کارگاه خویشتن داری_33.mp3
14.17M
#کارگاه_خویشتن_داری ۳۳
✍ تمام ارتباطات و اعمال انسان، در حال قدرت دادن به یکی از دو بخش وجود اوست!
ـ بخش حیوانی (طبیعی)
ـ بخش انسانی (روحانی)
⚜ خویشتنداری یعنی؛
ارتباطاتمان را به گونهای مدیریت کنیم که سبب قدرتگیری بخش انسانی مان باشند!
نه صِرفاً چاق و چلّه شدنِ شئونات و مقامات دنیایی و طبیعی مان!
@achegan
محافظ.mp3
3.2M
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
تنهامسیر: #دنیای_مدیریت_مومنانه 21 🔵 گفتیم که انسان باید سعی کنه که حساب شده زندگی کنه. آدمی که بی
#دنیای_مدیریت_مومنانه 22
💢 گفتیم که همه ما باید قدرت مدیریت و برنامه ریزی داشته باشیم. متاسفانه حوزه های علمیه در زمینه تربیت نیروهای توانمند در مدیریت زیاد خوب عمل نکرده
⭕️ تا اونجا که خیلی وقتا برخی سیاسیون خیلی راحت سر بعضی طلبه ها رو کلاه میذارن! طوری که اصلا متوجه نمیشن!
گاهی حتی بین طلبه ها اگه کسی اهل سیاست و تدبیر نباشه محبوب میشه! میگن ببینید فلان عالم اهل سیاست نیست چقدر خوبه...! این کارش درسته!
😒
خب این تیکه بحث رو خیلی دقت کنید:
🔵 ما برای زندگی شخصی خودمون نیاز به مدیریت داریم.
مدیریت شامل چند تا کار میشه
✅ یکی "برنامه ریزی صحیح" هست
✅ یکی "اقدام مناسب"
✅ یکی "کنترل و نظارت بر اوضاع" در حین اقدام
✅ و بعد هم "بررسی نتیجه".
☢️ تک تک این کار ها رو هر کسی باید طی مدیریتی که توی وجود خودش و در خانوادش داره انجام بده
برای دونه به دونه کارهامون باید این مراحل رو داشته باشیم. به عنوان نمونه:
🥘 مثلا میخوایم غذا خوردنمون رو مدیریت کنیم. اول باید چیکار کنیم؟
🔸 برنامه ریزی کنیم که چه چیزایی بخوریم و چقدر غذا بخوریم؟
🔸 بعد اقدام کنیم برای تهیه غذا و عمل طبق برنامه
🔸 بعد هم طی اقدام ببینم که چقدر داریم برنامه غذا رو درست عمل میکنیم
🔸 بعد هم نتیجه این غذا خوردنمون رو هم باید بررسی کنیم و ببینیم آیا درست بوده یا نه و چقدر باعث سلامتی ما شده.
✔️ از الان تک تک شما بزرگواران دیگه روش ساده مدیریت کارهاتون رو میتونید تمرین کنید. 😊
کی میتونه مدیر خوبی بشه؟
کسی که همه این موارد رو به بهترین شکل ممکن بتونه عمل کنه. هم خودتون و هم به فرزندانتون یاد بدید که برای کارهاشون مدیریت کنند
✅ اونوقت نگاه میکنی میبینی که خداوند متعال چقدر اصرار داره که ما تمام کارهامون رو مدیریت شده پیش ببریم.
🔸 خدا میدونه چقدر روایت داریم در مورد آداب غذا خوردن! در مورد آداب لباس پوشیدن، راه رفتن، مسافرت، مهمانی و.... وحتی دستشویی رفتن! برای ثانیه به ثانیه دستشویی رفتن انسان هم کلی روایت داریم اونم با چه جزئیاتی!
☢️ ولی الان خیلی وقتا پیرمردها هم بلد نیستن که چه آدابی رو باید جاهای مختلف رعایت کنن!
کدوم مساجد اینا رو یاد میدن؟! کدوم مدارس؟ پس دقیقا آموزش و پرورش داره چیکار میکنه؟...
🔖 پایان بخش بیست و دوم
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #نسل_سوخته 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #صد_و_سی_و_س
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #صد_و_سی_و_چهارم: فالله خیر حافظاً*
اشک توی چشمم حلقه زد ...
خدایا ... من بهت اعتماد دارم ... حتی وسط آتیش ... با این امید قدم برمی دارم ... که تمام این مسیر به خواست توئه... و تویی که من رو فرستادی ... ولی اگر تو نبودی ... به حق نیتم ... و توکلم نگهم دار و حفظم کن ... تو رو به تسبیحات فاطمه زهرا قسم ...
از جا بلند شدم و رفتم سمت اتوبوس ...
- بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ ... اللّهُ لاَ إِلَهَ إِلاَّ هُوَ الْحَیُّ الْقَیُّومُ ... لاَ تَأْخُذُهُ سِنَةٌ وَلاَ نَوْمٌ ...
و اولین قدم رو گذاشتم روی پله های اتوبوس ... مسئول گروه ... توی در باهام سلام و احوال پرسی کرد ...
داداشت گفت حالت خوب نیست ... اگه خوب نیستی برگرد ... توی کوه حالت بهم بخوره ممکنه نشه کاری برات کرد ... وسط راه می مونی ...
به زحمت خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم ...
نه خوبم ... چیزی نیست ...
و رفتم سمت سعید ... نشستم بغلش ...
- فکر کردم دیگه نمیای ...
- مگه تو دار دنیا چند تا داداش دارم ... که تنهاشم بزارم؟ ...
تکیه دادم به پشتی صندلی ... هنوز توی وجودم غوغایی به پا بود ... غوغایی که قبل از اینکه حتی فرصت آرام شدن پیدا کنه ... به طوفان تبدیل شد ...
مسئول گروه از جاش بلند شد و چند قدم اومد جلو ...
سلام به دوستان و چهره های جدیدی که تازه به گروه ما ملحق شدن ... من فرهادم ... مسئول گروه و با دو نفر دیگه از بچه ها ... افتخار همراهی شما و سرپرستی گروه رو داریم ...
*توی اصل نوشته شهید ایمانی ظاهراً این آیه شریفه به این صورت نوشته شده که «و الله خیر حافظاً» منتها از اونجایی که اصل آیه به شکلی هست که حقیر نوشتم، جسارت کردم و تغییرش دادم اما به جهت حفظ امانت اصل نوشته ایشون رو هم توی این قسمت عرض کردم خدمت بزرگواران.
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #صد_و_سی_و_پنجم: جذام
به هر طریقی بود ... بالاخره برنامه معرفی تموم شد ... منم که از ساعت 2 بیدار بودم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشم هام رو بستم ... هنوز چشم هام گرم نشده بود ... که یه سی دی ضرب دار و بکوب گذاشتن ... صداش رو چنان بلند کردن که حس می کردم مغزم داره جزغاله میشه ... و کمتر از ده دقیقه بعد یکی از پسرها داد زد ...
- بابا یکی بیاد وسط ... این طوری حال نمیده ...
و چند تا از دختر، پسرها اومدن وسط ...
دوباره چشم ها رو بستم ... اما این بار، نه برای خوابیدن ... حالم اصلا خوب نبود ...
وسط اون موسیقی بلند ... وسط سر و صدای اونها ... بغض راه گلوم رو گرفته بود ... و درگیری و معرکه ای که قبل از سوار شدن به اتوبوس توی وجودم بود ... با شدت چند برابر به سراغم برگشته بود ...
- خدایا ... من رو کجا فرستادی؟ ... داره قلبم میاد توی دهنم... کمکم کن ... من ... تک و تنها ... در حالی که حتی نمی دونم باید چی کار کنم؟ ... چی بگم؟ ... چه طوری بگم؟ ... اصلا ... تو، من رو فرستادی اینجا؟ ...
چشم های خیس و داغم بسته بود ... که یهو حس کردم آتش گداخته ای به بازوم نزدیک شد ... فلز داغی که از شدت حرارت، داشت ذوب می شد ...
از جا پریدم و ناخودآگاه خودم رو کشیدم کنار ... دستش روی هوا موند ... مات و مبهوت زل زد بهم ...
- جذام که ندارم این طوری ترسیدی بهت دست بزنم ... صدات کردم نشنیدی ... می خواستم بگم تخمه بردار ... پلاستیک رو رد کن بره جلو ...
اون حس به حدی زنده و حقیقی بود ... که وحشت، رو با تمام سلول های وجودم حس کردم ... و قلبم با چنان سرعتی می زد که ... حس می کردم با چند ضرب دیگه، از هم می پاشه ...
خیلی بهش برخورده بود ... از هیچ چیز خبر نداشت ... و حالت و رفتارم براش ... خیلی غریبه و غیرقابل درک بود ...
پلاستیک رو گرفتم ... خیلی آروم ... با سر تشکر کردم ... و بدون اینکه چیزی بردارم ... دادم صندلی جلو ...
تا اون لحظه ... هرگز چنین آتش و گرمایی رو حس نکرده بودم ... مثل آتش گداخته ای ... که انگار، خودش هم از درون می سوخت و شعله می کشید ... آروم دستم رو آوردم بالا و روی بازوم کشیدم ...
هر چند هنوز وحشت عمیق اون لحظه توی وجودم بود ... اما ته قلبم گرم شد ... مطمئن شدم ... خدا حواسش بهم هست ... و به هر دلیل و حکمتی ... خودش، من رو اینجا فرستاده ... با وجود اینکه اصلا نمی تونستم بفهمم چرا باید اونجا می رفتم ...
قلبم آرام تر شده بود ... هر چند ... هنوز بین زمین و آسمان بودم ... و شیطان هم ... حتی یک لحظه، دست از سرم برنمی داشت ...
الهی ... توکلت علیک ... خودم رو به خودت سپردم ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی 💌 #نسل_سوخته 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #صد_و_سی_و_پ
📚 #داستان_دنباله_دار_واقعی
💌 #نسل_سوخته
📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی
📅 قسمت #صد_و_سی_و_ششم: مروارید غواص
اتوبوس ایستاد ... خسته و خواب آلود ... با سری که حقیقتا داشت از درد می ترکید ... از پله ها رفتم پایین ... چند قدم رفتم جلو و از جمع فاصله گرفتم ... هوای تازه، حالم رو جا آورد و کمی بهتر کرد ...
همه دور هم جمع شدن و حرکت، آغاز شد ...
سعید یکم همراه من اومد ... و رفت سمت دوست های جدیدش ... چند لحظه به رفتارها و حالت هاشون نگاه کردم... هر چی بودن ولی از رفقای قبلیش خیلی بهتر بودن ...
دخترها وسط گروه و عقب تر از بقیه راه می رفتن ... یه عده هم دور و برشون ... با سر و صدا و خنده های بلند ... سعید رو هم که کاری از دستم برنمی اومد ... که به خاطرش عقب گروه حرکت کنم ... منتظر نشدم و قدم هام رو سریع تر کردم ... رفتم جلو ...
من ... فرهاد ... با 3 تا دیگه از پسرها ... و آقایی که همه دکترا داشت و دکتر صداش می کردن ... جلوتر از همه حرکت می کردیم ... اونقدر فاصله گرفته بودیم که صدای خنده ها و شوخی هاشون ... کمتر به گوش می رسید ...
فرهاد با حالت خاصی زد روی شونه ام ...
ای ول ... چه تند و تیز هم هستی ... مطمئنی بار اولته میای کوه؟ ...
ولی انصافا چه خواب سنگینی هم داری ... توی اون سر و صدا چطور خوابیدی؟ ...
و سر حرف زدن رو باز کرد ... چند دقیقه بعد از ما جدا شد و برگشت عقب تر ... سراغ بقیه گروه ... و ما 4 نفر رو سپرد دست دکتر ... جزو قدیمی ترین اعضای گروه شون بود ...
با همه وجود دلم می خواست جدا بشم ... و توی اون طبیعت سرسبز و فوق العاده گم بشم ... هوا عالی بود ... و از درون حس زنده شدن بهم می داد ...
به نیمچه آبشاری که فرهاد گفته بود رسیدیم ... آب با ارتفاع کم ... سه بار فرو می ریخت ... و پایین آبشار سوم ... حالت حوضچه مانندی داشت ... و از اونجا مجدد روی زمین جاری می شد ...
آب زلال و خنکی ... که سنگ های کف حوضچه به وضوح دیده می شد ... منظره فوق العاده ای بود ...
محو اون منظره و خلقت بی نظیر خدا بودم ... که دکتر اومد سمتم ...
شنا بلدی؟ ...
سرم رو آوردم بالا و با تعجب بهش نگاه کردم ...
گول ظاهرش رو نخور خیلی عمیقه ... آب هر چی زلال تر و شفاف تر باشه ... کمتر میشه عمقش رو حدس زد ... به نظر میاد اوجش یک، یک و نیم باشه ... اما توی این فصل، راحت بالای 3 متره ...
ناخودآگاه خنده ام گرفت ...
- مثل آدم هاست ... بعضی ها عمق وجودشون مروارید داره... برای رفتن سراغ شون باید غواص ماهری باشی ... چشم دل می خواد ...
پایان
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
اصول اسلامی، عدالت اسلامی، تکریم انسان، روحیه جهاد سازندگی اسلامی، مبانی اخلاقی و ارزشی اسلام در دور
جبهه ی دومی که با #امیرالمومنین جنگید، جبهه ی ناکثین بود. #ناکثین یعنی #شکنندگان_بیعت، اینها اول با امیرالمومنین بیعت کردند، ولی بعد بیعت را شکستند.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص ۱۰۸
گروه سومی که #امیرالمؤمنین با آنها مواجه شد و البته بر آنها هم پیروز گردید، مارقین بودند. #مارق یعنی #گریزان، آن چنان از دین گریزان بودند که یک تیر از کمان گریزان می شود.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص ۱۱۲
دوران حکومت #امیرالمؤمنین یک حکومت #مقتدرانه و در عین حال #مظلومانه و #پیروز بود.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص ۱۱۴
فیوضات فاطمه زهرا به جمع محدودی منحصر نمی شود. در واقع، بشریت مرهون فاطمه زهرا است.
همچنان که بشریت مرهون اسلام و قرآن و پیامبر خاتم است.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۱۱۷
ما باید با عمل و نه با محبت خالی، نورانی بشویم؛ عملی که همان محبت و همان ولایت و همان ایمان، آن را به ما املا می کند و از ما می خواهد. با این عمل، باید جزو این خاندان و وابسته ی به این خاندان بشویم.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۱۱۸
ما از درخشندگی فاطمه زهرا چه استفاده ای می توانیم بکنیم؟ باید از این ستاره درخشان، راهِ به سوی خدا و راه بندگی را، که راه راست است و فاطمه زهرا پیمود و به آن مدارج عالی رسید، پیدا کنیم.
کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۱۱۹
1⃣4⃣
#حضرت_آقا
🌼دلنوشته ای برای سردار
✍یادمان نمی رود وقتی خبر شهادتت را را شنیدیم آن قدر بی تاب و مضطرب شدیم که گویی بوی مرگ را از شدت ترس حس می کردیم. آن قدر احساس بی کسی کردیم که هیچ چیز جز روضه ی اربابت آراممان نمی کرد و تنها چیزی که تسکینمان می داد انتقام خون پاکت بود و نفرت از هر چه سیاهی و پلیدی و پلشتی. آن روز آن قدر جگرمان سوخته بود که هیچ متوجه ی ازدحام و شلوغی و خستگی و ساعت ها انتظار برای شرکت در مراسم تشییع تو نمی شدیم .آخر ما دل سوخته بودیم و در همه ی آن شلوغی ها و ازدحام فقط به برانداختن و برچیده شدن ظلم با همه ی توان فکر می کردیم چرا که ما نمی خواهیم عاشورا بار دیگر تکرار شود، اما غافل از اینکه تو هنوز هم دست از دفاع از مظلوم بر نداشته ای و همانند همان زمانیکه جسمت در کنارما بود اکنون خونت بلکه مقتدرتر و استوارتر در کنار ما و همه ی مظلومان عالم ایستاده و مرز مبارزه را تا دل کاخ سفید برده است. راستی تو مگر چند نفر بودی که این همه قدرت داری. نه نه !هرگز! تو همان یک نفر هستی که محو در خدا شدی و چون به ملکوت اعلی رسیدی هدایت این کشتی پرطوفان را به همراه همه ی کسانی که در دنیا از آنها به نیکی یاد می کردی و با عنایات حق تعالی تا سر منزل مقصود خواهی برد و در آینده ای نه چندان دور همه ی دنیا شاهد فروپاشی حکومت پوشالی و جعلی اسرائیل و طبل توخالی آمریکا خواهند بود. "خداوند بر درجاتت بیفزاید که حامی مظلومان جهان بودی"
"روحت شاد حاج قاسم عزیز"