهراد من می ترسم. دیگه نمی تونم. از حرفم تعجب کرد و گفت: -چی میگی؟ ترس؟ زهرا؟ -آره منم آدمم خب میترسم. - میدونم . اما ترس فقط برای خداست . ترس از یه مشت بی دین خیلی تاسف برانگیزه. -باشه . من تاسف برانگیزم. -نه منظورم این بود . - پس چی بود ؟ -کلی گفتم بعدشم تو شیرزنی . مطمئنم نترسیدی یکم نگرانی. - نمیدونم. رفت و کمی بعد با خوراکی برگشت. توی دستش شکلات هم بود. با ذوق گفتم: - شکلات برای منه؟ با چشم های سبزش نگاهم کرد و گفت: - پرسیدن داره دیگه؟ دستش را آورد جلو و شکلات را به دستم داد. با ذوق جلدش را باز کردم. با اینکه با طعم میوه بود و من هم کاکائویی بیشتر دوست داشتم ولی آنقدر دلم هوس چیز شیرین کرده بود که دولپی خوردم. مهراد فقط نگاهم می کرد . از سنگینی نگاهش معذب شدم و گفتم: - تو نمی خوری؟ - ترجیح میدم بیننده باشم تا خوردنده. خنده ای کردم و گفتم: - نگام نکن . دستانش را جلوی چشمانش گرفت و گفت: - اختیار چشمام دست توعه . شیرین زبانی مهراد از شکلات هم برایم دلچسب و شیرین تر بود! قیافه اش را جدی کرد و گفت: - زهرا! همون طور که داشتم می خوردم گفتم: - اوهوم؟ - بگو جانم . اوهوم چیه؟ با دهن پر گفتم: - مگه نمی بینی دارم میخورم. - قربونت برم شکمو خانم. خواست حرفش را ادامه بدهد که گفتم: - شکمو خودتی! - نه تویی. کفشم را در آوردم و گفتم: - حرف آخرت همینه؟ - حرف اول و آخرم اینه. با کفش دور اتاق دنبالش می کردم و غش غش می خندیدیم. او تند می دوید و دستم بهش نمی رسید . نالیدم: - قبول نیست من خسته شدم. - معلومه نمیتونی به گرد پام برسی . من مدال نقره دارم توی مسابقات دو. -جدی؟ - نه پس شوخی! جدی جدی. - نگفتی ورزشکار بودیا؟ - نظامی ها همه ورزشکارن . بدنشون همیشه باید آماده و ورزیده باشه. همین که یکجا ایستاده بود گول زدم و کفشم را به بازویش زدم. احساس کردم دردش آمد اما فقط خندید. - اگه تو ورزشکاری منم باهوشم. - خرگوش خانمی پس. - میتونم باشم. راستی می خواستی چیزی بگی من حرفتو قطع کردم. گردنش را خاراند و گفت: - چیز مهمی نیست . بعدا میگم‌‌. - وقتی اینجوری میگی یعنی مهمه اما مراعات حال من رو می کنی. دست را داخل جیبش فرو برد و گفت: - بشین تا بگم. هر دو روی تخت نشستیم. -امروز که اومدن دنبالم باید کارم رو شروع کنم. تا چند روز دیگه هم عملیات می کنیم؛ خوشحالم که شما ها نجات پیدا می کنین ان شاالله. حالم به کلی گرفته شد. اینکه او بیشتر به فکر ما بود تا خودش آزارم می داد. انگار روحم به وجودش گره خورده بود و تحمل رنجش را نداشتم. او را که می زدند من احساس درد می کردم! ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۳ ❣ صدای در که بلند شد . مهراد گفت: - بیرون نیای. چشمی گفتم و سریع از اتاق خارج شد. دوباره که صدای در آمد متوجه شدم او را بردند. دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. مدام صلوات می فرستادم و قرآن می خواندم. حاج آقا اجازه ی ورود خواست . - بفرمائید. لبخند انگار با لبانش عجین شده بود؛ در بدترین شرایط هم محو نمی شد. آرامش صورتش به من هم آرامش می داد. او قرآن می خواند و من به صوت دلنشینی اش گوش می دادم. حدود یک ساعت بعد جز یکم را تمام کردیم. دلم بد جور شور می زد. هوا به سمت تاریکی می رفت ولی خبری از او نبود. غم تمام وجودم را فرا گرفته بود. بعد از رفتن حاج آقا بغضی که چندین ساعت در گلویم حبس بود سرباز کرد. اشک صورتم را خیس کرده بود. جز دعا کاری از دستم بر نمی آمد. بدون شام خوابم برد. با صدای در از خواب پریدم؛ فکر می کردم در را که باز می کنم چهره ی خندان مهراد را می بینم. اما با دیدن آقای جوادی انگار سطل آب رویم خالی کرده اند. - خانم صادقی اذان صبح رو دادن. تشکر کردم و در را بستم. دلم بدجور برایش تنگ شده بود. دلخوشی اسارتم وجود مهراد بود. جانم به جانش بسته بود! فکر و خیال بد لحظه ای امانم نمی دادند . فکر نبودنش هم بر دردم افزوده شده بود. نکند کاریش شده باشد؟ الان جاست؟ سردش است؟ جای خواب دارد؟ غذا خورده است؟ با فکر کردن به این جور چیزها حالم بد تر می شد. اشک جواب این همه درد را نمی داد. ای کاش آغوش پدرم را داشتم! ای کاش می توانستم داد بزنم و درد دلم را بگویم! ای کاش می توانستم ساعت ها قدم بزنم و فراموشش کنم‌. فراموشش کنم؟ چطور می توانستم به فراموشی فکر کنم؟ هرگز! او بر می گردد . او به من قول داده بود‌‌‌. گریه امانم را بریده بود. پرده ی اشک جلوی دیدم را گرفته بود. گاهی خودم را ملامت می کردم که به او دل بسته ام. در ذهنم جملاتی را می چیدم که وقتی باهاش رو به رو شدم بهش بگویم. گاهی دعوا بود که چرا به من خبر نداده بود. گاهی هم میگفتم گناه دارد و به او حق می دادم‌. ای کاش میتوانستم قلبم را از سینه ام بیرون بکشم ، پاکش کنم و دوباره بگذارمش. ای کاش ذهنم می توانست همه چیز را فراموش کند. با خیالش صبح را به شب رساندم. این ماجرا سه روز طول کشید. سه روزی که برایم طعم صدها سال می داد. سه روز بود که تمام امیدم بریده شده بود. سه روز بود که خورد و خوراکم تنها اشک بود و اشک! اشتها نداشتم . بدجور ضعف کرده بودم‌. لب هایم بهم چسبیده بود! حتی بلند شدنم هم سخت ترین کار برایم بود. خبری از تهدید های خسرو خان نبود! اصلا خسروخان نبود! صدای های عجیب و غریبی به گوش می رسید اما نای راه رفتن نداشتم‌. در باز شد و حاج آقا سراسیمه به من نزدیک شد. - خانم صادقی نجات پیدا کردیم . خدا رو شکر. اصلا حرف خوشایندی برایم نبود. چه فرقی داشت! دنیای زهرا بدون مهراد همه اش اسارت و بدبختی بود. حاج آقا حال و روزم را که دید رفت . چشمانم سیاهی می رفت و انگار دنیا دور سرم می چرخید. صدای زنی در گوشم می پیچید اما متوجه حرف هایش نمی شدم. کم کم از حال رفتم و در عالم بی خبری غرق شدم. ادامه دارد ..‌. 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۴ ❣ گوشم سوت می کشید. نور محوی به چشمانم می تابید و چشمانم را آزار می داد. پلک های سنگینم را به سختی کنار زدم. با چند بار پلک زدن کم کم همه چیز واضح شد. پدر و مادرم ، نیما و سارا کنار تخت ایستاده بودند. با باز شدن چشمانم غرق در خوشحالی شدند. مادرم مدام قربان صدقه ام می رفت. پدر خدا را شکر می کرد. سارا با گوشی اش در حال مکالمه بود. نیما هم نگاهم می کرد و برق خوشحالی در چشمانش موج می زد. با صدای خش داری گفتم: - اینجا کجاست؟ مادر با لحن آرامی گفت: - بیمارستانی عزیزم . - تِه .... تهران؟ -آره دنیا روی سرم خراب شد. چرا من تهرانم؟ من باید بروم دنبال مهراد. خواستم بلند شوم که با احساس گیج و منگی به ناچار دراز کشیدم. قطره اشکی از چشمانم سر خورد و روی روسری ام ریخت. مادر اشکم را که دید گفت: - بمیرم چقدر سختی کشیدی. نمیدانست این اشک حاصل درد عشق است. با یادوآوری اتفاقات اخیر متوجه حاج آقا شدم. شاید او بتواند خبری از مهراد به من دهد. اما خجالت می کشیدم به او چیزی بگویم. به پدرم گفتم: - بابا اقای نوری کجاست؟ لبخندی زد و گفت: - حالشون خوبه! - نه من کارشون دارم. میشه پیداشون کنین؟ بوسه ای به گونه ام زد و گفت: - البته. سارا نزدیکم آمد و دستم را گرفت‌. - بی معرفت دلم برات تنگ شده بود. مُردم و زنده شدم دختر. لبخند تلخی زدم و با گفتن" منم" مکالمه مان را به پایان رساندم. نیما جلو آمد اما تا خواست چیزی بگوید پرستار وارد شد و سارا و نیما را بیرون کرد. دلم برای صدایش تنگ شده بود. اما بیشتر دلتنگ صدای مهراد بودم. دلتنگ چشمان سبز رنگش که مثل قرص آرامبخش بهم آرامش می داد. پدر وارد اتاق شد و نگاهم را همپایش کردم تا کنار تخت آمد. - حاج آقا توی راهه . بعد هم بیرون رفت. مادرم هنوز کنارم ایستاده بود. با دیدن مادر یاد حرف هایمان افتادم. - چقدر مامانی هستی تو! -نه مامانم پسریه. لبخندی در ذهنم شکل گرفت. حاج آقا آمد. از مادرم خواستم تنهایمان بگذارد. - سلام دخترم بهتری؟ - الحمدا... شما خوبین؟ اتفاقی براتون نیوفتاد که؟ - نه خدا رو شکر. هم من و هم آقای جوادی سالم رسیدیم - خدا رو شکر. حاج آقا از آقای علوی خبر ندارین؟ - راستش ایشون به مشهد اعزام شدن . فقط همین رو میدونم. از اینکه تهران نبود دلم گرفت. بعد هم کمی حرف زدیم و حاج آقا رفت‌‌. دو روز در بیمارستان بستری بودم. بعد هم برگشتیم خانه... اما چه خانه ای؟ قبل از آن اتفاق فکر می کردم خانه بهم آرامش می دهد ؛ احساس راحتی می کردم اما بعد از آن این حسم مثل قلبم زیر و رو شد! هیچ چیز مرا آرام نمی کرد جز او... تقریبا سه روز بعد حالم بهتر شد، بدون کمک می تونستم راه برم. از وقتی که به هوش آمده بودم یک لحظه هم نبود که به فکر مهراد نباشم. آیا او هم به من فکر می کرد؟ شاید با ستاره خوش است و مرا از یاد برده! چرا زنگ نمی زند؟ با یادآوری نداشتن شماره اش آهی کشیدم. باید بروم مشهد حداقل این طور مدیون دلم نیستم‌. با صدای زنگ گوشی ام به خود آمدم. اسم سارا لبخند کمرنگی را روی لبم هک کرده. -الو؟ سلام. - وای خوبی زهرا؟ - قربونت . تو چطوری؟ - خوبم دلتنگ تو.... - خب بیا اینجا منم دلم تنگ شده. انگار منتظر همین حرفم بود ولی گفت: - مزاحم نمی شم. - خودت میدونی نیستی پس منتظرتم. چشمی گفت و بعد خداحافظی هر دو قطع کردیم. حدود نیم ساعت بعد سارا خونه مان بود. بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کردم تا به اتاقم بیاید. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۵ ❣ روی تخت نشستیم . سارا تشنه شنیدن اتفاقاتم بود. دلم میخواست به او چیزی بگویم اما خجالت می کشیدم بگویم من با مردی ازدواج کرده ام و... از آن شب ترسناک برایش گفتم ؛ ماجرای اسارتمان، خسرو خان و... هیچ چیز در مورد مهراد به او نگفتم . کمی دلداری ام داد . از حال و روز خودش و خانواده ام می گفت. نزدیک دو هفته رنج و بی خبری... غم و ماتم این خانواده... بی تابی مادرم... دلم برای شان سوخت! مادرم با شربت و شیرینی وارد اتاق شد. به سارا و من تعارف کرد. ولی من اشتهایی نداشتم و نخوردم. نزدیک های غروب سارا خداحافظی کرد و رفت. باز هم به اتاقم پناه بردم. این چند وقت هر مهمانی که برای عیادتم می آمد من را نمی دید یا کم می دید. حوصله ی هیچ کس را نداشتم، آنها هم جوری دست به سرشان می کردند. فکر رفتن به مشهد را در ذهنم پر و بال می دادم. اما بعد از این اتفاق به سختی می توانستم رضایت بگیرم تا تنها به سفر بروم؛ با وجود مادر و پدرم نمی توانستم دنبالش بگردم. خسته و کلافه گوشه ی تخت خودم را مچاله کردم. پاهایم را داخل شکمم فشردم. نیما بدون در زدن و سرزده وارد اتاقم شد. کار همیشگی اش بود. بعد از فهمیدن ماجرا توسط حاج آقا، تحملم هم پایین آمده بود و با اندک چیزی عصبانی می شدم. آن روز عقده ام را تبدیل به داد کردم و با لحن تندی به نیما گفتم: - مگه نگفتممممم در بزن بعد بیا تو. هزار بار میگم اما هنوز هم مثل چی سرت رو میندازی میای توووو‌. از تُن صدایم به کلی شوکه شده بود. به تته پته افتاده بود و گفت: - آبجی مامان گفت بگم آقا عرفان می خواد بیاد. از صدایم مادر و پدر هم جمع شدند. کمی صدایم را پایین آوردم و گفتم: - من نمیخوام کسی رو ببینم. بدم میاد ازش. خودتون که میدونین. پدرم هیچ چیز نگفت اما مادر گفت: - مثل همه ان دیگه.... یه چایی میخورن و میرن؛ یه عیادت ساده مگه دعوا داره. - مامان من ! من ازش بدم میاد چه فرقی میکنی مهمونی باشه یا عیادت. من از اتاقم بیرون نمیام. - بیخود می کنی! هر چی مراعاتتو میکنیم پرو تر میشی. مثل خول و چلا خودتو حبس کردی که چی؟ پدرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت: - حق داری. اما بیا یه سلام بکن بعدش برو. - ای بابا. چشم بعد هم رفتند. سرم به شدت درد می کرد، قرص آرامبخش را برداشتم و به همراه آب خوردم. به سمت حمام رفتم تا کمی از گرمای درونم بکاهم. قطرات آب با اشک های داغم مخلوط می شد . من چه ام شده بود؟ دوری او مرا به مرز جنون کشیده بود! موهایم را در حوله پیچیدم . مرور خاطرات مرا شکنجه می داد. شکنجه روانم از شکنجه جسمم سخت تر و طاقت فرسا تر بود. نماز هایم دیگر رنگ و بوی سابقش را نداشت. کمتر برای خدایم وقت می گذاشتم، همه ی زندگی ام شده بود او... دنبال نشانه ای از او... اذان مغرب را که دادند نمازم را خواندم. کمی بعد صدای مادرعرفان و خودش به گوشم خورد که با خانواده ام احوال پرسی می کردند. لباسی پوشیدم و چادرم را سر کردم. به طرف نشیمن رفتم؛ عرفان کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود به همراه پیرهن سفید. مادرش هم رنگ موهایش را عوض شده بود و کلی زیورآلات به خودش آویزان کرده بود. گرم صحبت بودند که با ورود من بلند شدند. نگاه تمسخرآمیز مادر عرفان بدجور اذیتم می کرد. من هم سرد برخورد کردم و بعد از احوال پرسی به اتاقم برگشتم‌. برق را خاموش کردم. در تاریکی و تنهایی دوباره در خیالش غرق شدم. دیگر حتی اشکی نداشتم تا برایش بریزم. قرص خواب آوری خوردم تا برای چند دقیقه ای در این دنیا نباشم. تعطیلی هایی که در بین سال بود تمام شده بود. من باید به دانشگاه می رفتم. اما حوصله ی دانشگاه را هم نداشتم. صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. سارا بود! تماس را وصل کردم‌. -الو زهرا. خوبی؟ - سلامت کو؟ - عه راست میگیا از بس عجله داشتم خوردم. - خب کارت چیه؟ - واه واه چه بد اخلاق. سر صبح چیکارت دارم جز دانشگاه؟ اسم دانشگاه را که آورد خستگی در تنم جولان می داد. - من دانشگاه نمیام. - زهرا چند روزه که دیگه تعطیل نیست . بیا بریم وگرنه نمیتونیم برای عید تعطیل کنیما. توی تختم قلطی زدم و گفتم: - سارا خستم. - من این حرفا حالیم نیست . دم درم بدو بیا. بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم باشد قطع کرد. به سختی از جایم دل کندم و به صورتم آبی زدم. لباس هایم را پوشیدم و بدون صبحانه از خانه بیرون رفتم. سارا برایم بوق زد. به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم. - سلام خانم تنبل. - علیک سلام. حالم خوب نیست سر به سرم نزار. - چقدر نازک نارنجی شدیا. - تو هم اگه اون اتفاقا برات میوفتاد اینقدر شنگول نبودی. اما من دلم از کس و چیزی دیگر به درد آمده بود. حاضر بودم دوباره اسارت بکشم اما در کنار او... ادامه دارد ... 🦋||🦋 ❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۵ ❣ روی تخت نشستیم . سارا تشنه شنیدن اتفاقاتم بود. دلم میخواست به او چی
زی بگویم اما خجالت می کشیدم بگویم من با مردی ازدواج کرده ام و... از آن شب ترسناک برایش گفتم ؛ ماجرای اسارتمان، خسرو خان و... هیچ چیز در مورد مهراد به او نگفتم . کمی دلداری ام داد . از حال و روز خودش و خانواده ام می گفت. نزدیک دو هفته رنج و بی خبری... غم و ماتم این خانواده... بی تابی مادرم... دلم برای شان سوخت! مادرم با شربت و شیرینی وارد اتاق شد. به سارا و من تعارف کرد. ولی من اشتهایی نداشتم و نخوردم. نزدیک های غروب سارا خداحافظی کرد و رفت. باز هم به اتاقم پناه بردم. این چند وقت هر مهمانی که برای عیادتم می آمد من را نمی دید یا کم می دید. حوصله ی هیچ کس را نداشتم، آنها هم جوری دست به سرشان می کردند. فکر رفتن به مشهد را در ذهنم پر و بال می دادم. اما بعد از این اتفاق به سختی می توانستم رضایت بگیرم تا تنها به سفر بروم؛ با وجود مادر و پدرم نمی توانستم دنبالش بگردم. خسته و کلافه گوشه ی تخت خودم را مچاله کردم. پاهایم را داخل شکمم فشردم. نیما بدون در زدن و سرزده وارد اتاقم شد. کار همیشگی اش بود. بعد از فهمیدن ماجرا توسط حاج آقا، تحملم هم پایین آمده بود و با اندک چیزی عصبانی می شدم. آن روز عقده ام را تبدیل به داد کردم و با لحن تندی به نیما گفتم: - مگه نگفتممممم در بزن بعد بیا تو. هزار بار میگم اما هنوز هم مثل چی سرت رو میندازی میای توووو‌. از تُن صدایم به کلی شوکه شده بود. به تته پته افتاده بود و گفت: - آبجی مامان گفت بگم آقا عرفان می خواد بیاد. از صدایم مادر و پدر هم جمع شدند. کمی صدایم را پایین آوردم و گفتم: - من نمیخوام کسی رو ببینم. بدم میاد ازش. خودتون که میدونین. پدرم هیچ چیز نگفت اما مادر گفت: - مثل همه ان دیگه.... یه چایی میخورن و میرن؛ یه عیادت ساده مگه دعوا داره. - مامان من ! من ازش بدم میاد چه فرقی میکنی مهمونی باشه یا عیادت. من از اتاقم بیرون نمیام. - بیخود می کنی! هر چی مراعاتتو میکنیم پرو تر میشی. مثل خول و چلا خودتو حبس کردی که چی؟ پدرم که تا آن لحظه ساکت بود گفت: - حق داری. اما بیا یه سلام بکن بعدش برو. - ای بابا. چشم بعد هم رفتند. سرم به شدت درد می کرد، قرص آرامبخش را برداشتم و به همراه آب خوردم. به سمت حمام رفتم تا کمی از گرمای درونم بکاهم. قطرات آب با اشک های داغم مخلوط می شد . من چه ام شده بود؟ دوری او مرا به مرز جنون کشیده بود! موهایم را در حوله پیچیدم . مرور خاطرات مرا شکنجه می داد. شکنجه روانم از شکنجه جسمم سخت تر و طاقت فرسا تر بود. نماز هایم دیگر رنگ و بوی سابقش را نداشت. کمتر برای خدایم وقت می گذاشتم، همه ی زندگی ام شده بود او... دنبال نشانه ای از او... اذان مغرب را که دادند نمازم را خواندم. کمی بعد صدای مادرعرفان و خودش به گوشم خورد که با خانواده ام احوال پرسی می کردند. لباسی پوشیدم و چادرم را سر کردم. به طرف نشیمن رفتم؛ عرفان کت و شلوار سورمه ای پوشیده بود به همراه پیرهن سفید. مادرش هم رنگ موهایش را عوض شده بود و کلی زیورآلات به خودش آویزان کرده بود. گرم صحبت بودند که با ورود من بلند شدند. نگاه تمسخرآمیز مادر عرفان بدجور اذیتم می کرد. من هم سرد برخورد کردم و بعد از احوال پرسی به اتاقم برگشتم‌. برق را خاموش کردم. در تاریکی و تنهایی دوباره در خیالش غرق شدم. دیگر حتی اشکی نداشتم تا برایش بریزم. قرص خواب آوری خوردم تا برای چند دقیقه ای در این دنیا نباشم. تعطیلی هایی که در بین سال بود تمام شده بود. من باید به دانشگاه می رفتم. اما حوصله ی دانشگاه را هم نداشتم. صبح با صدای زنگ گوشی از خواب پریدم. سارا بود! تماس را وصل کردم‌. -الو زهرا. خوبی؟ - سلامت کو؟ - عه راست میگیا از بس عجله داشتم خوردم. - خب کارت چیه؟ - واه واه چه بد اخلاق. سر صبح چیکارت دارم جز دانشگاه؟ اسم دانشگاه را که آورد خستگی در تنم جولان می داد. - من دانشگاه نمیام. - زهرا چند روزه که دیگه تعطیل نیست . بیا بریم وگرنه نمیتونیم برای عید تعطیل کنیما. توی تختم قلطی زدم و گفتم: - سارا خستم. - من این حرفا حالیم نیست . دم درم بدو بیا. بعد هم بدون اینکه منتظر جوابم باشد قطع کرد. به سختی از جایم دل کندم و به صورتم آبی زدم. لباس هایم را پوشیدم و بدون صبحانه از خانه بیرون رفتم. سارا برایم بوق زد. به طرف ماشینش رفتم و سوار شدم. - سلام خانم تنبل. - علیک سلام. حالم خوب نیست سر به سرم نزار. - چقدر نازک نارنجی شدیا. - تو هم اگه اون اتفاقا برات میوفتاد اینقدر شنگول نبودی. اما من دلم از کس و چیزی دیگر به درد آمده بود. حاضر بودم دوباره اسارت بکشم اما در کنار او... ادامه دارد ... 🦋||🦋
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۶ ❣ گوشی ام را در آوردم که چندین تماس بی پاسخ زینب متعجبم کرد. به او زنگ زدم. بوق اول را که خورد برداشت. - وای سلام زهرا جون. - سلام زینب خوبی؟ - خدا رو شکر. یه چیزایی شنیدم درسته؟ - چی؟ - اینکه ایرانشهر نرفتی و به دام قاچاقچیا افتادین. - درسته. - وای دختر خیلی نگرانت شدم، من تازه شنیدم . حلالم کن. میدونستم نرفتی اما نمی دونستنم چه اتفاقی برات افتاده. - از کی شنیدی؟ - تو دانشگاه همه میدونن. چشم هایم از تعجب نزدیک بود از حدقه در بیاید. - جدی؟ - آره . - اها خیلی خب خوشحال شدم زینب جون. ممنونم که زنگ زدی. - نه بابا وظیفم بود. ببخشید بازم، اگه من نبودم که... حرفش را قطع کردم و گفتم: - حرفشم نزن اتفاقی بوده که افتاده. - بازم معذرت میخوام. - خواهش میکنم گلم . کاری نداری؟ - نه عزیزم . مراقب خودت باش ، خداحافظ . خداحافظی که کردم تماس را هم قطع کردم. نمی دانستم چطور باید سر در دانشگاه بلند کنم. حتما یا سوال می پرسیدن یا متلک می انداختن. از مسخره شدن توسط دیگران نفرت داشتم. نگاه سارا کردم که سریع نگاهش را پس گرفت. تمام طول مسیر هر چقدر هم که صحبت می کردیم به من نگاه نمی کرد. حدس میزدم ‌کار سارا باشد که بیشتر بچه های دانشگاه قضیه را می دانستند. اما به هر حال برایم مهم نبود، مسئله ای دیگر بیشتر آزارم می داد. به دانشگاه که رسیدیم سنگینی نگاهایشان سخت اذیتم می کرد اما بدون اعتنا راهم را در پیش گرفتم. سر کلاس ها هم تا نگاهشان به من می افتاد پچ پچ می کردند. به هر زجری بود دانشگاه هم تمام شد. تقویمم را در آوردم، آن روز سه شنبه بود. تا آخر هفته وقت داشتم مادر و پدرم را راضی کنم. به خانه که رسیدم به اتاق رفتم و در را قفل کردم تا کسی خلوتم را بهم نزند. مادر از کارهایم خیلی ناراحت بود. فکر می کردم که چطور می توانم پدر را راضی کنم. به بهانه ی حال و هوا عوض کردن می توانستم راضی اش کنم. ناهارم را توی اتاق خوردم. بعد از ناهار صدای در زدن کلافه ام کرد. در را باز کردم، چهره ی پدر پشت در بود. - اجازه هست بیام داخل؟ با گفتن "حتما" پدر وارد شد. روی تخت نشستم و اشاره کرد من هم بنشینم. روی صندلی نشستم که خودش بحث را پیش کشید. - زهرا جان چرا اینطور می کنی؟ - چطور بابا؟ - همه اش توی این اتاقی از همه دوری می کنی. - بابا شما هم اگه اون اتفاق براتون میوفتاد تا چند ماه حالتون بد بود. - قبول دارم دخترم. خب چاره چیه؟ تا اخر عمرت که نمیتونی توی این اتاق باشی. برات روان شناس بگیرم؟ از شنیدن این حرف عصبانی شدم و گفتم: - یعنی من روانیم؟ - نه دخترم. روان شناس برای اینکه حرفی رو که نمیتونی به من و مامانت بگی به اون بگی. - نه نمیخوام بابا. - پس چیکار کنم برات؟ داری خودتو نابود می کنی. اگه اتفاقی توی اون ماجرا افتاده بگو بهم. - کاری نشده بابا . یه سفر حالم رو خوب میکنه. - نه اسم سفر رو نبر که نمیتونم دیگه. - مگه شما نمیگی هر کاری میکنی حالم خوب بشه؟ خب سفر حالم رو خوب میکنه. - باشه پس همه با هم سفر می ریم. - نه دوست دارم تنها باشم . میخوام با خودم کنار بیام. - خب ما کنارت باشیم زود تر فراموش می کنی‌. - شما اینطور فکر می کنین اما ... بلند شد و گفت: - اما نداره. تو تنها هیچ جا نمیری فهمیدی؟ - بابا یه دقیقه صبر کنین. بدون توجه به حرفم از اتاق بیرون رفت. بهش حق می دادم که نگرانم باشد، اما دلم این را نمی پذیرفت. در را بستم و پشت به در روی زمین افتادم. بغض رفیق بی ادعای آن روزهایم بود. قرص آرامبخشی را خوردم و روی میز نشستم تا به کارهای عقب مانده ی دانشگاهم برسم. یک ساعت که گذشت کم کم خواب به سراغم آمد و خوابیدم‌‌. با صدای در از خواب پریدم. مادر بود که پشت در داد و بیداد می کرد‌. - باز کن این در رو. معلوم نیست چه غلطی می کنه. سریع در را باز کردم. چهره ی عصبانی مادرم ترس را به جانم انداخت. او یک قدم جلو می آمد من یک قدم عقب... - چته؟ زبانم بند آمده بود و فقط سکوت کردم. - میگم چت شده نیلا؟ از صبح تا شب توی این اتاق چیکار می کنی؟ چرا اوقات ما رو تلخ می کنی؟ بلا های چند ماه پیشتو یادم نرفته. چه آبروریزی نکردی با اون چادرت. حالا چادر تموم شد یه مسخره بازی دیگه شروع شد! مادر از حال و روز دخترش خبر نداشت. دخترکی که تب عاشقی او را به جنون کشیده بود. زیر لب نالیدم: - مامان هیچیم نیست . یکم حالم بده خوب میشم. دست هایم را گرفت و با بغض گفت: - اخه چرا خودتو نابود می کنی؟ بیا بریم سفر حالت عوض شه. - مامان من نیاز به تنهایی دارم. - مگه چه اتفاقی برات افتاده؟ مادر نمی دانست من از چه رنج می کشم. نمی دانست در اسارت چه بلایی سر دخترش آمده. - نه! احساس میکنم اینطور زود تر شرایطم رو درک میکنم . فقط همین. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی
پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۷ ❣ دلم به حالش می سوخت اما چه کنم؟ دلم به حال خودم هم می سوخت که نمی توانستم از این شهر بروم. سارا بهم زنگ زد و گفت برای خرید عید برویم بیرون. میدانستم کار مادر است تا به این بهانه مرا بیرون ببرد به ناچار حاضر شدم تا با او به خرید بروم. مثل همیشه سر وقت دنبالم آمد و با هم به چندین مرکز خرید رفتیم. منی که یک روز کامل می توانستم در بازار چرخ بزنم و خرید کنم حالا حوصله ی نگاه کردن به ویترین های مغازه ها را هم نداشتم! چند لباس به اصرار سارا گرفتم. سلیقه اش خوب بود. اذان مغرب را که گفتند به طرف نمازخانه رفتیم و نمازمان را به جماعت خواندیم. بعد هم به رستوران رفتیم. من عاشق گشت زدن با بهترین دوستم بودم اما دیگر حوصله ی خودم را هم نداشتم. عشق چه کار با دل آدم که نمی کند. عاقلی را دیوانه می کند. با نشاطی را بی نشاط می کند. عشق جوشد بحر را مانند دیگ عشق ساید کوه را مانند ریگ عشق بشکافد فلک را صد شکاف عشق لرزاند زمین را از گزاف "مولانا" توی فکر بودم با صدای سارا مرغ خیالم به آشیانه اش بازگشت. - زهرا کجایی؟ -چی؟ همین جام. نگاه مشکوکی بهم انداخت و گفت: - آره جون خودت. من در میان جمعو دلن جای دیگرست. بعد هم ریز ریز خندید. - مثل خودت گفتم دیگه؟ زهرا مثل تو خُل شدم. - مگه من چمه؟ - نمیدونم چرا همش شعر می خونی. - شعر بهم آرامش میده. - اصلا اینطور نیست. خب اینو ول کن . بگو ببینم به چی فکر می کردی؟ -هی ... هیچی - آره تو گفتی و منم باور کردم. من با یه نگاه میدونم تو دلت چی میگذره. خیلی دوست داشتم حرف بزنم. دردم را به کسی بگویم اما احساس می کردم کار درستی نیست. - دوباره که رفتی تو فکر ! - ها ‌‌... نه حواسم هست. - زهرا تو یه چیزیت شده. خب بگو بهم اگه بتونم کمکت میکنم . ای کاش می توانستم بگویم عشق درد بی درمان است . دوباره گفت: - قول میدم به کسی نگم. - چیزی نیست خب. - باشه نگو . کی حوصله ی ناله های تو رو داره؛ اینقدر بریز توی خودت که بترکی. - باشه میگم. دیگر این راز را نمی توانستم در سینه حبس کنم. زخم دوباره سر باز کرده بود و جسم و جانم را آزار می داد. خب از کجا باید شروع می کردم؟ میترسیدم بغض کنم و نتوانم خودم را جلوی سارا قوی نشان دهم. به سختی ماجرای مهراد را برایش تعریف کردم اما با این تفاوت که من فقط عاشقش شده ام . تمام حقیقت را به او نگفتم و البته دروغ هم نگفتم. بعد از تمام شدن صحبت هایم به چشمانم نگاه کرد و گفت: - خب میخوای بری مشهد دنبالش بگردی؟ مگه شماره ای ازش نداری؟ - نه بابا. شماره شو از کجا داشته باشم؟ میرم مشهد اینقدر میگردم تا پیداش کنم. - سخته زهرا. بیخیال بشو. - میدونستم کمکم نمیکنی. پس ادعا نکن. خودش را جمع و جور کرد و گفت: - معلومه که کمکت میکنم. فقط بگو چه کمکی ازم برمیاد. - مامان و بابام اجازه نمیدن تنهایی برم جایی . تو به مامانم بگو زهرا به سفر احتیاج داره ‌ بگو باهم میریم مشهد‌. - مطمئنی مامانت جوابش مثبته؟ - به امتحانش می ارزه. با گفتن باشه از زبان سارا. غذایی مان هم رسید. غذا را که خوردیم از رستوران بیرون آمدیم؛ من را به خانه رساند و خودش رفت. به همراه کلی پلاستیک وارد خانه شدم. صدای قاشق و چنگال را که از آشپزخانه شنیدم مطمئن شدم دارند شام می خورند. بعد از گذاشتن وسایل ها داخل اتاق به آشپزخانه رفتم‌. سلامی کردم و همگی جوابم را دادند. شیشه آب را از یخچال بیرون کشیدم . آب را توی لیوان ریختم و نوشیدم‌. شام شان استانبلی بود. مادر از بیرون و خرید هایمان می پرسید. همه چیز را برایش گفتم که چه نوع مانتویی خریده ام . هر چند که انتخاب سارا بود. بعد از گفتن شب بخیر به اتاق بازگشتم. قرص آرامبخش را خوردم و آن شب را هم به کمک آرامبخش به صبح رساندم. صبح با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم. وضو گرفتم تا برای نماز صبح آماده باشم. مامان داشت نمازش را می خواند. او با اینکه حجاب درست و حسابی نداشت اما نمازش هیچ گاه ترک نمی کرد. احساس می کنم همین کارش روزی نجاتش می دهد. نمازم را که خواندم دوباره خوابیدم. دو ساعت بعد بیدار شدم و بعد از خوردن صبحانه ی کوچکی به اتاق رفتم تا آماده شوم. مانتوی سبز با مروارید های سفید و سبز و روسری سنتی با طرح بته جقه و چادر لبنانی. کفش هایم را پوشیدم و از خانه بیرون آمدم. تا ایستگاه مترو پیاده رفتم‌. شلوغی مترو وقت خوبی برای فکر کردن بود. فکر کردن به بقیه آدم ها، زندگی ها و... خانم های توی مترو هرکدام انواع آرایش را بر صورت داشتند. انگار در نشان دادن خود به دیگران مسابقه گذاشته بودند‌. ادامه دارد..‌. 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۸ ❣ مسابقه ای که روزگاری من هم در آن سهمی داشتم. مسابقه ای که رنگ و بوی تاسف می دهد. معنی یک عروسک بودن در پیش هزاران چشم آلوده... مسابقه ای که انتها و برنده ای نداشت. مسابقه ای که جایزه اش آتش دوزخ بود. خیلی دوست داشتم آنها را هم به آرامش حجاب دعوت کنم. وقتی به گذشته ام فکر میکنم از خودم خجالت می کشم. به ایستگاه مورد نظرم که رسیدم پیاده شدم. تا دانشگاه حدود یک ربع راه بود. به طرف دانشگاه راه افتادم. چشم مانم موزاییک های پیاده رو را می شمرد. به دانشگاه که رسیدم، سارا را دم در دیدم. سارا با لبخندش به طرفم آمد و مرا در آغوشش جای داد. -سلام عشق خودم. از آغوشش بیرون آمدم و گفتم: - سلام خوبی؟ - خدا رو شکر تو خوبی؟ - خوبم. - نگاش کن همچین قیافه ی عاشقا رو به خودش میگیره انگار چی شده حالا. - از دست تو. با هم به طرف کلاس ها راه افتادیم. سارا کلاسش با من فرق داشت ؛ او به سمتی رفت ‌و منم به سمتی... مثل همیشه اخرین صندلی نشستم و خودم را با گوشی ام سرگرم کردم. با دیدن دو دست که روی صندلی ام نشست ، سرم را بالا آورد. با چشمان مینا مواجه شدم؛ مینا از دوست های قدیمی ام بود اما وقتی که چادری شدم ترکم کرد. با دیدنش متعجب شدم. او متوجه چشمان متعجبم شد و گفت: - نیلا ... حرفش را قطع کردم و گفتم: - مینا جان . من زهرا هستم. - نخیر تو همون خنگی که بودی هستی. - چشم هر چی تو میگی. - نیلا برگرد . اون نیلا خیلی بهتر بود! یادته چقدر عشق می کردیم؟ - مینا! من وقتی به گذشته ام فکر می کنم ار خودم متنفر میشم . نزار از خاطراتمون و از تو هم متنفر بشم؛ باور کن تو هنوز دوست خوب منی. میشه اینقدر روی اختلافامون کلیک کنی؟ - ولش کن . من و تو نمیتونیم هم رو تحمل کنیم. - من تحملت نمیکنم چون میدونم همون قلب مهربونتو داری. - هه تو هم شدی ازونایی که فکر میکنن میتونن با حرف عقیده آدم رو عوض کنن. - چرا نشه؟ خیلی حرفا تاثیرگذارن . من خودم با حرف و خوندن چندتا کتاب آگاه شدم. همین که خواست حرفی بزند؛ استاد وارد شد و بحث مان نیمه تمام ماند. سر کلاس اصلا تمرکز نداشتم. برگه ی جلویم را خط خطی می کردم. صدای استاد نفس کشیدنم را مختل کرد. -خانم صادقی! -بَل ... بله استاد -چرا حواستون به درس نیست؟ دارین نقاشی می کشین؟ بعد برگه ام را برداشت و گفت: -پس عاشق شدین . مهراد رو خوب خطاطی کردین. شوکه از حرفش، نگاهم را به برگه دوختم. رویش نوشته شده بود مهراد، من روی تمام خط هایی که کشیده بودم مهراد را نوشته بودم! از خجالت آب شدم. همه ی کلاس چشم شده بودند و مرا می نگریستند. سرم را پایین انداختم و در دل به خودم فحش می دادم که چرا باید همچین کاری کنم . باید منتظر سیل تمسخر می بودم. سعی کردم تا پایان کلاس حواسم به درس باشد. بعد از کلاس بود که مینا بلند گفت: -پس هنوزم توی گذشته اتی. مهراد خان چه خوشبخته. دیگری می گفت: - آبروی مذهبی ها رو بردی. - این میخواد به ما درس اخلاق بده . برو دنبال دوست بازیات. حرف هایشان در قلبم فرو می رفت و غرورم را می درید. منتظر سارا نشدم و از دانشگاه بیرون رفتم. تا رسیدن به ایستگاه مترو فقط اشک می ریختم. حالم بد بود بدتر هم شد! صدای زنگ زدن های سارا کلافه ام کرده بود، گوشی ام را خاموش کردم . به خانه که رسیدم بدون سلام به اتاقم پناه بردم. در را قفل کردم؛ روی تخت دراز کشیدم و تا توانستم گریه کردم. به صدای در هیچ توجه ای نکردم. دلم میخواست قلبم را دور بندازم و فقط با عقلم زندگی کنم. گریه هایم که تمام شد؛ گوشه ای از اتاق خودم را جمع کردم و به نقطه ای نامعلوم چشم دوختم. صدای زنگ گوشی ام مرا از اعماق فکر و خیال در آورد. سارا بود! تماس را وصل کردم. - الوو زهرا؟ چت شده دختر؟ کجا رفتی؟ با بغض گفتم: - خونه ام . حالم خوبه. - چرا اینجوری میکنی؟ مامانت نگرانته. بهم زنگ زده و گفت که یه راه حلی برات پیدا کنم‌. منم گفتم میبرمش سفر. -خب؟ - آه! میشه اینقدر بغض نکنی؟ خیلی ضایع استا. سعی کردم به خودم مسلط شوم و لرزش صدایم را نشنود. -خب بگو بعدش چی شد؟ -هیچی دیگه . اینقدر مامانت نگرانته که گفت اشکالی نداره . فقط حالش بهتر بشه. خوشحالی در رگ هایم می دوید. قلبم را به تپش در آورده بود. فکر دیدن مهراد، باری دیگر خوشحالم می کرد. غرق در شادی بودم که صدای سارا در گوشم پیچید . -الو دختر؟ - چیه؟ - هیچی دیگه پنج شنبه راه میوفتیم. یکشنبه بر می گردیم. نزدیک عیده دانشگاه تق و لقه. -باشه سارا جووونم. -اوه الان شدم سارا جونم؟ خنده ای کرد و گفت: - پدر عاشقی بسوزه که با بچه ی مردم این شکلی میکنه. بعد از مدت ها خندیدم. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۲۹ ❣ تلفن را قطع کردم و به طرف ساکم رفتم. لباس هایم را برداشتم. همه را با ذوق فراوان داخل ساک می چیدم‌. نفهمیدم کی اشک شوقم جاری شد! با پشت دستم اشک را پاک کردم. زیپ ساک را بستم و در را باز کردم. وارد آشپزخانه شدم اما کسی نبود. هال و اتاق ها را هم گشتم اما هیچ کس نبود. احتمالا بیرون رفته بودند. راضی از اینکه تنها هستم روی مبل نشستم و تلویزیون را روشن کردم. خیلی وقت بود تلویزیون ندیده بودم. شبکه ی سه را خیره خیره نگاه می کردم. برنامه ی جالبی بود. رفتم از توی آشپزخانه کمی میوه و چای برداشتم. ساعت را نگاه کردم . عقربه از شماره هشت فراتر رفته بود. چقدر من غرق تماشا بودم که ساعت هشت شده بود! بلند شدم و دستی به سر و روی خانه کشیدم. بعد هم برای پختن کوکو سبزی آماده شدم. مواد کوکو را در ماهیتابه می ریختم که صدای مادر و پدرم را شنیدم. مواد کوکو را ریختم و ظرف های کثیف را شستم‌. مادر وارد آشپزخانه شد. با دیدن من که اشپزی می‌کنم خوشحال شد و مرا در آغوش گرفت. -حالت خوب شد؟ - بد نیستم. از وقتی که شنیدم اجازه دادین خوشحال شدم. - چیکار می کردم. فقط این دفعه با قطار میرین که دلم شور نزنه خب؟ چشمی گفتم و کوکو ها را چک کردم. بعد از نیم ساعت درست شدند و میز را چیدم. نیما هنوز نیامده بود. پدر و مادر سر میز نشستند‌. پدر با نگاه به مادرم چیز هایی می فهماند. غذا را کشیدم و بهشان دادم. با خوردن لقمه ی اول شروع کردن به تعریف... قند در دلم آب می شد. اصلا دختر دلش به همین تعریف ها خوش است. شام را که خوردیم ، نیما هم آمد. گفت که شام خورده است و یک راست رفت تا بخوابد. مادرم از این دیر آمدن هایش کلافه شده بود اما چیزی نگفت. فردایش پدرم دو بلیت قطار برای من و سارا گرفته بود. توی دانشگاه دیگر نگاه ها و حرف هایشان برایم بی اهمیت بود. خوشحالی دیدن او نمیگذاشت به چیز دیگری فکر کنم. به خانه که آمدم مدام ساک را چک می کردم و به سارا زنگ می زدم. او از زنگ های بیخود من حسابی کلافه شده بود؛ اما چه کنم که آتش عشق درون وجودم شعله ور شده بود ‌. فردا پنجشنبه بود و ما ساعت ۸ به سمت مشهد حرکت می کردیم. ساعت ها کند می گذشتند انگار میخواستند من را اذیت کنند‌. عاشق که باشی یک ساعت دور بودن از معشوقت می شود یک قرن! غروب چهارشنبه زیبا ترین پایان برایم بود. پایانی که آغاز یک امتحان الهی بود. از شوق نتوانستم بخوابم ،همه اش راه می رفتم و وسایل هایم را چک می کردم. ساعت ۷ از همگی خداحافظی کردم و همراه نیما از خانه بیرون آمدیم. قرارم با سارا همان ایستگاه قطار بود. سوار ماشین شدیم. بین راه فقط سکوت بود اما در دلم غوغا! نیم ساعتی در راه بودیم. نیما ساکم را برداشت و همراهش آورد. با دیدن سارا ، مادر و پدرش گل از گلم شکوفت. به طرفشان رفتیم و احوال پرسی گرمی داشتیم. بعد هم من و سارا خداحافظی کردیم و راه افتادیم. ساعت ۸ بود که قطار راه افتاد. من و سارا کنار هم نشستیم. قطار شروع به حرکت کرد. چون شب درست و حسابی نخوابیدم ، خیلی خوابم می آمد. چشم هایم را بستم و کم کم خوابم برد. با تکان قطار از خواب بیدار شدم. سارا هم خواب بود؛ ساعت را که نگاه کردم . دیدم هنوز کمی تا ۱۲ مانده است. اذان ظهر را که دادند،قطار در ایستگاهی ایستاد . نماز را خواندیم و دوباره راه افتادیم. ساعت ۱ ناهار آوردند ‌. گرسنه بودم و کمی از غذا خوردم. هوا رو به تاریکی می رفت و تازه حرف های من و سارا شروع شده بود. ۱۱ ساعت از حرکت قطار گذشته بود؛ ساعت ۷ به مشهد رسیدیم. بعد از تحویل گرفتن چمدان سارا و ساک من تاکسی گرفتیم تا ما را به هتل ببرد. ترافیک در مشهد هم بود! هوا آلوده و خیلی از صفات بد تهران . آدم دلش میخواست سر به بیابان بگذارد تا بتواند یک نفس راحت بکشد! رو به روی یک هتل زیبا تاکسی نگه داشت. چمدان و ساک را داد، سارا هم کرایه را حساب کرد‌. وارد هتل شدیم. لابی زیبایی داشت. مبل ها و پرده ها ست بودند. انواع مبل راحتی، سلطنتی و اسپورت آدم را به خود جذب می کرد. بعد از دادن مدارک لازم به پذیرش ، کارت مان را تحویل گرفتیم و به طرف اتاق ۲۰۱ در طبقه ی سوم راه افتادیم. سوار آسانسور شدیم و به طبقه سوم رفتیم. اتاق را پیدا کردیم . لباس هایمان را رها کردیم و روی تخت ولو شدیم. از خستگی حال نداشتیم راه برویم چه برسد که غذا بخوریم. بعد از یک ساعت حالمان خوب شد، اول سارا رفت دوش بگیرد و بعد از او من رفتم. لباس پوشیدیم و به رستوران که طبقه اخر بود رفتیم‌. ادامه دارد ... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۰ ❣ بعد از خوردن غذا به اتاق مان برگشتیم. تازه وقت کرده بودم اتاق را با دقت ببینم. کاغذ دیواری به رنگ سبز که خیلی بی حال و کمرنگ بود، با دکوراسیون چوبی به رنگ عنابی که اتاق را جذاب می کرد. تخت ها و کف پوش ها هم به رنگ کاغذ دیواری بود . پرده و صندلی با میز همرنگ دکورشان بود. یک اشپزخانه نقلی و کوچک هم توی اتاق بود. حمام و سرویس بهداشتی هم همان اول ورودی بود. اتاق زیبایی بود . -زهرا؟ -جان. -میگم حالا میخوای کجا دنبالش بگردی؟ -دنبال مهراد؟ -آره دیگه. - حاج آقا نوری گفت آوردنش مشهد . حتما مریض بوده و توی بیمارستانه. -خب شاید رفته خونش. مثل تو که حالت خوب شده. -نمیدونم سارا . باید چیکار کنم؟ -ای بابا از من میپرسی؟ خب خواهر من اول برو فکراتو بکن بعد ما رو بیار مشهد. - سارا طعنه نزن . بگو چیکار کنیم؟ سرش را خاراند و گفت: - شاید هنوز توی بیمارستانه . بنظرم به این حاج آقا زنگ بزن بگو یه شماره ای . همکاری کسی نمیشناسه؟ -بنظرت کار درستیه؟ -چاره ای نداریم . تو راه بهتری داری بگو. -نه خوبه الان میرم زنگ میزنم. رفتم توی آشپزخانه و شماره ی حاج آقا را گرفتم. بعد از چندین بوق ممتد صدایش آمد: - سلام خانم صادقی. خوبید ؟ -سلام حاج آقا ببخشید مزاحم شدم . شما خوبین؟ - خدا رو شکر. -راستش حاج آقا من مشهدم. میخواستم ببینم آدرسی ، تلفنی و... چیزی از آقای علوی ندارین؟ بعد از کمی سکوت گفت: - والا چی بگم . یه شماره هست مال همکاره شونه . البته خانم صادقی یادتون نرفته ایشون نامزد دارن. با شنیدن این حرف از زبان حاج آقا قلبم شکست . او میخواست بگوید که سراغش نروم ؛ اما مگر قلب این حرف ها را می‌فهمد! به سختی گفتم: -بله میدونم حاج آقا. ایشون یه امانتی داشتن پیشم فقط خواستم امانتی رو به دستشون برسونم. نمی دانم چرا آن حرف را زدم منکه امانتی نداشتم. -بله . درسته . -فقط حاج آقا دوست ندارم من رو ببینن. اصلا تمام حرف هایی که میزدم برخواسته از دلم نبود! من نباید بخاطر خودخواهی خودم زندگی او را نابود کنم؛ هر چند او قول هایی به من داده باشد. شاید قول هایش از سر دلسوزی بوده است که دل من نشکند و بس. ادامه دادم: - نمیخوام کسی از قضیه ما بویی ببره. می شه خودتون از همکارشون آدرس خونه یا بیمارستان رو بگیرید. - حتما . بهتون اعتماد دارم دخترم. تشکر کردم و با هم خداحافظی کردیم و قطع کردم. سارا وقتی متوجه پایان مکالمه ام شد گفت: -چی شد؟ -گفتن میپرسن. -اینکه عالیه دختر. خدا را شکر می کردم که سارا چیزی از مکالمه ی من و حاج آقا نشنیده است. بدون گفتن حرفی روی تخت نشستم. به حرف های چند دقیقه قبلم فکر می کردم. چقدر سخت است برای عاشقی که از معشوقش دست بکشد‌. من بدون او می مُردم! مگر زهرا بدون مهراد وجود داشت؟ آهی کشیدم . با دیدن لیوان چای مقابلم به همراه خنده ی سارا سعی کردم فکرش را از ذهنم خارج کنم. لیوان را از دستش گرفتم . داغ بود مثل دلم که داغه داغ بود! دلی که سراسرش سیاه پوش شده بود و تمام امیدش دیدن مهراد بود. - زهرا. اینقدر بهش فکر نکن. - نمیتونم سارا. هیچ وقت توی عمرم اینقدر فکر یک نفر مشغولم نکرده بود. - اگه نشد قول بده که فراموشش کنی. میدانستم سخت ترین کار در دنیایم همین بود. فراموش کردن کسی که حتی فکرش هم بهم آرامش می داد. بی اختیار اشکی از چشمم خارج شد. سارا دستش را روی گونه ام کشید و مرا بغل کرد. -الهی برای اون دلت بمیرم. خودتو اینقدر اذیت نکن. فقط در بغلش گریه می کردم. با زنگ خوردن گوشی ام از آغوش پر مهر و محبتش جدا شدم. حاج آقا نوری بود. تماس را وصل کردم. -سلام حاج آقا. -سلام دخترم. من آدرس بیمارستان شون رو پیدا کردم. بعد هم آدرس را بهم داد. - خیلی ممنون. لطف کردین. -خواهش میکنم. فقط ... -چشم حاج آقا. خودم متوجه هستم. -میدونم دخترم خواستم التماس دعا بگم. -محتاجیم به دعا. برام دعا کنین. -حتما . سلام برسونین خداحافظ تون. -خداحافظ. تماس را قطع کردم. از فکر دیدنش قلبم دیوانه وار خودش را می کوبید. سارا با چشمانی شاد گفت: - چی شد زهرا؟ -هیچی آدرس رو گرفتم. فردا اول وقت میریم. -باشه حالا چه عجله ای هست . -تنبل خان . برقا رو خاموش کن که صبح زود باید بیدار شیم. برق ها را خاموش کرد و روی تختش خوابید‌. به سختی خوابم برد. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
🌙 شب شد ✨دلها به فردا امیدوار شد 🌙چشم ها پر از خواب شد ✨همه میگویند که 🌙زندگی سر بالایی و سرازیری دارد ✨اما من می گویم 🌙زندگی هر چه که هست ✨جریان دارد 🌙می گویم: تا خدا هست و خدایی ✨می کند، امید هست 🌙فردا روشن است ✨ شبتان آرام، فردایتان روشن ✨ 💖
💙🍃🦋 🍃🍁 🦋🌗🌎 تقویم نجومی اسلامی🌎🌗 ✴️ پنجشنبه👈17 بهمن 1398 👈11 جمادی الثانی 1441 👈6 فوریه 2020 🕋 مناسبت های دینی و اسلامی. 🎇امور اسلامی و دینی. ❇️ روز تولد شیث وصی ادم .ع. روز بسیار خوبی برای امور زیر است. ✅تجارت و داد و ستد. ✅و خواستگاری عقد. و عروسی خوب است. 👶برای زایمان مناسب و نوزاد زندگی خوبی خواهد داشت. ان شاءالله. 🤒مریض امروز زود خوب می شود. 🚘 مسافرت: مسافرت بسیار خوب است. 🔭احکام و اختیارات نجومی. ✳️انجام امور کشاورزی. ✳️مسافرت. ✳️و کندن چاه و قنات نیک است. 👩‍❤️‍👩امروز (روز پنجشنبه) مباشرت هنگام زوال ظهر مستحب و فرزند حاصل از ان عاقل سیاستمدار بزرگوار و هیچگونه انحرافی در او نخواهد بود ان شاءالله. 💑 امشب: امشب (شبِ جمعه) مباشرت مباشرت امشب مستحب و فرزند حاصل از ان امید است از ابدال و یاران امام زمان عجل الله فرجه الشریف گردد. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری خوب نیست غم و اندوه دارد. 💉💉حجامت فصد خون دادن زالو انداختن یا و فصد در ان روز خوب نیست و باعث خبط دماغ است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 12 سوره مبارکه یوسف علیه السلام است. ارسله معنا غدا یرتع و یلعب.... وچنین برداشت میشود که عزیزی از خواب بیننده دور افتد و عاقبت ان دور افتاده خوب باشد.ان شاءالله. و در این مضامین قیاس شود. 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🦋 ❤️ 🍃🍁 💙🍃🦋
🗓 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۷ بهمن ۱۳۹۸ میلادی: Thursday - 06 February 2020 قمری: الخميس، 11 جماد ثاني 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق 🗞 وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️9 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️18 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️19 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️21 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ✅ با ما همراه شوید... ➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
🚩🔴 *بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ*🔴🚩 🇮🇷 *پنجشنبه ویاد شهداو درگذشتگان فاتحه وصلوات* ☀️امروز:پنجشنبه17 بهمن ماه1398/11/17 🔴 11 جمادی الثانی 1441 هجری قمری 1441/06/11 🎄6 فوریه 2020 میلادی2020/02/06 🖍🔗🟥 رویداد 💠☀️ رویدادهای مهم اینروزدرتقویم خورشیدی (17 بهمن ماه 98 ) 1️⃣ راهپيمايي عظيم مردمي در حمايت از دولت موقت (1357 ش) 2️⃣ فرار "ژنرال هايزر" مستشار آمريكايي از ايران (1357 ش) 3️⃣رحلت آيت‏ اللَّه العظمي "حاج ‏آقا حسين طباطبايي قمي" از مدرسين حوزه علميه نجف و قم (1325 ش) 4️⃣تشكيل مجمع تشخيص مصلحت نظام به امر امام خميني (1366 ش) 5️⃣روزاستحکام خانواده 6️⃣ عقب‏ نشيني مفتضحانه نيروهاي نظامي آمريكا از خليج فارس در جريان جنگ تحميلي (1366 ش) 7️⃣شهادت شهید محمد نقی عابدینی (1365ش) 8️⃣شهادت شهید محمود بیات سرمدی (1366ش) 9️⃣درگذشت اسفندیار احمدیه، پدر پویانمایی ایران (1390ش) 💠🌙 رویدادهای مهم این روز در تقویم هجری قمری (11 جمادی الثانی 1441 هجری قمری ) 1️⃣درگذشت"بديع الزمان همداني" اديب بزرگ مسلمان(378 ق) 2️⃣ تولد "ابن‏اثير" مورخ اسلامي(555 ق) 3️⃣تولد "ابن شعار" اديب و مورخ عرب(654 ق) 4️⃣ قتل "نادرشاه افشار" درفتح آباد قوچان1160 💠🎄 رویدادهای مهم این روز در تقویم میلادی (6 فوریه 2020 میلادی) 1️⃣پايان كنفرانس محدود كردن تسليحات بين‏ المللي در واشينگتن (1922م) 2️⃣كشف سردترين نقطه جهان درسيبري (1936م 3️⃣درگذشت امير عبدالكريم ريفي" سردار آزادي ‏خواه مسلمان مراكش (1963م) 4️⃣تولد "رونالْدْ ريگان" چهلمين رئيس جمهور امريكا (1911م) 5️⃣ كشف جزاير "زلاند نو" در شرق استراليا (1642م) 6️⃣ آغاز سلطنت "ملكه اليزابت دوم"در انگلستان (1952م) 7️⃣ فاجعه هوایی مونیخ (1958م) ✅ امروز متعلق است به: امام حسن عسکری علیه السّلام ♦اذکار امروز :لااِلهَ اِلَّا الله المَلک الحقُّ المُبین ( معبودی جز خدا نیست پادشاه حق آشکار ) ( 100مرتبه )-یا غَفُورٌ یا رَحيمٌ-یا رزاق(308 مرتبه) برای وسعت رزق ✳️ رویداد مهم امروز : *مسابقه مهم شهرآورد تیم محبوب❤پرسپولیس❤به امیدبرد* 🌀حدیث امروز : (آگاهي به عيب خويشتن)امام علي علیه السلام 🔺منْ أَبْصـَرَ زَلَّتـَهُ صَغُرَتُ عِنْدَهُ زَلَّةُ غـَيْرِهِ🔴هر كس لغزش خود را ببيند، لغزش ديگران در نظر او كوچك جلوه خواهد كردغررالحكم: ج5، ص362 💐 *اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج*💐
🌹پنجشنبه است شاخه گلي بفرستيم 🌱براي آنهايي كه در بين ما نيستند 🌹ولي دعاهاشون هنوز كارگشاست 🌱يادشون هميشه با ماست 🌹و جاشون بين ما خاليه 🌱شاخه گلی به زيبايی يك فاتحه🌱
✨السَّلاَمُ عَلَيْكَ يَا خَاتَمَ اَلْأَوْصِيَاءِ وَ اِبْنَ خاتَمِ اَلْأَنْبِيَاءِ... 🍃سلام بر تو ای آخرین نماینده خدا بر زمین. سلام بر تو و بر روزی که با آمدنت، جهان از عطر محمدی آکنده خواهد شد.
گِـله ازدست کسی نیست مقصردل دیوانه ی ماست!♥️ ✍
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۱❣ صبح بعد از اذان خوابم نبرد؛ دلم بدجور شور می زد. کل اتاق را متر کرده بودم. بالاخره دلم طاقت نیاورد و ساعت ۷ سارا را بیدار کردم. با غرغر کردن به سمت سرویس بهداشتی رفت و آبی به صورت زد. بعد هم سفارش صبحانه دادیم. صبحانه را خورده یا نخورده از جا بلند شدم. سارا همانطور راحت صبحانه می خورد و من به جانش غر میزدم. آخر بلند شد و حاضر شدیم. آژانس گرفتیم و آدرس بیمارستان را بهش دادیم. حدود چهل دقیقه توی ترافیک و شلوغی معطل شدیم تا اینکه رسیدیم. کرایه را حساب کردم و پیاده شدیم. به طرف بیمارستان پا تند کردم. سارا دستم را می گرفت و از سرعتم کم می کرد. وقتی هم اعتراض می کردم می گفت به من نمی رسد. او بی خبر از عالم من بود من هم بی خبر از عالم او! از یکطرف استرس داشتم و از طرفی دیگر شوقی بی انتها در دلم بود‌‌. به پذیرش که رسیدیم ، سارا مشخصات مهراد را گفت. پرستار بعد از کمی بررسی گفت: - سی سی یو هستن . طبقه دوم. دنیا روی سرم ویران شد! چه بلایی سرت آمده؟ مگر قول نداده بودی اتفاقی برایت نیوفتد؟ سارا متوجه حالم شد و بازویم را گرفت. به طرف آسانسور راه افتادیم. آسانسور پر شده بود و جایی برایمان نداشت. نتوانستم صبر کنم برای همین از سارا خواهش کردم از راه، پله برویم. هر پله را که بالا می رفتم ضربان قلبم هم بالا می رفت. سبک و سبک تر می شدم. حس پرنده ای را داشتم که سالهاست در قفس محبوس شده و اکنون آزاد می شود. به سی سی یو که رسیدیم چند نفری جمع بودند. یک مرد و دو زن! دختر جوانی داشت گریه می کرد . آرایش داشت برای همین اشک هایش سیاه شده بود. مشخصات مهراد را به سارا گفتم. سارا رفت خبر بیاورد. با شنیدن اسم مهراد از زبان آن دختر، شکم به یقین تبدیل شد. او خودش را میزد و وحشتناک اشک می ریخت! خودش بود! نکند ستاره است؟ نه او نبود! مهراد می گفت دوستش ندارد اما او بدجور گریه می کرد ‌. زن چادری سعی می کرد دختر را آرام کند. سارا آمد . گفت: - نمیدونم خودشه یا نه . آرام گفتم: -خودشه سارا ‌. -از کجا میدونی؟ - این دختره همون ستاره ای. - ستاره کیه؟ -نامزدش. سعی می کردم جواب کوتاه به او بدهم. حال حرف زدن نداشتم. تن صدایش بالا رفت و گفت: - این نامزد داشته اون وقت تو رو گول زده؟ راست شو بگو چه قولی بهت داده؟ من متعجب از صدایش بودم و گفتم: -هیس! میشنون. - زهرا جواب منو بده! احمق چرا دل بهش بستی؟ زهرا چرا بهم نگفتی؟ اگه میگفتی نه میذاشتم تو بیای نه خودم. - میدونستم. اشکی از گوشه ی چشمم سر خورد و روی چادرم افتاد. -بخاطر یه مرد زن دار گریه میکنی؟ پس معلومه مردا رو نشناختی. زهرا اینا کارشون اینه. میخوان دوتا دوتا بگیرن. کی از تو بهتر؟ هم خوشگلی هم ساده لوحی! -سارا ساکت شو . عوض این کارا یه کاری بکن ببینمش. قیافه اش را جدی کرد و گفت: - حتما! بیا بریم. دستم را گرفت که دستش را پس زدم. -من باید ببینمش وگرنه روانی میشم سارا! خواهش میکنم . خواهش میکنم را خیلی مظلومانه گفتم تا قبول کند. -باشه، اما اینا اینجان نمیشه. - یه کاری بکن خب. - بزار ببینم. بعد هم دستم را گرفت و دنبال خودش کشید. به آنها که رسیدیم گفت: - خدا بد نده حاج خانوم چیشده؟ خانم مسن و چاقی که روی صندلی نشسته بود . نگاهی به ما انداخت که سارا گفت: - ببخشید. من و خواهرم تازه مادرمون رو از دست دادیم. مادر ما هم توی همین بیمارستان فوت شده . توی همون سی سی یو. ان شاالله مریض شما سرپا بشه. ببخشید حال خواهرم خوب نبود به سختی اجازه گرفتم تا بیاد اینجا رو ببینه . اینجا رو ببینه آروم میشه‌. بازم ببخشید که این حرفا رو زدم. ان شاالله پسرتون حالش خوب بشه. حاج خانم همان طور نگاهمان می کرد ‌. -حاج خانوم پسرتونه؟ زن مسن سکوت را بالاخره شکست و گفت: - اره مادر جان . خدا مادرتون رو رحمت کنه‌. بعد هم گریه کرد. از دست سارا گله مند بودم که دروغ گفت! سارا به من اشاره کرد تا بروم و ببینمش. چشمم که بهش افتاد اول نشناختمش. لاغر شده بود، محاسنش هم بلند شده بود. اشک در چشمانم حلقه زد ‌. در دلم با او حرف می زدم که صدای نا آشنایی حواسم را پرت کرد. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۲❣ به طرف صاحب صدا برگشتم. خودش بود! همان دختری که تا چند دقیقه ی قبل گریه می کرد. هنوز اشک را در چشمانش می دیدم. - شما کی هستین؟ زبانم بند آمده بود . انگار نمی توانستم پیش او حرف بزنم. دوباره سوالش را تکرار کرد. این بار سارا بود که به دادم رسید. همان چیزهایی که به خانم مسن زده بود. دختر چیزی نگفت و به سمت همان خانم رفت، انگار داشت با او خداحافظی می کرد. بعد از رفتن او ، سارا هم بنا را به رفتن گذاشت. دلم نمی خواست از کنارش بروم؛ این اخرین باری بود که میتوانستم او را ببینم. ستاره حتما او را خیلی دوست دارد که آنگونه گریه می کرد. دوست داشتم ساعت ها کنار همان شیشه بایستم و از دور ببینمش. پرستار به سمت سی سی یو رفت. در را بست، داشت وضعیتش را بررسی می کرد. چشمم به او دوخته شده بود. پرستار از اتاق داشت بیرون می آمد که متوقف شد. سریع به طرفش برگشت و کارهایی انجام می داد. حاج خانم از جا بلند شد و به طرف شیشه آمد. او هم نگاهش را به او دوخته بود. سارا اصرار به رفتن می کرد اما وقتی دکتر وارد اتاق شد او هم خاموش ماند. استرسی بی انتها در دلم شعله ور شده بود. نکند کاریش شده باشد؟ چرا چیزی نمی گویند؟ به سرم زده بود بروم داخل و از او بپرسم حالش چطور است؟ اما شرایط دست و پایم را بسته بود. دلم می خواست رها باشد و هر کاری برای بدست آوردندش بکند اما نامردی هم در مرامم نبود. بالاخره دکتر از سی سی یو خارج شد. به طرفم آمد و گفت: -شما همسرشون هستین؟ از حرف دکتر متعجب شدم و چیزی نگفتم که حاج خانم گفت: - من مادرشم به من بگین. تعجبم دو برابر شد. او مادرش بود؟ همان مادری که هر روز به او زنگ می زد؟ دوباره هجوم خاطرات ذهنم را مختل کرد. تمام صحبت هایش در مورد خانواده اش. با صدای دکتر خیال را رها کردم. - معجزه شده ! الحمدا... پسرتون حالش بهتر شده. سطح هوشیاریش بالا اومده . میشنوه و می بینه اما فعلا نمیتونه پاسخ بده . بهتون قول میدم حالش بهتر بشه و بتونه دوباره حرف بزنه. شادی در درونم پایکوبی می کرد. در چشمان مادرش برق خوشحالی بسیار واضح بود. او به دکتر گفت: - می تونم ببینمش؟ - البته . فقط زیاد طول نکشه. - چشم . قول میدم. و بدون معطلی رفت. وقتی او رفت دکتر به من گفت: - مادره دیگه ولی حق تقدم با شما بود. او هنوز باور داشت من زن مهراد بودم . از حرفش خنده ام گرفت. با چیده شدن سوالات در ذهنم به طرف دکتر دویدم و گفتم: - ببخشید آقای دکتر. برگشت طرفم و گفت: - چی شده؟ - هیچی . چند تا سوال داشتم. - بفرمائید. - چند وقته این طور بودند؟ تعجب را در چهره اش دیدم و ادامه دادم. - من تهران بودم و یک چیزهایی شنیدم اما خب حقیقت نبوده. آهانی گفت و شروع کرد به حرف زدن. - راستش فکر کنم تقریبا یک هفته ای میشه . تیر به مچ پاشون خورده با شکم. خدا رو شکر تیر توی شکم مهار شده اما تیری که به مچ خورده کلا استخون رو متلاشی شده. خیلی ناراحت شدم . نگرانی و ناراحتی آن لحظه ام با هیچ کلمه ای توصیف نمی شود. تشکری کردم و دکتر رفت. دوباره پشت شیشه رفتم اما با دیدن چشم های نیمه بازش ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود. نگاهم را دزدیدم اما گمان کنم مرا دیده بود. خودم را لعنت کردم. به سارا اشاره کردم که برویم. دلم را پیشش گذاشتم و با ذهنی غمگین از آنجا دور شدم. ادامه دارد..‌. 🦋| |🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۳❣ سارا تاکسی گرفت . در ماشین نشستیم؛ وقتی حالم را دید چیزی نگفت. فکرم مشغول بود ‌که نکند مرا دیده باشد! آن وقت کارم زار است دیگر. کاش مرا ندیده بود . کاش اصلا بهوش نیامده بود ؛ حرفم را پس گرفتم و حتی خودم را ملامت کردم. ظهر بود و صدای اذان در خیابان پیچیده بود. ترافیک سنگینی در خیابان ایجاد شده بود و همه را کلافه کرده بود. سارا به راننده گفت که نگه دارد که پیاده شویم‌. کرایه را حساب کرد . پیاده شدیم؛ سارا پیشنهاد داد به مسجد برویم. مسجد قدیمی و با صفایی بود. چندین پله می خورد تا به مسجد رسیدیم. وارد مسجد شدیم، اذان هم تمام شده بود و امام جماعت داشت اقامه را می خواند‌‌. سارا مهری را به دستم داد و وارد یکی از صف ها شدیم.نیت کردم و نماز را شروع کردم. حواسم همش پرت می شد و نمیتوانستم تمرکز کنم. فقط زبانم بود که ذکر ها را می گفت. نماز ظهر تمام شد. بعد از صلوات و تسبیحات حضرت زهرا(س)، کم کم مقدمات نماز عصر هم شروع شد. قد قامت الصلاه را که گفتند از جا برخواستیم. دوباره نیت کردم و سعی کردم حواسم را جمع کنم. رکعت دوم بود و قنوت... لحظه ی زیبای دعا ... در دلم دعا کردم تا هر چه صلاح است پیش آید. رکوع و دو سجده هم رفتیم . تشهد و سلام را هم گفتیم. بعد من و سارا دوباره نیت کردیم تا دو رکعت دیگر به جماعت بخوانیم. دو رکعت هم تمام شد. صلوات و تسبیحات حضرت زهرا (س ) را انجام دادیم بعد هم دعا سلامتی آقا صاحب زمان(عج) را زمزمه کردیم. زبان چیزی می خواست و دلم چیز دیگری را... به او فکر می کردم . به آینده ی بی او... صلاح چه بود؟ اصلا قسمت چیست؟ دلم فقط قسمت را در کناراو بودن تلقی می کرد. بی اختیار اشکم جاری شد. نمی دانم کی اشک به هق هق تبدیل شد؟ نگاهم را چراخاندم، هیچ کس در مسجد نبود جز من و سارا. سارا هم مراعات حالم را می کرد و چیزی نمی گفت. صدای مردی می آمد که می گفت: - خواهرا میخوام در رو ببندم. سارا دستش را روی شانه ام گذاشت و آرام گفت: - بریم؟ راه گلویم بسته شده بود. مرد حرفش را دوباره تکرار کرد . در همین بین صدای مردانه ای دیگر گفت. - حاج محمد چند لحظه صبر کنین. - حاج آقا چشم. به سارا گفتم که دستمال بدهد اما او نداشت. همان صدای مردانه گفت: - دستمال لازم دارید؟ سارا بله ای گفت . مرد پشت پرده بود و گفت : - ببخشید یاالله. خودم را جمع و جور کردم. چشمم به عبایش خورد فهمیدم آخوند است. صدایش هم به مردی که امام جماعت بود شباهت داشت. سرش پایین بود و جعبه ی دستمال کاغذی را بدون اینکه نگاهمان کند به سارا داد . سارا تشکر کرد و او جوابش را داد. نمی دانم چرا دوباره گریه ام گرفت. لعنت به دل که وقتی کسی واردش می شود او را بیرون نمی کند! هر چه کردم تا صدای گریه ام بلند نشود نشد که نشد. مرد مهربان گفت: - ان شاالله مشکلتون حل میشه . به امام رئوف پناه ببرین . ایشون پیش خدا آبرو دارند و کار ما بی آبرو ها رو جلو میندازن. منظورش امام رضا (ع) بود. راست می گفت. چرا یادش نکرده بودم. اینقدر در فکر مهراد غرق شده بودم که میزبانم را فراموش کرده بودم! چرا اول به زیارتش نرفته بودم! انگار که متوجه چیز بزرگی شده بودم که از جا برخواستم. تشکر کردیم و از مسجد خارج شدیم. سارا پایش درد می کرد و غرغرکنان راه می رفت. ولی من هنوز در فکر حرف آن مرد بودم. در فکر خودم که چگونه وجود امام رئوف را احساس نکرده بودم. نکند دلم آنقدر سیاه شده باشد که لایقش نباشم. چرا اینگونه شدم؟ چرا تمام فکر و ذکرم مهراد شده بود، آنقدر که معشوق واقعی ام را فراموش کرده بودم. خدایا اشتباه کردم! خدایا شرمنده ات شدم! من نباید فقط زندگی ام را وقف مهراد می کردم. با کشیده شدن دستم توسط سارا ایستادم. - زهرا کجایی؟ انگار دارم با دیوار حرف میزنم. - چی شده؟ - داریم کجا می ریم؟ - من میرم حرم. - حرم؟ الان؟ - اره سارا . تو هم میای؟ سکوت کرد. ادامه دارد... 🦋| |🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۴❣ سکوتش را که دیدم متوجه شدم انگار بی میل است برای همین گفتم: - تو برو هتل . - نه منم باهات میام. - مطمئنی؟ دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت: - صد در صد. طول خیابان امام رضا(ع) را طی کردیم و از میدان بسیج هم رد شدیم. گنبد طلایی جای خورشید را گرفته بود. کسی به خورشید کاری نداشت، همه ی دل ها گرفتار خوشید خراسان بود. ماشین ها از کنارمان می گذاشتند . مردم زیادی در پیاده رو راه می رفتند. صدای کاسبان بازار ها و مغازه های اطراف حرم به گوش می رسید. کیفم را که بر روی دوشم بود کمی جا به جا کردم. باد چادرم را به سخره گرفته بود‌، سعی میکردم چادرم را کنترل کنم که بالاخره موفق شدم. سنگ های سفید حرم پیدا شد. به طرف ورودی خواهران رفتیم و بعد از بازرسی به داخل حرم راه پیدا کردیم. چشمم که به گنبد افتاد ناخودآگاه اشکی از گوشه ی چشمم سرازیر شد. دست بر سینه گذاشتم و ادای احترام به هشتمین خورشید ولایت و امامت کردم و گفتم: -"السلامُ علیک یا علی بن موسی الرضا " صلوات خاصه را زیر لب زمزمه می کردم و به همراه سارا جلو می رفتیم. به صحن انقلاب رسیدیم و به طرف سقاخانه به راه افتادیم. لیوانی برداشتم و آب کردم . آب سرد و گورایی بود که بعد از بسم ا... نوشیدم. ظهر گرمی بود. به طرف ایوان طلا راه افتادیم. باد خنک حرم صورتم را نوازش می کرد. چشمم به ضریح افتاد. دور و بر ضریح پر از ازدحام بود. تا به حال دستم به ضریح نخورده بود. اصلا من ضریح را ندیده بودم و این اولین ملاقاتم بود. چشمم مدهوش نگاه بود، نگاهشم را از ضریح بر نمی داشتم. هر موقع به مشهد می آمدیم از دور سلام می دادیم. اصلا به حرم نمی آمدیم چون به اعتقاد مادرم صحبت با کسی که مرده است ،وقت تلف کنی است. همیشه مشهد را به کوه سنگی ، طرقبه و شاندیز می شناختم. حرم مکان مجهولی برایم بود که فقط از آن طلایی بودنش را می دانستم. نمی دانستم اینقدر باشکوه است! از خیلی از کاخ ها و قصرهایی که رفته بودم زیبا تر بود. به پیشنهاد سارا زیارت مختصر امام رضا (ع) را ایستاده خواندیم. بعد هم سارا نماز زیارت را بهم یاد داد. به سختی خودمان را به ضریح رساندیم؛ ده هزار تومانی به داخل ضریح انداختم. حرف دلم را به امام رضا(ع) زدم . به او گفتم مهر مهراد را که در دلم هست بردارد. برای خوشبختی اش بسیار دعا کردم. بعد هم موج جمعیت مرا با خود برد و بعد با سارا به جای خلوت تری رفتیم. کتاب ادعیه را از سارا گرفتم و گفت: - زهرا زیارت امین الله هم اگه دوست داری بخون. کتاب را از او گرفتم و شروع کردم به خواندنش. زیارت جالبی بود! معنایش را هم خواندم. حدود یک ساعت بعد از حرم رفتیم. توی فکر به آرامش حرم فکر می کردم . به اینکه کمتر این آرامش را حس کردم . انگار اولین بارم نبود که این آرامش را حس می کردم و چون چیز خاصی بود گویی دفعه اولم است که لمسش می کنم. کمی فکر کردم تا بفهمم دیگر کجا این آرامش را لمس کرده ام. با خودم گفتم شاید من اشتباه می کنم اصلا شاید آرامشی نبوده . سارا دستم را گرفت و ایستادیم. تاکسی گرفت و سوار شدیم. - چیه تو فکری باز؟ این صدای گرم و صمیمی دوست و همراهم بود. - هیچی. - من گوشام مخملیه؟ خنده ی ریزی کردم که خودش ادامه داد. - اولین زیارت بهت چسبید؟ - اره. فکر نمی کردم اینقدر باشکوه باشه. - سلیقه ی ما ایرانیاست . البته بیشترش عنایت اقاست که باعث ارادت ما شده سری به علامت تایید تکان دادم و گفتم: - اما یه سوال؟ - چی؟ - اینجا چرا اینقدر آروم بود. آدم آرامش داره. - اوهوم . خیلی این حسو دوست دارم. - من فکر کردم توهم زدم. - نه اینا خاصیتشون اینه. عاشقانشون رو دلداری میدن آروم شون می کنن. - حس میکنم اولین بار نیست که این آرامش رو حس کردم. کمی فکر کرد و گفت: - کربلا ... آره کربلا درست می گفت . من این آرامش را توی کربلا،نجف و کاظمین حس کرده بودم. خیلی برایم دلچسب بود . ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۵❣ از تاکسی پیاده شدیم . به هتل رسیدیم و به طرف رستوران به راه افتادیم. غذا را سفارش دادیم و منتظر ماندیم. نه من و نه سارا حرفی برای گفتن نداشتیم که یکدفعه انگار چیزی به ذهن سارا رسید و گفت: - الان میخوای چیکار کنی؟ - چی رو ؟ - مهرادو دیگه . - هیچی میخوام چیکار کنم. - آفرین! این مردا سر و ته یه کرباسن . تجربه ی منو یادت رفته؟ سعیدو مهراد نداره ، چون باهم فرقی ندارن. کمی از حرفش دلخور شدم و جبهه گرفتم و گفتم: - نخیر اصلا اینطور نیست. مهرادو با سعید یکی نکن. - چرا نکنم؟ ببین من زخم خوردم . از تجربه ی من تو یاد نمیگیری؟ سعید اول منو دوست داشت بعد یکی دیگه رو دید نامزدی رو بهم زد! مهراد هم همین طوره حتی بد تره . اول از ستاره خوشش اومد بعدشم از تو وقتی یکی دیگه رو دید از تو هم سیر میشه . حالا ببین کی به حرفم می رسی. - اولا مهراد ستاره رو دوست نداره اون خودشو به مهراد چسبونده . بعدشم مهراد خیلی هم پسر خوبیه اون حتی قبل محرمیت مون... حرف در دهنم ماند! لعنت بر زبان سرخ که سر سبزم را بر باد داد . سارا با چشمانی گرد که از تعجب نزدیک بود از حدقه در بیاید گفت: - چی گفتی؟ زبانم نمی چرخید و انگار لال شده بودم که دوباره گفت: - زهرا چه خاکی تو سرت ریختی؟ - سا ... سارا بخدا اونطور که فکر میکنی نیست‌. بدون گفتن حرفی به طرف اتاق دوید. همان موقع گارسون غذایمان را آورد . به او گفتم که غذا را بالا بیاورد و من هم به طرف اتاق دویدم. از پله ها بالا می رفتم. بریده بریده نفسم بالا می آمد. بالاخره به در اتاق رسیدیم. چند باری در زدم اما خبری نشد. کمی دیگر انتظار کشیدم که در باز شد و داخل رفتم. سارا روی تختش نشسته بود و خودش را با گوشی اش سرگرم می کرد. به طرفش رفتم و با لحنی آرام گفتم: -سارا گوش کن. بخدا فکر بد میکنی . چیزی نمی گفت که بلند تر گفتم: - یه لحظه گوش بده خب. بلند شد و نگاهمان در هم تلاقی شد . نگاهش رنگ خشم و دلسوزی داشت . اما میخواست دلسوزی را پشت خشمش پنهان کند. بلند گفت: - چی رو میخوای بگی؟ خودتو نابود کردی میفهمی؟ - ببین بخدا مجبور شدم. - مجبور شدی یا مجبورت کرد؟ - چی میگی؟ نخیر مجبورم کردن . قاچاقچیا اگه متوجه ام میشدن یا برای خودشون بر می داشتن یا هم منو میفروختن. مهراد مجبور شد. اون از همون اول گفت که نامزد داره. از سیر تا پیاز ماجرا را برایش توضیح دادم تا قانع شد. بعد از اتمام حرف هایم خود را در بغل سارا دیدم. سخت مرا در آغوشش می فشرد و آرام می گفت: - ببخش منو زهرا . بخدا نگرانت بودم که اون حرفا رو زدم. من احمق رو بگو نمی دونستم دوستم چه سختی هایی رو که تحمل نکرده. تو پاکی زهرا ، تو پاک تر از چیزی هستی که من میدونستم. میبخشی منو؟ لبخندی زدم و گفتم: - اشکال نداره آبجی گلم. منم اگه جای تو بودم همین کارو می کردم. حق داری‌. - الهی بمیرم برات . حتما به هیچ کس هم نگفتی. زود تر بهم میگفتی تا غمباد نمی شد. او راست می گفت این راز زیادی برای صندوقچه ی اسرار دلم بزرگ بود. آنقدر بزرگ که تبدیل به زخم شده بود! صدای زنگ در آرامش مان را بهم ریخت. سارا رفت تا در را باز کند. غذا را آورده بودند . خدمتکار هتل بعد از تشکر سارا رفت. سارا ظرف های غذا را آورد و جلویم گذاشت. -بخور عچقولی. لبخند دندان نمایی بهش زدم و گفتم: - چشم خوشگلم. غذا را با چشمان اشک آلود می خورد . همه اش مسخره بازی در می آورد تا مرا بخنداند. غذایمان که تمام شد از من خواست تا برایش از مهراد بگویم. من هم از خاطراتمان گفتم، از شخصیتش، از مرامش، از نجابتش، از خلوصش، از نمازش تا خیلی چیزهای دیگر. گاهی با یادآوری خاطره ای میخندیدم ، اما طولی نمی کشید که اشکم جاری می شد و جای آن شادی را غمی سوزناک می گرفت. هیچ چیز سخت تر از آن نیست که میخواهی بروز دهی که قوی هستی حتی با به یادآوردن خاطراتی که برایت حکم زندگی دارند و تمام شده! وقتی که میخواهی غمت را پشت لبخند الکی ات پنهان کنی تا کسی گمان نکند تو ضعیف هستی. سارا هم پا به پایم می خندید و اشک می ریخت. چه خوب است آدمی همچین فرشته ای داشته باشد که بدون ادعا به درد و دل های مان گوش دهد . یکی باشد که یکی باشد برایمان . یکی که همراه زندگی مان باشد و پا به پایمان بیاید و دستمان را در سختی ها بگید. یکی که همراز باشد و از خودمان به ما نزدیک تر باشد. سارا آن یک نفری بود که هم همراه بود و همراز، همدم و همسفرم! او تمام این کارها را می کرد بدون هیچ گونه چشم داشت. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۶❣ بالاخره بعد از یک گفت و گوی طولانی هر دویمان خسته به طرف تخت هایمان راه افتادیم تا کمی استراحت کنیم. همان طور که نگاهم به سقف بود؛ سارا گفت: - راستی به مهدیه خبر دادم مشهدیم. مهدیه هم دوره ایمان بود. چند سالی باهم در دانشگاه تهران درس خواندیم که برای گذارندن تخصص اش موفق شد به مشهد بیاید. اکیپ ما تشکیل می‌شد از نیلا(زهرا)، سارا، مهدیه و مینا (البته مینا با من دوست بود و به سارا و مهدیه نزدیک نمی شد ) یک اکیپ سه نفره نفر که به اندازه ده نفر شلوغی می کرد و خوابگاه و دانشگاه را روی سرش می گذاشت. شلوغ ترین شان من بودم که هر کاری بگوید انجام داده ام. از اذیت کردن استاد به نحوه های مختلف تا کنسل کردن دانشگاه به همراه بچه ها. خودم هم استاد پیچاندن کلاس و امتحان بودم. البته همه ی این شلوغ بازی ها بعد از تحولم جایش را به آرام بودن داد. شاید اگر کسی آن روزهای مرا می دید باور نمی کرد یک روز آن دختر شلوغ کار بشود یک چادری که متانت در رفتارش موج می زند. من بخاطر این خصلت هایم همیشه توی چشم بودم و همین بعد از تحولم راه را برایم دشوار می کرد. با به یادآوردن خاطرات دانشجویی مان به همراه مهدیه ، در دلم غش غش می خندیدم. بعد هم صدای سارا حواسم را جمع کرد. -یادته اون روز رو ... بعد هم یکهو زد زیر خنده. انگار خیلی وقت بود که داشت خاطره می گفت و حواس منم پرت خاطرات دیگرمان بود. برای اینکه به او بفهمانم حواسم بوده؛ شروع کردم به خندیدن. خنده به هیچ چیز... من نمی دانستم به چه میخندم که یکهو صدای خنده ی سارا قطع شد. با تعجب به من نگاه می کرد . تعجبش را که دیدم، گفتم: -چیه؟ - تو همیشه از این خاطره بدت میامد . وقتی برات میگفتم تا یه هفته باهام قهر بودی الان چی شد؟ تازه متوجه شدم چه می گوید. سال دومی بود که در دانشگاه درس می خواندم. از صبح کلاس داشتم و بعد از ظهر هم دو کلاس داشتم. حسابی مغزم هنگ کرده بود . سر کلاس تمرکز نداشتم، استاد چند باری اسمم را صدا زده بود و متوجه نشده بودم . وقتی که سارا بهم زد تازه متوجه شدم. سارا می گفت استاد داره صدات میزنه و من فقط کلمه ی استاد را می شنیدم‌. خیلی هم از او بدم می آمد برای همین سر کلاس بلند گفتم. استاد حرف زیادی میزنه سارا، بعدهم فحش کوچکی نثارش کردم که فهمید! کل کلاس روی هوا رفت ‌. من هم باورم نمی شد آنقدر بلند گفته باشم. چند جلسه ای مرا از کلاسش محروم کرد بعد ها هم میخواست مرا بیاندازد که با پا در میانی مهدیه بی خیال شد. روزگار خوشی داشتیم. یادش بخیر... سارا منتظر جواب بود که بحث را عوض کردم و گفتم: - مهدیه چی شد؟ -هیچی دیگه . گفت خیلی بدین که نیومدین خونه ی ما و رفتین هتل. گفت شب بریم خونشون اونم برای شام. -اخ جون . شام خاله محبوبه خوردن داره. خاله محبوبه، مادر مهدیه بود که در آشپزی سرآمد خوابگاه دانشجویی بود. البته او هیچ وقت به خوابگاه نیامده بود که بخواهد سرآمد باشد بلکه این سفارشات مخصوصش برای مهدیه بود که همه را مدهوش خودش کرده بود. خاله هر هفته ای، بسته ی خوراکی با انواع غذا ها می پخت و می فرستاد . وقتی بچه های خوابگاه متوجه می شدند برای غذا هایش دست و پا می شکستند. البته من با اینکه در خوابگاه نبودم اما چون خبر رسیدن خوراکی ها بعد از مهدیه به من می رسید . بیشترشان را من میخوردم! بالاخره بعد از کلی مرور خاطرات خوابم برد. ساعت ۶ بود که بیدار شدم. نمازمان را خواندیم و هر کدام مان مشغول کاری شدیم. من سری به بالکن زدم تا شهر را ببینم که با دیدن باران غرق در خوشحالی شدم. دستم را داخل جیبم فرو بردم تا سرمای اسفندماه اذیتم نکند. وجود چیزی را در جیبم احساس کردم. خوب دقت کردم، انگار فلز بود! درش آوردم . از دیدن انگشتر عقیق مردانه متعجب شدم. یعنی مال چه کسی بود؟ چرا در جیب من باید باشد؟ خیلی هم آشنا به نظر می رسید. کمی که بررسی اش کردم متوجه اسمی که پایین انگشتر هک شده بود شدم! با خواندن نام ضربان قلبم اوج گرفت. نگاهم روی اسم قفل شده بود. دستم را داخل جیب دوباره فرو بردم که متوجه کاغذی شدم! مانتو ام را که نگاه کردم یادم آمد که این مانتو را در اسارت داشتم. کاغذ را به سختی باز کردم. با اینکه مانتو ام شسته شده بود اما آسیب جدی به کاغذ نرسیده بود. کاغذ را به سارا نشان دادم او هم تعجب کرد. کلمه به کلمه اش را با دقت می خواندم. قطره ی اشک سمجی از گوشه ی چشمم پایین افتاد. خط زیبایش را لمس کردم. توی نامه نوشته بود... ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۷❣ "به نام خدایی که او را در سرنوشتم قرار داد" سلام زهرا جان . الان که نامه رو می خونی ممکنه من کنارت نباشم اما بدون جایگاه تو در قلبم هست و نام زیبایت تا ابد بر روی آن هک شده. امیدوارم حال دلت خوب باشد. امیدوارم در تمام مراحل زندگی ات توکلت به آن خدایی باشد که تقدیرمان را بهم گره زد. اولین باری که دیدمت از همان لحظه پای های دلم را لرزاندی. آن موقع خودم را بسیار تنبیه کردم و ممنونم از خدایی که بعد از تمام آن تنبیه ها شیرینی برایم قرار داد. به این جای نامه که رسیدم کمی از کاغذ خراب شده بود. خیلی ناراحت شدم که نتوانستم ادامه اش را بخوانم. به سختی توانستم جمله ی بعدی را بخوانم. او نوشته بود: عزیزدلم مرا ببخش برای این روزها ... عزیزدلم را کشیده بود و زیبا نوشته بود. بعد از آن نوشته بود: من در حقت کوتاهی کردم بخدا شرمنده ام از نگاهت . شرمنده ام از آن کتک هایی که خوردی و من تنها نظاره گر بودم. شرمنده ام از تنهایی و غربتت... دختری که در ناز و نعمت پدر و مادرش بوده اکنون هیچ محرمی ندارد که درد هایش را با او تقسیم کند. اگه زنده نموندم که من رو حلال کن اگه هم زنده موندم بهت قول میدم برای بدست آوردنت با تموم دنیا بجنگم. و در آخر هم باید بگم " زندگی ات را بر منای رضای خدا بچین تا اگه طوفان روزگار گذرش به خانه ی زندگی ات افتاد نگهبانش خدا باشد" من عاشقانه تو را، حیایت را و چادرت را خریدارم. دوست دار همیشگی ات سید مهراد پایین برگه هم قلبی را کشیده بود که تیری از وسطش رد شده بود. جوهر خودکار هم پخش شده بود . خودکارم را برداشتم و تیر را خط خطی کردم تا تنها قلبش بماند. به خودم که آمدم نامه در دستم نبود . اشک تمام صورتم را خیس کرده بود و صورتم می سوخت. سارا با چشمان قرمز به آن نگاه می کرد. انگار او هم گریه کرده بود! از جایم بلند شدم تا بهتر بتوانم هوا بخورم. به طرف بالکن رفتم . گویا داشتم خفه می شدم. من کسی بودم که تا چند لحظه پیش از رودخانه ی وجودش دست کشیده بود اما این نامه همانند دستی بود که مرا وارد دریایش کرده بود و در نبودش دست و پا می زدم و میخواستم خفه شوم. صدای پای سارا را می‌شنیدم ولی سعی می کردم خودم را بی تفاوت نشان دهم. با فرو آمدن دستش بر روی شانه ام چشمانم را بستم. آرام در گوشم زمزمه کرد : - غصه نخور . هر تصمیمی بگیری من پشتتم. با برداشته شدن دست و صدای پایی که دور و دورتر می شد متوجه رفتنش شدم. نیاز به تنهایی داشتم تا در خلوت با خودم کنار بیایم. از یک طرف دلم را می دیدم و از طرفی اشک های ستاره را. از طرفی هم نامه دو دلم کرده بود . اگر میخواستم به نامه و حرف های امیدوار کننده ی مهراد گوش کنم باید منتظر آه ستاره می بودم. انگشتر عقیق را از جیبم در آوردم و نگاهی بهش انداختم. چه زیبا بود! روی انگشتر "یا حسین (ع)" نوشته شده بود. انگشتر را در دستم گذاشتم . نگاهی به دستم و انگشتر انداختم ، انگشتر برایم زیادی بزرگ بود. برای آنکه گم نشود دوباره داخل جیب قرارش دادم. صدای ماشین ها و بوقشان سرسام آور بود . داخل اتاق رفتم و روی تختم نشستم. سارا خواب بود؛ نگاهم را به ساعت روی دیوار انداختم . ساعت هفت بود. کم کم باید حاضر می شدیم؛ البته دل و دماغ رفتن به جایی را هم نداشتم ولی چاره چه بود؟ سارا را بیدار کردم،اول خوابش بود . ساعت نزدیک های هشت بود که حاضر شدیم. سارا زنگی به آژانس زد تا دنبال مان بیاید. چیزی نگذشت که آژانس هم سر رسید؛ باهم سوار شدیم و به طرف خیابان کلاه دوز به راه افتادیم. خیابان پر از زن و مرد بود . اواخر اسفند بود و خرید سال نو... این اولین سالی بود که من علاوه بر مانتوهای رنگارنگ چادر هم می پوشیدم. البته اولین سالی هم بود که برای عید چندان شوقی نداشتم که همه اش مربوط میشد به عشق! عشقی که تا بحال اسمش را شنیده بودم و دور ماندن از معشوق برایم زجر آور بود. این را هم نباید فراموش کرد که هیچ عاشقی نبوده است که بدون تلاش و صبر به معشوقش برسد. به قول معروف که می گوید: الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها راه عشق و عاشقی، راه سختی است که کار هر کسی نیست در آن گام بردارد. به آیه ای از قرآن دلم را خوش می کردم. (فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ‏. اِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً ‏) پس (بدان که) با هر سختی اسانی است ، با هر دشواری آسانی است ‏(سوره سورة الشرح آیات 5 - 6 ) به خانه ی مهدیه رسیدیم. پیاده شدیم و زنگ در را فشار دادیم. صدای مهدیه از پشت آیفون به گوش می رسید که ما را دعوت به خانه می کرد. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۸❣ ساختمان دو طبقه ای بود که حیاط زیبایی داشت. به همراه باغچه های زیبا با گل مریم ، شبنم و رز! چند درخت هم بودند و البته بخش جالب باغچه ی شان درخت انگوری بود که سایبان حیاط به حساب می آمد و سقف برگی حیاطشان بود اما به دلیل زمستانی بودن هوا همه ی برگهایش در نیامده بود. ولی با همان حال خیلی جذاب و زیبا بود! حیاط چند پله داشت که به پیش صحن می رسید. بعد از آن هم در خود خانه بود. خانه ی شان دو در داشت که پله های طبقه ی بالا از آن سمت بود. به پیش صحن که رسیدیم مهدیه در را باز کرد و گفت: - سردتون نشه بیاین. بعد هم بازار احوال پرسی و روبوسی گرم گرفت . پدرش در خانه نبود برای همین هر چهارتایی مان راحت بودیم . من، سارا، مهدیه و مهلا که خواهر کوچک تر مهدیه بود. چادرم را در آوردم و بعد با خاله محبوبه هم احوالپرسی کردم. خیلی خوشحال بود که ما را می دید و ما هم همین حال را داشتیم. توی پذیرایی نشسته بودیم و غرق در تعریف بودیم. مهدیه از درس و دانشگاهش می گفت از عقدی که در پیش داشت! خبر عقدی مهدیه، من و سارا را بسیار شوکه کرده بود. سارا هم از سعید تعریف می کرد . از علاقه ای که به عشق تلقی می شد که انتهایش خیانت بود. مهدیه هم از حرف های سارا تعجب کرده بود و نچ نچ می کرد. من هم از چادری شدنم گفتم. مهدیه خودش دختر چادری بود و در دورانی که با هم بودیم به من سرکوفت نمی زد که تو به ما نمی خوری بلکه وقتی بهشان نزدیک شدم با آغوش گرم از من استقبال کرد. تیپ مهدیه در خانه بسیار زیبا بود. وقتی در جمع دخترانه می نشست سعی می کرد کم نگذارد در عین حال شئونات اسلامی را هم رعایت می کرد. همین اخلاقش مرا مجذوبش کرده بود. بعد از رفتنش من هم سعی کردم مثل او رفتار کنم و تا حدی موفق شدم. بعد از صحبت هایمان مهدیه چای آورد تا به همراه کیکی که خودش پخته بود بخوریم. در همان حین مهدیه از من می پرسید؛ تو چی ؟ میخوای عروس بشی؟ هنوز خبری نیست ؟ و از این حرف ها... من هم به شوخی جوابش را می دادم که سارا گفت: - مهدیه جون . زهرا از منو تو عقب نیوفتاده فقط اینو بدون. همین حرف کافی بود که مهدیه بفهمد خبرهایی هست! دلم نمیخواست چیزی بداند اما با سوتی که سارا داده بود مهدیه شکش به یقین تبدیل شد. سوال های پیاپی شروع شد! من هم همه اش جواب سر بالا می دادم . وقتی دید آبی از من گرم نمی شود به سراغ سارا رفت تا از زیر زبان او چیزی بیرون بکشد . سارا هم که متوجه سوتی اش شده بود، خودش را به بی خبری می زد و می گفت شوخی کرده. عاقبت تحمل سوال های مهدیه را نداشتم و در یک فرصت مناسب قضیه را برایش گفتم. او اصلا باورش نمی شد اولین کاری هم که کرد تقویم را آورد. من هم متعجب به کارهایش نگاه می کرد. بعد که همه چیز را بررسی کرد گفت: - زهرا . این هفته ی اخر محرمیتتونه. خوندر رگ هایم یخ بست! اصلا حواسم به این موضوع نبود! باورم نمی شد من هنوز با او محرم بودم! من از وجودش سهمی داشتم! من هنوز همسرش بودم! مهدیه همه اش در مورد ستاره اطلاعات می گرفت . نمی دانستم چه کار می خواهد بکند. با صدای محبوبه خانم همه ی مان برای شام رفتیم. در آماده کردن میز کمک کردیم و دور هم نشستیم. بوی فسنجان تمام خانه را پر کرده بود الا شکم مان را! خیلی خوشمزه بود اما به دلیل گرفتاری هایم نتوانستم از غذا لذت ببرم. بعد از غذا به اصرار زیاد من و سارا خاله اجازه داد ظرف ها را بشویم و مهلا و مهدیه هم خشک کنند. کارمان که تمام شد کمی میوه خوردیم و مهمانی مان تمام شد. مهدیه قول داد فردا ما را به آرامگاه فردوسی ببرد و کمی باهم باشیم. ما هم از خدا خواسته قبول کردیم. بعد هم سوار آژانس شدیم و به طرف هتل به راه افتادیم. با اینکه اخر شب بود اما هنوز از شلوغی خیابان کاسته نشده بود. حدود دو ساعت در ترافیک به سر بردیم تا به هتل رسیدیم. پای مان به اتاق نرسیده بود از خستگی روی تخت ها خوابمان برد و نفهمیدیم کجا هستیم . آفتاب نیمه جان اسفند به داخل اتاق می تابید. نور نمی گذاشت بیش از این بخوابم برای همین بی خیالش شدم و به طرف آشپزخانه کوچک اتاق رفتم. کمی آب نوشیدیم و دست و صورتم را شستم. بعد هم سارا را بیدار کردم . ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۳۹❣ سارا را بیدار کردم اما دوباره خوابید به گمانم خیلی خسته بود برای همین دیگر کاری به کارش نداشتم. به ذهنم رسید به حرم بروم، هتل مان تا حرم راهی نبود. حاضر شدم و چادرم را سر کردم و از اتاق خارج شدم. صحبت های دیشب مهدیه ما را به فکر فرو برد. اینکه من هنوز با او محرم بودم حس خوبی درونم به وجود آورده بود. اما آیا او هم یادش بود؟ کمی که قدم زدم سعی کردم این افکار را بیرون بریزم تا بتوانم زیارت خوبی داشته باشم. کم کم گنبد طلایی نمایان شد. گاهی هم با ساختمان های دیگر قایم باشک بازی می کردند. سلامم را به امام رئوف رساندم. صدای عابران و وجودشان حس امید را درونم تازه کرد؛ حسی برای ادامه ی راه زندگی! حسی برای جنب و جوش بیشتر! وجود مردان و زنانی که سخت مشغول زندگی کردن بودند مرا به وجد آورد. فهمیدم نباید نا امید شد و امید را در نا امیدی دید . صدای قار و قور شکمم باعث شد بفهمم بدنی که صبحانه نخورده توان راه رفتن و زیارت را ندارد! به اولین مغازه که رسیدیم یک بسته بیسکویت کارامل و بطری آب خریدم. چند بسکویت را خوردم تا جان بگیرم. کمی بعد به حرم رسیدم. از ورودی خواهران وارد شدم؛ بعد از بازرسی بدنی به سراغ کیفم رفتم تا آن را آماده ی بازرسی کنم. خانم چادری که لبخند به لب داشت گفت: - عزیزدلم بیا یکم ازین آبت بخور . -ولی من تشنم نیست! - میدونم قربونت بشم . این برای بازرسیه. دفعه اولم بود که فهمیدم برای آوردن نوشیدینی باید کمی از آن را خورد. در بطری را باز کردم و آب را نوشیدم. بعد هم اجازه دادند تا بروم. به صحن بزرگی رسیدم، نمی دانستم نامش چیست و من کجا هستم. بی آنکه بدانم به کجا باید بروم ، به سویی رفتم. کمی که گذشت خودم را در صحن انقلاب یافتم. لبانم به خنده کش آمد. به طرف ایوان طلا راه افتادم. چه حس خوبی دارد در هیاهویی که ندانی کجا باید بروی بی اختیار دستی از غیب بیاید و تو رو بپذیرد. آن وقت است که میفهمی اذن دخولت را از آقا گرفته ای. زیارت نامه ای برداشتم و زیارت امام رضا(ع) را رو به روی ضریح خواندم. جمعیت زیادی اطراف ضریح بود برای همین از رفتن به سویش خودداری کردم. گوشی ام زنگ خورد. تا بیایم ببینم چه کسی هست قطع شد؛ من هم بیخیال شدم. همین که دوباره وارد صحن انقلاب شدم دوباره صدای گوشی آمد. درش آوردم که با دیدن نام روی صفحه ته دلم خالی شد! بابا بود! اگر میفهمید حرم هستم دیگر هیچ وقت اجازه ی تنها سفر رفتن را به من نمی داد. گوشه ی خلوتی پیدا کردم و خودم به او زنگ زدم. بعد از چند بوق برداشت . -سلام زهرا جان . -سلام بابا خوبین؟ مامانو نیما خوبن؟ - اره دخترم تو خوبی؟ -خدا رو شکر منم بهترم. -کجایی؟ -از هتل بیرون اومدم یکم هوا بخورم. -اها . خیلی خب خوش بگذره، به دوستت هم سلام برسون. -ممنون . چشم شما هم به مامان و نیما سلام برسونین‌. -باشه دخترم. چیزی که لازم نداری؟ پول؟ -نه ممنون دارم . -باشه خداحافظ. خداحافظی کردم و بعد تماس را قطع کردم. همین که کتاب ادعیه را برداشتم دوباره گوشی ام زنگ خورد . این بار مهدیه بود! تماس را وصل کردم. صدای مهدیه توی گوشم پیچید که می گفت: - سلام خانومی . کجایی؟ -سلام عزیزم . حرمم. -با سارایی؟ -نه تنهام. -خب کی زیارتت تموم میشه؟ - چطور؟ -خواستم باهم بریم جایی. -کجا؟ -حالا خودت میفهمی . -باشه . بیا دنبالم . -اومدم . فقط بیا جای میدون بسیج . -باشه اومدم خداخافظ. -می بینمت. دلم شور می زد . یعنی من را کجا می خواهد ببرد؟ از حرم بیرون آمدم و به طرف میدان بسیج به راه افتادم. مهدیه از ماشین پیاده شد و برایم دست تکان داد تا او را ببینم. به طرفش رفتم و سوار ماشینش شدم. با لبخند همیشگی اش احوال پرسی کرد و بعد هم به راه افتادیم. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
❀﴾﷽﴿❀ 🌿 ۴۰❣ هر چه ازش پرسیدم قراره کجا بریم لام تا کام حرفی نزد. بالاخره رو به روی دانشگاه هنر ایستاد . بعد از کمی مهلا به طرف ماشین آمدم. مهلا در را باز کرد و صندلی پشت نشست. به هم سلام دادیم. بعد مهلا رو به مهدیه گفت. -آبجی خودشه. مهدیه سرش را تکان داد و گفت: -مطمئنی دیگه؟ -مطمئن مطمئنم. -باشه. الان هست؟ -آره . توی بوستان کنار دانشگاه نشسته بودند. مهدیه روی اش را به من کرد و گفت: -پیاده شو بریم. من هاج و واج نگاهش می کردم . کجا می خواستیم برویم؟ بعد رو به مهلا کرد و گفت: -تو بمون ما سریع بر می گردیم. مهدیه از ماشین پیاده شد و من هم به دنبال او همین کار را کردم. دنبالش راه افتادم و به بوستانی که مهلا می گفت رسیدیم. روی صندلی یک دختر و دو پسر نشسته بودند. مهدیه بهم گفت: -اون دختره رو خوب ببین . بدون اینکه چیزی بپرسم نگاهش کردم. برایم آشنا بود! خوب که دقت کردم دیدم ستاره است! او اینجا چه می کرد آن هم با دو پسر! مهدیه متوجه شد که جا خوردم برای همین گفت: -همون ستاره اس؟ نگاه گنگم را نثارش کردم و گفتم: -آره ... خودشه... اونا کین؟ نیش خندی زد و گفت: - برادران محترمشن. -چی؟ -چقدر خنگی تو ... دوست پسرای گلِشن. -چی میگی؟ نبابا حتما اومده جزویی چیزی بگیره. -اِی دل غافل ... دختر کو جزوه؟ تو کتابی برگه ای چیزی میبینی؟ نمیبینی اون گلو توی دستش؟ راست می گفت! نمی دانم چرا نمی خواستم بپذیرم. یعنی او به مهراد خیانت کرده بود! مهراد خودش می دانست؟ گاهی اوقات افکار بدرد نخوری به ذهنم می رسد که این سوال هم از همان هاست! آخر اگر مهراد می دانست می گذاشت او محرمش شود؟ یا اصلا مادرش نداند؟ یا اینکه حاضر می شد ببینتش؟ مهدیه گوشی اش را در آورد تا فیلم بگیرد. من مبهوت صحنه ای بودم که چندی است دیدمش. هضم این اتفاق برایم سخت بود، هر چند که این مسئله به نفع من بود. طولی نکشید که همگی شان بلند شدند. ستاره با هر دوی آنها دست داد و با لبخند بدرقه ی شان کرد. بعد هم راهش را به طرف ما کج کرد. پاهایم انگار قفل شده بود که مهدیه مرا از آن مهلکه بیرون کشید و از نگاه ستاره فرار کردیم. سوار ماشین شدیم. مهلا منتظرمان بود. همین که نشستیم از من پرسید: -زهرا خود ستاره بود دیگه؟ خیلی آرام به او گفتم: -آره... هجوم سوالات ذهنم را مختل کرده بود . نتوانستم صبر کنم و سوالم را نپرسم برای همین گفتم: -خب شما ها از کجا میدونین؟ از کجا میشناسینش؟ مهدیه همان طور که داشت ماشین را روشن می کرد گفت: -ستاره کسیه که زندگی دایی ساده ی منو تباه کرده. -چرا؟ مهلا پیش دستی کرد و زود تر گفت: -چند ترمی باهاش همکلاسی بودم. کم کم متوجه اش شدم که داره پاشو کج میزاره. اولش کاری به کارش نداشتم اما با قضیه داییم که پیش اومد افتادم پیش. مهدیه ادامه داد: - کارش اینه با پسرا دوست میشه و اونا رو دعوت به کار میکنه . الانم که اوضاع کار و کاسبی رو که خودت میدونی. پسرا هم گول می خورن، یه پولی بهش میدن تا سهام شرکت دروغینشو بخرن. اینقدر هم کار بلده که پسرای بدبخت نمی فهمن چجوری اثبات کنن که این کلاه برداری کرده. بعضیا هم که مثل دایی من زیاده روی کردن و هر جور امضایی دادن پاشون گیره . مهلا گفت: - دایی منم افتاده زندان . اصلا به ظاهر ستاره نمیخورد که چنین کارهایی میکنه. از خبری که مهدیه و مهلا بهم دادن حسابی شوکه شده بودم. به نقطه ی نامعلومی خیره شدم و با لحن آرامی گفتم: -الان باید چیکار کنم؟ مهدیه دنده را عوض کرد و گفت: - حداقلش اینه به مهراد بگی. بلافاصله گفتم: -نه من نمیتونم. مهدیه گوشه ای ماشین رت متوقف کرد و گفت: -چرا؟؟ -اخه مهدیه اولا نمیخوام باهاش رو به رو بشم . دوما الان برم همچین چیزی بهش بگم باور میکنه؟ نمیگه این بخاطر دوست داشتن من به اون تهمت میزنه. -عکسو بهش نشون بده. تازه من کلی فیلم دارم. شانه ام را به نشانه ی ندانستن بالا انداختم و گفتم: -باید فکرکنم. بعد هم به راه افتاد و مرا به هتل رساند. ادامه دارد... 🦋||🦋 ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ *ان الابرار لفی نعیم* کانال عمومی پیام رسان ایتا @abrar40 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯