ابرار
#رمان_مقصودم_از_عشق #قسمت_هفتاد_و_دو گوشی اش زنگ میخورد. با دیدن نام گیرنده نگران نگاهم میکند . از
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_هفتاد_و_سه
میدانم دیگر برنمیگردد .
دیگر ان نگاه هایش را نمی بینم .
همه هم این را فهمیده ان
نرگس هم مثل من بی تابی میکند .
تصمیم گرفتم بروم مزار شهیدش .
دسته گلی را خریدم و تاکسی گرفتم .
تا مقصد در فکر بودم . کجاست؟ چیکار میکنه؟ چی میخوره؟ کی دیگه از زمین جدا میشه؟
کرایه را حساب کردم .
قطعه را پیداکردم .
اهسته نزدیک مزارش شدم
_حاج حسین این رسمش نبود. رسمش نبود تنها بره حاج حسین خودت میدونی که...ولن ازش پر بود...دلم ازش...میومدم اینجا ...یادش بخیر ..اون روزی که از دستش ناراحت شدم و پناهم تو شدی ... حاج حسین..خودت یک جوری از فراغش من رو اروم کن ...
گل را گذاشتم و بلند شدم.
اشک هایم را پاک کردم و از انجا فاصله گرفتم ...
مجدد باتاکسی برگشتم .
معصومه خانم کباب درست کرده بود ...
همان قاشق اول را که خوردم عقم گرفت...
از سفره جداشدم ...
وقتی بیرون اومدم معصومه خانم به زور اب قند را دهنم کرد.
حاج جواد من را به درمانگاه برد ...
سرم زدم و اهسته چشمانم را روی هم گذاشتم..
بعداز او خیلی ساکت شده بودم ...
گرمی دستانش را حس کردم.
_نجمه پاشو ببین برام چه گل دختری اوردی...
اسمش رو از اسمون برامون انتخاب کردن یادت نره اسمش زهراست ها ...نجمه..
چشمانم را باز کردم.. نفس نفس میزدم..
کجاست؟ کجاست؟
داد می زدم و نامش را صدا میزدم
_خانمی بیمارستان رو شلوغ کردی قشنگم..
دیگه ارام بخش هم نمیتونیم برات بزنیم..
سوالی نگاهشان کردم..
_نی نی کوچولوت چندماهه تو شکمت وول میخوره..
پس دلیل این همه ورم این بوده
فکر میکردم با رفتنش جاش هنوز هست و ...
_و..ا..واقعا اما..؟
_انشاءالله برای چند هفته اینده به دنیا میاد . مواظب خودت و نی نی ات باش
با رفتن پرستار بی بی و معصومه خانم داخل شدن ..
تا انها را دیدم .. دهنم ..به من من افتاد ...
بی بی اهسته من را بغل کرد.. در بغلش اشک هایم را ازادانه رها کردم ...
نمیدانم چرا از وقتی برگشتیم دلم شور افتاده .
ترسم گرفته... خیلی وقت از رفتنش نگذشته اما...
دیگر در این هفته های اخر نمی توانم خوب راه بروم ...
اذیت می شوم ... حالا میتوانم بهتر مراعات کنم اما اگر دخترش به دنیا بیاید و او نباشد...
همان موقع تلفن زنگ خورد
#ادامه_دارد
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_هفتاد_و_چهار
همان طور که دست به کمر دارم به سمتش میروم .
با دیدن خط گیرنده لبخندی میزنم.
_بله؟
منتظر صدایش می مانم
اما صدای گریه دست و پایم می لرزد
_ال..الو؟
با صدایی پربغض میگویند.
_خانم منتظری؟
_بله ؟ خودم هستم؟
_همسر..ش..شما..همس...رتون..
و اینقدر گریه میکند که نمی تواند صحبت کند.
دست و پایم شل میشود .
تلفن ناگاه قطع می شود
همانجا روی زمین می افتم . نمی توانم باور کنم. نه نه شاید زخمی شده اره ...این بهتره ..
همانجا در میزنن.
چادرم را سر میکنم و به سمت در میروم .
اهسته در را باز میکنم.
با دیدن چند مرد نظامی سرم را پایین می اندازم.
ناگاه یک عکس را به دستم میدهن.
عکس خودش هست. با همان لبخند و...
پایین عکس نوشته " شهادتت مبارک"
قلبم از حرکت می ایستد .
همان مرد روی زمین کنار خانه می افتد و هق هق می کند .
دستانم می لرزد و میگویم : این..و..واقعیت..ن..داره.. ما..قراره..ما..
اهسته اشک می ریزم . همان موقع بر زمین می افتم .
و فقط تنها چیزی که یادم می ماند صورت گرم بی بی است که دارد نزدیکم میشود
_اقای دکتر رضایی به بخش اورژانس.
چشمانم را باز میکنم . پلک هایم سنگین شده
_م...من کجام؟
با یاداوری اتفاقات تلخ گذشته هق هقم بلند میشود.
حاج جواد نزدیکم می شود
روی پیشانی ام را می بوسد و لبخند تلخی میزند.
_اون موقع ها محمدرضا تو کار بسیج بود . خیلی شر و شیطون بود . میدونستم اخرش این یک کاره ای میشه اما نه اینکه شهید..ب..بشه ..
اهسته شانه هایش می لرزد
_وقتی وارد محل جدید شدیم . رفتاراش تغییر کرده بود . کاهی اوقات خیلی تلخ و گاهی اوقات خیلی خنده رو بود.
یک شب باهاش نشستم حرف زدن .
میگفت یک مشکلی دارم که محال نشدنیه .
و گفت برام دعاکن . نمیدونستم تورو..میخواد..و ...میترسه ..که ..دنیا دیده بشه ...
لبخند گرمی زدم . اشک هایم راپاک کردم
#ادامه_دارد
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_مقصودم_از_عشق
#قسمت_هفتاد_و_پنج
حاج جواد دستم را گرفت و من را از تخت بلند کرد .
ناگاه درد شدیدی را احساس کردم انقدر که با فریاد اسم حضرت را صدا زدم .
چند پرستار با شنیدن صدا وارد شدن .
وضعیتم را چک کردن و با عجله تختم را کشیدن
_مامان کوچولو نی نی تون میخواد بیاد بیرونا.
از درد قطرات اشکم می چیکد .
دستانم می لرزد . و فقط نام محمدرضا را صدا میزنم . کاش بودی . کاش توهم همراهم می بودی کاش منتظر پشت اتاق عمل ایستاده بودی
هق هقم بیشتر شد .
به اتاق عمل بردنم و مرا اماده کردن.
با سوزش بیهوشی دیگر هیچ نفهمیدم و به خواب رفتم .
زهرا را برایم اوردن .
به محمدرضا شباهت بیشتری داشت .
با دیدنش فقط توانستم گریه کنم .
اورا می بوسیدم و نام پدرش را صدا میزدم .
_خوشگل خانم بابا رو دیدی؟ اگه گفتی اسمش چیه ؟
محمدرضا کجایی بیای بچمون رو بگیری و بغل کنی . چرا زود رفتی؟ چرا؟
وقتی فهمیدم میخواهند تشیع اش کنند به زور و اسرار توانستم همراه انها بروم .
من را سوار ویلچر و بغلم که زهرایم بود در بهشت زهرا می چرخاندن .
با صدای نوای مداحی متوجه حضور تابوتش شدم
_این گل را به رسم هدیه ...
اخ که امد و دیدمش. پیکرش را با پرچم ایران تزئین کرده بودن .
نا خوداگاه چرخ ویلچر را چرخاندم و پشت سرش راه افتادم
به جلوی مزار و خانه ی همیشگی اش که میرسد .
لبخند تلخی میزنم . به سختی از ویلچر جدا می شوم
زهرا را روی تابوت میگذارم و خود کنارش می نشینم .
دیگر نباید گریه کنم . او خود از من همین را خواسته است .
_همسرم . فدا شد . خوشا به حالش . اگه صدتا محمدرضا داشتم . بازم . میدادم. افتخار نوکری برای حضرت زینب . قشنگه . مردم .
زهرا روی تابوت می خندید و دست و پا میزد .
انگار که اوهم اینجاست و ما را می بیند .
( قطره اشک هایم را پاک میکنم . خاطرات سه سال پیش را از ذهنم دور میکنم . گل ها را روی مزارش میگذارم . و ناگاه یاد زهرا می افتم . نگاهم را در اطراف می چرخانم . می بینمش برای خود حرف میزند . سریع به سمتش میروم .
_کجا میری مامان؟
_با..با..ب..ا..ب..ا
برای اولین کلمه و اولین بار صدای نازش را می شنوم . اشک شوق دیدگانم را تر میکند .
_با..ب..ا ..ب..ا..با..
اخ که کاش پدرت این کلمات شیرین را می شنید.
_جانم عزیزم؟
سعی میکند از بغلم خارج شود .
قدم های کوچکش را تند میکند و انگار که دارد اورا می بیند بدو بدو میکند و نامش را صدا میزند
_زهرا کجا میری مامان ؟ بیا گلم .
به دنبالش را میروم .
میرسم به مزارش . درست جلوی مزار پدرش می ایستد و به کنار مزار اشاره میکند .
_با..با..ب...با..
نگاهم را به همان نقطه میچرخانم .
_محمدرضام ؟ اینجایی .
بوی عطر همیشگی اش فضارا پر کرده است .
لبخندم را میخورم و با بغض فقط بوی عطرش را می چشم . )
پایان🌱❤️
عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است .
دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است🥺✨
#پایان
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
🔴آیا صدقه دادن برای امام مهدی صحیح است؟
آری، علاقهمندان به حضرت میتوانند اعمال عبادی مستحب را به نیابت از ایشان انجام دهند و به ویژه از طرف آن حضرت و یا برای سلامتی وجود مبارک آن حضرت صدقه دهند، و این خود یکی از جلوههای زیبای نمایش محبت و ارادت به آن امام عزیز است.
🏷سید بن طاووس -از علمای بزرگ شیعه مینویسد:
صدقه دادن از سوی آن جناب را پیش از صدقه دادن از سوی خود و عزیزانت قرار ده و دعا برای آن حضرت را بر دعا کردن برای خودت مقدم بدار و نیز در هر کار خیری که مایۀ وفای به حق آن حضرت است، آن بزرگوار را مقدم بدار که سبب میشود به سوی تو توجه فرماید و به تو احسان کند.
📚 کشف المحجة، ص۱۵۲
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج🌱
🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬
پـروردگارا
به ما بیـاموز حرمت
دلها را از یـاد نبریم
به ما بیـاموز که
دوست داشتـن را
فـراموش نکنیم
و آنان که دوستمان دارند را
از خاطـر نبریم
جمعتون سرشار از مهر الهی💜
🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬🧬
🗒 #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
🌴💫🌴💫🌴
🤲یا ارحم الراحمین! مرا بپذیر؛ پاکیزه بپذیر؛ آنچنان بپذیر که شایسته دیدارت شوم. جز دیدار تو را نمیخواهم، بهشت من جوار توست، یا الله!
💖🌷🍃
خدایا! از کاروان دوستانم جاماندهام...🍂
✨خداوند،ای عزیز! من سالها است از کاروانی به جا مانده ام و پیوسته کسانی را به سوی آن روانه میکنم، اما خود جا مانده ام...!! 💔
اما تو خود میدانی هرگز نتوانستم آنها را از یاد ببرم. پیوسته یاد آنها، نام آنها، نه در ذهنم بلکه در قلبم و در چشمم، با اشک و آه یاد شدند...😭
عزیــــ🌹ــــز من! جسم من در حال علیل شدن است....چگونه ممکن [است] کسی که چهل سال بر درت ایستاده است را نپذیری؟!!
💠خالق من، محبوب من، عشق من که پیوسته از تو خواستم سراسر وجودم را مملو از عشق به خودت کنی؛ مرا در فراق خود بسوزان و بمیران....
❤️🌸❤️🌸❤️
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
فکر نکنم کسی باشه ما این قدر عاشقانه با خدا صحبت کنه.
کاش ما هم خدا را به اندازهی عاشقانه هامون داشته باشیم 🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی صبح بچههات زودتر از خودت بیدار میشن😢
😂😂😂😂😂😂😂
#طنز
#کانال_ابرار
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_سرباز
#قسمت_اول
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
پویان و افشین روی نیمکتی تو محوطه دانشگاه نشسته بودند.
سه دختر بدحجاب نزدیک میشدند. افشین به دخترها نگاه میکرد و آرام به پویان گفت:
-سرگرمی های امروزمون دارن میان.
پویان_من حوصله شونو ندارم.
ایستاد که بره،افشین دستشو گرفت و گفت:
-ضدحال نزن دیگه،بگیر بشین.
پویان به اجبار نشست.
افشین مثل همیشه با لبخند کمرنگی به آنها نگاه میکرد، و ساکت به حرفهاشون گوش میداد.
ولی پویان برخلاف همیشه ساکت بود،
و به دخترها حتی نگاه هم نمیکرد.یکی از دخترها بهش گفت:
+چرا بی حوصله ای؟
با نگاهش گفت به تو ربطی نداره. دختر هم که متوجه معنی نگاه پویان شد، ناراحت شد.یکی دیگه از دخترها گفت:
×امروز جای تو و افشین عوض شده، همیشه افشین رو با یه من عسل هم نمیشد خورد.
لبخند افشین پررنگ تر شد.همون دختر به افشین گفت:
×تو لبخند زدن هم بلدی؟!!
یکی دیگه از دخترها یه کم خم شد و گفت:
●پویان!! اون پسر مهربون و خوش اخلاق کو؟!!
پویان نگاهی به ساعتش کرد و به افشین گفت:
_کلاس دارم.بعدا می بینمت.
بلند شد و رفت.
پویان و افشین دوستان صمیمی بودن. هردو وضعیت مالی خیلی خوبی داشتن. افشین خوش تیپ تر و جذاب تر از پویان بود،
ولی پویان برعکس افشین،اخلاق خوبی داشت.بخاطر همین همیشه دخترهای بیشتری اطراف پویان بودن.ولی همون دخترها برای جلب نظر افشین باهم رقابت میکردن.
مدتی بود که کلاس هاشو مرتب شرکت میکرد و به تفریحاتی که با افشین داشت،علاقه ای نداشت.اما چون رابطه دوستانه ش با افشین براش مهم بود،همراهیش میکرد.
وارد کلاس شد.
طبق معمول دخترهای کلاس با لبخند نگاهش کردند.
ولی بی توجه به آنها به همه دانشجوهای کلاس نگاهی کرد. نگاهش روی دو تا دختر که بی توجه به پویان باهم صحبت میکردن ثابت ماند.
لبخند کمرنگی زد،
و پیش پسرهایی که صدایش میکردند، نشست.تمام مدت کلاس حواسش به اون دو تا دختر بود.
مدتی بود که با کنجکاوی به رفتارهاشون دقت میکرد.
دخترهایی که با وجود زیبا بودن حجاب داشتن.خیلی از پسرها دنبال جلب توجه شون بودن ولی آنها به هیچ پسری توجه نمیکردن،حتی پسری مثل پویان که از دور هم جذابیتش مشخص بود و از هرجایی که رد میشد تا مدتی صحبت از ظاهر و اخلاقش بود.
چند بار افشین باهاش تماس گرفت ولی قطع میکرد.وقتی کلاس تمام شد، دخترهارو تعقیب کرد.
طوری که هیچکس متوجه نمیشد منظورش از راه رفتن،تعقیب اون دو تا دختر هست.
هیچکس احتمال هم نمیداد پسری مثل پویان دنبال دخترهایی مثل اون دوتا دختر محجبه باشه.
به رفتارهاشون دقت میکرد.
اونا خیلی بامهربانی باهم صحبت میکردن و گاهی میخندیدن.طوری که صدای خنده شون اصلا شنیده نمیشد. فقط از حالت صورتشون مشخص بود،دارن میخندن،اون هم خیلی کوتاه بود.بامحبت به هم نگاه میکردن ولی به پسرها اصلا نگاه نمیکردن.رفتارشون با همه بااحترام بود.به دخترها و خانم های دیگه حتی اگر بدحجاب بودن هم بااحترام برخورد میکردن.
هنوز هم اون دخترها رو تعقیب میکرد که افشین از پشت سر صداش کرد.برگشت. افشین بااخم نگاهش میکرد.لبخندی زد و گفت:
_باز چی شده؟
-چرا هرچی بهت زنگ میزنم جواب نمیدی؟! کجا داشتی میرفتی؟
-بیخیال،بریم.
هردو سوار ماشین پویان شدن.گفت:
-برنامه چیه؟
-بچه ها کافی شاپ قرار گذاشتن.
-من حوصله شو ندارم.اگه تو میخوای بری میرسونمت.
افشین بادقت نگاهش کرد و گفت:
-تو چند وقته یه چیزیت هست.
به شوخی گفت:
-عاشق شدی؟
-آره،میای باهم بریم خاستگاری؟
و خندید.
-تو بخند.ولی هرکی نشناستت من خوب میشناسمت.
پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد....
#ادامه_دارد
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_سرباز
#قسمت_دوم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
پویان حتی به افشین نگاه هم نکرد.جدی گفت:
-کجا بریم؟
-هرجا دوست داری برو.
-من میخوام برم باشگاه.
-مطمئن شدم عاشق شدی.
پویان چیزی نگفت.
افشین هم ساکت شد.میدونست وقتی نخواد چیزی بگه،هیچکس حتی افشین هم نمیتونه از زیر زبانش حرف بکشه.
پویان و افشین با دوتا دختر،
توی سالن دانشگاه بودن..
باز هم پویان به دخترها توجهی نمیکرد و فقط بخاطر افشین مونده بود.به اطراف نگاه میکرد.
دخترهای محجبه نزدیک میشدن.
یکی از دخترها با حالت خاصی به دخترهای اطراف پویان و افشین نگاه میکرد.
بدون هیچ حرفی رد شدن و رفتن.پویان متوجه دلیل نگاه اون دختر نمیشد.هنوز چند قدمی دور نشده بودن که افشین باتمسخر گفت:
_چیه...دوست داری جای اینا باشی.
ولی اون دختر بی تفاوت به حرف افشین رفت.
یکی از دخترها گفت:
-اه،حالم گرفته شد..آخه بگو به تو چه ربطی داره..
پویان گفت:چرا اونجوری نگاهتون کرد؟
-هیچی بابا،به قول خودشون نهی از منکر کرد..
برای چاپلوسی به افشین گفت:
-خوب جوابشو دادی.
پویان به افشین که تو فکر بود،نگاهی کرد.
تا حالا هیچ دختری بی تفاوت با افشین برخورد نکرده بود.خوب میدونست که افشین تو فکر #تلافی هست.
چند روز گذشت.
افشین و پویان تو محوطه دانشگاه ایستاده بودن و باهم صحبت میکردن ولی نگاه افشین جایی ثابت ماند و ساکت شد.
پویان رد نگاهش رو گرفت؛همون دختر محجبه بود اما تنها....
سرشو جلوی نگاه افشین آورد و جدی نگاهش کرد.افشین اخمی کرد و سرشو کمی خم کرد و از کنار پویان به اون دختر نگاه کرد.دوباره پویان جلوی نگاه افشین آمد و با اخم بهش گفت:
_بیخیالش شو.
-چرا؟!!
-اون با بقیه فرق داره..فراموشش کن.
دختر نزدیک شده بود.افشین گفت:
_تو که منو میشناسی..نمیتونم.
مهلت نداد پویان چیزی بگه.با تمسخر به اون دختر گفت:
_نخوری زمین.اینقدر روسری تو پایین آوردی،جلو پا تو میبینی؟
اما اون دختر بی تفاوت به راهش ادامه داد.افشین گفت:
_چشم های قشنگی داری...
پویان اجازه نداد ادامه بده.
-افشین تمومش کن.
افشین که انگار اصلا صدای پویان رو هم نشنید جلوی دختر ایستاد،طوری که دختر نمیتونست به راهش ادامه بده.صورتش رو نزدیک صورت اون دختر برد و با دقت نگاهش میکرد.اون دختر که حالش از نگاه افشین بهم میخورد گفت:
+من مثل دخترهای دور و برت نیستم،حد و اندازه خودت رو بفهم.
افشین با پوزخند گفت:
#ادامه_دارد
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_سرباز
#قسمت_سوم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
افشین با پوزخند گفت:
_آره تو فرق داری.تو بدون آرایش هم زیباتر از...
دختر سیلی محکمی به افشین زد.
همه نگاه ها برگشت سمت اونا.افشین که اصلا همچین انتظاری نداشت،عصبانی شد.
دختر گفت:
+چادری که سر منه #حرمت داره.به #احترام چادرم خیلی ها به خودشون اجازه نمیدن به من نگاه کنن.تو چقدر پستی که حتی حرمت چادر هم نمیفهمی.
سریع از کنارش رد شد.
افشین دستشو دراز کرد تا چادرش رو از سرش بکشه،پویان محکم دستش رو گرفت و با خشم نگاهش میکرد ولی با احترام گفت:
-خانم نادری،شما بفرمایید.
اون دختر که اسمش «فاطمه نادری» بود،با اخم به افشین نگاهی کرد،بعد به پویان نگاهی انداخت،سری تکان داد و رفت.
اگه کارد میزدن خون افشین در نمیومد.با پویان دست به یقه شد.بعد از کتک کاری حسابی هر دو خسته شدن.چون پویان و افشین دوستان صمیمی بودن هیچکس برای جدا کردنشون نزدیک نمیشد.هردو هم قوی و ورزشکار بودن.وسط دعوا پویان لبخند زد و گفت:
-افشین دیگه بسه،حسابی خسته شدیم.
افشین با عصبانیت به پویان خیره شده بود.پویان بغلش کرد و آروم گفت:
-رفیق،زشته من و تو بخاطر یه دختر باهم دعوا کنیم.
بعد بلند خندید.
درواقع پویان از اینکه فاطمه نادری از دست افشین راحت شده بود،خوشحال بود.
هر دو سوار ماشین افشین شدن.
تمام طول راه هیچکدوم صحبت نکردن ولی هردو ناراحت و عصبانی بودن.
به خونه افشین رفتن تا دوش بگیرن و لباس هاشون رو عوض کنن.
افشین فرزند بزرگ خانواده چهار نفره بود.
یه خواهر کوچکتر از خودش داشت که مثل مادرش مشغول مهمانی و شو و مدلینگ و چیزهای دیگه بود.
پدر افشین هم دائما با کارش مشغول بود.
افشین هم یه خونه برای خودش خریده بود و تنها زندگی میکرد.اما برعکس، پویان تک فرزند بود و پدر و مادر دلسوز و مهربانی داشت که اگه با اون وضعیت به خونه میرفت خیلی نگران میشدن.
وقتی لباس هاشونو عوض کردن،افشین سکوت رو شکست و گفت:
-چرا اینکارو کردی؟
پویان با خونسردی و بدون اینکه نگاهش کنه گفت:
-بهت گفته بودم اون با بقیه فرق داره،تو چرا گوش ندادی؟
-تو منو خوب میشناسی..کاری میکنم به غلط کردن بیفته.!!
پویان با اخم نگاهش کرد و خیلی جدی گفت:
-حق نداری بهش نزدیک بشی.این بار آخریه که بهت میگم..فراموشش کن.
-اگه نکنم؟
-با من طرفی.!!
وسایلش رو برداشت و رفت.
افشین دلیل رفتار پویان رو نمیفهمید. اینکه نسبت به اون دختر اونقدر حساس شده بود،براش عجیب بود.
بعد از اون روز افشین و پویان دیگه همدیگه رو ندیدن.افشین دیگه دانشگاه نمیرفت.ولی پویان منظم کلاس هاشو شرکت میکرد،درواقع برای دیدن اون دو تا دختر محجبه.
فاطمه قبلا نمیدونست که پویان همکلاسیش هست ولی بعد از ماجرای اون روز و حمایتش از فاطمه،فاطمه هم با احترام با پویان رفتار میکرد.
گرچه بازهم نگاهش نمیکرد و باهاش صحبت نمیکرد ولی از رفتارش معلوم بود بهش احترام میذاره.
پویان هم بدون اینکه بخواد توجه اون دخترها رو به خودش جلب کنه و حتی باهاشون صحبت کنه و بهشون نزدیک بشه،از رفتارش معلوم بود براشون احترام قائله.
فاطمه سمت ماشینش میرفت.پویان صداش کرد.
-خانم نادری
فاطمه ایستاد.
پویان نزدیک تر رفت و مؤدبانه سلام کرد. گفت:
-میدونم دوست ندارید اینجا صحبت کنید اما خیلی وقت تون رو نمیگیرم.
-بفرمایید.
-..من ابهاماتی دارم که میخوام از کسی بپرسم اما جز شما شخص مناسبی نمیشناسم.میدونم شما معذب هستین که جواب بدید..ازتون میخوام اگه فرد مناسبی میشناسید به من معرفی کنید.
فاطمه چیزی روی کاغذ نوشت و بهش داد.خداحافظی کرد و رفت.
#ادامه_دارد
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3
#رمان_سرباز
#قسمت_چهارم
◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱⊰⊱▸◂⊰⊱
💫یا رفیــــق مݩ لا رفیــــق له💫
🌿رمان جذاب و آموزنده #ســـرباز
خداحافظی کرد و رفت.
سه ماه گذشت.دوستان دیگه افشین و پویان برنامه ای چیدن تا اونا باهم آشتی کنن.
کافی شاپ قرار گذاشتن و دور هم جمع شدن.وقتی باهم روبه رو شدن افشین با اخم به پویان نگاه میکرد ولی پویان بالبخند رفت جلو،بغلش کرد و گفت:
-خیلی گنده دماغی...یه مدت از دستت راحت بودما.دوباره شروع شد.
همه خندیدن.
افشین متوجه شد،
که این مدت پویان خیلی تغییر کرده. اخلاقش خیلی بهتر از قبل شده بود.
اصلا با دخترها نبود.
با دوستان دیگه شون هم کمتر میگشت. بیشتر تو خودش بود و فکر میکرد. با تبلتش درمورد امام حسین(ع) مطلبی میخوند.
افشین نزدیکش نشست.
پویان اونقدر حواسش به صفحه تبلتش بود که اصلا متوجه افشین نشد.بعد چند دقیقه قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی صورتش سر خورد.
افشین تعجب کرد.
به صفحه تبلت نگاه کرد.از اینکه پویان درمورد امام حسین(ع) مطالعه میکرد، خیلی تعجب کرد.
صورتشو جلوی صفحه تبلت آورد و با تعجب به پویان نگاه کرد.پویان تازه متوجه افشین شد، صفحه تبلتش رو خاموش کرد،
بلند شد و به آشپزخونه رفت.
بطری آب از یخچال برداشت و یه کم آب خورد.افشین بادقت و تعجب به پویان خیره شده بود.بالاخره گفت:
-تو چند وقته خیلی عجیب شدی؟ چرا نمیگی چی تو سرته؟
بازهم پویان سکوت کرد،
و افشین فهمید نمیخواد چیزی بگه.اونم ساکت شد.ولی حال و هوای پویان خیلی ذهنشو درگیر کرده بود. پویان برای افشین از خانواده ش هم مهمتر بود.
دو هفته بعد پویان پیشنهاد داد،
که یه سفر چند روزه برن شمال.افشین هم قبول کرد.
به ویلای پدر پویان رفتن.
افشین چایی دودی درست کرده بود. لیوان چای رو جلوی صورت پویان گرفت. پویان از فکر بیرون اومد،لبخندی زد و لیوان رو گرفت.رو به روش نشست و گفت:
-کی میخوای حرف بزنی؟
-چی بگم؟
-چند وقته چته؟...عاشق شدی؟
پویان نمیخواست در این مورد چیزی بگه.گفت:
-داریم از ایران میریم،با مامان و بابام، برای همیشه.
افشین میدونست پدر پویان مدتیه دنبال کارهای مهاجرتشون هست ولی از شنیدن این خبر ناراحت شد.بعد از پویان،خیلی #تنها میشد.
-...پدرم داره همه چیزشو میفروشه.منم الان اومدم که ویلای اینجا رو بفروشم.
-کی میرین؟
-چهار ماه دیگه.
هردو ساکت بودن.مدتی گذشت.
-پویان،مرگ افشین جواب سوالمو بده.
لبخندی زد و گفت:
-چرا خودکشی میکنی..سوالت چی هست حالا؟
-عاشق شدی؟
پویان به لیوان تو دستش خیره شد.
ادامه دارد...
✍دومیـن اثــر از؛
✍بانـــو «مهدی یارمنتظرقائم»
#کانال_ابرار
#کپی_با_ذکر_منبع_بلامانع_است.
https://eitaa.com/joinchat/301924376C79a9740ad3