غمگینترین لحظهی زندگیم اونجایی بود
که به کسی گفتم خداحافظ که دلم
میخواست تمام عمرم کنارش باشم : ) .
هدایت شده از اسرا.
پاهایش میلرزید. سرش را در دستهایش پنهان کرده بود و شُرشُر عرق از سر و رویش میریخت.
تاکنون چنین چیزی تجربه نکرده بود. قلبش میخواست از قفسهی سینهاش پرت شود بیرون و لِه شود زیر چرخ ماشینها.
_دیگه نمیشه
....
بالای پل هوایی ایستاده بود. اسیرِ اسیر بود اما حس رهایی هم نداشت. یعنی هیچ چیز رنگ رهایی نمیداد.
گوشیاش را دست گرفت.
_حتی دیگه مامانم نیست که بهش زنگ بزنم و آروم بشم.
یکهو افتاد و غرق شد در سیاهیای نامعلوم که قصد تمامی نداشت. از پل نپریده بود ولی انگار رها شده بود. زبانش به حرف باز نمیشد.
+ ببین، اینجا و اینجا و اینجا و همهٔ جاهایی که کم آوردی و خودت نبودی من بودم.
_...
+این یکی هم تموم میشه. مگه نسپردیش به من؟
راه خانه را پیش گرفت، رها بود. آزاد بود از هر چیزی. احتمالا هیچوقت نخواهد فهمید بخاطر چه بود و چرا. ولی خب دنیاست دیگر.
رعد ۲۸
کسانی که ایمان آوردند و دلهایشان با نام خدا آرام میشود. آگاه باشید که نام خدا آرام کنندهی قلبهاست.
برای ابری.