گفتم که دلم هست به پیش تو گرو
دل بازده، آغاز مکن قصه ی نو
افشاند هزار دل ز هر حلقه ی زلف
گفتا که دلت بجوی و بردار و برو
#شاطر_عباس_صبوحی
🌿@adabavin | ادب آوین🪶
انجمن ادبی آوین
تویی آن که ذات کسی قرین نشده است با احدیتت تویی آن که بر احدیتت شده مستند صمدیتت نرسیده فردی و جوهر
تو که از علایق جان و تن به کمال قدس مجردی
تو که بر سرایر معرفت به جمال اُنس مخلدی
تو که فانی از خود و متّصف به صفات ذات محمدی
به شیون فانی این جهان نه معطلی نه مقیدی
بود این ریاست دنیوی غم و ابتهال تو یا علی
#فواد_کرمانی
🌿@adabavin | ادب آوین🪶
مدامم مست میدارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم میکند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت
سوادِ لوح بینش را عزیز از بهر آن دارم
که جان را نسخهای باشد ز لوحِ خالِ هندویت
تو گر خواهی که جاویدان جهان یکسر بیارایی
صبا را گو که بردارد زمانی بُرقِع از رویت
و گر رسمِ فنا خواهی که از عالم براندازی
برافشان تا فروریزد هزاران جان ز هر مویت
من و بادِ صبا مِسکین دو سرگردانِ بیحاصل
من از افسونِ چشمت مست و او از بویِ گیسویت
زهی همت که حافظ راست از دنیی و از عقبی
نیاید هیچ در چشمش به جز خاکِ سرِ کویت
#حافظ
🌿@adabavin | ادب آوین🪶
انجمن ادبی آوین
تو که از علایق جان و تن به کمال قدس مجردی تو که بر سرایر معرفت به جمال اُنس مخلدی تو که فانی از خود
تو همان تجلی ایزدی که فراز عرشی و لا مکان
دهد آن فؤاد و لسان تو ز فروغ لوح و قلم نشان
خبری ز گردش چشم تو حرکات گردش آسمان
تو که رد شمس کنی عیان به یکی اشاره ابروان
دو مسخر آمده مهر و مَه هله بر هلال تو یا علی
#فواد_کرمانی
🌿@adabavin | ادب آوین🪶
شب چو در بستم و مست از مِیِ نابش کردم
ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم
دیدی آن تُرکِ خَتا دشمن جان بود مرا
گرچه عمری به خطا دوست خطابش کردم
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقدر گریه نمودم که خرابش کردم
شرحِ داغِ دلِ پروانه چو گفتم با شمع
آتشی در دلش افکندم و آبش کردم
غرقِ خون بود و نمیمرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانهٔ شیرین و به خوابش کردم
دل که خونابهٔ غم بود و جگرگوشهٔ درد
بر سر آتشِ جورِ تو کبابش کردم
زندگی کردن من مردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
#فرخی_یزدی
🌿@adabavin | ادب آوین🪶
شادی ندارد آنکه ندارد به دل غمی
آن را که نیست عالم غم، نیست عالمی
آنانکه لذت دم تیغت چشیدهاند
بر جای زخم دل نپسندند مرهمی
راز ستاره از من شبزندهدار پرس
کز گردش سپهر نیاسودهام دمی
دل بستهام چو غنچه به راه نسیم صبح
بو تا که بشکفد گلم از بوی همدمی
راهی نرفتهام که بپرسم ز رهروی
رازی نجستهام که بگویم به محرمی...
نگذاشت کبر و وسوسۀ عقل بوالفضول
تا دیو نفس سجده بَرد پیش آدمی
احوال آسمان و زمین و بشر مپرس
طفلی و خاک تودهای و نقش درهمی
در دفتر حیات بشر کس نخوانده است
جز «داستان مرگ»، حدیث مسلّمی...
#جلال_الدین_همایی
🌿@adabavin | ادب آوین🪶