eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
110 دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
6.7هزار ویدیو
150 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
ما خیال می‌کنیم موسی‌بن‌جعفر یک آقای مظلوم، بی سر‌و‌صدای سربه‌زیری در مدینه بودند و مامورین او را زندانی و بعد هم مسموم کردند، همین و بس. قضیه این نبود، یک آدمی که فقط مسئله و معارف اسلامی بیان می‌کند و هیچ کاری به کار حکومت ندارد و مبارزه سیاسی نمی‌کند، زیر چنین فشارهایی قرار نمی‌گیرد، قضیه یک مبارزه طولانی، تشکیلاتی و با داشتن افراد زیاد بود. کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۳۲۲-۳۲۳ @achegan🌴
خطر موسی‌بن جعفر برای دستگاه خلافت خطر یک رهبر بزرگِ دارای شخصیت دارای دانشِ‌وسیع، مبارز، مجاهد، متصل و متوکل به خدا، دارای دوستانی در سراسر جهان اسلام و دارای نقشه‌ای برای اینکه حکومت و نظام اسلامی را پیاده بکند، هست لذا هارون تصمیم گرفت که این خطر را از پیش پای خودش برداد. کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۳۲۷-۳۲۸ @achegan🌴
شخصیت موسی‌بن‌جعفر در داخل زندان هم همان شخصیتِ مشعلِ روشنگری است که تمام اطراف خودش را روشن می‌کند. ببینید حق این است، حرکت فکر اسلامی و جهاد متکی به قرآن یک چنین حرکتی است، هیچ‌وقت متوقف نمی‌ماند حتی در سخت‌ترین شرایط. کتاب انسان ۲۵۰ ساله، ص۳۲۸ @achegan🌴
موانع استجابت دعا_۹.mp3
12.28M
۹ 💭 مکتبِ دعا، مکتبِ شهود است! شهودِ کسی که با او حرف می‌زنید! یا شهودِ کسی که کلامش را می‌خوانید! کسی که مکانیسم نفس خود، رب خود، و الگوهای معنوی را نمی‌شناسد؛ از شهود و ادراک مخاطب خود، در مکتب دعا عاجز خواهد ماند! @achegan🌴
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #سوم: آتش چند
📚 💌 📝 📅 قسمت : نقشه بزرگ به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم ... خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ...هر خواستگاری که زنگ می زد، مادرم قبول می کرد ... زن صاف و ساده ای بود ... علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه...تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت ... شب که به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد ... طلبه است؟ ... چرا باهاشون قرار گذاشتی؟ ... ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم ... عین همیشه داد می زد و اینها رو می گفت ...مادرم هم بهانه های مختلف می آورد ... آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون... ولی به همین راحتی ها نبود ... من یه ایده فوق العاده داشتم ... نقشه ای که تا شب خواستگاری روش کار کردم...به خودم گفتم ... خودشه هانیه ... این همون فرصتیه که از خدا خواسته بودی ... از دستش نده ...علی، جوان گندم گون، لاغر و بلندقامتی بود ... نجابت چهره اش همون روز اول چشمم رو گرفت ... کمی دلم براش می سوخت اما قرار بود قربانی نقشه من بشه ...یک ساعت و نیم با هم صحبت کردیم ... وقتی از اتاق اومدیم بیرون ... مادرش با اشتیاق خاصی گفت ... به به ... چه عجب ... هر چند انتظار شیرینی بود اما دهن مون رو هم می تونیم شیرین کنیم یا ...مادرم پرید وسط حرفش ... حاج خانم، چه عجله ایه... اینها جلسه اوله همدیگه رو دیدن... شما اجازه بدید ما با هم یه صحبت کنیم بعد ... - ولی من تصمیمم رو توی همین یه جلسه گرفتم ... اگر نظر علی آقا هم مثبت باشه، جواب من مثبته ...این رو که گفتم برق همه رو گرفت ... برق شادی خانواه داماد رو ... برق تعجب پدر و مادر من رو ...پدرم با چشم های گرد، متعجب و عصبانی زل زده بودتوی چشم های من ... و من در حالی که خنده ی پیروزمندانه ای روی لب هام بود بهش نگاه می کردم ... می دونستم حاضره هر کاری بکنه ولی دخترش رو به یه طلبه نده ...
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
📚 #داستان_دنباله_دار 💌 #بدون_تو_هرگز 📝 #به_قلم_شهید_مدافع_حرم_سید_طاها_ایمانی 📅 قسمت #چهارم: نقشه بز
📚 💌 📝 📅 قسمت : می خواهم درس بخوانم اون شب تا سر حد مرگ کتک خوردم ... بی حال افتاده بودم کف خونه ... مادرم سعی می کرد جلوی پدرم رو بگیره اما فایده نداشت ... نعره می کشید و من رو می زد ... اصلا یادم نمیاد چی می گفت ...چند روز بعد، مادر علی تماس گرفت ... اما مادرم به خاطر فشارهای پدرم ... دست و پا شکسته بهشون فهموند که جواب ما عوض شده و منفیه ... مادر علی هم هر چی اصرار کرد تا علتش رو بفهمه فقط یه جواب بود ... شرمنده، نظر دخترم عوض شده ...چند روز بعد دوباره زنگ زد ... من وقتی جواب رو به پسرم گفتم، ازم خواست علت رو بپرسم و با دخترتون حرف بزنم ... علی گفت: دختر شما آدمی نیست که همین طوری روی هوا یه حرفی بزنه و پشیمون بشه ... تا با خودش صحبت نکنم و جواب و علت رو از دهن خودش نشنوم فایده نداره ...بالاخره مادرم کم آورد ... اون شب با ترس و لرز، همه چیز رو به پدرم گفت ... اون هم عین همیشه عصبانی شد ...- بیخود کردن ... چه حقی دارن می خوان با خودش حرف بزنن؟ ... بعد هم بلند داد زد ... هانیه ... این دفعه که زنگ زدن، خودت میای با زبون خوش و محترمانه جواب رد میدی ...ادب؟ احترام؟ ... تو از ادب فقط نگران حرف و حدیث مردمی... این رو ته دلم گفتم و از جا بلند شدم ... به زحمت دستم رو به دیوار گرفتم و لنگ زنان رفتم توی حال ... - یه شرط دارم ... باید بزاری برگردم مدرسه ...
4_6039424355543287387.mp3
6.86M
💌 نور و حقانیتِ کلام اهل بیت علیهم‌السلام، برگ برنده‌ی جبهه‌ی حق در نبرد تمدن‌هاست! بشرطی که، در نبرد رسانه‌ها؛ آرایش جنگی دشمن را بشناسید، و بتوانید در برابر حربه‌های او، با بهترین آرایش، تمدن پاک خود را، به جهان عرضه کنید. 🎤 @achegan🌴