#قبله_ی_من
#قسمت_چهارم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
پوزخندی می زند و جوابی نمی دهد! ” یعنی خری اگه با چادر بری! ” ترس و اضطراب به دلم می افتد. با سر به پشت ماشین اشاره می کنم و میگویم: حالا فلاً صندوقو بزن .
صندوق عقب ماشین را باز می کند و من کیف و چادرم را از داخلش بیرون می آورم. کیف را روی شانه ام میندازم و با قدمهای آهسته به پیاده رو می روم. آیسان دنده عقب می گیرد و برایم بوق می زند. با بی حوصلگی نگاهش می کنم. لبخند مسخره ای می زند و میگوید: یادت نـره چی بت گفتم!
دستم را به نشان خداحافظی برایش بالا می آورم و بزور لبخند می زنم. ماشین با صدای جیر بلندی از جا کنده و در عرض چند ثانیه ای در نگاه من به اندازهیه یک نقطه می شود! با قدمهای بلند به سمت خانه حرکت می کنم! نمیدانم باید به چه چیز گوش کنم؟! آیسان یا ترسی که از پدرم دارم؟! پدرم رضا ایرانمش یهی از معروف ترین تجــار فرش اصفهان ، تعصب خاصی روی حجاب دختر و همسرش دارد! با وجود تنفر از چادر و هر چه حجاب مسخره در دنیا ، از حرفش بی نهایت حساب می بردم!
همیشه برایم سوال بود که چرا یک تکه سیاهی باید تبدیل به ارزش شود؟! با حرص دندونهایم را روی هم فشار می دهم! گاهی به سرم می زند که فرار کنم! نفس عمیقی می کشم و به چادرم که در دستم مچاله شده، خیره می شوم! چاره ای نیست! چادرم را باز می کنم و با اکراه روی سرم میندازم. داخل کوچه مان می پیچم و همانطور که موسیقی مورد علاقه ام را زمزمه می کنم ، به ســختی رو می گیرم! پشت در خانه که می رسم، لحظه ای مکث می کنم و به فکر فرو می روم. صدای آیسان درگوشم می پیچد..
_ تو هه آمادشون هردی! ….
بی اراده لبخند موزیانه ای می زنم و چادرم را کمی عقب تر روی روسری ام می کشم.کیفم را باز میکنم و ماتیک صورتی کمرنگم را بیرون می آورم و به لبهایم می زنم.
دوباره صدای آیسان در ذهنم قهقهه می زند
“_ بزار حاج رضا دسته گلش رو ببینه! ”
روسری ام را کمی عقب می دهم تا ابروهایم کامل دیده شوند. کلید را در قفل میندازم و در را باز می کنم. نسیم ملایم به صورتم می خورد. مسیر سنگ فرش را پشت سر می گذارم و به ساختمون اصلی در ضلع جنوبی حیاط نسبتاً بزرگمان می رسم. در را باز می کنم، کتونی هایم را گوشه ای کنار جا کفشی پرت میکنم و وارد پذیرایی می شوم. نگاهم به دنبال پدر یا مادرم می گردد. دلم میخواهد مرا ببینند!!!
به آشپزخانه می روم ، در یخچال را باز می کنم و به تماشای قفسه های پر از میوه و ترشی و …..می ایستم. دست دراز می کنم و یک سیب از داخل ظرف بزرگ و استیل برمیدارم.
در یخچال را می بندم و به سمت میز بر می گردم که با دیدن مادرم شوکه می شوم و دستم را روی قلبم می گذارم. چشمهای آبی و مهربانش را تنگ می کند و می پرسد: تا الان کجا بودی؟
کلافه به سقف نگاه می کنم و جواب می دهم: اولن علیک سلام مادرمن! دومن سرِ زمین ! داشتم شخم می زدم!
چشم غره می رود و می گوید: خب سلام! حالا جوابمو بده!
_ وای مگه اینجا پادگانه اخه هربار میام سوال پیچ میشم؟!
_ آسه بری آسه بیای! گربه شاخت نمیزنه!
گاز بزرگی به سیب میزنم و با دهن پر جواب میدهم: من هیچ وخ نفهمیدم شاخ این گربه کجاست؟!
_ چقـــدر رو داری دختر!
لبخند دندون نمایی می زنم و پشت میز میشینم. مقابلم روی صندلی می شیند و میگوید: محیا آخه چرا لج میکنی دختر؟ تو کلاست ظهر تموم میشه…اما الان ساعت پنج عصره!
بدون توجه گاز دیگری به سیبم می زنم و برای آنکه مادرم متوجه ماتیکم شود ، با سرانگشت کنار لبم را لمس میکنم. مادرم همچنان حرف می زند :
_ میدونی اگر حاجی بفهمه که دیر میای چیکار میکنه؟!….خب آخه عزیز من تا کی لجبازی؟! باور کن ما فقط…
حرفش را نیمه قطع می کند و با بهت به لبهایم خیره می شود… موفق شدم!
نگاهش از لبهایم به چشمانم کشیده می شود. دهانش را باز می کند تا چیزی بگوید که از جایم بلند می شوم و میگویم: آره آره میدونم! رژ زدم! ولی خیلی کمرنگ!…چه ایرادی داره؟
ناباورانه نگاهم می کند. آخرین گاز را به سیبم می زنم و دانه ها و چوب کوچکش را در ظرف شویی میندازم. از اشپزخونه بیرون و سمت راه پله می روم. از پشت سر صدایم می کند: محیا!؟.. ینی.. با چادر… تو چادر سرته و آرایش می کنی؟!
سرجایم می ایستم و بدون اینکه به پشت سر نگاه کنم، شانه بالا میندازم و بارندی جواب میدهم: پس چادرم رو درمیارم تا راحت آرایش کنم!
بعدهم به سرعت از پله ها بالا می روم…! .
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#قبله_ی_من
#قسمت_پنجم
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
کیف دوشی ام را برمیدارم و روی شانه ام میندازم. مقابل آینه می ایستم و نگاهم ازروی شالم تا مانتو و شلوارم ، سر می خورد. شال سرخابی و مانتوی زرشکی ، هارمونی جالبی به چهره ام می دهد. چادرم را روی سرم میندازم و کیف مکعبی کوچکم را که وسایل خطاطی داخلش چیده شده بود، از کنار تختم برمیدارم. درواتاقم را باز می کنم و از پله ها پایین می روم. صدای صحبت های آرام مادر و پدرم از آشــپزخانه می آید. پاورچــین پاورچــین پله های آخر را پشت سر می گذارم و گوشم را تیز می کنم تا بفهمم حرفی راجب من رد و بدل می شود یا نه؟! چشمهایم را می بندم و بیشتر تمرکز می کنم…
مادرم سعی می کند شــمرده شــمرده حرفهایش را به حاج رضا تحمیل کند!
_” ببین آقارضا! بنظرم یکم رابطه ی عاطفیت با محیا کم شده!…بهتر نیست بیشتر حواست بهش باشه؟!…”
و در مقابل پدرم ســکوتی آزار دهنده میکند!
پوزخندی می زنم و به سمت در خروجی می روم.”مامان می خواد با فکرهای قدیمی و نقشه های کهنه باعث نزدیک شدن بابا بمن بشه!
دندانهایم را روی هم فشار می دهم و کتونی هایم را می پوشم.
” میخواد برام بپا بزاره!…”
لبخند کجی می زنم…
” البته باز دمش گرم یهو نرفت بزاره کف دست بابا!….”
سری تکان می دهم و دستم را سمت دستگیره در دراز می کنم که صدای پدرم در فضای سالن و آشــپزخانه می پیچد!
_ محیا بابا!؟؟ کجا میری با این عجله؟! … بیا بشین صبحانت رو بخور!
سرجایم می ایستم و بلند جواب می دهم:
_ گشنم نیست بابا!
_ خب بیا یه لقمه بگیر ببر. هروقت گشــنه شدی بخور!
_ وقت ندارم! باید زود برسم کلاس!
_ خب عب نداره دختر! تو بیا لقمه بگیر خودم میرسونمت کلاس!
با کلافگی هوفی می کنم و چادرم را در مشتم می فشارم!
زیر لب زمزمه می کنم: عجب گیری کردما!
چاره ای نیست! دوباره با صــدای بلند می گویم: باشه چشم بزارید کتونیم رو درارم!
_ باشه بابا! عجله نکن!
تلفن همراهم را از کیفم بیرون می آورم و به سحر پیام می دهم: ” من یکم دیرتر میام! فلاً گیر حاجی افتادم! شرمنده بای!”
کتونی هایم را در می آورم و گوشه ای پرت می کنم! قرار بود به بهانه ی کلاس خطاطی ، با سحر و مهسا و آیسان به گردش برویم! کیفم را روی مبل میندارم و سلانه سلانه سمت آشــپزخانه می روم. پدرم دستهایش را تکیهی بدن عضلانی اش کرده و پشت میز نشسته! با وجود سن نسبتاً بالا، هیکل رو فرم و چهره ی جذابی دارد! استکان چایش را تا لبش بالا می آورد و بعد دوباره روی نعلبکی می گذارد.
مادرم نگاه مهربان و نگرانش را به چهره ام می دوزد و با دیدن چادر روی روسری ام ، لبخندی از سر رضایت می زند. گلویم را صاف می کنم و وارد آشــپزخانه می شوم. پدرم نگاهی به چشمانم میندازد و به صندلی مقابلش اشاره می کند که یعنی ” بشین”! روی صندلی می شینم و به ظرف کره و پنیر وسط میز خیره می شوم. پدرم نفسش را پر صدا بیرون می دهد و می پرسد: خب! کلاس خطاطیت تا کجا پیش رفته؟!
یک لحظه قلبم می ایستد! این چه سوالی است که می پرسد؟! تقریباً سه هفته ای می شود که کلاس را دنبال نکرده ام و مدام با دوستانم به گردش می رویم!!! سعی می کنم طبیعی به نظر بیایم! پیشانی ام را می خارانم و لبهایم را به نشانه ی تفکر جمع می کنم…
_ اممم! عی بد نیست!! _ ینی خوبم نیست؟!
_ نه نه! ینی… خب راستش… حس می کنم تقریباً داره تکراری می شه!
نگاهش را از روی چای تلخش به صورتم می کشاند
_ چرا؟!
_ خب…
مکثی می کنم و ادامه می دهم
_ راستش بابا… من فک می کنم تا همین حد کافیه! من علاقه ای ندارم ادامه ش بدم!
ابروهایش در هم می رود.
_ پس به چی علاقه داری؟!
_ اممم… ینی خب…من الان خطم خیلی خوب شده…ینی عالی شده! دیگه نیازی نیست کلاس برم…
_ جواب من این نبودا!
_ فعلا به هیچی علاقه ندارم…میخوام یه مدت استراحت کنم..
_ ینی میگی بزارم دختر من تا آخر تابستون بیکار باشه؟
_ خب… اسمش بیکاری نیست!
یک لقمه ی کوچک مربا می گیرد و به مادرم می دهد. عادتـش است! همیشه عشقش را در لقمه های صبحانه بروز می دهد!!! _ پس اسمش چیه؟!
_ استراحت!… خب… ببین بابا رضا…من…دو روز دیگه مدرسه ام شروع میشه! بعدشم بحث کنکور و… حسابی درس خوندن!..دانشگاه هم که ماجرای مهم زندگیه!
عمیق به چشمانم زل می زند و بعد از جایش بلند می شود…
_ خب پس ینی امروز نمیری کلاس؟!
دهانم را پر میکنم از یک ” نه ” بزرگ که یکدفعه یاد قرارم می افتم! از جایم بلند می شوم و همانطور که انگشت اشاره ام را در ظرف مربا فرو می برم ، جواب قاطعی می دهم: این ترم رو تموم می کنم و بعدش اســتراحت!
#ادامه_دارد...
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#میم_سادات_هاشمی
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام عزیزان
امروز مون رو با یاد شهدا شروع کنیم...🌹🌹🌹🌹
حتماً ببینید....
#نشر_حداکثری
🤲🏻 اللهم عجل لولیک الفرج 🤲🤲
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
8.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔰 دعوت حجتالاسلاموالمسلمین موسویفرد(دامت برکاته) نماینده ولی فقیه از اهوازیها جهت شرکت در اجتماع خانوادگی عید غدیر خم و همخوانی سرود « سلام فرمانده »
❇️ سرود #سلام_فرمانده در اهواز
⏰ شنبه ۲۵ تیرماه، ساعت ۱۸
🏟 ورزشگاه فولاد
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
هدایت شده از پایگاه خبری صدای حوزه
▫️انگلیس نمونه جالبی از اعمال #حکمرانی در فضای حقیقی و فضای سایبر است.
🔻در فضای #سایبر آفکام را برای تنظیم مقررات دارند؛ در فضای حقیقی هم آزار جنسی را حتی از طریق نگاه برایش #جرم_انگاری میکنند!
🔹فقط بیبیسی و ایران اینترنشنال و من و تو، ۱۸۰ درجه خلاف این را برای مردم ایران تبلیغ میکنند./ سید علیرضا آل داوود
🔬آفکام / Ofcom سازمان تنظیمکننده مقررات رسانهای بریتانیا میباشد که در ۲۹ دسامبر ۲۰۰۳ تشکیل شد.
🆔 @sedayehowzeh