eitaa logo
اَبْرِی‌شَمْ
16 دنبال‌کننده
6 عکس
14 ویدیو
0 فایل
🌧️ راه گم کن و بیا بر آبادی خشک من ببار ☎️ @ammiiinnnn
مشاهده در ایتا
دانلود
🌧 نگو توی این شبا نمی‌دونی من چیه دردم من که هیچ‌جایی به جز تو بغلت گریه نکردم @abri_sham
40.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مراقبات ماه رجب حجت‌الاسلام‌والمسلمین استاد یکی از جامع‌ترین بیانات استاد، پیرامون مراقبات و عظمت ماه رجب بهمن‌ماه ۱۴۰۰ ~ ۱۳ دقیقه | ۳۸ مگابایت نسخه صوتی: eitaa.com/ShiaTowhid/1139 @Shiatowhid @abri_sham
اَبْرِی‌شَمْ
🌧 هم‌سایه‌ی ما دختری دارد که ولنگ و واز است. به کسی نه نمی‌گوید و با هر آن‌‌که بخواهدش راه می‌آید. خانه‌شان همیشه محل رفت و آمد است. بعضی‌ها کامی می‌گیرند و می‌روند. بعضی هم که مزه‌ی معاشرت با آن خوش‌گل بانو برای‌شان قند می‌شود، دل نمی‌کنند و همان‌جا گوشه‌ای می‌گیرند و اتراق می‌کنند برای همیشه. کوچه‌ی پایین‌ترمان هم اوضاع همین است. دختری سبزه برای خودش بازاری درست کرده و با آرایش عربی‌اش ناز و عشوه می‌آید و چه دل‌ها که نمی‌برد. چند خیابان و محله غرب‌تر از خانه‌ی ما، توی خانه‌ای لوکس دختری زندگی می‌کند و آن‌ها که دیده‌اند از فیس و افاده‌اش زیاد می‌گویند. دختر سفید و لاغری که جام شراب دست می‌گیرد و مستِ مست دور حیاط خانه راه می‌رود و با تلوتلو خوردنش کرشمه می‌ریزد. مستی‌اش که می‌پرد زیر سایه‌بان بغل استخر می‌نشیند و پا روی پا می‌اندازد و کتاب می‌خواند و بن‌مانو هورت می‌کشد. کثافت با آن‌که افاده‌ای است و گند اخلاق ولی بد خاطرخواه دارد. ته شهر، آن‌ دورترین جا از خانه‌ی ما دختری زندگی می‌کند پر توقع و لوس. کامیون کامیون شمش طلا به پایش بریزی اندازه‌ی همه‌ی عالم هنوز طلب‌کارت است. با همه‌ی پرتوقعی‌‌اش مردان شهر مطیع و نوکرش‌اند. گویا لامذهب بد با پک وپهلویش دل عالمی را لرزانده. پسرخاله‌‌ای دارم که روزی رفت تا بلکه دستش برسد به آن‌که لب استخر کتاب می‌خواند. شبی که تصویری صحبت می‌کردیم فهمیدم دیری نیست که از بغل آن‌ دختر جدا شده. توی چشم‌هاش برق شعف به قاعده‌ی هزار نورافکن ورزشگاه ماراکانا می‌درخشید. فهمیدم پاگیر شده‌است آن‌جا. گفتم خب می‌ماندی و از همین عروسک خانه‌ی خودمان کام می‌گرفتی. گفت کدام عروسک؟ کدام کام؟ دختری که زیر لایه لایه پارچه قایم شده است را چه به کیف رساندن؟ حتمن آن‌قدر بد پک و پوز است که دل نمی‌کند رو نشان بدهد. گفتم بس که حیا دارد طفلک. چند صباحی بیش‌تر نیست که آرام شده و چادر سرکشیده. گفت قیافه‌اش را بی‌خیال. لابد بقیه‌اش پر لک و پیس است و باریک‌تر از نی قلیان که چادر ول نمی‌دهد. گفتم روزهایی که ناموس‌هاش لختش کرده بودند برای دیگری و غصه‌ی شرم و عرق خجالت پوست و استخوانش کرده بود، همین دیروز و پریروز است. دارد رو می‌آید کم‌کم. گفت اصلن تو چرا مانده‌ای؟ بلند شو بیا پیش خودم. همین پاریس خانم هوایت را دارد. یا برو خانه‌ی دختره دبی؛ سبزه مثل او توی کل شهر پیدا نمی‌شود. گفتم من پاگیر شده‌ام این‌جا. گفت نکند عروسک به آقا رو نشان داده و نم پس نمی‌دهی؟ و پقی خندید. گفتم کم‌تر از ثانیه‌ای باد چادرش را باز کرد. لاکردار میخم کرده به زمین. از آن موقع به فکرم این اگر جان بگیرد و رو بیاید چه لعبتی بشود. شنیده‌ام اگر بفهمد طرف واقعن طالب است، برایش می‌اندازد چادر را. گفت تا حالا رقص دختر همسایه‌تان آنتالیا را دیده‌ای؟ تا حالا دید‌ه‌ای آن دختر ته شهری، لاس‌وگاس چه کرمی می‌ریزد توی دیسکو؟ گفتم رقص به کنار. هر دختری توی شهر بشود این‌طور آهنگ باشکوهی برایش خواند، من بعید نیست رها کنم این عروس خانم را. گفت احمقی دیگر. چیزی نگفتم. https://eitaa.com/abri_sham
✍ از روزگار 🌧 مینی‌بوس‌های کارخانه را فقط عصرها موقع برگشت سوار می‌شد. دانگی از حقوقش را جدا کرده بود برای کرایه‌ی تاکسی صبح‌ها. هیچ‌کدام از آن‌ همه راننده‌‌ی تاکسی که گرگ و میش صبح بغل جاده پا روی ترمز زدند و پیاده‌اش کردند به صرافت نیفتادند تا سر از کارش در بیاورند. پیاده می‌شد و با زمزمه‌ی "دو ر می فا سل ..." راه بیابان می‌گرفت. تا از چشم جاده و آدم‌های متحرکش دور می‌شد حنجره‌اش هم آماده شده بود. می‌نشست روی تخته‌سنگی و دست می‌گذاشت به داد و فریاد و صدایش را از سرش پرت می‌کرد توی برهوت دور و برش. از حافظ می‌خواند. با قمیشی دم می‌گرفت. تمام انرژی حنجره‌اش را می‌کشید تا سکوت بیابان را با کلام مولانا پاره کند. با شجریان هم‌خوان می‌شد و لاله‌های روییده‌ شده از خون جوانان وطن را شاخه شاخه می‌شمرد. می‌گفت دلم می‌خواهد مثل معین توی ال‌ای آمریکا روی استیج بروم و ملت سرپا آهنگ‌هام را هم‌خوانی کنند. می‌گفت کاش پدرم زنده بود و مادرم مریضی لاعلاج نگرفته بود. می‌گفت. آخر سر هم با گلویی خراشیده و حنجره‌ای خسته برمی‌گشت لب جاده و برای ماشین‌ها دست تکان می‌داد تا برسانندش کارخانه و پشت سرش هم دشت خشک، طنین صدایش را بلعیده بود بی‌آن‌که اثری ازش مانده باشد. امشب توی بالکن آپارتمان مجتمع روبه‌رومان ایستاده بود بالای سر ویلچر مادرش. مادرش نورافشانی نگاه می‌کرد و گوش می‌داد به صدای الله اکبری که دور می‌خورد توی ساختمان‌ها و طبقه‌ها. من اما خیره‌ی خودش بودم و خداخدا می‌کردم حنجره‌اش را کار بی‌اندازد و صدایش را رها کند تا هم گوش‌هام کیفورش شوند و هم قوتی شود برای شهرمان و کوچه‌ها و خیابان‌ها جان بیشتری بگیرند. https://eitaa.com/abri_sham
اَبْرِی‌شَمْ
📝 چند خط اول 🌧 ناله و فریاد شکنجه‌شوندگان روزها گوش‌هامان را می‌آزرد. در برخی شب‌ها نیز تا صبح ادامه می‌یافت. روش شکنجه‌ی آن‌ها هم حساب شده و دقیق بود. در این زندان همه چیز در جهت خورد کردن شخصیت فرد بود تا از نظر روحی فرو بریزد حتی در بردن افراد به دست‌شویی نیز چنین بود دست‌شویی‌ها در داخل سالن زندان بود. هنوز زندانی وارد دست‌شویی نشده بود، صدای نگهبان بلند می‌شد که یالا زود باش بیا بیرون زود بیا بیرون و گاهی در دست‌شویی را هم فشار می‌دادند تا باز شود و زندانی دستپاچه شود و زودتر بیرون بیاید. نگهبانان زندان انواع اهانت‌ها را با دست و زبان نسبت به زندانیان اعمال می‌کردند حرف زدن زندانیان با هم در داخل یک سلول نیز ممنوع بود لذا گفت‌وگوها گاهی با پچ‌پچ و در گوشی و یا با اشاره انجام می‌شد. اگر نگهبان صدای پچ‌پچ ما را می شنید با صدای خشم‌آلود و نابه‌هنجار سرمان داد می‌زد. غذا اغلب از نامرغوب‌ترین نوع ممکن بود. اگر اتفاق می‌افتاد که آشپز تکه‌های گوشت در غذا می‌گذاشت نگهبانان آن را برای خودشان برمی‌داشتند. نحوه‌ی غذا دادن به زندانیان نیز با توهین فراوان توأم بود گویی به حیوانات غذا می‌دهند. با آن‌که بیش‌تر زندانیان از علما و اندیشمندان و دانشگاهیان بودند. زندانی جز برای رفتن به دست‌شویی یا اتاق بازجویی اجازه‌ی خروج از سلول نداشت؛ گفتم که رفتن به دست‌شویی فاجعه بود. اما بازجویی دیگر قابل توصیف نیست. گفتم که یک روز در سلول ماندن برابر یک ماه ماندن در بند عمومی است؛ حالا می گویم که یک روز بازجویی شدن برابر گذراندن یک ماه در سلول انفرادی است. @abri_sham
گویا الان است وقت گریختن از این‌جا. • از مناجات شعبانیه @abri_sham
Majid Akhshabi - Ab o Ayeneh.mp3
8.66M
کاش یه بار هم ما رو قابل بدونن؛ برا پر کشیدن و رها شدن.. @abri_sham
🌧 محبت‌های سرگردان، انسان را سرگردان می‌کند. • آیت‌الله علی فروغی @abri_sham
🌧 با ابراهیمی نشسته بودیم لب جوی و چهارستون پاهامونو گذاشته بودیم توی آب. ازش پرسیدم: تو از این دنیا چی می‌خوای؟ چی می‌خواستی که برات نشده؟ لب‌خند نشست روی صورتش. خم شد و دستاشو برد داخل جوی و پر آب کرد. آب‌ رو محکم زد به صورتش؛ طوری که قطره‌ها سمت صورت من هم پرت شد و من ناخودآگاه سرمو چرخوندم. لب‌خند صورتش که تا اون موقع کش اومده بود غلیظ‌تر شد. منتظر جوابش بودم. آب داشت از ریشش می‌چکید روی پیراهنش. گفت: این‌که بتونم چیزی ازش نخوام. @abri_sham