فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍از روزگار
🌱 وقتی آخوندهای ما روی منبر، معلمهای ما توی مدرسه، هنرمندهای ما در اثرهاشان و صدا و سیما در شبکههایش از این منطق زیبا و باب طبع و عقل انسان کلامی نمیگویند، باید صدها انسان بیگناه خونشان روی آسفالت خیابانها راه بیافتد و مادرانی تکههای جگرشان را بدهند تا مردم بفهمند اسلام چیزی به نام حدود هم دارد.
تا بفهمند حدود برای آن بر رسول فرستاده نشد که روی پوست و استخوان حیوانها نوشته شود و مهر شده بماند در صندوقچههای حجازی.
تا فکر نکنند موریانهها قبل از ما دستشان به آن اکتاف و رقاع متبرکه رسیده و سیر خوردهاند؛ بی آنکه لقمهای برای ما هم نگه دارند.
#حدود_الهی
@abri_sham
اَبْرِیشَمْ
🥀 با بارون نگاهش؛ با همین چشما گریه کردم...
🔸بعضی نوحهها را سالی فقط یک دفعه میتوان شنید.
#فاطمیه
@abri_sham
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💐جناب آقای سید نبی حسینی؛
🌧 اگر با منبعی گلاب ناب قمصر سنگ قبرت را بشویم و با صد شاخه گل رز سفید محلات مزارت را تزیین کنم؛ به من چه خواهی گفت؟
اگر درختهای کنار دستت را هرس کنم و ریشههاشان را سیراب، چه؟
اگر شیشهی تابلوی عکست را برق بیاندازم؟
با من هم حرف میزنی؟ با لبخند یا بدون لبخند؟
نگاهم میکنی اصلن؟ با اخم یا بدون اخم؟
پس من چرا نمیبینم؟ چرا نمیشنوم؟
#شهید_سید_نبی_حسینی
@abri_sham
🌧 از آن صبحی که مات شدم. از آن وقتی که تمام دنیا ملتهب رفتنت شد. از آن گرگ و میش سرد صبح زمستان که مانده بودم روی صفحهی تلویزیون. بی اشک. بی غصه.
از آن روزها که ساعت به ساعت، سلولهام بیشتر درگیر تو میشد. از آن لحظهها که آسمان سیاهی میباراند و تو فانوس، در دل آن ظلمات بالا و بالاتر میرفتی. آنقدر بالا که دور شدی از دید من. دیگر نه دستم به تو میرسید و نه چشمم یارای تماشایت را داشت. محو شدی اصلن. دروغ چرا؟ ترسیدم. نه از نبودنت. از دور بودنت.
و بعد باری آن فانوس گو که ترکیده باشد، رفت تمام تاریکیها و هرکجا نگاه راه داشت و نداشت، تو بودی و تو. خندیدم.
از آن دقیقهها که ما فلج شدیم جلوی شبکههای تلویزیون و کسی نبود دستمان را بگیرد تا کمر صاف کنیم. از آن سیلها که انداخت ما را توی کوچه و خیابان و میبرد به هر سو که میخواست.
سه سال گذشت. از آن دم که من خیرهام. به خودت. به حالت لبها و خط صاف دندانهایت. تو از آن بالا داری لبخند میزنی و فریاد که گرگ و میش رو به تمامی است و خورشید دارد سرک میکشد از پشت کوه. میشنوم صدایت.
از آن صبح سه سال گذشت. من هنوز مات تواَم. بی قطرهی اشکی برایت.
#حاج_قاسم
#جانفدا
https://eitaa.com/abri_sham
✍ از روزگار
🌧 اگر چه خیلی قبلترها گفته بودیم کار تمام است. گفته بودیم تشک آلوده شد به شانههای نجستان. گفته بودیم این بازیای نیست که بخواهد کش بیاید. داد زدیم بیخود وقت ما و خودتان را نگیرید. اصلن ما سوی خودمان و شما هم سمت خودتان. گفتند نه اتفاقن برعکس، آنکه ضربهی فنی شده است شمایید. خندیدیم. دندان به هم فشار دادند. با آنکه میدانستیم با جهل محض طرفیم ولی خواستیم تا شبههای نماند و از در عقل وارد شدیم. گفتیم روزگار تکنولوژی و شما هم که خودتان را خدایش میدانید؛ صحنه را بازبینی میکنیم. حقیقتن حیرت کردیم. نفهمیدیم چهطور در آن وقت کم به کمک فتوشاپ یا هر کوفت دیگری تصویری ساخته بودند با شانههای ما چسبیده به تشک. تماشاگرانشان برایشان جیغ کشیدند. بعضی دوستان ما هم. عدهای هم آرام خزیدند بینشان. وسط آن هیاهو جواب دادن و داد کشیدن بیخود بود. گلوی رستم میخواست. نداشتیم.
🌧 خواستند داور دستشان را بالا ببرد. گفتیم چه غلطها. جا خوردند. گفتیم وقتی بازی را میبرید که ما را زمینگیر کنید؛ طوری که دیگر نتوانیم بلند شویم. جوابی نداشتند. نه راه فراری برایشان بود و نه جرئت ادامهی مبارزه در وجودشان. خودشان میدانستند حنجرهی رستم اگر نه، بازوانش را داشتیم.
🌧 ایستادند مقابلمان. پاهاشان میلرزید. دستهاشان خشک شده بود. مربیشان فریاد کشید لگدی به بیضهشان بزنید تمام است. سرشان را بالا گرفتند و ما را نگاه کردند. مستاصل به صاحب صدا برگشتند و آرام طوری که ما نشنویم گفتند مگر نمیبینی قدمان نمیرسد؟ لبهامان خنددار شد. داور سوت زد. هلشان دادیم. از تشک بیرون افتادند. دوباره سرپا شدند. داور سوت زد. کشیدیم زیر پاهاشان. رمق از تنشان رفت. گفتیم ادامه میدهید؟ گفتند کارتان تمام است. خندیدیم.
🌧 مربیشان داد زد نقشهی شمارهی یک میلیون و چهارصد هزار و نهصد و هشتاد و پنج. داد زدند این چه وضعی است که زن توی شهرتان زندگی ندارد؟ گفتیم مبارزه کنید چرا فریاد میکشید؟ گفتند شما آزادی را از زنان گرفتهاید. انگشت سبابه گذاشتیم روی بینیمان و خواستیم هوادارانمان را ببینند و گوش بسپارند به تشویق زنان ما. گفتند نه شما با زن ظالمانه رفتار میکنید. گفتیم منظورتان همان کسانی است که ما را پروراندهاند؟ و زدیم توی سرشان. گاوگیجه گرفتند و تلوتلو میخوردند. مربیشان، بیقرار گفت از دو نقشهی اصلی نهایی فقط یکی مانده .............. (فحشی بارشان کرد که نمیتوانیم بنویسیم). برگشتند سمتش و کاغذی A3 به آنها داد. کاغذ را بالای سرشان گرفتند. چهرهی مربیمان را کج و کوله کشیده بودند. خون توی رگهامان قُل خورد. از جا بلندشان کردیم. سرشان را کوبیدیم به زمین و مغزشان پاشید به در و دیوار. بعد از شیشههای بالای سالن پرتشان کردیم بیرون. داور سوت پایان را زد. مربیمان را نشاندیم روی شانههامان و دور افتخار زدیم.
#ابری_شم
https://eitaa.com/abri_sham
🌧 نگو توی این شبا نمیدونی من چیه دردم
من که هیچجایی به جز تو بغلت گریه نکردم
#یک_تکه_از_هرجا
#ابری_شم
@abri_sham
40.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقبات ماه رجب
حجتالاسلاموالمسلمین
استاد #مؤیدی
یکی از جامعترین بیانات استاد، پیرامون مراقبات و عظمت ماه رجب
بهمنماه ۱۴۰۰
~ ۱۳ دقیقه | ۳۸ مگابایت
نسخه صوتی: eitaa.com/ShiaTowhid/1139
@Shiatowhid
@abri_sham
اَبْرِیشَمْ
🌧 همسایهی ما دختری دارد که ولنگ و واز است. به کسی نه نمیگوید و با هر آنکه بخواهدش راه میآید. خانهشان همیشه محل رفت و آمد است. بعضیها کامی میگیرند و میروند. بعضی هم که مزهی معاشرت با آن خوشگل بانو برایشان قند میشود، دل نمیکنند و همانجا گوشهای میگیرند و اتراق میکنند برای همیشه.
کوچهی پایینترمان هم اوضاع همین است. دختری سبزه برای خودش بازاری درست کرده و با آرایش عربیاش ناز و عشوه میآید و چه دلها که نمیبرد.
چند خیابان و محله غربتر از خانهی ما، توی خانهای لوکس دختری زندگی میکند و آنها که دیدهاند از فیس و افادهاش زیاد میگویند. دختر سفید و لاغری که جام شراب دست میگیرد و مستِ مست دور حیاط خانه راه میرود و با تلوتلو خوردنش کرشمه میریزد. مستیاش که میپرد زیر سایهبان بغل استخر مینشیند و پا روی پا میاندازد و کتاب میخواند و بنمانو هورت میکشد. کثافت با آنکه افادهای است و گند اخلاق ولی بد خاطرخواه دارد.
ته شهر، آن دورترین جا از خانهی ما دختری زندگی میکند پر توقع و لوس. کامیون کامیون شمش طلا به پایش بریزی اندازهی همهی عالم هنوز طلبکارت است. با همهی پرتوقعیاش مردان شهر مطیع و نوکرشاند. گویا لامذهب بد با پک وپهلویش دل عالمی را لرزانده.
پسرخالهای دارم که روزی رفت تا بلکه دستش برسد به آنکه لب استخر کتاب میخواند. شبی که تصویری صحبت میکردیم فهمیدم دیری نیست که از بغل آن دختر جدا شده. توی چشمهاش برق شعف به قاعدهی هزار نورافکن ورزشگاه ماراکانا میدرخشید. فهمیدم پاگیر شدهاست آنجا.
گفتم خب میماندی و از همین عروسک خانهی خودمان کام میگرفتی.
گفت کدام عروسک؟ کدام کام؟ دختری که زیر لایه لایه پارچه قایم شده است را چه به کیف رساندن؟ حتمن آنقدر بد پک و پوز است که دل نمیکند رو نشان بدهد.
گفتم بس که حیا دارد طفلک. چند صباحی بیشتر نیست که آرام شده و چادر سرکشیده.
گفت قیافهاش را بیخیال. لابد بقیهاش پر لک و پیس است و باریکتر از نی قلیان که چادر ول نمیدهد.
گفتم روزهایی که ناموسهاش لختش کرده بودند برای دیگری و غصهی شرم و عرق خجالت پوست و استخوانش کرده بود، همین دیروز و پریروز است. دارد رو میآید کمکم.
گفت اصلن تو چرا ماندهای؟ بلند شو بیا پیش خودم. همین پاریس خانم هوایت را دارد. یا برو خانهی دختره دبی؛ سبزه مثل او توی کل شهر پیدا نمیشود.
گفتم من پاگیر شدهام اینجا.
گفت نکند عروسک به آقا رو نشان داده و نم پس نمیدهی؟ و پقی خندید.
گفتم کمتر از ثانیهای باد چادرش را باز کرد. لاکردار میخم کرده به زمین. از آن موقع به فکرم این اگر جان بگیرد و رو بیاید چه لعبتی بشود. شنیدهام اگر بفهمد طرف واقعن طالب است، برایش میاندازد چادر را.
گفت تا حالا رقص دختر همسایهتان آنتالیا را دیدهای؟ تا حالا دیدهای آن دختر ته شهری، لاسوگاس چه کرمی میریزد توی دیسکو؟
گفتم رقص به کنار. هر دختری توی شهر بشود اینطور آهنگ باشکوهی برایش خواند، من بعید نیست رها کنم این عروس خانم را.
گفت احمقی دیگر.
چیزی نگفتم.
#ابری_شم
#ایران_من
https://eitaa.com/abri_sham
✍ از روزگار
🌧 مینیبوسهای کارخانه را فقط عصرها موقع برگشت سوار میشد. دانگی از حقوقش را جدا کرده بود برای کرایهی تاکسی صبحها. هیچکدام از آن همه رانندهی تاکسی که گرگ و میش صبح بغل جاده پا روی ترمز زدند و پیادهاش کردند به صرافت نیفتادند تا سر از کارش در بیاورند. پیاده میشد و با زمزمهی "دو ر می فا سل ..." راه بیابان میگرفت. تا از چشم جاده و آدمهای متحرکش دور میشد حنجرهاش هم آماده شده بود. مینشست روی تختهسنگی و دست میگذاشت به داد و فریاد و صدایش را از سرش پرت میکرد توی برهوت دور و برش. از حافظ میخواند. با قمیشی دم میگرفت. تمام انرژی حنجرهاش را میکشید تا سکوت بیابان را با کلام مولانا پاره کند. با شجریان همخوان میشد و لالههای روییده شده از خون جوانان وطن را شاخه شاخه میشمرد. میگفت دلم میخواهد مثل معین توی الای آمریکا روی استیج بروم و ملت سرپا آهنگهام را همخوانی کنند. میگفت کاش پدرم زنده بود و مادرم مریضی لاعلاج نگرفته بود. میگفت. آخر سر هم با گلویی خراشیده و حنجرهای خسته برمیگشت لب جاده و برای ماشینها دست تکان میداد تا برسانندش کارخانه و پشت سرش هم دشت خشک، طنین صدایش را بلعیده بود بیآنکه اثری ازش مانده باشد.
امشب توی بالکن آپارتمان مجتمع روبهرومان ایستاده بود بالای سر ویلچر مادرش. مادرش نورافشانی نگاه میکرد و گوش میداد به صدای الله اکبری که دور میخورد توی ساختمانها و طبقهها. من اما خیرهی خودش بودم و خداخدا میکردم حنجرهاش را کار بیاندازد و صدایش را رها کند تا هم گوشهام کیفورش شوند و هم قوتی شود برای شهرمان و کوچهها و خیابانها جان بیشتری بگیرند.
#ایران_من
#بانگ_الله_اکبر
https://eitaa.com/abri_sham