eitaa logo
ابرمیم
94 دنبال‌کننده
81 عکس
26 ویدیو
0 فایل
سیاهه‌های مجید ابراهیمیان
مشاهده در ایتا
دانلود
سودای بیابان هرچند رهایم نمی‌کند، رنگ غلیظی ندارد. شبی نیز در کویر سرخه با محمود و مسعود و کرمی صبح شد. آن شب جویاییِ معنایی در کار نبود. به حفر چال و جمع هیزم و جشن تولد فسقلی کرم به همت مسعود مشغول شدیم و ماه در قعر شب از جیب افق سربرآورد و ما را مدهوش فریبایی خود کرد. چنین شبانی بود گویا. آن شب چون محمود داشت، کویرگردی آخر با برادر فقیدم شد. داغ و یادش از خاطر رفتنی نیست، مگر آن روز که در خاک شود منزل ما. تصویرش را نشسته بالای مزار باباجون و دایی و اجداد مادری‌مان در امامزاده جنداب دیدم؛ همان عکسی که خودم گرفته بودم. چه گویم؟ «تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست.» فاتحه‌ای بخوانید.
کمال خستگی باید جمالش را به ما نشان بدهد تا دیگر ادای زنده بودن درنیاوریم و محض رعایت این و آن ثانیه‌های عمرمان را هدر ندهیم. پس از تو آن‌قدری جان نمانده که روان شود در توضیح واضحات جهان. پس از تو آن‌چنان حالی نمانده تا تحویل خلق بدهم. کشتی خودت را بس که ذکر یوسف کردی. می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها.
پرید و پرید و پرید، اشک‌مان را ندید دو دستش گرفتم، ز دستم پرید هیچ وقت این صحبت میان‌مان نبود که چه کسی زودتر می‌رود. برخی آن‌قدر به وجود نزدیکند که گمان نمی‌رود وجود نیز روزی معدوم می‌شود. وجود چون بی‌واسطه درک می‌شود، به بنای اوست که باقی چیزها نسبت هستی می‌گیرند. وقتی ستون خیمه‌ای کشیده می‌شود، خفض جناح کائنات مسلم است. آن‌وقت باد بیاید، حرکتی هست و اگر نیاید، مرگ است. حرکت هم به دلخواه باد است. این شد که رفت زیر خاک؛ که از آتش و باد و آب حاصلی جز اختلاط مزاج پدید نیامد . هرگز گمان نمی‌کردم مبتلا بشوم. حاصل این کبیره، تلنگری به این شکوه بود بپر، به پستی من ننگر به لوت و تنب و تجن ننگر به مرغ کرچ حسن ننگر نگر که زلزله می‌آید که زلزله ساعت قطعاً چیزی عظیم است و عظیم در آن کتابی آمده که داشته‌ها و خواسته‌های دنیا در آن متاع قلیل است ولی به‌راستی چه باید کرد برادر؟
عرفان زبان رمز است، مگر نه؟ اما زبان مرموز را جز به ذکر مراتب انسان کامل اختصاص دادن، هدر واژه و زیان سرمایه هستی است. در این هستی که در سوگ پیشوای شهیدان هر شام و بام چنان اشکی روان است که دگرگون به خون می‌شود، تو چه سخنی برای گفتن داری؟ اصلاً تو چه غلطی داری می‌کنی؟ ستاره را ببین. دستت چگونه به او می‌رسد؟ توهم برت داشته که به چنگش می‌آوری. خیالات کرده‌ای که معرفت پیدا می‌کنی. برهوت نادانان. و شگفتا که مادح خورشید مداح خود است. به هیچ کجا نمی‌شود گریخت. نه دم از معرفتی بتوان زد، نه به ناتوانی می‌توان خستو شد و نه آسوده بر کنار چو پرگار شد. چه خاطرهای جمعی داریم چه خاطرهای جمعی داریم. بر کرانه بیابان‌ها امام عالمان چادر زده و ما گرد خود می‌چرخیم. چه خاطرهای جمعی. ساقی! خرابم می‌کنی نقش بر آبم می‌کنی یک دانه انگور را تُنگ شرابم می‌کنی
حسین خانپور. دقایقی پیش در اینستا دیدمش. مرا پس از مدت‌ها یافته. سرباز شده. خبری ازش نبود. می‌گوید تازه روزهای آغاز دانشگاهت را می‌فهمم. آن روزها من نیز تازه از بند سربازی رسته بودم و شیفته‌وار به ادبیات گراییده بودم. هم‌سال محمودِ من است. یک دهه هفتادیِ متفاوت. یاغی‌گری‌های این دهه‌ای‌ها را ندارد. پر از قصه‌هاست و همیشه قصه‌هایش خانوادگی است. خودش می‌گفت خیلی شبیه مارکز است. من مارکز نخوانده‌ام. تنها چند داستان از کتاب قدیس را خواندم که بهمن مدت‌ها پیش هدیه آورد. کتاب برترین هدیه‌ای است که از یک دوست می‌تواند به آدمی برسد. به همان واقعیت شگفت‌انگیزی می‌ماند که مارکز دارد. شگفتی مرا آن‌چنان به شگفت وانمی‌دارد، وگرنه حسین با این معجزاتش مدعی پیامبری روایت می‌تواند بشود. یک تابستان بسته بود روزی یک داستان بنویسد. معلوم است این عهدها چنان محکم نیستند، اما چنین پیمانی خبر از آرزویی می‌دهد که دیر یا زود محقق می‌شود. یک چیز حسین مرا می‌سوزاند! در همان روزهای کارشناسی، یک دوره تاریخ تمدن ویل دورانت به طریقی که برایم تعریف کرد بهش رسیده بود. کوفتت نشود حسین! پنج‌شنبه که تا خیرآباد ورامین رفتم، در راه کوره‌های آجرپزی را تا دیدم یادش افتادم؛ یاد پاسگاه نعمت‌آباد و خانه‌شان که در کنار یکی از همین کوره‌های متروک بود. مرغ دلم پر زد و در گوشی نشانش را ندیدم. یک شب پیامم داد که مجید! تو چگونه شب‌ها بدون سیگار بیدار می‌مانی؟ گفتم می‌گریم.
این مجسمه رها انتهای باغ‌موزه دفاع مقدس همدان برپاست. بسیار هم زیباست. خود باغ‌موزه نیز هنرمندانه و پرزحمت کار شده. و به حکم آنکه جهان منطوی در آدمی است و تماشای هر گذری، بعث گوری از خویش است، این منم، وقتی که خواه قدیسیت داشتم و خبر از پای بسته‌ام نداشتم. نیز باید دانست در آسمان‌ها نیز خبری نیست. که اگر بود، ابا از امانت نمی‌کردند؛ ازیرا مصیبت همان‌طور که بر من جلیل و عظیم است، در آسمان نیز هست. لیک آنکه آفاق و انفس خود را به ارائه او می‌کنند، خود در افق اعلی است و از پسِ چندین دنوّ تازه به جنت مأوا و سدره منتها نزول می‌کند. که صلوات خدا بر او و خاندان بزرگوارش باد از ازل تا ابد. . مشتی مفلوک بر این خاک نهاده‌ای به پنداری که رستگار شوند. البته که از رستگاری‌شان جیبت از نخودچی کشمش مملو نمی‌شود، به همان نسبت که از گجستگی این خلق زیانی به ملک و ملکوتت وارد نیست. نظاماتی برای خود چیده‌اند و بهر دانه‌دانه‌اش وجه می‌آورند. دم خروس همه‌مان بیرون زده و تاب یک تازیانه عتاب نداریم. چنگ زده‌اند سفت و محکم به ریسمان پوسیده‌ای که هزاران موش گرسنه بی‌امان می‌جوندش و آونگ در دره جهنم صفا می‌کنند. اگر عذاب از ریشه عذوبت باشد و اگر خلق انسان از عجل یعنی آفرینش از گل و لای، چون این جماعت بی‌امام از چشش لجن‌های دل مرداب در التذاذ و شورند، تو چرا خودش را ناراحت می‌کنی؟
این خود عجیب ترسناک است. حالا منم و این خود تا روز نخودنخود. ترسان از فردا برای روبرو شدن با حقیقت این خودم؛ خودی که یقینی ندارد، مقصدی ندارد و نوری در خلوت‌هایش نمی‌تابد. می‌خواهد در همان برهوت جهرم دچار بماند. یا بر پل بروجردی مانع از پرواز شود. کلمات وقتی چاپ می‌شود با هنگامی که بر صفحه کاغذ با دستان شیدای شاعر نقاشی می‌شود یکی نیست. آنجا حتی خیسی‌های گوشه کاغذ که رد خمیری بر جا نهاده و رنگ صفحه را برگردانده، با تو سخن می‌گویند، چه برسد به واژگانی که گاه در وقت نوشتن‌شان دست لرزیده در اثر لرزیدن دل یا غرش داغی دردناک در گاهِ دریدگی رگ‌های داغ‌دار. این‌ها و هزار مگوی ننوشتنی در اینجا جایی ندارند. برگ که پیوسته به درخت نباشد، طعمه بادهای غارتگر آذرهاست. ولیکن تو می‌دانی در نظامی که هیچ تنابنده از آن سر نمی‌تابد، باد نیز مأمور فرمانی است و برگ نیز راهی مسیری معین. چگونه می‌توان از خود ترسید و در برهوت ربع‌الخالی معطل ماند، زمانی که حتی بدی‌های فراق نیز دوای هزاران درد است. بر امام است که چون حجت تمام شود، برآید و پیکار کند. در هجر نعمتی است که در اتصال نیست.
علی اکبر دهخدا فعالیت سیاسی کم نکرده بود. نماینده مجلس بودن هیچ، این‌ور و آن‌ور مطلب می‌نوشت و کم‌اثر نیز نبود. با زبان طنز و جد دردهای عقب‌ماندگی ملتش را فریاد می‌زد. فرنگ‌رفته هم بود. از تاریخ بی‌خبر نبود. گذشته را می‌نگریست و غرب را از نظر می‌گذراند. به وطن و امروزش بازمی‌گشت و رنج می‌کشید. سر همین فعالیت‌های سیاسی به کنج عزلت پرتش کردند، پس از آنکه مسئول روزنامه‌اش را آونگ دار کردند. در آن عزلت‌گاه ایل بختیاری فرصتی برای خلوت یافت. خلوت نیاز هر بشری است که خواهشی سوی رستگاری خود و خودی‌ها دارد. هر چه رفته بود و هر چه را می‌خواست بشود در ذهنش مرور کرد. دهخدا در مقدمه لغت‌نامه سترگش علت نگارش این کتاب شگفت را همین می‌داند. از بی‌دردی لغت جمع نکرده. در فکر ترقی بوده. غمش بزرگ بوده به حساب خودش. سرآخر به این نتیجه رسیده که باید برای بدل شدن به ملل مترقی و بازگشتن به گذشته طلایی مطلوبش، نخست باید داشته‌ها را شمرد و جمع آورد. واقعاً اثر غول‌آسایی آفریده با رنجی مردافکن. جماعت‌هایی که با کوبیدن سر به هر دری، آن را دیواری کشیده تا جوزا یافتند، در اندیشه راه یافتن، تا آفاق قابل دسترس‌شان پیش می‌روند. وقتی تکیه به هر دیواری حاصلی جز آوار برایشان نداشته است و روح تسلیم‌ناپذیرشان موقن است به بودن دیوارهایی قابل اتکا، گاه برای پی‌ریزی تا هسته زمین نفوذ می‌کنند تا شالوده‌ای محکم بریزند. در نزد خداوند تعالی مشکور باشند. در حوالی‌ام از این طیف کم ندیده‌ام. جفت بدحالان و خوش‌حالان‌شان شده‌ام. درست است این سعی‌ها در بدترین حالت به نشر آثاری سودمند و اندیشه‌دار می‌انجامد، اما روزبه‌روز باورم را در بی‌صاحب بودن قدرتر می‌کند. آن ملاعین که مرا از سلمان و بوذر و مقداد و عمار و مانندهایشان شدن بازداشتند، هر نوزادی که پا به حیات می‌گذارد و هر پیر و جوانی که رخت از فناآباد به دارالقرار می‌کشد، معذب‌تر و ملعون‌ترند. به اندازه عقل نارس خود می‌گویم که ناله‌های امام جواد سلام‌الله‌علیه در حساب‌کشی و انتقام‌گیری از آن ملعونان گرفتن حق من محروم و غرق در ظلمت نیز هست. دربه‌دری‌ام را به حساب مصایبی این‌چنین نیز بگذار.
. این بهترین دعاست، به خاک سیه شوی در خاکدان غصه خراب و تبه شوی . بیرون شوی ز باغ و به صحرا قدم زنی در آرزوی توبه اسیر گنه شوی . هر راه رفته‌ام مگرش مقصدش تویی مقصود خنده زد که به بی‌راهه ره شوی . با تاج‌های سلطنت این زمین بسی سر دار دیده، باز فریب سپه شوی . شوی از دو دیده‌ات به بلایی سرشت کرب تا کربلای نورده خور و مه شوی . کوهی نهاد تاب‌بر ارض و آسمان گندم طلب مکن که هم‌آواز که شوی . حاشا از این رمیده رمد کبک خرمی عباس بیشه‌گرد! شکار نگه شوی .
گاهی که تو را پنهان بسیار دعا کردم نالیدم و بی‌طاقت فریادِ رها کردم . مشقِ شبم عشقت شد، با صد خطِ بشکسته نامِ تو نوشتم غم، بوسیدم و تا کردم . صدها شبِ تنهایی بر بالشِ خون خفتم بیدار شدم حیران از خواب حیا کردم . در بحرِ نمازِ شب بی‌قایق و بی‌ساحل غرقابِ قنوتت را ده بار قضا کردم . ترسیدم از ایمانم، شیطان که امیدم شد با دینِ تو ای کافر! این خوف و رجا کردم . این وحشیِ خاموشی یک ثانیه ول‌کن نیست حنجر بدرد هرگاه آهِ تو صدا کردم . وای از منِ آواره در دشتِ هوایت، وای من گم‌شده‌ای حیران، من رو به کجا کردم؟ . هر رکعتِ این موجود صد ذکرِ عدم دارد سجاده نهان کن چون در مأذنه جا کردم . تا چشم گشودم یا بستم همه قیرِ غم گه خفتم و آسودم، گه گفتم و ها کردم . در سجده غنودم تا قدقامتِ یار آمد از این من و تو قصدِ جمعیتِ ما کردم . دود از جگرم هر دم بر دیده‌ام آتش شد در آب و هوایت هم چون مرغ شنا کردم . یا حضرتِ جبرائیل! از غارِ هوا آیم یادت نرود بی‌پر بالیدم و وا کردم . گفتم اگر از وحی‌ات من گوش کشم چونی؟ گفتی که رسولم من، او گفت و ندا کردم . شرمنده چشمانت چون مانده به در عمری افسوس که قلبت را بی چینه و نا کردم . آزرده مشو از من، من بدترم از حالت مردود شدم آنی که رو به بلا کردم . درمان مطلب از من، جز درد ندارم من دلخوش‌کنکی چندی قانون و شفا کردم . از خود بدم آمد گر دل بر هِمَمَم بستی این بازیِ بی‌مزه بر هرزه چرا کردم؟ . اول به تو می‌گفتم من پادشهِ عشقم آخر دلت آزردم همسنگِ گدا کردم