eitaa logo
کانون شعر و ادب دریا
741 دنبال‌کننده
503 عکس
80 ویدیو
16 فایل
کانون شعر و ادب دریا دانشگاه فرهنگیان هرمزگان ارتباط: @admiin_bnd تلگرام: https://t.me/adabi_bnd اینستاگرام:https://www.instagram.com/adabi_bnd?igsh=MWtzdDZ3azVucDkyOA== لینک زیلینک👇👇 https://zil.ink/adabi_bnd
مشاهده در ایتا
دانلود
عزالدین نازنین من غم برای من، یعنی تصویری که از آن در ذهن من هست، وقتی که در وجود کسی خانه می‌کند، شبیه سینه‌ی کبوتری‌ست‌ در سرما که همه‌ی نفسش را زیر پرهاش جا داده. غمِ خانه‌کرده درون آدم‌ها را مثل گُله‌ای باد کرده در درون‌شان می‌بینم. بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود، باد می‌کند، از زیر سینه مثل حباب‌هایی می‌آید بالا جایش را در شش‌ها، در اطراف قلب و در آخر گلو باز می‌کند. سیب گلو را دیده‌ای؟ هیچ وقت فکر کرده‌ای کبوتری همه‌ی نفسش را جمع کرده و آن‌جا نشسته است؟ دریابند غمگین تو بغداد 📬 نامه به‌ عزالدین ماه‌رویان 📜| @adabi_bnd
غزل‌نویسِ پریشانِ کیستم، بی‌تو؟ منی که معنیِ دیوانگیستم بی‌تو شمیم یاد تو مانده به باغ تنهایی همینکه صحبت گل شد گریستم، بی‌‌تو کسی به من بشناسد مرا، گمم، گیجم که لحظه‌های نبود تو چیستم بی‌تو؟ تو رفته‌ای و کنار نبودنت، حتی هنوز ثانیه‌ای را نزیستم، بی‌تو بخواه پای من از پا بیفتد از اینکه مگر به پیش خودم هم نایستم، بی‌تو کجا پناه دهم اشک‌ چشم خیسم را؟ رفیق شانه‌ی خود هم که نیستم بی‌تو تو رفتی و همه‌ی کافه‌های خالی را کنار خاطره‌هایت، گریستم بی‌تو... 🥀| @adabi_bnd
ميخواهم يك راز را به تو بگويم دخترم... آدمى، يكبار عاشق نميشود آدمى ميتواند بارها و بارها عاشق شود كليشه اى نميگويم عاشقِ مادر نميگويم عاشقِ فرزند عاشقِ يك گياه كه طراوت ميخشد جانِ خانه را... منظورم عشق به جنسِ مخالف و مكملِ توست يعنى " مَرد... " اما چرا ميگوييم گاهى يك نفر ، آن كس كه رفته كه تركِمان كرده و به پاى قول و قرارهايش نامردانه نمانده هميشه، گوشه اى از جانمان دلخوش ميكند و به وقتِ تنهايى، لبخندى به تلخىِ يك قطره اشك مهمانمان ميكند؟ اين است ... كه آدمى ؛ تنها يكبار همه ى خود را خرجِ كسى ميكند چون به او ايمان دارد آدم ، چه دختر و چه پسر تنها يكبار ميتواند با تمامِ وجود اميد داشته باشد عقل را زير پاى بگذارد و عشق را سرلوحه ى تمام زندگى اش كند آدمى يكبار ، براى يك نفر خودش ، احساسش ، غرورش و تمامِ آنچه كه هست را زير پاى ميگذارد و اگر آن يك بار ، به شكست منتهى شود ايمانِ تورا پوچ ميكند فرض كن ؛ فرزندِ دَه ساله ات در كُما به سرميبرد تنها اميدت خداييست كه هميشه نمازهايش را اول وقت خواندى، روزه و خمس و زكاتش را رعايت كردى، تنها اميدت همان خداييست كه با جان و دل بندگى اش را كرده اى، از تَهِ دل دعا ميكنى كه ؛ "خداوندا، به بخشندگى ات قسم، به صداقتِ بندگى ام قسم، كودكِ بى گناهم را شفا بده..." و آن لحظه ، دستگاه بوقِ ممتدى ميكشد و ملحفه ى سفيد را روى صورت فرزند... تو باشى ايمانت را نميبازى ؟ قطعاً كه ميبازى و از درون خاكستر ميشوى... حال فرض كن ، عاشق شوى و بندگىِ كسى را بكنى كه تورا ترك ميكند و درهاى اميد را پشت سر ميكوبد و ميرود... قطعا كه بعدِ او هم عاشق ميشوى اما نه به آن بِكرى كه بودى... نه به آن زُلالى... اينبار كه قسمتى از قلبت شكسته شده را با عقل و منطق تركيب ميكنى و ايمانت را به پايدارىِ تقدسِ ماندگارىِ عشق از دست ميدهى ترسو ميشوى ، اما كمى هم بالغ تر لااقل اينبار ميدانى ، هيچ چيز، از هيچكس بعيد نيست حتى از اويى كه صادقانه دوستش دارى... | الى روشنايى | 🫀| @adabi_bnd
منو جاگذاشتى وميخواى برى! منو كه يه عمره كنار توام... شبيه يه ساکِ پُر از خاطره، که جا مونده رو نيمكت متروام... منو جاگذاشتى و میخواى برى! صدا کردنت ديگه بى‌فايده‌س... شنيدم يكى تو ايستگاه بعد، به فکر گرفتارياىِ تو هس... شنيدم يكى بعد من باتوئه...! كه هركارى واسه‌ت بگى ميكنه چشاى سياهت منو كشتن و، يكى با چشات زندگى مى کنه... منو جاگذاشتى که تنها برى... سراغ کسى که تو تقديرته يه لحظه نمیخواى معطل كنى زمان داره ميره...ديگه ديرته! يكى توی ايستگاهِ بعدى داره، بايه گل تو دستش قدم ميزنه... داره اخرين نقشه هاى منو، واسه موندن تو به هم میزنه... تو بی‌طاقتى هامو مىبينى و، براى يكى ديگه بى‌طاقتى نمیتونم اينجا نگه‌دارمت... منِ خنگِ بی‌عرضه‌ىِ لعنتى...! 🥀| @adabi_bnd
رندان لاابالی و مستان سرخوشیم هشیار را به مجلس خود کی رها کنیم پ‌ن: جشن پتو در جبهه 🌱| @adabi_bnd
روزگاریست که سودازده روی توام خوابگه نیست مگر خاک سر کوی توام به دو چشم تو که شوریده‌تر از بخت من است که به روی تو من آشفته‌تر از موی توام نقد هر عقل که در کیسه پندارم بود کمتر از هیچ برآمد به ترازوی توام همدمی نیست که گوید سخنی پیش منت محرمی نیست که آرد خبری سوی توام چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی لیک ترسم که بدوزد نظر از روی توام زین سبب خلق جهانند مرید سخنم که ریاضت کش محراب دو ابروی توام دست موتم نکند میخ سراپرده عمر گر سعادت بزند خیمه به پهلوی توام تو مپندار کز این در به ملامت بروم که گرم تیغ زنی بنده بازوی توام سعدی از پرده عشاق چه خوش می‌گوید ترک من پرده برانداز که هندوی توام 🦋| @adabi_bnd
4_5958690828783191065.mp3
11.03M
🎼 دیوونه 🎙 محسن چاووشی 🎧| @adabi_bnd
تا نهادی گنج رازِ عشق خود در خاکِ ما قدسیان را ملتمس تشریفِ انسان گشتن است 🌱| @adabi_bnd
دری به زمستان باز کن تا سپیدی برف‌ها به ما امید زنده ماندن بدهد ما گرما نمی‌خواهیم ما امید می‌خواهیم... ❄️| @adabi_bnd
دخترک بار سفر بسته، دلش اینجا نیست، راه افتاده و دلشوره‌ی من بیجا نیست...! "ای که از کوچه معشوقه ما میگذری" دیگر آن پنجره‌ی رو به خیابان وا نیست! به خیابان که رسیدم به خودم میگفتم، عجبا عطر تنش هست، خودش اما نیست! ناگهان آمد و چشمان ترم را بستم... مثلا بی‌خبرم هست کنارم یا نیست! زیر گوشش غزلی خواندم و آخر گفتم: "جز تو اندر نظرم هیچکسی زیبا نیست" در من انگار غمی ریشه دوانده‌ست ولی، در تو یک دلهره‌ی ساختگی پیدا نیست... بعد شیرین چه بلایی سر فرهاد آمد؟ مشکلی نیست برو! ای که دلت با ما نیست... 🦋| @adabi_bnd
نباید با خودم اعتراف میکردم برای همه‌ی ما پیش آمده حداقل یک بار نزد دیگری اعتراف کنیم اما درست ترین و واقعی‌ترین اعتراف، اعترافی‌ست که آدم با خودش بگوید! وقتی چیزی را با خودت اعتراف کردی دیگر می‌شود جزو باورت، دیگر نمی‌توانی خودت را گول بزنی، دیگر نمی‌توانی از ذهنت بیرونش کنی! من هم با خودم اعتراف کردم! در خلوت و تنهاییم با خودم اعتراف کردم که به شیب لب‌هایش وقتی میخندد گرفتار شده‌ام! پنجمین ماه از آمدنش به شرکت می‌گذشت تمام این پنج ماه هر روز صبح با خودم تصمیم می‌گرفتم که می‌روم و سر صحبت را باز می‌‌کنم و حرف دلم را میگویم! اما همین که می‌رفتم بالای سرش و نگاهم می‌کرد به یکباره چشم می‌دوختم به دکمه‌ی لباسش، به انتهای موهای بافته شده‌اش، به دستبند فیروزه‌ای رنگش... به هر کجا جز چشمانش! میز کارش چند متر با میز کار من فاصله داشت! همیشه وقتی مشغول کار می‌شد نگاهش میکردم چه دلبرانه در فکر فرو می‌رفت! کلافگی‌اش دوست داشتنی بود وقتی وسط کار فکرش جای دیگری بود انگشت شصتش را لای دندان‌هایش می‌گرفت دلم می‌خواست بروم و دستم را جلوی صورتش تکان دهم و بگویم هی! حواست کجاست؟ دوست ندارم جز من به چیز دیگری فکر کنی! بخندد! شیب لپ‌هایش چال لب‌هایش اما هر بار دست و تن و دلم می‌لرزید من عادت کرده بودم به یواشکی داشتنش! میز کار من کنار پنجره بود و کمی آن طرف‌تر یک رخت آویز نصب شده بود. یک روز صبح، که هوا بارانی بود ایستاده بودم کنار پنجره و مشغول تماشای درخت خرمالوی خشک شده در حیاط شرکت بودم که از اتاق رفت بیرون! از همان اول صبح بوی عطر شال و بارانی‌اش روانی‌ام کرده بود. بی‌اختیار سمت رخت آویز رفتم و بارانی‌اش را بغل گرفتم و شال گردن‌اش را عمیق بو کشیدم! نفس کشیدم! من عادت کرده بودم که در خلوت خودم با خیالش عشق بازی کنم. اما این خیال تا وقتی برایم شیرین بود که هر روز می‌دیدمش و حضورش را حس می‌کردم این را وقتی فهمیدم که چند روز بخاطر مریضی نتوانستم بروم سرکار کلافگی تمام جانم را گرفته بود. تازه مفهوم اعتیاد را درک کرده بودم! با خودم تصمیم گرفتم هر طور شده این بار بروم و حرف دلم را بزنم! بعد از چند روز وقتی رفتم شرکت، دیدم میزش در اتاق نیست! با خودم هزار جور فکر کردم. نکند آن روز که شال و بارانیش را در آغوش کشیده بودم من را دیده و میزش را برده به اتاق دیگر! نکند از نگاه‌هایم آزرده شده! نکند حواسم نبوده و حرفی زده‌ام... خدای من! هر روز کنارم بود و آنگونه بی‌قرار بودم حالا که کنارم نیست چه حالی خواهم داشت؟ رفتم و از کارمندها پرس و جو کردم که فلانی کجاست؟ گفتند: همین دو روز پیش نامزد کرد و گفت دیگر نمی‌تواند بیاید سرکار! استعفا داد و رفت! شیرینی هم داد! سهم تو در یخچال است... سهم من؟ باور کردنی نبود، داشتم دیوانه می‌شدم چند هفته‌ای به بهانه مریضی نرفتم سرکار! تمام نقشه‌هایم نقش بر آب شد. باید فراموشش می‌کردم اما این غیر ممکن بود! اگر می‌دانست و می‌رفت، اگر خبر داشت از دل من و رهایم می‌کرد اگر می‌فهمید دلدادگیم را و تنهایم می‌گذاشت شاید می‌توانستم فراموشش کنم اما نه، حالا غیر ممکن بود. چون من، دوست داشتنش را، با خودم، تنهایی، در خلوت اعتراف کرده بودم! و بعد از آن بودنش را باور کرده بودم. اگر کسی بیاید و بعد برود شاید فراموش کردنش ممکن باشد اما کسی که نیامده می‌رود کلی حرف در دلت می‌گذارد کلی حرف که تا عمر داری با خودت تکرار می‌کنی! کسی که نیامده می‌رود! فراموش کردنش غیر ممکن است نه... نباید با خودم اعتراف می‌کردم... |علی سلطانی| 🌒| @adabi_bnd