eitaa logo
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
111 دنبال‌کننده
19.3هزار عکس
6.7هزار ویدیو
149 فایل
کپی فقط با صلوات برای سلامتی و ظهور امام زمان عج ارتباط با ادمین: @GAFKTH
مشاهده در ایتا
دانلود
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
#افزایش_ظرفیت_روحی 71 ✅ در حقیقت خداوند متعال وقتی بخواد با انسان صحبت کنه با زبان امتحان صحبت میکن
72 🔸 اینکه ما صرفا خبر داشته باشیم که خدا از ما امتحان میگیره فایده چندانی نداره. بلکه باید "نگاه امتحانی" داشتن در جامعه ما تبدیل به یک بشه. ✅ اگه در فکر ما این موضوع فرهنگ سازی بشه جلوی بسیاری از اتفاقات بد گرفته میشه؛ مثلا یکی از فواید امتحان اینه که در خانه ها و خانواده ها دیگه هیچ وقت دعوایی نمیشه! 💢 اگه در خانواده کسی به شما ظلمی کرد قبل از اینکه بخوای تصمیمی بگیری یه نکته ای رو توی ذهن خودت مرور کن! با خودت بگو: قبل از اینکه اون عضو خانوادم بخواد منو ناراحت کنه، این خداست که تصمیم گرفته من رو امتحان کنه. آیا به اصل این امتحان هم اعتراض دارم؟☺️ 🔸 قبلا گفته شد که خداوند متعال زندگی ما رو برای امتحان آفریده و ما هیچ وقت نمی‌تونیم جلوی خدا رو بگیریم؛ ما نمیتونیم طوری عمل کنیم که خداوند متعال ما رو امتحان نکنه. ✅ وقتی انسان در هر اتفاقی از همون اول تسلیم امر خدا باشه مهربان تر رفتار خواهد کرد و آروم تر خواهد بود. 👌🏻و کسی که عمیقا میدونه تمام مشکلاتش امتحان هست دیگه نمیشه.
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
#دنیای_مدیریت_مومنانه 40 🔶 گفتیم که خوبه پدر و مادر ها توی خونه با بچه هاشون #تئاتر بازی کنند. چند
41 🔶 تا اینجای بحث رو میشه گفت که بیشتر مقدمه بود. در این درس به لطف خدا میخوایم از 💥 اولین اصل مهم رونمایی کنیم! ✅ تقریبا میشه گفت هر کسی توی مدیریتش موفق بوده به خاطر رعایت این اصل بوده و هر کسی در مدیریتش ضعفی داشته به خاطر عدم رعایت این اصل بوده. ✔️ اصل بسیااااااار مهمیه. این اصل میتونه زندگی فردی و خانوادگی و اجتماعی شما رو متحول کنه.👌🏻 اصل اول چیه؟ ☢️ ببینید مدیریت در واقع یه جور برتری و برای آدم به وجود میاره. نمیشه هم کسی بگه من مدیر میشم ولی هیچ قدرتی نداشته باشم! بدون مدیریت هم که گفتیم نمیشه زندگی کرد.☺️ ✅ پس هر کسی حالا یا بر تمایلات خودش میخواد مدیریت کنه یا در خانوادش و یا در اداره و سازمان و هیات و... در هر صورت یه قدرتی در حد خودش پیدا میکنه. و همین که انسان قدرت پیدا کنه سر و کله "هوای نفس" پیدا میشه! 💢 هوای نفس به انسان میگه حالا که قدرت داری هر طور دلت خواست با دیگران برخورد کن. اگه جایی لازم شد هم میتونی کرامت و عزت انسان ها رو هم زیر پا بذاری.... ✅ پس اولین اصل مدیریت مومنانه اینه: 💥💥💥 حفظ کرامت و عزت انسان ها... ⭕️ اگر یک مدیری در یک کارگاه تولیدی یا یک کارخانه بیاد و کرامت کارگران خودش رو از بین ببره بله ممکنه به طور کوتاه مدت و بتونه تولید خودش رو افزایش بده ولی در دراز مدت کیفیت کار اون کارگران پایین میاد و این مدیر ضرر میکنه. 💢 مدیری که ببینه کارگرش یه اشتباهی کرده و بیاد سرش داد بزنه و بهش توهین کنه و کرامتش رو لگدمال کنه معلومه که به جایی نمیرسه. 🚫 یا مدیری که قوانینی رو طراحی میکنه که کارمندانش با خفت و خواری بتونن پول دریافت کنند. یا محیط کارشون طوری باشه که کرامتشون لکه دار بشه... 😒 ☢️ در زمینه های سیاسی هم اگر یک مسئولی بیاد و به بگه من میخوام عزت رو به پاسپورت ایرانی برگردونم ولی در عمل کاری میکنه که عزت مردم در جهان لکه دار بشه این معلومه مدیریتش مومنانه نیست.❌ 🚫 و یا فردی که برای تخریب رقیبش هر که بتونه میزنه و میگه اگه رقیبم رای بیاره توی خیابونا دیوار میکشه! این سیاستمدار اصل اول مدیریت رو رعایت نکرده... 😒 چنین فردی انقدر منفور و خبیث میشه که دست به هر کاری بزنه خراب میشه. دنیا اجازه نمیده چنین شیادی بتونه موفقیتی به دست بیاره. ☢️ و یا مدیری که طوری مدیریت میکنه که مردم محتاج نون شبشون بشن... این یعنی لکه دار کردن عزت و کرامت انسان ها... ❇️ اگه خواستید در ها موفق عمل کنید و دقیقا بشناسید که اون کاندیدا برای مدیریت مناسب هست یا نه در درجه اول و بهترین شاخص اینه که آیا اون فرد در سوابق خودش "کرامت و عزت انسان ها" براش مهم بوده یا نه؟! ✔️ این اصلی ترین خصوصیت یک مدیر مومن هست... با این شاخص واقعا دیگه به اشتباه نمی افتید. 🚫 اگه کاندیدایی حین تبلیغات انتخاباتیش کرامت مردم و سایر کاندیداها رو لکه دار کرد معلومه این آدم دستش به هر موقعیتی برسه ازش سوء استفاده خواهد کرد. 🌷 در این مورد بیشتر صحبت میکنیم.. 🔖 پایان بخش چهل و یکم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
سلام علیکم🌟💫 مهمان سفره شهید 🌷یوسف عامری🌷 هستیم.
یوسف عاشق امام رضا (ع) بود و بعد از شهادت مهمان امام شد…
نام شهید :یوسف عامری تاریخ تولد : ۹/۱/۱۳۵۱ محل تولد : روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار محل شهادت : جزیره مجنون محل دفن : روستای کهن آباد بخش آرادان شهرستان گرمسار سن : ۱۶ سال
اگر چه پشت لبش تازه سبز شده بود اما کاری که کرد نشون داد که دلش خیلی وقته که سبزه. یوسف یه دایی داشت. دایی هر چند وقتی به فامیل ها سر می زد. آخه نماینده مجلس بود و بیشتر اوقات دنبال کار مردم. یوسف دایی رو خیلی دوست داشت ولی تا حالا حتی جرأت نکرده بود یک کلمه باهاش حرف بزنه. اون روز هم دایی اومده بود به فامیل ها سر کشی کنه. یوسف که خودش رو از قبل آماده کرده بود، با یه کاغذ تو دستش تو کوچه به دیوار خونه تکیه داده بود. مثل همیشه سرش پایین بود و کف کوچه رو کنکاش می کرد. دایی رسید به خونه یوسف. یوسف هیجان زده بود. به سختی آب دهانش رو قورت داد. عرق کرده بود. آروم به دایی گفت دایی سلام. دایی با تعجب از پیشدستی یوسف تو سلام، جواب سلامش رو داد. گفت : چیه چرا تو کوچه ایستادی؟یوسف مطمئن بود. تصمیمش رو گرفته بود. آهسته به دایی گفت دایی یه کاری باهاتون دارم. دایی به رسم شوخی محکم به پشت یوسف زد و گفت بفرما در خدمتیم. … دایی ، می خوام برم جبهه. گفتن باید بابام این رضایتنامه رو امضا کنه. ولی هر چی می گم، می گه ” نه ؛ تو بچه ای “. شما بهش بگین من قول می دم مواظب باشم. بزاره برم. نمی دونم دایی برق تو چشمای یوسف رو دیده بود یا نه. با مهربونی به یوسف گفت دایی جون باشه من با بابات صحبت می کنم. می گم که این مرد می خواد مرد شدنش رو نشون بده. یوسف خوشحال شد. اگه از دایی خجالت نمی کشید همونجا می پرید تو بغل دایی. به سختی خودش رو کنترل کرد. دایی وارد خونه شد. بعد از نیم ساعت در خونه باز شد. دایی داشت بند کفشهاش رو می بست. پاش رو که بیرون گذاشت یوسف پرید جلو . چی شد!! چی شد!! دایی؟!! دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی. دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه دایی اما به آرامی گفت : انشاء الله با اولین اعزام تو هم می شی یه بسیجی. دایی نمی دونست که یوسف با اولین اعزام قراره یه پرنده بشه . قراره یه بهشتی بشه. دو سه روز بعد ثبت نام شروع شد. هفته بعد بود که یوسف خجالتی ما درب تک تک خونه ها رو زد. از همه خداحافظی کرد. از کسایی که تا حالا حتی سلام بلند از اون نشنیده بودند. یکی یکی. فردای اون روز اعزام شد.
یک ماه نشد که خبر رسید یوسف‌ بر اثر اصابت تیر مستقیم شهید شده و جنازه اش هم تو جبهه مقدم مونده. یعقوب برادر یوسف به منطقه رفت و مدت ها به دنبال جنازه‌یوسف گشت ولی پیداش نکرد. انگار آب شده بود رفته بود تو زمین. تا اینکه بعد از سه چهار ماه خبر رسید جنازه‌یوسف پیدا شده. یوسف‌عاشق امام رضا (ع) بود ولی به خاطر وضع زندگی و … تا روز شهادتش که ۱۶ سالش شده بود هنوز نتونسته بود بره زیارت. اما، اما عاشقی رسم عجیبی داره. بچه های مشهد جنازه یوسف رو اشتباهاً به جای یکی از شهدا منتقل کرده بودن مشهد و دور ضریح آقا امام رضا طواف داده بودن. بعد که خانواده مشهدی تحویلش گرفتن دیدن که این شهید اونها نیست. با پیگیری های یعقوب،یوسف به شهر خودش برگشت. و … و الان سال هاست که یوسف، مرد کوچک روستای ما مردانه در ورودی روستا و در گلزار شهدا زنده و بیدار منتظر کسیه که میاد و یوسف دوباره مرد شدنش رو در رکاب اون ثابت می کنه.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کانال "عاشقان و خادمین اهل بیت علیه السلام
#ابوحلما💔 قسمت بیستم: بیداری در طرف دیگر بیمارستان دختر جوانی با روپوش سفید از اتاق مراقبت های ویژه
💔 قسمت بیست و یکم: شروعی دوباره (یک ماه بعد-بیمارستان فوق تخصصی مغز و اعصاب) محمد سرش را پایین انداخته بود و دستهایش را در جیب های بغل شلوارش گذاشته بود. عباس نفسش را با شجاعت بیرون داد و گفت: -یه بار...ترکش خمپاره حاج احمد رو شدید زخمی کرده بود....احمد متوسلیان مرد سرسختی بود. بچه ها به زور بردنش بیمارستان صحرایی، کارش به اتاق عمل و جراحی کشید اما نمیذاشت بیهوشش کنن میدونی چرا؟ محمد به آهستگی سرش را بالا آورد نگاهش را از روی شانه های عباس پرواز داد تا به چشمان مصممش رسید. عباس ادامه داد: -میگفت: می ترسم موقع به هوش اومدن ناخواسته اطلاعات عملیاتو به زبون بیارم.  بی هوشش نکردن! همونطور عمل شد. +عمو عباس میخوای بگی ... چون دکترش گفت عمل دوم خطرناک تره...بدون بیهوشی... -آره پسر اگه بیهوشش کنن ممکنه هیچ وقت دیگه... بعد دستی بر شانه محمد زد و گفت: حالا دیگه یه لحظه هم مهمه محمد تاملی کرد و بعد با گام های بلندش همراه عباس شد. عباس از راهرو عبور کرد و برگه های مقابل پرستار را برداشت بعد کمی جلوتر چند ضربه به در اتاق دکتر زد و وارد شد. دکتر از جایش بلند شد و رو به محمد پرسید: بلاخره تصمیم گرفتی؟ محمد به نشانه تایید سرش را تکان داد و برگه ها را از عباس گرفت همانطور که آنها را پر میکرد پرسید: کی عملش میکنید آقای دکتر؟ دکتر همانطور که به دست محمد خیره شده بود پاسخ داد: همین فردا ولی...بهتون گفتم که ممکنه حین انجام عمل به هوش بیاد! عباس نفسش را با کلافگی بیرون داد و گفت: مگه نگفتید هر لحظه براش مهمه؟ دکتر اخمی کرد و گفت:بازم به خون احتیاج دا... هنوز جمله اش تمام نشده بود که محمد و عباس هردو جلو آمدند. در طرف دیگر بیمارستان بخش مراقبت های ویژه، حسین روی یک تخت سفید آرام خوابیده بود و با کمک دستگاههایی که به سر و دهان و سینه اش متصل بودند، نفس میکشید. کم کم در قسمت نوک انگشتان پایش احساس سری کرد به مرور درکی شبیه مور مور شدن و قلقلک تمام تنش را در برگرفت بعد به آهستگی حس کرد سبک می شود. همانطور که دراز کشیده بود اول پاهایش آزاد شد بعد دستانش  تا اینکه به گلویش رسید. صداهای اطراف را مبهم می شنید چشم هایش هنوز اطراف را می دیدند اما قدرت تکان خوردن نداشت. خواست مشتش را بازکند اما نتوانست در آن لحظه به تمام معنا احساس ناتوانی و عجز می کرد. انگار بین زمین و آسمان معلق مانده بود. مثل زخمی که سر باز کرده باشد نتوان سرش را پوشاند و نه برای خلاصی از آن درد سرش را برداشت!  به یکباره ذکری طوفانی با صدای هم سنگر قدیمی اش در خاطرش منعکس شد: "سبحان الله" انگار ذره ذره وجودش این ذکر را از تسبیحِ تار و پودش گذراند و ناگاه به سبکی و لطافت افتادن یک برگ گل، از جسمش فاصله گرفت. خودش را دید که روی تخت افتاده، عباس را که با دکتر بحث میکرد دید و محمد را که روی صورت حلما آب می پاشید و می گفت: آروم باش برای بچه خطرناکه اینقدر گریه میکنی...به خدا توکل کن... ❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀❤️🥀 به قلم؛ سین.کاف.غفاری