#قصه_متن
قسمت اول
🏠یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
من ریحونم یه دختر کوچولو دقیقا مثل شما
بابامموقتی بانمک میشه میخنده میگه:(( ریحون بیا... بدو بیا... می خوام با کباب بخورمت.))
میدونین من تازه هفت ساله شدم.
یکی از دندونام افتاده🤓
مامانم میگه ریحون دیگه کم کم داری خانوم میشی.
کم کم قراره با سواد بشی.
باید بری مدرسه✏️
ولی من مهد کودکم و بیشتر دوست داشتم. اخه میدونی اونجا خیلی باحالتر بود
تاب داشت
سرسره داشت
همه اش نقاشی و بازی و....
سرود میخوندیم
خیلی خوب بود یادش بخیر.
دیشب دختر خاله ام میگفت ریحون
دیگه همه اش باید مشق بنویسی .
من مشق نوشتن و دوست دارم ها
ولی نمی دونم چرا اسم مدرسه میاد یه جوریم میشه!!یهو دلم میریزه انگار...
فقط نمی دونم چرا مامانم خیلی خوشحاله 🙃
رفته بازار برام کیف خریده وسایل جدید خریده و کلی هم ذوق داره .
هرشب هم قانون های جدید میزاره.
مثلا همین دیشب میگفت ریحون دیگه نباید زیاد تلویزیون ببینی چون قراره بری مدرسه
ریحون شبا باید زود بخوابی
چون قراره بری مدرسه...
گفتم چی؟!!!
شبا زود بخوابم!!
تلویزیون نبینم!!!!!
اخه چه جوری!!!؟؟؟😕
من دوست دارم شبا تلویزیون تماشا کنم تا وقتی خوابم بگیره.
مامانم شروع کرد به توضیح دادن.
ببین دخترم قانون خونمون عوض شده.
باید شبا زود بخوابی.
چون باید صبح ها زودتر بیدار بشی.
که سرحال و شاداب بری مدرسه و ....یک عالمه حرف دیگه
ولی من بقیه اش و نشنیدم
چون داشتم تو خیالات خودم فکر میکردم که که ای ریحون بدبختی هات دیگه از امشب شروع شد دیگه کارتون بی کارتون
یهو بغضکردم🥲
مامانم که داشت تند تند تند از خوبی های شب زود خوابیدن و از سحر خیزی میگفت...
تا نگاش به من افتاد گفت:((ریحون جونم چرا ناراحت شدی مامان؟))
منم یه لحظه خیلی حس کردم مامانم و دوست دارم و پریدم تو بغلش و زدم زیر گریه 😭
مامانم گفت :((من که نمیزارم دختر مهربونم اذیت بشه مامان کنارته بابا هم هست.
بهت کمک میکنیم از الان که ده روز مونده بتونی کم کم ساعت خوابت و تنظیم کنی.))
بابا هم که شب از بیرون اومد یه ساعت خرگوشیِ کوچول موچولو برای خود خودیم خریده بود که چراغ داشت ⏰
جیغ زدم هورااااا ممنون بابا جونم.
قرار شد ساعت ۸ شام بخوریم
بعد مسواکبزنم دستشویی برم و
بعدشمبرم بخوابم.
مامان مهربونم داستان ریحون و که قرار بود ده روز دیگه بره مدرسه رو برام خوند و من
کم کم خوابیدم.
🌃شب بخیر
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت دوم
🏠یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
دوباره سلام
بازم منم ریحون
دیشب زودِ زود خوابیدم و صبح هم زود بیدار شدم ، من موفق شدم 😌
مامانم صدام میزنه
«ریحون پاشو دختر قوی من بدو بیا صبحونه»
منم سرحال و شاداب دست و صورتم رو شستم و دویدم تو آشپزخونه
ولی تا چشمم به سفره افتاد گفتم : مامان! من اصلا میل ندارم ها!!!
یعنی اصلا گرسنه نیستم.
مامانم که یک عالمه زحمت کشیده بود و صبحونه آماده کرده بود، یکم ناراحت شد😔
من از نگاه کردنش فهمیدم.
ولی چون خیلی مهربونه هیچی بهم نگفت .
فقط آهسته گفت:« باشه».
خیلی تعجب کردم آخه مامانم هیچی نگفت!!!🧐
چون همیشه میگفت ریحون جونم بیا یک لقمه بخور.
چرا نمیخوری مادر؟!!! قندت میفته ها!
ضعف میکنی ها!
یکم مامانم رو چپ چپ نگا کردم و دویدم تو اتاقم که وسایلم و بردارم برم دنبال زهرا.
راستی زهرا رو معرفی نکردم؟!!!
من و زهرا از وقتی کوچولو تر بودیم حتی از وقتی خیلی کوچولو بودیم همسایه بودیم
همسایه که میدونین یعنی چی؟
فک نکنم بدونین چون منم تا چند وقت پیش نمی دونستم.
بابابزرگم گفت:«بابا جون، همسایه یعنی دوتا خونه ی کنار هم
وقتی افتاب طلوع میکنه، سایه ی خونه ی اولی میفته رو خونه دومی و وقتی عصر میشه ،سایه دومی میفته رو خونه اولی.»🏘
با حاله مگه نه؟ واسه ی همین میگن هم سایه...
ولی من و زهرا خونه هامون کنار هم نیست. خیلی باحاله ما خونه هامون روی هم دیگه است اونا طبقه ی اولن ، ما طبقهٔ دوم😍
نمی دونم همسایه حساب میشیم یا نه
ولی خیلی با هم دوستیم.
هر روز کلی باهم خاله بازی و بالا بلندی و کش بازی میکنیم.
امروز هم من وسایل بازیمون رو برداشتم و رفتم دنبال زهرا.
درِ خونشون در زدم و زهرا هم خوشحال در رو باز کرد. آخرین لقمه ی صبحونه اش هنوز تو دهنش بود که سریع اومد تو پله ها 🤗
یه زیر انداز کوچولو پهن کردیم و سرگرم خاله بازی شدیم.
نمی دونم چقد گذشت.
نیم ساعت!
یه ساعت!
شاید یکم بیشتر از یک ساعت...
یهو حس کردم حالم خیلی بده.
دلم درد گرفته بود ، چشام یه جوری میدید😧
اول فکر کردم شب زود خوابیدن به من نمیسازه و شروع کردم به گریه کردن.
زهرا هی میگفت چیشدی ریحون؟!!
اگه من کاری کردم ببخشید.
وسط گریه هام خنده ام گرفت. گفتم: نه تو کاری نکردی .
دلم درد میکنه بازیمون بمونه واسه فردا.
و دویدم سمت درِ خونمون🚪
تند تند با گریه در زدم.
مامانم با کفگیر اومد در رو بازکرد.
من گریه میکردم و مامانم نگام میکرد.
گفتم: مامان دلم یهو درد گرفت.
مامانم گفت:«میدونم!»
گفتم: چشام یه جوریشون شده.
مامانم گفت :((میدونم!))
اشکام و پاک کردم و گفتم : از کجا میدونی مامان؟!!!!!
مامانم که نمی دونم از کجای قیافه ی من بشدت خنده اش گرفته بود گفت :«بیا تو تا بهت بگم.»
رفتم تو دیدم مامانم صبحونه ام رو جمع نکرده
یهو دلم شیر گرم و کره مربا خواست 🥛
ساعت و که نگاه کردم دیدم تازه نیم ساعت از رفتنم گذشته.
زودی به مامانمنگاه کردم.
راستش یکم خجالت کشیدم🤭
یاد نگاه مامانم افتادم.
مامانم همیشه میگه :«ریحون بچه ها صبح ها باید حتما صبحونه بخورن.
چون توی خواب تمام غذاهایی که خوردن هضم شده.
وقتی بیدار میشن معده خالیه
ولی مغزشون هنوز فرمان گرسنگی به معده نفرستاده.
پس یعنی گرسنه هستند ،ولی هنوز حسش نمی کنن.
اگه صبحونه نخوری خیلی زود ضعف میکنی و حالت بد میشه.»
مامانم بهم نگاه کرد و لبخند زد😊
منم گفتم مامان من ضعف کردن رو تجربه کردم.
قول میدم سعی کنم هر روز قبل از مدرسه صبحونه رو بخورم که توی مدرسه مثل امروز به این حال و روز نیفتم.
مامانم من و بوسید و گفت:« به دختر مهربون و فهمیده ی خودم افتخار میکنم.»
آخی چقدر حالم بهتر شد.
چقدر کره و مرباهای مامانم خوشمزه بود.
صدای زنگِ در بود و زهرا و مامانش اومدن احوال من و بپرسن.
منم گفتم:«حالم خوبه زهرا
بدو بریم بازی»🪁
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت سوم
🏠یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
بازم شب شده و من باید زود بخوابم
امروز سومین شبیه که من قبل ساعت ۹ اومدم تو اتاقم که بخوابم.
بله من خودمم؛ همون ریحونی که گاهی تا ساعت ۱۲ نیمه شبم کارتون نگاه میکرد.
اما حالا خانم شدم!
خوابم برنامه داره!
مثل خانم مدیرها
باحاله مگه نه😎
فقط ۷ روز دیگه مونده تا اتفاق بزرگ
تا روز اول مدرسه
مامانم میگه:(( ریحون شوخی نیستها
مدرسه یه اتفاق خیلی مهمه
شتری که دم خونه ی همه ی بچه ها می خوابه.))
مدرسه یعنی شتره؟؟؟!!!🐪
توذهنم یه میز بزرگ که رو پشت یک شتر وصل کردن و تصور کردم که بچه ها روش نشستن و دارن با یه معلم اخمالو درس یاد میگیرن.
راستش اصلا خوشم نیومد زودی با دستم ابر این تصور و که روی کله ام شکل گرفته بود خراب کردم.
گفتم :مامان نمیشه به جای شتر بگیم ، کارت دعوتیه که واسه همه ی بچه ها میفرستن و اونارو به مدرسه دعوت میکنن؟؟!!
مامانم یهو جیغ زد بعد بلند خندید گفت:« آفرین ریحون
چه فکر جالبی تو خیلی باهوشی و یکعالمه ازم تعریف کرد...»
راستش اول از جیغش خیلی ترسیدم
ولی نمی دونم چرا مامانم که ازم تعریف میکنه خیلی خوشم میاد.
انگار یکی لُپام و لبام و مجبور میکنه که لبخند بزنم .حتی اگه سعی هم بکنم که لبخندم و سفت نگهدارم ؛نمی تونم😬
فک کنم همه ی بچه ها خوششون میاد مامانشون ازشون تعریف کنه...
بعد مراسم ذوق زدن من و جیغ و داد های مامانم تصمیم گرفتم برم این دستاورد بزرگم رو واسه زهراتعریف کنم تا به داشتن دوست و همسایه ای مثل من افتخار کنه😌
مامانم همین جوری که واسه ناهار پیاز داغ درست میکرد تلفنی هم تمام ماجرا رو واسه خاله ام تعریف میکرد و قربون صدقه هوش سرشارم میشد.
تَق تَق تَق
در خونه ی زهرا رو زدم و زهرا در و باز کرد. توی خونشون صدای حرف میومد .
گفتم :سلام زهرا مهمون دارین؟
گفت:«آره مامان بزرگم اومده، برام یه جعبه ی نقاشی خریده .»
گفتم :بیا با هم بازی کنیم 🧩
زهرا خوشحال شد و زیر انداز و پهن کردیم و نشستیم.
زهرا با شوق و اشتیاق جعبه ی نقاشیش و دونه به دونه بهم نشون داد.
مداد شمعی،مداد رنگی، آبرنگ ،خلاصه یه جعبه کامل یکم که حرف زدیم زهرا گفت: «ریحون من یه لحظه میرم دستشویی و برمیگردم.»
منم دیدم حوصله ام سر میره؛
یه برگه از جعبه ی نقاشی کندم و شروع کردم به نقاشی کشیدن.
می خواستم نقاشیه نامه ی مدرسه بکشم ✉️
دو سه تا از مدادشمعی هارو برداشتم و یه خورشید بزرگ کشیدم؛ یه درَکشیدم.
تا اومدم خورشید و رنگ کنم، یهو مداد شمعی زهرا از وسط شکست.
زهرا اومد.
وای چشمتون روز بد نبینه ،چنان گریه ای راه انداخت که بیا و ببین.
مامانم اومد تو پله ها مامانش اومد تو پله ها
خلاصه هی میگفت چرا به وسیله ی من دست زدی.
خوب من به این باهوشی مگه باید اجازه بگیرم؟؟!!!!🙄
تازه می خواستم واسه اش نامه ی دعوت به مدرسه بکشم که بتونه یکسال زودتر بره مدرسه.
دیگه بازی نکردیم!
یعنی فک کنم باهام قهر کرد.
مامانمم دیگه خوشحال نبود😔
وقتی اومدیم توی خونه مامانم گفت ریحون کار بدی کردی دختر باهوشم.
تو دلم گفتم اخیشششش... اخه فکر میکردم با اینکار بَدم دیگه از نظر مامانم باهوش نباشم.
مامانم ادامه داد ادم وقتی می خواد به وسایل کسی دست بزنه.
باید حتما ازش اجازه بگیره.
گفتم: مامان حتی دخترهایی که مثل من باهوشن؟
مامانم خنده اش گرفته بود. ولی نخندید. گفت اره عزیزم . حتی باهوشها😉
اجازه گرفتن یه نوع احترامه.
هیچکس دوست نداره ادمها بدون اجازه به وسایلش دست بزنن از اون بدتر خرابش کنن.
بابام که از در اومد تو گفت:« ریحون برات مداد شمعی خریدم
یک بسته هم واسه زهرا خریدم، بدو برو بهش بده و ازش عذر خواهی کن .
خوب نیست دوستها باهم قهر باشن.»
من و زهرا اشتی کردیم و قراره فردا کلی باهم نقاشی بکشیم.
🏙 شب بخیر
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت چهارم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیر از خدا هیچکس نبود
همیشه بعد از این جمله میگن زیر گنبد کبود...
خیلی باحاله من نمی دونستم گنبد کبود چیه🤔
ولی هرچی هست قصه ها همه زیر گنبد کبود اتفاق میوفته.
من قراره ۶ روز دیگه برم مدرسه .
روی دیوار اتاقم روز شمار دارم و هر روز یک روز و خط میزنم.
مامان سلام صبح بخیر.
مامانم از دیدنم خیلی خوشحال شد و بهم گفت بدو صبحانه بخور بعدش حاضر شو
می خوایم بریم برات پک لوازم تحریر بگیریم🛍
آخ جون الان اماده میشم مامان جون
تندی شیر و عسلم و خوردم و اماده شدم
دویدم جلو در و گفتم مامان من حاضرم.
مامانم همین طور که چادر تاکرده اش و از سر چوب لباسی در میاورد خشکش زد.
چشاش گشاد شد
یه حالتی مثل خنده همراه با تعجب یکمم عصبانیت
زودی گفتم مامان چیشد
دلت درد گرفت
مامان حالت خوبه
مامانم که انگار یهو به خودش اومد گفت دخترم این چیه پوشیدی؟؟؟؟
گفتم لباس دیگه ، لباس قشنگ😊
مامانم گفت :«این لباس برای خرید مناسب نیست».
داشتم فکر میکردم مناسب یعنی چی؟
چرا لباس تور توری به این خوش رنگی مناسب خرید نیست...
گفتم مامان این لباس که خیلی قشنگهههه😍
مامانم یکم مِن و مِن کرد و آب دهنش و قورت داد.
هروقت قراره حرفهای باحال بهم بگه و یکعالمه چیزی ازش یاد بگیرم اینکار و میکنه.
من خیلی خوشم میاد
بعد ادامه داد دخترم
این لباس خیلی قشنگه
ولی مناسب خرید رفتن نیست😙
ببین هرجایی یه لباسی مناسبه
یا بهتره بهت بگم ادب و احترام باعث میشه ما هر لباسی و هرجایی نپوشیم هرکاری رو هرجایی انجام ندیم
مثلا وقتی میایم خونه لباس راحت میپوشیم اما بابا که میره اداره ، لباس فرم محل کارش رو میپوشه👨🔧
من که داشتم تصور میکردم چی میشه اگه بابا با بیژامه راه راه بره سر کار یهو خنده ام گرفت
بلند بلند خندیدم😀
مامانمگفت چیشد نمی دونستم چی جواب مامانم و بدم
باز یهو تصور کردم مامانم با پیراهن منجوق دوزی که عروسی خاله سحر پوشیده بود داره سبزی میخره
وای دیگه دلم و گرفتم و از خنده نمی دونستم چیکار کنم
مامانم گفت ریحون بس کن
بدو برو لباس مناسب بپوش که دیرمون شد🕙
من امروز لوازم مورد نیاز مدرسه ام رو خریدم و یک روز دیگه هم گذشت مامانم گفت در مورد ادب باید خیلی بیشتر با هم صحبت کنیم و قرار شد فردا قصه ی این ادب و برام مفصل تعریف کنه.
🌃 شب بخیر
راستی من لباس مناسب خواب پوشیدم هااااا
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت پنجم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
سلام سلام
هوا روشن شده و از لای پرده ی اتاقم نور خورشید که گرمه میفته رو صورتم.
انگار امروز به جای مامانم ،خورشید خانوم داره صدام میکنه☀️
میگه :«ریحون پاشو پاشو دیگه،
امروز زودتر پاشو، برو و مامانت و بیدار کن غافلگیرش کن ...»
منم زودی از تخت خوابم اومدم بیرون
من ادبِ رفتن توی اتاق مامان و بابام و یاد گرفتم.
مامانم چند وقت پیش برام تعریف کرد و
گفت :«ریحون جونم یکی دیگه از ادبها احترام به فضای خصوصی آدمهاست.
هرجا دری بسته بود باید حتما در بزنی و اجازه بگیری،بعد وارد بشی.»
منم واسه رفتن تو اتاق خواب مامانم در زدم.
مامانم خواب آلود گفت :«بفرمایید.»
من پریدم بغل مامانم.
صبحبخیر مامان!
مامانم خوشحال شد و امروزمون شروع شد.🌈
من قراره ۵ روز دیگه برم مدرسه.
نمی دونم چرا وقتی به مدرسه فکر میکنم دلم هُری میریزه پایین
نگرانم ؟ اره معلومه یکمی
هیجان دارم؟ راستش خیلی زیاد
آخه من تا حالا مدرسه نرفتم اولین بارمه
تازه مامانم توی مدرسه نیست
خودم تنهام😮
مامانم رفته بود توی آشپزخونه تا واسه چاشت مدرسه ام سیب خشک کنه .
گفت:« ریحون بیا می خوام برات یه ادبِ دیگه رو تعریف کنم.»
گفتم :«مامان چقد این ادب طولانیه»🧐
مامانم گفت :«آره دخترم ادب خیلی زیاده
مثل دریا
بزرگ و بی انتها
هرلحظه با یه چیز جدید رو به رو میشی که باید ادب و درباره اش پیدا کنی و رعایت کنی.»
با خودم فکر کردم چقد این با ادب بودن سخته ها...😬
من فکر میکردم فقط حرف بد نزنیم و بگیم شما و بگیم لطفا یعنی دیگه با ادب شدیم.
ولی انگار اینا اولش بوده.
هی ریحون دیدی چی شد
بیچاره شدی
هر لحظه ممکنه بی ادب بشی
بچه ی بی ادب هم که وای وای اصلا خوب نیست.
مامانم نگام کرد
چرا مامانها ذهن بچه هاشون و می خونن؟؟؟
مامانم گفت:«ریحون!
میدونی فرق ما و بقیه موجودات زنده چیه؟
گفتم مامان چه سوال های خنده داری میپرسیا
ما آدم هستیم
اونا حیوون بعدم بلند بلند خندیدم😁
مامانم گفت آره درست میگی
ولی ما توانایی انتخاب کردن داریم
فکر کن یه گاو تشنه اش بشه.
به اولین جای پر از آبی که برسه هورت هورت آب میخوره.
ولی ما آدمها از هرجایی آب نمی خوریم
ادب آب خوردن رو رعایت میکنیم.
می تونیم تشنگی و گرسنگی رو کنترل کنیم.
منکه کم کم داشت مغزم منفجر میشد😐
گفتم:« مامان من حرفاتون و متوجه شدم
پارسالم فرشته جون[فرشته جون مربی مهد کودکم بودن]بهمون گفتن که موقع کلاس سعی کنین آب نخورین و سرویس بهداشتی نرین.
به جاش زنگ تفریح ها اینکارها رو انجام بدین.
بازم مامانم عاشقِ هوش زیادمشد و من و بغل کرد.
مامان در میزنن!
زهرا اومده ، من رفتم بازی کنم.
خدانگهدار👋
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت ششم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیراز خدای مهربون هیچکس نبود
سلام سلام من امروز خیلی خوشحالم
امروز قراره برم لباس های مدرسه ام و بگیرم 🤩
تا مامانم گفت ریحون پاشو
انگاری پاهام فنری شدن
از جام پریدم بیرون
دیگه لازم نیست مامانم بهم بگه چیکار کنم
خودم خانوم شدم😌
ادب بیدار شدن و یاد گرفتم.
جایی که می خوابم و مرتب میکنم.
دستشویی میرم.
صورتم و میشورم .
مسواک هم میزنم
خلاصه که خیلی خانوم شدم.
قبلا قبلنا مامانم این کارهارو بهم میگفت حتی بهم کمک میکرد.
صبحونه ی امروز نون و پنیر و کنجد داشتیم🥯
دیگه حتی صبح ها نق نمیزنم که صبحونه نخورم.
مامانمم یه جوری نگام میکنه که یعنی خیلی خوشحاله ازم
تا اتفاق بزرگ فقط ۴ روز مونده.
هنوزم دلم میریزه ها ولی یکم بهتر شده.
لباس فرمم و گرفتم و با مامانم سوار اتوبوس شدیم 🚌
بعدش یک ایستگاه زودتر پیاده شدیم مامانمم چادرش و مرتب کرد و گفت بعضی از آدمها ادبِ مکانهای عمومی رو رعایت نمیکنن.
گفتم مامان ادب مکان های عمومی چیه باز؟؟؟
یه ادب جدیده؟
مامانم خندید و گفت دختر مهربونم همه جا و همه چیز ادب لازم داره.
اگه آدم های اون اتوبوس نظافت شخصیشون و رعایت میکردن، الان من و شما مجبور نبودیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشیم🙄
یادت باشه دخترم تمیز بودن یکی از ویژگی های خیلی مهمه
توی دین اسلام که بهترین راهنمای ادب ، برای آدم های دنیاست درباره تمیزی و نظافت خیلی توصیه شده.
خیلی روایت و حدیث درباره ی تمیزی داریم.
گفتم مامان من یه حدیث تمیزی بلدم.
نظافت نشانه ی ایمان است...
مامانم گفت آفرین مامان قربون کله ات بشم چقد زرنگ و باهوشی.
بعد گفت وقتی رفتی مدرسه باید نظافت و رعایت کنی
صبح ها حتما مسواک بزنی که دهنت توی مدرسه بوی بدی نده🪥
باید لباست تمیز باشه از اونمهم تررررر مقنعه ات .
حداقل روز درمیون باید مقنعه ات و بشوری
جوراب هات رو و هر روز باید بشوری.
به مامانم گفتم اگه آدم بخواد با ادب باشه چقد باید کار انجام بده😕
من کوچیکم هنوز
خسته میشم
مامانم دستم و گرفت و گفت مامان بهت کمک میکنه با هم همه ی این ادب ها رو انجام میدیم.
من وقتی رسیدم خونه با کمک مامانم جوراب هام و شستم که یاد بگیرم.
خیلی هم باحال بود😋
آخه من اصلا نمی خوام اون بوی بد توی اتوبوس و بگیرم که آدم ها ازم فرار کنن.
تازه مامان بزرگمم گفت ریحون اگه آدم کثیف باشه ، بوی بد بده، حتی فرشته ها هم نزدیکش نمیشن.
شب قبل اینکه بخوابم اتاقم و مرتب کردم
ملافه بالشتم و مامانم برام عوض کرد.
چقد تمیز بودن حس خوبی داره بَه بَه ☺️
مَن رفتم 👋
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت هفتم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود.
ما امروز اومدیم بازار
آخه مامانم قراره برام کفش بخره.
کفش مدرسه🥾
اینقد مهم شدم که بابا جونمم از اداره اش مرخصی گرفته
مامانمم اینقد ذوق میکنه 🤩
حتی اگه یه دختر کوچولو مثل من و تو خیابون ببینه که کم کم قراره خانوم بشه ذوق میکنه.
فکر میکردم فقط مامان من اینطوریه تا اینکه امروز جلوی درِ یک فروشگاه کفش مامان یک دختر کوچولوی دیگه که اندازه ی من بود لوپ من و کشید و گفت:((وای چقد گوگولی هستین شما کلاس اولی ها))☺️
من گاهی فکر میکنم مامانها از یه جهان دیگه اومدن و نیروهای عجیب و غریب دارن
اخه این خانمه از کجاااا فهمید من کلاس اولی ام؟؟؟!!!
من که هم خوشم اومده بود هم چشام از تعجب باز مونده بود 😳
بابام یه کفش سفید خوشگل با انگشتش بهم نشون داد.
بلند گفت:(( ریحون بیا این و ببین))
دوتاییمون غرق تماشای کفش سفید برق برقی شده بودیم که مامانم وارد صحنه شد.
اول یه لبخند عجیبی زد که یعنی چقد شما پدر دختر بانمکین.
ولی ته لبخندش یه جوری بود که یعنی چقدر بد سلیقه هم هستین ...
مامان و بابا ی من خیلی باحالن ولی مامانم گفته ریحون قانون خونواده اینه که حرفای خونمون و هیجا نگی ..هر اتفاقی که توی خونمون میفته باید همین جا بمونه.
خونواده خیلی مقدسه
مامانم میگه ریحون خونه مثل مسجد می مونه فرشته ها توش رفت و آمد امد میکنن
خلاصه من مامان و بابام و خیلی دوست دارم
مامانم گفت ریحون بیا بدو بیا این کفش و پات کن
نمی دونم چیشد تو این چند دقیقه ای که من داشتم با شما درمورد خونه حرف میزدم نظر بابام از اون کفش پاپیونی سفید برق برقی به یه کفش کتونی خاکستری تغییر کرد
گفتم مامان ااین؟؟؟!!!🤭
مامانم گفت دختر تو دیگه داری خانوم میشی
می تونی کفش و لباست و خودت انتخاب کنی.
ولی از بین انتخابهای من!
گفتم مامان من نفهمیدم چی شد
مامانم گفت دختر باهوشم ببین من پنج تا کفش انتخاب میکنم
که مناسب مدرسه باشه😊
راحت باشه رنگش روشن نباشه که زود کثیف بشه
نرم و راحت باشه
قیمتش به بودجه ی ما بیاد
و خیلی چیزهای دیگه
بعد شما از توی این پنج تا یکی و انتخاب کن.
گفتم مامان چه فکرجالبی داریها
بابامم مارو نگاه میکرد و از حرفامون خیلی خوشش اومده بود🙃
من یه کفش خیلی مناسب خریدم.
با اینکه دلم اون کفش پاپیونی و می خواست .
ولی به حرف عقلم گوش کردم .
آخیش چقد خسته شدم
وااااای من قراره سه روز دیگه برم مدرسه
خیلی از کارهام مونده
فعلا خداحافظ👋
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت هشتم
🏠 یکی بود یکی نبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
واااای باورم نمیشه
فقط دو روز مونده فقط دو روز😮
خداجونم دلم گوپ گوپ صدا میده
مدرسه چه اسم عجیبیه
خدا کنه باحال باشه
خداکنه خانم معلمم مهربون باشه🙃
خداکنه خیلی زود خوندن و نوشتن رو یاد بگیرم
اینا و هزار تا فکر و آرزوی دیگه داره کله ام و منفجر میکنه
صدای مامانمه :«ریحون مامان کجایی؟ پاشو دخترم ساعت از ۹ گذشتههه ها».
سلام مامان جون من بیدارم!☺️
مامان صبح بخیر
من خیلی وقته بیدارم فقط داشتم به مدرسه فکر میکردم.
مامانم زیر چشمی نگام کرد و گفت : به کدوم قسمت مدرسه؟
یهو سرم داغ شد
وای من فقط به کلاس و معلمم فکر کرده بودم.
گفتم مامان اینجوری نگو استرسم بیشتر میشه 🥲
مامانم هر وقت من از چیزی استرسی میشم خنده اش میگیره یعنی نمی خنده ولی من میدونم خنده اش میگیره😁
آخه مامانها بلدن استرس و دلشوره رو کنترل کنن و قیافه هاشون تغییر نکنه.
عجیب نیست؟
البته چرا چرا مامان من از اینکه من بخورم زمین خیلی استرس میگیره و قیافه اش هم خنده دار میشه.
من خیلی خنده ام میگیره
آخه می خورم زمین ولی انگار مامانم افتاده!
خلاصه مامانم رفت تو فکر گفت خوب چیکار کنیم ریحون واسه مدرسه رفتن دلشوره نگیره..؟؟؟!!!
بعد یهو بلند گفت فهمیدم بیا مدرسه بازی کنیم🎒
گفتم مدرسه بازی یعنی چی؟
مامانم گفت من نقش معلم و مدیر و اجرا میکنم ، آشپزخونه هم میشه دفتر مدرسه
روی مبل ها همکلاس درس
تو هم مثلا روز اوله قراره بری مدرسه
گفتم خیلی باحاله مامان جون باشه
من رفتم تو اتاقم و مقنعه پوشیدم و کیفم و برداشتم مثلا واقعنی قراره برم مدرسه
جدی جدی حسش و گرفتم دلم تالاپ و تولوپ صدا میداد
همین که وارد آشپزخونه شدم یهو زدم زیر خنده😅
آخه باید قیافه ی مامانم و میدیدین تا بدونین من چی میگم.
اصلا خیلی باحال بود
مامانم با یه شلوار گلگلی و یه بلوز زرد ، مقنعه ی خاکستری پوشیده بود ؛
تازه عینک مامانیمم زده بود.
وای خدا چقد با نمکه این مامان من🤣
من وارد شدم با دستم جلو دهنم و گرفته بودم که نخندم.
ولی مامانم خیلی جدی گفت : سلام دخترم به مدرسه خوش اومدی کلاس چندمی؟
من با اینکه خنده اماصلا تموم نمیشد گفتم کلاس اول
مامانم که مثلا خانم مدیر بود گفت : بَه بَه
چه دختر مؤدبی برو سر کلاست که خانم معلمت منتظرته
مامانم با دست به سمت مبلها اشاره کرد یادم اومد کلاس اونجا بود مثلاً
زود رفتم رو مبلها نشستم
مامانم اومد گفت
سلامدخترهای خوبم به کلاس اول خوش اومدین
حالا یکی یکی خودتون و معرفی کنین
من گفتم سلام من ریحونم🥰
مامانم گفت سلام ریحون جون از آشناییت خوشحالم منم معلم کلاسم
لطفا سر کلاس با بغل دستیهاتون حرف نزنین یهو دیدم یه خرس پشمالو گذاشته کنارم که مثلا همکلاسیمه باز داشتم از خنده غَش میکردم.
مامانم ادامه داد
خوراکی هاتون و زنگ تفریح بخورین
زنگ تفریح برین دستشویی
یهو گفت آهای دختر کوچویی که ته کلاسی فهمیدی من چیگفتم عزیزم
دیدم بابامه روسری پوشیده اون طرف نشسته ، دیگه نتونستم جلو خنده ام و بگیرم😄
بلند بلند خندیدم و رفتم بغل بابام
خلاصه تا شب همه اش مامانم نقش معلم هارو بازی میکرد و من و بابام هم نقش شاگردهای مدرسه
خیلی خوش گذشت اصلا نفهمیدم کی شب شد.
یک روز دیگه همگذشت
🌃 شب بخیر
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
قسمت نهم
🏠 یکی بودیکی نبود
زیر گنبد کبودغیر از خدای مهربون هیچکس نبود
گنبد کبود دیگه چیه؟یعنی چی که زیرش، غیر از خدای مهربون دیگه هیچی نیست؟
مامان میدونی یعنی چی ؟؟؟!!!
مامان من، همه چیزهای دنیارو میدونه
حتی گاهی چیزهایی که ازش نپرسیدم روقبل از اینکه بپرسم میفهمه 😙
مامانم یکم فکر کرد.
گفت:«میدونی ریحون، قبلاً قبلاً ها زمان های خیلی قدیم، وقتی هنوز علم پیشرفت نکرده بود ؛ آدمها وقتی به آسمون نگاه میکردن نمی تونستن این همه بزرگی آسمون و بفهمن.
حتی ازش میترسیدن.
فکر میکردن آسمون مثل گنبد می مونه.
گنبد امام رضا (ع) رو دیدی گرد و بزرگه؟
به آسمون هم میگفتن گنبد کبود.
چون رنگش موقع طلوع و غروب آفتاب، آبی و بنفش میشه شبیه رنگ کبود».
گفتم :«مامان چه باحال
چه اسم هایی رو همه چی میذاشتن».
ولی مامان زیر گنبد کبود که همه ی آدمها زندگی میکنن؛ چرا تو قصه میگن یکی بود یکی نبود؟؟؟
مامانم که از مدل سوال پرسیدن من خوشش میاد بهم نگاه کرد گفت :«میدونی دخترم اون یکی که بود؛ یعنی خداوند مهربون 😍
و یکی نبود یعنی هیچ موجودی در جهان به مرتبه و جایگاه خداوند بزرگ و مهربون نبود.
آدمها به خداوند ایمان داشتن و دارن و زندگیشون و زیر این گنبد کبود میسپارن به امون خدا».
گفتم :مامان امون خدا کجاست؟
مامانم گفت:«امون خدا یعنی جایی که خدا مواظبمون باشه.
حالا برو حاضر شو می خوام ببرمت حرم و روز قبل مدرسه توی حرم امام رضا( ع )بسپارمت به امون خدای مهربون که ان شاءالله همیشه و همه جا مراقبت باشه مادر».
من خیلی از این حرفای مامانم خوشم میاد
گفتم :مامان جونِ عزیزم ممنون .
رفتیم با مامانم وضو گرفتیم و رفتیم حرم
جای شما خالی.
مامان من همیشه با صدای بلند برای همه دعا میکنه.
میگه دعا باید واسه ی همه باشه.
اگه دعای خیلی از آدمها باشه قدرت دعا بیشتر میشه زودتر میرسه تو آسمون ها.
مامانم دعا کرد همه ی بچه های سرزمینمون با خوشحالی برن کلاس اول.
همه شون زیر سایه امام رضا (ع )و در امون خدای مهربون سالم باشن.
وقتی برگشتیم دیگه اصلا دلشوره نداشتم🙂
با آرامش همه ی کارهام و انجام دادم . آخه قراره فردا برم مدرسه کلاس اول😋
لباسهام و حاضر کردم.
حموم رفتم. ناخن هام و کوتاه کردم.
وسایلم و آماده کردم.
دراز کشیدم که بخوابم.
چقدر ماه امشب قشنگه!🌙
تابستون شش سالگیم تموم شد.
از فردا یه دوره ی جدید تو زندگیم شروع میشه.
🌃 شب بخیر
#قصه_متن
قسمت دهم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
وااای چقدر خانم شدم
چقدر با ادب شدم🤩
نمی دونین که چه همه چیزی یاد گرفتم.
مامان سلام🖐
من اومدم
مامانم هر وقت من از مدرسه میام میاد جلوی در
اینقدر این کارش رو دوست دارم
فک میکنم همه ی وقتی که من مدرسه بودم مامانم همینجا منتظرم بوده
مامانم بهم گفت ریحونم ادب رسیدن به خونه رو رعایت کن ...
من ادبش رو یاد گرفتم
هروقت از مدرسه میام
کیفم و میذارم روی یه رو فرشی کوچیک کنار اتاق
آخه مامانم گفته ریحون ته کیفت آلوده است نباید اینور و اونور بزاری...
بعدش دستام و با آب و صابون میشورم
چون میدونم خیلی از مریضی ها با دست های کثیف به آدم منتقل میشه.
ادبِ بعد مرتب کردن لباس های مدرسه هست
آخ که چقدر لباس های مدرسه ام و دوست دارم
وقتی میپوشمشون یه حس خوبی دارم
نمی تونم بگم😊
ولی خیلی خوبه
موقع نهار مامانم سرم رو بوس کرد
گفت ریحون بهت افتخار میکن☺️
تو تمام این چند روز آداب خونه رو کامل و مرتب رعایت کردی.
تو خیلی خانم شدی.
امروز بیست و یک روزه که رفتم کلاس اول باورم نمیشه.
مامانم شبا میاد پیشم و برام کتاب های قشنگ میخونه
دیشب قصه ی یه دختری و گفت که سر کلاس وسط درسهای معلم همش حرف میزد
مامانم گفت ریحون کسی که به آدم چیزی یاد میده خیلی محترمه
گفتم مامان محترم یعنی چی؟
مامانم گفت عزیزم محترم یعنی باید بهش احترام بزاریم.
معلما هم خیلی مهربونن هم چون دارن زحمت میکشن و به ما چیزهای جدید یاد میدن محترمن🥰
مثل مادر مثل پدر
مامانم گفت برای احترام به معلم تو دین ما خیلی تاکید شده حضرت علی (ع) میفرمایند:
هرکس حرفی به من بیاموزد
مرا بنده ی خویش کرده است
من عاشق مامانمم
عاشق داستانها و شعرهایی ام که میخونه
خیلی خوشحالم که میرممدرسه
روز بعد توی مدرسه معلمم و خیلی بیشتر از قبل دوست داشتم و خیلی بیشتر بهش احترام میذاشتم.
خدانگهدار 👋
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
📌#فوری📌
قسمت یازدهم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون هیچکس نبود
مامان مامان
سلام من اومد
مامانم خوشحال اومد در و باز کرد ولی از قیافه ی شلخته و پلخته و صورت خط خطی و ماژیکی من حسابی قیافه اش وا رفت.
مامانم گفت ریحون این چه ریخت و قیافه ایه
گفتممامان ما امروز تو کلاسمون میمون شدیم...🐒
مامانم گفت چی؟
میمون؟؟؟🐵
چه جوری این به فکرت رسید؟؟؟
تو که همیشه دوست داشتی خانوم باشی
یه دختر خانوم تمیز و مرتب و شیک👧
چه جوری دلت اومد میمون بشی؟
یه لحظه باخودم فکر کردم مامانم راست میگه.
منکه دوست داشتم یه دختر خانم و مرتب باشم.👩
حالا چرا اینجوری شدم؟؟؟🤦♀️
مامانم گفت ریحون بیا خودت و توی ایینه ببین😵💫
وای قیافه ام افتضاح بود👀
صورت خط خطی
مقنعه نا مرتب
موهای ژولیده
اصلا بانمک نبودم...
پس چرا قبلا متوجه نشده بودم؟؟؟
چرا فکر میکردم خیلی بانمکه؟!!!
خیلی خوبه!!!
مامانمگفت ریحون بیا تعریف کن.
زود زود بگو چی شد که ریحون من ،دختر خانومو با ادب و تمیز و مرتب من، یهو تبدیل شد به میمون کلاس؟؟؟😔
خودم خیلی خجالت کشیدم.
گفتم مامان من اشتباه کردم.
ولی تقصیر من نبود!!!!
تقصیر فاطمه قیاسی بود!!!
مامانم گفت تو شکل میمون شدی
بعد تقصیر فاطمه قیاسی بوده؟
چه حرفا!!!
گفتم: مامان امروز توی کلاس خانم معلممون داشت درس میداد، نمی دونم چیشد ؛که فاطمه قیاسی صدای میمون های توی جنگل و دراورد بعدم زینب و ناز دخت و مریم و من...🤦♀️
خیلی باحال بود🤪
ولی مامان، فک کنم خانم معلممون اصلا خوشش نیومد...
هی میگفت: این رفتارها از شما بعیده!!!
بشین سر جاهاتون...
مامان
مامان
جان مامان؟
دخترم کارتون اصلا خوب نبوده...
وقتی یک نفر یک کاری انجام میده.
تو باید فکر کنی.
با مغزت با چیزهایی که من بهت یاد دادم، خانم معلم بهت یاد داده اون کار و بررسی کنی
بعد ببینی اون کار درسته؟
رفتار خوبیه؟
حرف خوبیه؟
مامان جون میمونها از هم تقلید میکنن
ادمها فقط کارهای خوب و از همیاد میگیرن ...
ما یه شاعر بزرگ داریم به اسم مولانا
مولانا توی یکی از شعرهاش گفته
خلق را تقلیدشان بر باد داد
ای دو صد لعنت بر این تقلید باد
من که خیلی از کارم پشیمون شده بودم
هی با خودممیگفتم دو صد لعنت به تقلید
دو صد لعنت به تقلید دو صد لعنت به تقلید
زودی رفتم با لیف محکم شکل میمون از صورتم پاککردم.
دستام و شستم
بازمگریه امگرفت
اخه صورت مهربون خانم معلممون یادم اومد که از ما ناراحت شده بود
با خودمگفتم فردا که رفتممدرسه میرم بوسش میکنم و ازش معدرت خواهی میکنم
به فاطمه هممیگمدیگه از این کارهای بد نکنه مثل من خانم بشه.
مامانم نهار کتلت اماده کرده بود
وقتی من و با صورت شسته و موهای مرتب دید.
گفت قربون دختر خانوم و مودب و حرف گوش کنمبشم.
ادمها ممکنه اشتباه کنن عزیزم
خیلی خوبه که زود متوجه اشتباهت شدی
مامان عاشقته.
مشق هات و بنویس تا بعد از ظهر با زهرا و مامان زهرا بریم باغ وحش...
توی باغ وحش میمون ها و سگ ها خرس ها لا ماهای بی ادب که توف میکردن و از نزدیک دیدم
من خیلی خوشحالم که حیوننیستم و یه دختر خوب و عاقلم
فعلا خدا نگهدار
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
#فوری
قسمت دوازدهم
یکی بود، یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچکس نبود
سلام✋️
وقتایی که حوصله ندارین ، شما هم عین من میشین؟
امروز از اون روزهایی بود که من حوصله نداشتم.
از صبح که بیدار شدم؛ یه جوری بودم.
اول که دوست داشتم؛ یه پارچه ی سیاه بکشم رو خورشید خانم☀️.
اخه انگاری با بدجنسی نورهاش و می تابوند سمت چشمهای من🌝
بعد هم که توی سرویس 🚗دوست داشتم الکی با دوست هم سرویسیم دعوا کنم،
پاهام و بازتر میزاشتم تا اون جا نشه...🥴
خودمم نمی دونم چرا اینکارهارو میکردم...
حتی وقتی رسیدم سر کلاس وقتی خانم معلم داشت درس جدید میداد هرچی گفت ریحون تخته رو ببین
ریحون حواست هست
ریحون لطفا به درس گوش بده عزیزم
من اصلا توجه نکردم🥺
انگار یه ریحون بی ادب و لجباز و بداخلاق تو سرم بزرگ شده بود .👣
هی میگفت ریحون ناراحت باش😡
ریحون اخم کن🤬
لبات و مثل دخترای لوس لوله کن🥺
ریحون درس گوش نکن😱
خلاصه هرجوری بود من و این ریحون بداخلاقه با هم رسیدیم خونه🏘
از اونجایی که مامانم تا به چشمهام نگاه کنه، همه چی از تو کله ام میفهمه ،...
اصلا به مامانم نگاه نکردم.
اخه دوست نداشتم مامانم اون ریحون بداخلاق لجباز و ملاقات کنه.
خودمم نمی دونستم باید باهاش چیکار کنم.
تندی گفتم سلام!
بدون اینکه بهمامانم نگاه کنم،
رفتم دستام و بشورم.
یهو مامانم اومد جلو در گفت :ریحون
چیزی شده؟!
وااااای 👀خدایا
فک کنم مامانها از فضا اومدن🪩
اخه مگه میشه؟
از کجا فهمید؟
بازم لبام و لوله کردم گفتم :(چیزی نشده)
حتی از لجبازی ،نهارم نخوردم .
گشنمم بودها🫤
ولی نمی دونم چرا دوست داشتم لج کنم!!!
رفتم سراغ تکلیف هام.
دفترم و دراوردم که بنویسم.
ولی هرچی فکر کردم یادم نیومد خانم معلمم رو تخته چی نوشته بود.
اخه من اصلا نگاه نکرده بودم.
اون ریحون لجباز بداخلاق توی سرم جاش و داد به ریحون غمگین🥺
شروع کردم به گریه کردن😭
چرا ما دخترا اینجورییم؟!
چرا تا کیش به کیشمیش میشه گریه میکنیم؟؟
اینارو داشتم ،بلند بلند باخودم میگفتم.
مامانم خنده اش گرفته بود.
بهم گفت :(کی دخترِ گلِ منُ و اذیت کرده؟
چیشده ریحونکم، عزیزکم، چرا ناراحتی مامان؟)🧕
گفتم:( من ریحون بداخلاق لجبازی بودم امروز😟
هرچی خانم معلم مهربونم گفت:( که ریحون حواست به تخته باشه.
من به حرفش گوش نکردم🥺
حالا هم هیچی یاد نگرفتم که بنویسم
حالا چیکار کنم مامان؟
مامان که از حرفام یکم تعجب کرده بود دست کشید روی موهام و با مهربونی گفت:(
دختر خوبم خدا ما ادمها رو یه جوری افریده که کار بد و خوب و از هم تشخیص میدیم.
گاهی شیطون بد و بدجنس که تمام بدیهای توی این دنیا از اون به وجود میاد مارو گول میزنه...
یهو گفتم اره مامان امروز منم گول اون ریحون لجباز و بد اخلاق توی سرم و خوردم
اون ریحون نبوده!
اون شیطون بوده!
می خواسته من و گول بزنه.
من امروز همه اش به حرفای اون گوش دادم
دوستم و تو سرویس اذیت کردم.
میتونستم جمع بشینم که اون چونکه کیفش بزرگه راحت بشینه ها
ولی از دستی باز نشستم و دوستم خیلی اذیت شد🫣
میدونم خانوم معلمم دیگه من و دوست نداره.با خودش میگه ریحون دختر لجباز و حرف گوش نکنیه😔
مامانم زودی من و بغل کرد و گفت:(
گریه نکن دختر خوب من.
همینکه زود متوجه اشتباهت شدی خیلی خوبه.
تو می تونی تمام کارهای اشتباهت و جبران کنی.
من میدونم خانم معلمت هم حدس زده که شیطون اومده تو فکرت
راست میگی مامان؟
یعنی اونم از شیطون خبر داره؟
مامانم گفت بله دخترم!
شیطون دشمن همه ی خوبی هاست.
حتی ممکنه من که مامانم یا حتی خانم معلمت و گول بزنه.
ما ادمها همیشه و همه جا باید حواسمون باشه که گول شیطون و نخوریم به کارهامون فکر کنیم
اگر فکر کردیم یک کاری اشتباهه سریع از انجام دادنش دست بکشیم و سعی کنیم اشتباهمون و جبران کنیم.
مامان!
مامان جونم!
حالا من چه جوری کارهای بد امروزم و جبران کنم؟
مامانم گفت :(می تونی با اینکه بیای و بشینی و نهارت و بخوری شروع کنی🍛
وای خدا جون چقدر گشنم بود.
الهی بمیری شیطونِ زشتِ بی ادب.
من دیگه هیچوقت به حرفت گوش نمیدم.
روز بعد وقتی بیدار شدم از خورشید خانوم قشنگ و مهربون معذرت خواهی کردم.
بهش گفتم خورشید جونم ممنون که روزهامون و روشن میکنی خورشیدم اتاقم پر از نور کرد.
یه کشک بردم دادم به ناز دخت هم سرویسیم و میگم. گفتم :(ببخشید نازدخت دیروز تو نشستن اذیتت کردم.
امروز بیا تو کنار پنجره بشین.)
نازدخت من و بغل کرد و گفت:(ممنون👭)
وقتی رفتم توی کلاس به خانم معلمم گفتم:(( من دیروز اشتباه کردم ؛
حواسم به درس نبود.
میشه دوباره برام درس دیروز و توضیح بدید.))
خانم معلمم هم با مهربونی برام توضیح داد.
یکمم بهم مشق اضافه داد که بیشتر یاد بگیرم.
من همه ی تلاشم و میکنم دیگه هیچوقت به حرف شیطون گوش ندم لجبازی نکنم😊
°•°┄┅══✼✨🎀✨✼══┅┄°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
🪴@bonyad_roshd🪴
#قصه_متن
قسمت سیزدهم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچچچچکس نبود
سلام مامان مامان سلام
چه عجیب😮😳
بابام در و باز کرد 🧍
من و میگی اصلا یادم رفت سلام کنم🥴
گفتم بابا مامان کجاست🧕
بابام خندید و من و بغلم کرد و گفت :(سلامت کو وروجک🫣)
گفتم:( سلام بابا جون مامان کو؟)
بابام برام توضیح داد، که مامان بیرون کار داشته و دیر تر میاد.
نهارم بابام درست کرده بود🤭
واییی نمی دونین چه مزه هایی میداد🤭
حتی می تونم قسم بخورم یکم مزه صابون هم توش بود🤢
ولی چون خیلی گرسنه ام بود همه اش و خوردم.😋
خانم معلمم یه برگه داده بود که بدم به( ولی)🫠
به بابامگفتم :(بابا( ولی) کیه؟)
بابام یکعالمه بلند بلند خندید 😅😅😅
گفت:( ولی یعنی سر پرست.
به پدرها و مادرها که از بچه ها مراقبت و سر پرستی میکنن میگن، (ولی)
حالا بگو چرا این و پرسیدی وروجک بابا؟)
گفتم بابا جونم پس این برگه مال شماست.✉️
بابام زیر چشمی یک نگاهی کرد به من و به اون برگه.
گفت :ریحونم چرا بابا جون مچاله اش کردی؟🫣
بهتر بود میزاشتی لای یک کتاب که اینجوری مچاله و زشت نباشه.📘📕
گفتم:( نمی دونستم بابا اخه اولین باره با این برگه های (ولی )ملاقات کردم🤣)
بازم بابام بلند خندید🤣😅
بعد بهم گفت:( خوش به حالت ریحون
قراره برین اردو
اردو پارک مادر و کودک
حتما خیلی بهت خوش میگذره)
من گفتم:( بابا چی؟
اردو؟؟؟
اردو چیه؟)
بابام بازم خندید🤣🤣
گفتم :بابا چقد امروز خوشحالی؟
چقد میخندی؟
بابامگفت:( از دست تو وروجک اینقد که با نمکی)
من اینقد خوشم میاد بابام این حرفارو بهم میگه خیلی باحال میگه اصلا خیلی خوبه.
بابام گفت:( ریحون اردو خیلی خوبه
با دوستات با معلمت از طرف مدرسه قراره برین یه پارک که کلی بازی کنین و بهتون خوش بگذره)
بعد بابام اون برگه رو امضا کرد🖋✉️ و داد بهم🥰
منم صاف گذاشتم لای کتاب تا ببرم بدم به معلمم🧕
اخ جون اخ جون🥰
مامانم اومد🧕🧕🧕
سلام مامان سلام مامان جون❤️
مامانم من و بغل کرد و گفت:( قربون دخترم بشم.)
گفتم:( مامان کجا بودی؟)
مامانم گفت :(بزار یه چایی بریزم واسه خودم، بعد برات تعریف کنم.)
همین جوری که مامانم چایی میخورد گفت:( امروز مدرسه اتون جلسه بود،
با خانم معلمت.
گفتم:( خوب ،خوب زودی مامان بقیه اش و بگو😊
مامانم گفت:(
خداروشکر ریحون که زودی شیطون و از خودت دور کردی، و دیگه اون کارهای بد و داخل کلاس انجام ندادی.
معلمت خیلی ازت راضی بود.
معلمت اسم چندتا از بچه هارو برد که توی کلاس به حرف معلم گوش نمیکنن و کارهای خوبی انجام نمیدن.
قرار شده به جز اون چند نفر بقبه فردا برن اردو.🤕
گفتم:( اخ جون مامان ممنون بهمکمک کردی که اشتباهام و جبران کنم.🤩
منم فردا قراره برم اردو.🎇🎆🎑🎉🎈
برم با دوستام پارککککک🏞🏔⛰️🏕
مامانم من و یکعالمه بوس کرد 😘
من برم وسایل اردو و جمع کنم🥎⚽️🧸
خداحافظ🖐
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
مسجد امام حسن مجتبی علیه السلام
╭────────────────────╮
🕌 @masjede_emamhasan 🕌
╰────────────────────╯
#قصه_متن
زمستان آمده بود، همه جا سرد بود🌧
پینه دوز خانم توی خانه اش نشسته بود و لباس میدوخت🪡
یک عالم لباس، پارچه و کاموا داشت که باید زود آنها را میدوخت، میبافت و به صاحبانش میداد. خیلی از حیوان ها پارچه های رنگارنگ کلفت آورده بودند تا پینه دوز خانم برای آنها لباس گرم بدوزد. لباس ها کلفت و زمستانی بود😇
پینه دوز خانم مشغول دوخت و دوز بود که صدایی آمد.
جیرجیرک خانم همسایه اش بود. پینه دوز خانم در را باز کرد و گفت: «خوش آمدی جیرجیرک خانم. بفرما تو»☺️
جیرجیرک خانم با یک بقچه که زیر بغلش بود، وارد اتاق شد. آنها کمی با هم سلام و احوال پرسی کردند. کمی از این طرف و آن طرف حرف زدند. بعد جیرجیرک خانم بقچه اش را باز کرد و گفت: «پینه دوز خانم! برایم یک لباس بدوز! یک لباس خوب و قشنگ بدوز!»
پینه دوز خانم به پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود، با تعجب نگاه کرد و گفت: «با این پارچه؟»🤔
جیرجیرک خانم پرسید: «مگه عیبی داره؟ رنگش بَد ه؟ جنسش بده؟»
پینه دوز خانم سرش را تکان داد و گفت: «نه! رنگش خوبه. جنسشم خوبه، اما نازک و خنکه. مال تابستونه.»
پارچه ای که جیرجیرک خانم آورده بود خیلی نازک بود. مناسب زمستان نبود. پینه دوز خانم گفت: «اگر در زمستان این لباس نازک را بپوشی سرما می خوری! مریض میشی!»
جیرجیرک خانم کمی ناراحت شد.😕 دلگیر شد. کمی جیرجیر کرد و گفت: «پینه دوز خانم تو فقط بدوز! پوشیدنش با من» بعد هم خداحافظی کرد و رفت. بعد از چند روز لباس جیرجیرک خانم آماده شد. خود پینه دوز خانم رفت و لباس را به جیرجیک تحویل داد😊
همان شب پینه دوز خانم منتظر آواز جیرجیرک خانم بود. چون هر شب جیرجیرک خانم از خانه اش بیرون میآمد و جیرجیر آواز می خواند. او هر چقدر منتظر شد، صدای جیرجیر نیامد. شب بعد هم جیرجیرک خانم، آواز نخواند😓
پینه دوز خانم دلواپس شد. صبح روز بعد پالتوی کلفتش را پوشید. شال و کلاه کرد و رفت به خانه جیرجیرک خانم. وقتی رسید دید که جیرجیرک خانم توی رختخواب خوابیده است🥱
جیرجیرک خانم عطسه ای کرد و گفت: «پینه دوز خانم کاش حرفت را گوش کرده بودم. لباسم نازک بود. هوا سرد بود. به همین خاطر سرما خوردم. مریض شدم.»
پینه دوز خانم خندید و گفت: «باز خوب شد که زود فهمیدی وگرنه ممکن بود بدتر بشه. چون برف و سرما هنوز تو راهه.»❄️
بعد پینه دوز خانم قول داد که همان شب یک پالتو گرم و ضخیم برای جیر جیرک خانم بدوزد و برایش بیاورد جیرجیرک خانم هم قول داد که قشنگ ترین آوازش را برای پینه دوز خانم بخواند.
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
#قصه_متن
قسمت چهاردهم
یکی بود یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچکس نبود
میدونی امروز چیشده
امروز من از صبح که رفتم مدرسه یکم حالم خوب نبود.
یعنی صبح زود که بیدار شدم اول فک کردم خوابالوم،
چون دیشب با زهرا بازی کرده بودیم و یکم دیر تر خوابیده بودم.
ولی وقتی رسیدم مدرسه هرچی گذشت بیشتر حالم یه جوری شد
اول دماغم ببخشید بینی هام گرفت.
نمی تونستم از بینی هام نفس بکشم.
بعدش کم کم سرفه ام گرفت.
هی توی گلوم خار خار میشد.
همه اش باید بینیم و تمیز میکردم
هرچقدم تمیز میکردم فایده نداشت
انگار بینی هام به چشمه تبدیل شده بودن
چشمه که میدونین چیه
خلاصه که خیلی بی حال بودم
راستی امروز سه نفر از بچه هامونم غایب بودن .
اخه اونها هم مریض شده بودن.
من زودی رفتم پیش خانم معلممون و گفتم :خانم اجازه من مریض شدم.
خانم معلممون هم گفت:
اخی عزیزم اشکالی نداره ...
بیا یک ماسک بزن تا خدای نکرده بقیه نگیرن؛ بعد برو توی دفتر تا زنگ بزنن مامانت بیاد دنبالت.
اینجوری شد که بابا جونم زودی اومد دنبالم.
وقتی بابام اومد خودم و لوس نکردم ها ولی دیگه خیلی حالم بدشده بود.
بابام بغلم کرد.
از خانم مدیر تشکر کرد و رفتیم توی ماشین
من صدای صحبت کردن بابام و مامانم و شنیدم
بابام پشت تلفن به مامانم گفت خانم بچه تب داره،
من میبرمش دکتر.
بعد باز هیچی نفهمیدم فک کنم خوابم برده بود.
بابام گفت: ریحونم
دختر قشنگم یکم بیدار شو بریم دکتر معاینت کنه
منم چشام و باز کردم گفتم باباجون لطفا امپول نه
بابام خندید و گفت :چشم دختر شجاع من فقط قرص و شربت خوشمزه.
اقای دکتر خیلی مهربون بود.
گفت :مریضیم ویروسی و از کسی گرفتم.
بهم چندتا قرص و شربت داد.
گفت دو روز هم مدرسه نرم.
هم واسه اینکه دوستام مریض نشن.
هم خودم خوبِ خوب استراحت کنم تا زودتر خوب بشم.
وقتی رسیدیم خونه بوی سوپی که مامانم برام درست کرده بود تا توی پله ها پیچیده بود.
مامانم برام اسپند دود کرد.
سوپ خوردم و چند ساعت استراحت کردم.
الان حالم یکم بهتر شده.
زهرا اومده ملاقاتم.
ماسک زده و دور ازم نشسته.
کتاب داستان اورده برام بخونه که حوصله ام سر نره کتاب داستان چوپان دروغگو
فعلا خدانگهدار
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
#قصه_متن
قسمت پانزدهم
یکی بود
یکی نبود
زیر گنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچکس نبودددد که نبود
وای نمی دونین چیشده که
مامان مامان
سلام من اومدم☺️
مامانم با تعجب گفت:
چه خبرته ریحون سر اوردی مادر
چرا جیغ میکشی؟؟
گفتم مامان نمی دونی چیشده که قراره توی مدرسه مون فقط واسه ی
واسه ی خود خودمون فقط فقط کلاس اولی ها جشن بگیرن🥳
یک جشن بزرگگگگ
مامانم گفت نفس بکش مادر الان خفه میشی
میدونم خیلی ذوق داری که سیر تا پیازش و برام تعریف کنی ها ولی اول باید دست و روت و بشوری
لباس عوض کنی👚
زود زود مثل میگ میگ دستام و شستم و لباسام و زدم سر چوب لباسی رفتم توی آشپزخونه
مامانم انگار منتظر بود
آخه یه چایی واسه خودش ریخته بود، نشسته بود.
جاتون خالی نهار ماکارونی داشتیم
منم تند تند شروع کردم به خوردن
همین جوری که میخوردم داشتم به مامانم گفتم
مامان شما میدونی جشن ادب چیه که می خوان واسه ی ما بگیرن؟
یعنی چه جوریه؟🧐
چرا فقط واسه ما کلاس اولی ها میگیرن؟
یعنی واسه پیش دبستانی ها...یا کلاس دومی ها نمیگیرن؟!!!
مامانم گفت ریحون چرا اینجوری میخوری مامان
درست بخور
گفتم مامان من اینجوری دوست دارم
مامانم ابروهاشو یه مدلی برد بالا
یکم فکر کرد🤔
گفت:« دختر مهربونم
به یه عالمه ادب میگن آداب...
به کسی هم که یه عالمه با ادبه میگن آداب رو رعایت کرده».
میدونی مامان جون آدما وقتی هفت سالشون میشه وارد یه مرحله ی جدید از زندگی میشن...چون عاقل تر میشن...فهمیده تر میشن و دیگه میتونن فرق خوب و بد رو بفهمن...
الان که هفت سالت شده دیگه همه یه توقع دیگه ازت دارن.مخصوصا خداجون...
الان دیگه خانومی شدی...🥰
«اینقدر بزرگ شدی که باید بین چیزی که دوست داری و چیزی که درسته،
اونی که درسته رو انتخاب کنی.»
من منظور مامانم و زودی فهمیدم
قاشق چنگالم و مرتب گرفتم دستم🥄
مامانم که زیر چشمی نگام میکرد
گفت آفرین دختر زرنگ و باهوشم
درسته تو دوست داری ماکارونی رو با دست بخوری
ولی میدونی که چقدر کثیف کاری میشه🥴
و درستش اینه که با قاشق و چنگال بخوری
من و بابا از حالا وظیفه داریم درست ترین چیزها رو بهت یاد بدیم و تو باید به حرفمون گوش کنی.
این یعنی ادب
گفتم مامان پس جشنش چیه
مامانم گفت جشن آغاز خاااانوم شدنته دیگه عزیز دلم...
منکه هنوز یکم گیج بودم گفتم مامان من میرم پیش زهرا آخه می خوام براش جشن ادب و تعریف کنم😍
مامانم گفت ولی کار درست اینه که تا عصر صبر کنی
یه دختر با ادب سر ظهر خونه ی کسی در نمیزنه
بعد با مامانم باهم خندیدیم🖐
خدانگهدار
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯
#قصه_متن
قسمت شانزدهم
یکی بود یکی نبود
زیرگنبد کبود
غیر از خدای مهربون
هیچکس نبود
وای چقد همه چی پیچیده شده خدایا🫤
من همین جوری که هر روز خانم و خانم تر میشم😊 ؛سعی میکنم به کارها و حرفایی هم که قراره بگم و انجام بدم قبلش فکر کنم.🤔
مثلا دیروز که دوست بابام اومده بود دم در خونمون ،وقتی دیدم که یک پا نداره،خیلی دلممی خواست برم جلو دست بزنم به پاش یا اینکه بگم چرا یک پا داری اقاهه...👨🦽➡️
ولی چون خانم شدم صبر کردم تا بابام اومد توی خونه بعد گفتم:( واسه ی پای دوستتون مشکلی پیش اومده؟)
بابامم برام توضیح داد که توی جنگ دوستش پاش و از دست داده.
سلام مامان من اومدم!
مامانم گفت :(سلام دختر خانم و مهربون خودم.)
حتی مدل حرف زدن مامان و بابامم با من عوض شده.☺️
مثلا قبلا بابام بهم میگفت وروجک👶
یا مامانم بهم میگفت ریحونک(یعنی ریحون کوچک)☺️
الان بهم میگن ریحون خانم یا میگن دختر خانوم و مهربون خونه👸👌
خیلی خوبه
یه حس خوبی میده😇
من فک میکنم که قدم اندازه ی در شده🚪
اینقد بزرگ شدم
مامانم میگه ریحون حالا خدا هم یه جور ویژه تری بهت توجه میکنه و باید یه جوری رفتار کنی وحرف بزنی که خدا هم مثل من و بابا دلش واسه ی تو قنج بره...
قنج بره😳 منم نمی دونم یعنی چی ولی فک کنم یه چیز خوبیه🤭
مامانمموقع نهار گفت ریحون امروز لطفا بعد نهار یکم استراحت کن بعد می خوایم بریم روضه.
من یکم فکر کردم بعد پرسیدم مامان جون روضه ؟
کجا؟
مامانم گفت امروز شهادت حضرت فاطمه س و مامان زهرا خونشون روضه است، مارو دعوت کردن.
همین جوری که سعی میکردم با قاشق و چنگال 🥄مرتب و تمیز کوکوی سبزی بخورم به مامانم گفتم مامان اداب روضه رفتن و کی بهممیگی؟
اخه میدونین من و مامانم از وقتی هفت سالم شده قرار گذاشتیم درباره ی ادب هرچیز باهم صحبت میکنیم.
مثلا وقتی قراره بریم پارک یا بیرون شهر یا پیک نیک یا هرجا...
مامان من قبلش در مورد ادب اونجا با من صحبت میکنه و توضیح میده.
اولش سخت بودها یعنی فک کنین من که فقط بازی میکردم و به هیچی کار نداشتم حالا باید اداب مخصوص هر جا رو یاد میگرفتم و رعایت میکردم.
ولی الان اینقد حس خوبی میگیرم با اینکارا...
یه بار که رفته بودیم پیک نیک من داشتم زباله هایی که مال غذا پختنمون بود و جمع میکردم یه اقایی از کنارم رد میشد تا من و دید با اشتیاق چشماش برق زد و گفت افرین دختر فهمیده و تمیز ،دنیا به ادمهای مسئول و با نظم و مهربون مثل تو خیلی احتیاج داده.
منظورش این بود که من چه کار خوبی میکنم تو طبیعت اشغال نمیریزم🥰🖐
من اونجا فهمیدم رعایت ادب هرجایی چقدر مهمه.
مامانم گفت:(میدونی ریحون جونم روضه یه مکان مقدسه ،چون هرجایی اسم ائمه گفته میشه فرشته ها رفت و امد میکنن پس باید تمیز باشیم بوی خوبی بدیم ...
بعد باید به احترام شهادت سعی کنیم مشکی بپوشیم تا نماد غم و اندوه از ظاهرمون هم مشخص باشه.
توی روضه سر راه نشینیم.
بلند نخندیم.
بدو بدو نکنیم، روضه جای بچه بازی نیست ها ...شما دیگه خانم شدی !
و فکر کنم مامان زهرا خیلی خوشحال بشه اگه با زهرا توی پذیرایی کمکش کنین.
منم مسواک زدم موهام و شونه کردم و وضو گرفتم.
یه روسری مشکی پوشیدم و اون روز توی روضه ی حضرت زهرا س شرکت کردم.
با زهرا یکعالمه کمک کردیم من قند میبردم و زهرا به خانمهایی که گریه کرده بودن دستمال کاغذی تعارف کرد
یه خانم مسن که فک کنم همسایه ی مادر بزرگریحون بود، بهم گفت:( پیر شی نَنِه)
نفهمیدم یعنی چی ولی خیلی خوشم اومد.
الانم قراره برم با زهرا توی جمع کردن استکانهای چایی کمک کنم.
فعلا خدانگهدار
•°•°•°•°┄┅═══✼✨🎀✨✼═══┅┄°•°•°•°•°
پیش دبستانی و اَدبستان جوانه ها
╭──────────────────╮
🌱 @adabestan_javaneha 🌱
@mahde_javaneha
╰──────────────────╯
بنیادفرهنگی تربیتی رشد
╭───────────────╮
🪴@bonyad_roshd🪴
╰───────────────╯