گفتم تا به حال شده درست از روی سینهات صد قطار رد شود؟ گفتم تا به حال شده تمام لشکرهای خونخوار عالم از تتار و هون و خیون و سکا و خزر و آتیلا یکباره بر جانت بتازند و باز زنده بمانی؟ این چه گفتوگوی باطلی است با حضرت دیواری که ردّ خونِ انگشتانِ ضجهزنم هنوز بر پیکرش باقی است؟
زمان برای هر کسی گونهای میگذرد و این توفیقها که در نظر تو توفیق مینماید، ممکن است واقعاً توفیق نباشد. ممکن است همین عابر کناری که نه بر هوا پریده و نه بر آب راه رفته و نه وجه بارز و جذبکنندهای دارد، بسی در آسمانها و در نزد همنشین زمان و عصاره هستی و جان جهان گرامیتر و درخورتر از دیگرانی باشد که در پیش چشمان تو ویژهاند.
پس از دیرکردهای روزگار دل غمین مدار و از فقدانها نومید مشو و از کسبها فخری مباش و از ابلیس پیروی مکن که در قیاس افتاد. ولی ای برادر! ای شاعر! برخی حوادث روح را جر میدهد. اشکالی ندارد. آنها که تو را جر میدهد، بر سطح پوست پهلوانان روحانی نرمهای نیز نیست. چه بهتر که رو به ابرار کنی و از شرّ هواجس آسوده بمانی.
با چنین توجیههایی عمری در سودای زنگاری خود غنودم و در آغوش شکستها دربهدر طوفانی دیگر شدم تا در این اقیانوس ناآرام مرا بیغتر از هزار قایق ملنگ در هم شکند. اینک زلازلی که ناشکیبا درمیرسند و بهر تنفس این زمین، زمینیان را میرقصانند و مبنایی برای بقای اندیشه باقی نمیگذارند. پارهای چوب هم اگر بود، میشد بر آن ساعتی آرام گذراند، ولیکن بر این دریاییان نوشتهاند حرمت آرامش را و ممنوعیت مبنا را. رستگاری کجاست پس؟
همه چیز عالم آنگونه که مطلوب ذهن داستانباز ماست، داستانی نیست. این البته تمام داستان نیست، چون ما بر داستان جهان چیره نیستیم و ممکن است داستان طوری دیگر باشد. این ممکن بودنها روی دیگر سکه ممکن نبودنهاست و جان خوشطلبِ ما مایل است به ممکنات دل بسپارد و زیر سقف آرزوی خود ممکنهایی بسازد و با آنها صفا کند. این واقعیت که «لن ترانی» مگر در نظر ما وقعی دارد؟ اگر داشت که بیچاره کرده بودیم خودمان را. این بیت را ما چگونه تفسیر میکنیم: «که بندد طرف وصل از حسن شاهی / که با خود عشق بازد جاودانه؟» هیچ اهمیتی ندارد که جایی نوشته: «کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ.» آیا این است که هنگام جان سپردن مبهوت و مدهوش میشویم و با دیدار طلیعه حقیقت به کذبهای خودمان آگاه میشویم؟ پیِ چینش تصویری خیالین و اسطورهای نیستم. تنها میگویم بهقطع درباره هستی نمیتوانیم سخن بگوییم.
در این بیقطعی، در نظر من بیتهای حافظ شگفتآورند. مثلاً این را بنگر:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش میباش / که نیستی است سرانجام هر کمال که هست
مگر حرفی هم میماند پس از این؟ تنها حافظ است که پس از این هم حرفی دارد:
جدیث از مطرب و می گو و راز دهر کمتر جوی / که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را
چه مرگآور است دمی که پس از این حکم از نهاد آدمی برمیآید. و چه ننگ بزرگی است سخنی که بعد از این به زبان آدمیان بیاید.
درست است که برخی نکاتی از حقیقت در ذهن دارند، ولی چنین نیست که محض گفتنشان نشانه رسیدن باشد. همین گفتن خودش آدابی دارد، تازه اگر گفتن روا باشد. لحنی دارد و هر کس دستی رسانده باشد به حق، بیراه است اگر به لحن دست نرسانده باشد. لحن هم بخشی از حق است.
از طرفی، ساکتان و خاموشان معلوم نیست محق باشند. بسیار است که ربطی با بحث نمیتواند بگیرد، اما سکوت دری از درهای حکمت است و چون عقل کامل گردد، سخن کم شود. سخن اگر از نقره باشد، سکوت مطلاست. ما زمانی برای شناسایی دیگران نداریم. تمام این واژهها موجود است تا ما خود را بشناسیم. و هر چه در این دریای ژرف بیش فرومیرویم، کمتر مجال کاویدن این و آن داریم. این واژگان و این اوصاف هست تا من عیار سخن و سکوتم را بدانم و در راه اعتلای آن بکوشم.
نیکتر است بدانی ایمان که قوی و درست شد، کردار نیز خودبهخود راست میشود. بدون ایمان محکم، اصلاح اعمال بسیار دشوار و نزدیک به ناشدنی است. آنکه از اسمهای نیکوی خداوند آگاه شد، با بخل و حسد و کذب و غیبت و مانندهایشان ربطی نمیگیرد. ولی بیا بدون دانستن حق و رسیدن به ایمان راست، هزارگونه جهاد با نفس کن. نمیشود عزیزم.
سودای بیابان هرچند رهایم نمیکند، رنگ غلیظی ندارد. شبی نیز در کویر سرخه با محمود و مسعود و کرمی صبح شد. آن شب جویاییِ معنایی در کار نبود. به حفر چال و جمع هیزم و جشن تولد فسقلی کرم به همت مسعود مشغول شدیم و ماه در قعر شب از جیب افق سربرآورد و ما را مدهوش فریبایی خود کرد. چنین شبانی بود گویا. آن شب چون محمود داشت، کویرگردی آخر با برادر فقیدم شد. داغ و یادش از خاطر رفتنی نیست، مگر آن روز که در خاک شود منزل ما. تصویرش را نشسته بالای مزار باباجون و دایی و اجداد مادریمان در امامزاده جنداب دیدم؛ همان عکسی که خودم گرفته بودم. چه گویم؟ «تا سبزه خاک ما تماشاگه کیست.» فاتحهای بخوانید.
کمال خستگی باید جمالش را به ما نشان بدهد تا دیگر ادای زنده بودن درنیاوریم و محض رعایت این و آن ثانیههای عمرمان را هدر ندهیم. پس از تو آنقدری جان نمانده که روان شود در توضیح واضحات جهان. پس از تو آنچنان حالی نمانده تا تحویل خلق بدهم. کشتی خودت را بس که ذکر یوسف کردی. میگویم و بعد از من گویند به دورانها.
پرید و پرید و پرید، اشکمان را ندید
دو دستش گرفتم، ز دستم پرید
هیچ وقت این صحبت میانمان نبود که چه کسی زودتر میرود. برخی آنقدر به وجود نزدیکند که گمان نمیرود وجود نیز روزی معدوم میشود. وجود چون بیواسطه درک میشود، به بنای اوست که باقی چیزها نسبت هستی میگیرند. وقتی ستون خیمهای کشیده میشود، خفض جناح کائنات مسلم است. آنوقت باد بیاید، حرکتی هست و اگر نیاید، مرگ است. حرکت هم به دلخواه باد است. این شد که رفت زیر خاک؛ که از آتش و باد و آب حاصلی جز اختلاط مزاج پدید نیامد
.
هرگز گمان نمیکردم مبتلا بشوم. حاصل این کبیره، تلنگری به این شکوه بود
بپر، به پستی من ننگر
به لوت و تنب و تجن ننگر
به مرغ کرچ حسن ننگر
نگر که زلزله میآید
که زلزله ساعت قطعاً چیزی عظیم است
و عظیم در آن کتابی آمده که داشتهها و خواستههای دنیا در آن متاع قلیل است
ولی بهراستی چه باید کرد برادر؟
عرفان زبان رمز است، مگر نه؟ اما زبان مرموز را جز به ذکر مراتب انسان کامل اختصاص دادن، هدر واژه و زیان سرمایه هستی است. در این هستی که در سوگ پیشوای شهیدان هر شام و بام چنان اشکی روان است که دگرگون به خون میشود، تو چه سخنی برای گفتن داری؟ اصلاً تو چه غلطی داری میکنی؟
ستاره را ببین. دستت چگونه به او میرسد؟ توهم برت داشته که به چنگش میآوری. خیالات کردهای که معرفت پیدا میکنی. برهوت نادانان. و شگفتا که مادح خورشید مداح خود است. به هیچ کجا نمیشود گریخت. نه دم از معرفتی بتوان زد، نه به ناتوانی میتوان خستو شد و نه آسوده بر کنار چو پرگار شد. چه خاطرهای جمعی داریم
چه خاطرهای جمعی داریم. بر کرانه بیابانها امام عالمان چادر زده و ما گرد خود میچرخیم. چه خاطرهای جمعی.
ساقی! خرابم میکنی
نقش بر آبم میکنی
یک دانه انگور را
تُنگ شرابم میکنی
حسین خانپور. دقایقی پیش در اینستا دیدمش. مرا پس از مدتها یافته. سرباز شده. خبری ازش نبود. میگوید تازه روزهای آغاز دانشگاهت را میفهمم. آن روزها من نیز تازه از بند سربازی رسته بودم و شیفتهوار به ادبیات گراییده بودم. همسال محمودِ من است. یک دهه هفتادیِ متفاوت. یاغیگریهای این دههایها را ندارد. پر از قصههاست و همیشه قصههایش خانوادگی است. خودش میگفت خیلی شبیه مارکز است. من مارکز نخواندهام. تنها چند داستان از کتاب قدیس را خواندم که بهمن مدتها پیش هدیه آورد. کتاب برترین هدیهای است که از یک دوست میتواند به آدمی برسد. به همان واقعیت شگفتانگیزی میماند که مارکز دارد. شگفتی مرا آنچنان به شگفت وانمیدارد، وگرنه حسین با این معجزاتش مدعی پیامبری روایت میتواند بشود.
یک تابستان بسته بود روزی یک داستان بنویسد. معلوم است این عهدها چنان محکم نیستند، اما چنین پیمانی خبر از آرزویی میدهد که دیر یا زود محقق میشود. یک چیز حسین مرا میسوزاند! در همان روزهای کارشناسی، یک دوره تاریخ تمدن ویل دورانت به طریقی که برایم تعریف کرد بهش رسیده بود. کوفتت نشود حسین! پنجشنبه که تا خیرآباد ورامین رفتم، در راه کورههای آجرپزی را تا دیدم یادش افتادم؛ یاد پاسگاه نعمتآباد و خانهشان که در کنار یکی از همین کورههای متروک بود. مرغ دلم پر زد و در گوشی نشانش را ندیدم. یک شب پیامم داد که مجید! تو چگونه شبها بدون سیگار بیدار میمانی؟ گفتم میگریم.
این مجسمه رها انتهای باغموزه دفاع مقدس همدان برپاست. بسیار هم زیباست. خود باغموزه نیز هنرمندانه و پرزحمت کار شده. و به حکم آنکه جهان منطوی در آدمی است و تماشای هر گذری، بعث گوری از خویش است، این منم، وقتی که خواه قدیسیت داشتم و خبر از پای بستهام نداشتم. نیز باید دانست در آسمانها نیز خبری نیست. که اگر بود، ابا از امانت نمیکردند؛ ازیرا مصیبت همانطور که بر من جلیل و عظیم است، در آسمان نیز هست. لیک آنکه آفاق و انفس خود را به ارائه او میکنند، خود در افق اعلی است و از پسِ چندین دنوّ تازه به جنت مأوا و سدره منتها نزول میکند. که صلوات خدا بر او و خاندان بزرگوارش باد از ازل تا ابد.
.
مشتی مفلوک بر این خاک نهادهای به پنداری که رستگار شوند. البته که از رستگاریشان جیبت از نخودچی کشمش مملو نمیشود، به همان نسبت که از گجستگی این خلق زیانی به ملک و ملکوتت وارد نیست. نظاماتی برای خود چیدهاند و بهر دانهدانهاش وجه میآورند. دم خروس همهمان بیرون زده و تاب یک تازیانه عتاب نداریم. چنگ زدهاند سفت و محکم به ریسمان پوسیدهای که هزاران موش گرسنه بیامان میجوندش و آونگ در دره جهنم صفا میکنند. اگر عذاب از ریشه عذوبت باشد و اگر خلق انسان از عجل یعنی آفرینش از گل و لای، چون این جماعت بیامام از چشش لجنهای دل مرداب در التذاذ و شورند، تو چرا خودش را ناراحت میکنی؟