eitaa logo
ابرمیم
94 دنبال‌کننده
81 عکس
26 ویدیو
0 فایل
سیاهه‌های مجید ابراهیمیان
مشاهده در ایتا
دانلود
. دیدی‌ام دیدنی ندیدی باز سخنان سیه شنیدی باز . عجبا مرغ! دانه دنبالت قد یک ارزنم نچیدی باز . تو مگر مونس عزاداری؟ که شبانه غمین رسیدی باز . مستم از خنده‌های فردایت گرچه از خستگان رمیدی باز . کال بودیم و میل باغت نیست به چه جرأت تو میوه چیدی باز؟ . آمدم تا ببینم این آواز از چه مرغی، ولی پریدی باز . کولهٔ این و آن چگونه کشی؟ چون که با بار او خمیدی باز . راستش حق همیشه با تو و بس که تو هم در زمین خزیدی باز . مرگ من فکر کن مثلاً تو شتر دیده‌ای؟ ندیدی باز . اول بهمن ۸۷
آن‌ها که معمولی زندگی‌شان را می‌کنند مقبول‌ترند. در مقابل، معدودی که مدام در حال نفی هر حالی‌اند، آن‌چنان قابل اعتنا نیستند. این دنیا مردمانی را می‌خواهد که در اندازه همین دنیا زندگی کنند؛ بروند، بیایند و سرشان گرم کار خودشان باشد. من دوباره که بازگشته‌ام تمام شاخه‌های شوقم خشکید. در راه رفت و برگشت و در تمام ثانیه‌ها اصلاً چیزی مرا نیازرد و اینجا باز همه آزارها سیخم می‌زنند. کم‌کم چنین روح‌هایی به درد جرز دیوار نیز نخواهند خورد. جرز دیوارهای کاخ حجاج از علویان پر بود و در جاده هراز شما بر کارگرانی رانندگی می‌کنید که آنجا را می‌ساختند و در اثر حادثه‌ای به ملاقات خداوند متعال شتافته‌اند و با گردی تجزیه‌گر پیکرشان به‌سرعت نیست شده. این را پدر نقل می‌کرد که خود در ساخت جاده کارگری بوده. نیز گزارش شده آجرهای دیوار چین خالی از سازندگان مرحوم‌شده‌اش نیست. همچنین در تواریخ آورده‌اند منصور دوانیقی گجستک در اتاقی از قصرش اجساد پوسیده نوادگان فاطمه سلام‌الله‌علیها را بر هم انباشته بود. به‌مانند بانک‌های مرکزی هر کشوری که برای پشتوانه پولش طلا ذخیره می‌کند، منصور ملعون هم ابنای زهرای مرضیه سلام‌الله‌علیها را پشتوانه حکومت خویش گرفته بود. جای پرنده در قفس است. بیرون‌در به‌قطع درندگان کمین کرده‌اند تا چرخه عالم آکل و مأکول را تکمیل کنند. من گفتم رهایی ممکن نیست و با منکرش جدل نکردم. لبخند زدم و در دلم میله‌های این ضریح را عارفاً بحقه چنگ زدم. گفتم مرا هم در شمار زوارش ثبت کن. از دشوارترین کارها برای رهایی از زندان حفر چاله است. قبر گزینه خوبی است، اما بر احدی معلوم نیست این یک نوع رهایی است یا راهیابی به زندانی ابدی است یا رسیدن به زندانی بسیار بزرگ‌تر. واقعیت این است که حیوانات پارک‌های حفاظت‌شده بعید است گمان ببرند در قفس‌اند. شاید چون طالب بی‌نهایت نیستند. شما در لحظاتی از زندگی به‌وضوح از ضنک معیشت می‌خواهید سینه‌تان را بدرید. با دریده شدن سینه این تشابه معنی‌دار به شما رخ نشان می‌دهد: تشابه سینه و قفس. بی‌دلیل قفسه سینه نام نگرفته است. برای مثال، چه می‌شود که در شدت مصیبت و به‌خصوص آن مصیبتی که جلیل و عظیم است بر ما و بر اهل اسلام و بر آسمان‌ها و زمین، این تمنا در وجود آدمی زبانه می‌کشد که ناگهان سینه‌اش را بدرد؟ ارتباط این دریدگی و رهایی از قفس با وجوب جنت در وقت بکا و ابکا و تبکیه بر سیدالشهدا علیه‌السلام چیست؟ آدم‌های معمولی مقبول‌ترند. آن‌ها دنیای جالبی دارند. در عالمی گوگولی زندگی می‌کنند و از اینکه مثلاً روح به آتش کشیده شود برحذرند. شما نمی‌توانید تصور کنید یک شتر در سوراخ سوزن برود. ظرف غیرممکنی دارد. سوراخ سوزن برای این است که نخ در آن حرکت کند. ما نمی‌گوییم سوزن به درد نمی‌خورد. اگر سوزن نبود، لباس ما همان برگ باغ بود. برای شما جالب نیست که انسان به عنوان یکی از حیوانات زمین لباس می‌پوشد؟ ندیده‌ام حیوانی برای خودش لباس بدوزد و برای حفظ بدنش از نگاه و سرما و گرما بر تن کندش. آیا ما اضافه‌کاری کرده‌ایم و باید برگردیم به سنت طبیعت؟ چه دردسرهایی داریم
. اینکه دیگر یار با ما یار نیست یار هست، اما کسی با یار نیست . تا نباشد فاصله، ره بیهده است فاصله بسیار و ره تا یار نیست . من که باید گم شوم هم گشته‌ام بی تو هر جایی که آنجا یار نیست . بر درِ دریای هستی موج‌زن خوش‌گمانم، وه که دریا یار نیست . می‌زند بر سقف دنیایم چراغ تا بگوید دین و دنیا یار نیست . گیج‌تر از مور بر اهرام من از چه می‌نالم که دردا یار نیست . در دل کابوس خامی سوختم بس که پختم با خود اینجا یار نیست . ۲۲ فروردین ۸۸
. این دنیای ماست؛ دنیایی که با مناسبت‌ها بازی می‌کنند و تا می‌توانند فرهنگ را چاق و چله‌تر و خالی‌تر از همیشه می‌کنند. این آینه وجود خالی ماست. تقویم را نگاه کن. ببین چقدر سیاهش کرده‌اند. هر کنجش پونزی فروکرده‌اند و هر مربعش را به نامی نقش بسته‌اند. دل‌ها خوش است و استدلال‌ها از رگ‌های گردن نیز قوی‌تر و بیرون‌زده‌تر. هر حزبی خوشحال است و هر مسلکی مناسکی دارد. اصلاً معنای خالی یعنی گذشته. هر چه خالی است یعنی گذشته است. و چون گذشته چیزی ندارد و پیامی از گذشته به ما نمی‌رسد، خالی نیز معنایی ندارد. تو مگر می‌توانی از اکنون به فردا سفر کنی؟ از دیروز نیز کسی به امروز نمی‌آید. تنها هم‌صحبت زمان می‌تواند به هر آنی باشد و مقید به هیچ زمانی نباشد. زمان که خود مخلوق است، با همنشینی حقیقتی که یکی از تظاهراتش همین مصاحبت عصر است، شرف پیدا می‌کند، وگرنه بی‌شرفی چون یکی از ما بود که بی‌دلیل هزار و اند سال چون بنی‌اسرائیل در تیه سرگردانی مشغول تراش قلاع برای زمین زدن آخرالزمانیم.
. دیروز به مزار حضرت لوط علیه‌السلام شدیم. برای من جای شگفتی داشت که این نبی مکرم در رباط کریم صاحب مزار است. متحیر گوشه‌ای نشستم و قرآن را جست‌وجو کردم مگر از او نشانه‌هایی در آیه‌ها ببینم. زنش نیز در میان لوطیان شنیع‌کار به قعر جهنم رفت. این را خلاصةالاخبار نوشته بود. من نمی‌دانم سرگروه آن چندین فرشته که سوی حضرت ابراهیم علیه‌السلام آمده بودند که بود. آن‌قدر دیدم که جناب جبرائیل برای اجرای عذاب آمده بود، اسرافیل برای مژده اسحاق‌دار شدن به ابراهیم خلیل و میکائیل برای حفظ جان لوط و اهلش. گابریل عزیز ما چنان قدرتمند بود که با زیر و رو کردن پر خود، کار را بر قوم تمام کرد. این سه فرشته مقرب و قوی تمام نیروی خود را به کار گرفتند تا امیرمؤمنان سلام‌الله‌علیه با صولتی که ذوالفقار را بر سر آن یهودی خیبری می‌کوفت، زمین را به دو نیم نکند. این سعادت از ارض ستانده شد که چون قمر منشق شود تا در کریمه «اقتربت الساعة و انشق القمر»، آن‌چه شقه می‌شود در ساعتی که نزدیک شد، فرق قمر باشد. و من چه می‌دانم قمر را در محراب شکافتند یا کنار علقمه. لوط از فلسطین تا این زمین برای همین پیام آمده است؟
تابیده بر شب‌های من مهتاب رویت تابیده جانم در خم و پیچان مویت گر در سرم افتد دلم تنگت نباشد پر می‌زند روحم به محض شرح بویت سوی خودم، اما در این خود جز تو کس نیست در خلوت خود پر زنم آشفته سویت آشفتگی‌های مرا از شانه وا کن از دست رفتم تا بیفتم پای کویت آیینه‌داری می‌کنی تا خویش بینی افتاده در آیینه‌های روبرویت ای آرزوهای بزرگ سینه من غم نیست آن آنی که باشم آرزویت بر بالش پرواز شعرم خواب نازت در برکه قدیسی است با آواز قویت 19 آبان 1398 خورشیدی
سپرده‌ام به خاک سروها و بیدها گهِ بهار و گاهِ سرخیِ سپیدها چکیده از مقال بی‌کلامم آتشی به قعر دیدگان ناامیدها مگر به جان من نشسته غیر غم؟ که بشکنم به رقص آهِ دیدها الا غزال‌های رام! رم کنید باز گرسنگانِ گرگ بر وریدها برادرانه الوداع گفتمت سلام کرده بود بر تو عیدها چرا تجلی بهشت می‌کنی به برتر از یگانه و فریدها؟ فروختم به کاموای کام تو شکرلبان مصرِ زرخریدها قدیم‌تر نجات‌راه عالمی پس از من این رسان به نوپدیدها به جد امجدت قسم که نیستم به هیچ دین خالی جدیدها ۲۱ آبان ۱۳۹۸ خورشیدی
تهران شهری آرام، خفته در دامنه رشته کوه البرز. دامن سپیدی که از شنبه به پایش کرده‌اند هیچ لکی برنداشته. ضحاک در دل البرز سپیدپوش به بند است و مغزی نمی‌خورد. کاوه فریادخواهان درفش آهنگری‌اش را بالا برده و خرد و بزرگ همگی زیر بیرق دادخواهی و دادگری‌اش در کنام آرامش می‌زیند. هیچ جای نگرانی نیست اگر مثلاً فریدونی درآید و جوشش و شورش سیل‌آسای کاویانی را در سایه دادگستری خویش به مردابی خاموش برگرداند. ما در نیکوترین جای تاریخ و گرامی‌ترین دمان روزگار زیست می‌کنیم. به شکرانه این وفرِ وافر و شکوهِ شاهکار اگر تا روز بازپسین در نماز و ستایش به سر بریم، کار ویژه‌ای نکرده‌ایم، که وظیفه خود را به انجام رسانده‌ایم.
برو از گوشه‌نشینان خرابات بپرس لذت خلوت و خاموشی و تنهایی را از غزلی تر و مغزدار که واعظی بر منبر خواند.
همسر معلم عربی و ناظم و مدیر مدرسه‌ام و حامی و بزرگ و سخنران قدیم هیئت‌مان و یکی از نیک‌ترین و خواستنی‌ترین مردانی که در زندگی‌ام تا امروز دیده‌ام، بدرود دنیای میرا گفته بود. همین پنج‌شنبه‌ای که گذشت همسرش در خاک خفت تا بیدار شود. بر همان خاک جمعه قدم می‌زدیم. راهی ختم بودیم. پرسید چرا لباس سیاه به تن نکردی؟ گفتم چرا به تن کنم؟ گفت راهی ختمی، به احترام آنکه عزیزی از دست داده. گفتم اگر این‌جور باشد، هر روز باید سیاه بپوشم. و نرفتم سوی عزاءنا دائم حتی ظهور قائم. رفتم سوی شهریار: «خود رسیدیم به جان، نعش عزیزی هر روز / دوش گیریم و به خاکش بسپاریم که چه؟» فقط خودش می‌دانست در این مدت چند از این پیکرها سپرده‌ایم. گفت خدا نکند. ولی من انگار با این جسم وزین، بی‌وزن بر سیمان‌های بهشت زهرا سلام‌الله‌علیها قدم می‌زدم. یا مگر از دامن او به معراج می‌رفتم؛ معراج بی‌ارج‌ترین شیء هستی. ده دقیقه از نشستنم در ختم مزدحم و نیوشیدن کلام نوشین سخنران نمی‌گذشت که تلفنی مرا بلند کرد، بی‌وزن‌تر از همه غبارها: «عمو تصادف کرده و دختر و همسرش در بیمارستان‌اند.»
من کی‌ام؟ خاک و خاکستر و هیچ مرگی افتاده در بستر و هیچ . نیزه‌هایی که بالا نرفته حنجری خون‌دل از خنجر و هیچ . می‌شود گورها را تهی کرد تا نماند غمی در سر و هیچ . باده‌ای خورد و خود را سوا کرد از پریشی بی‌پرپر و هیچ . گفت‌وگو بند آشفتگان نیست خامشی هست بی‌پیکر و هیچ . خنده بر ما روا بود، اگرچه گریه‌ام نیست در باور و هیچ . هیچ دانی که نادان منم من؟ این همه شعر و این دفتر و هیچ . گاه می‌نالد از غصه‌هایی که نگیرد دلی در بر و هیچ . ناتوان‌خویش را دیدی امشب کودک و ناقص و ابتر و هیچ . . . ۲۳ دی ۸۷
به دنبال چه‌ای ای بی‌سبب بی‌دل؟ هیولایی ز اول تا ابد، دانی که هو گفتی و ها پنداشتند اینان . از این بی‌انتها معنی به صورت ترجمان کردن ز عمق کوه پر آتش به آب و چشمه جان کندن . فسوسا از تو از گفتار از رفتار از مخ‌های لامختار از حِرمان هر پندار از تیرگی‌های شب بیمار و بی شمع و مه و استار . چه جای آنکه موش کور را خورشید بنماییش؟ یا جغدی که با باغ ارم خرسند و خوش یابیش؟ . مگر با ملحفه در شام بر بام کویر اینان، به جای حل مشکل پاک کم کردند سائل را؟ بریدند از قفا کشتی در گل را دریدند عاقبت دریای بی‌ته را به بانگ جبر و حکم و وه! معاذ اللَّه! . عزیزم! داغ کردی نازنین! آغوش وا کن بار دیگر تا حرامی می و نامحرمی توست باقی ساقیا! بگریز از من نازنینا! رو بگیر از من . که می‌گوید مرادم غیر چشمانت، فریبانت؟ که ما آن هر دو بی‌کس، هر دو بی‌هم، هر دو تنهاییم سبک‌بالان ساحل‌ها چه می‌فهمند گردابان حائل را؟ . رها کن نازنین این گوش‌پاکان، چشم‌خاکان، پافرو، دست‌آستین، دل‌سست، مخ‌خالی، دهن‌چاکان رها کن نازنین! آغوش وا کن نیک می‌دانی که دل‌تنگم من آن تنها تنی که گرد تابوت تو یا سبوح می‌گوید سخن از روح می‌گوید مفاعیلن مفاعیلن میازارید شعرم را رها کن نازنین در گور تنهایی نگارت را دمی تا هست تا پایان، به تنگ آویز یارت را همیشه یار غارت را . از این پس در تگ زندان فعولن فاعلاتن فع، که با یوسف مفاعیلن . . . سه آبان نودودو