#صبح_نوشت
با تو خورشید فقط صبح سخن میگوید...
با تو که از همه ی شهر سحرخیزتری!
#مجید_بابازاده
🌕| @adabi_bnd
اصفهان با آن همه وسعت شده نصف جهان!
یک وجب قد داری و کل جهانم گشته ای
#مهدى_صحبتى
🫀| @adabi_bnd
#نامه_ها
جلال عزیز، کاغذ اخیرت پدرم را درآورد. عزیزم، چرا اینقدر بی تابی میکنی؟ مگر من به قول شیرازیها گل هُـم هُـم هستم که از دوریام اینطور عمر عزیز و جوانی خودت را تباه میکنی؟ صبر داشته باش
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور
کلبهی احزان شود روزی گلستان غم مخور
این دل افسرده حالش به شود دل بد مکن
این سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
و تو یوسف منی، نه من سیاه سوختهی بدبخت. مگر من چه تحفهی نطنزی هستم و بودم که تو چنین از رفتن من نگران شدهای و بی خود خیالت را ناراحت میکنی. میدانی از وقتی که کاغذ سوم تو رسیده است، کاغذ ۲۵ سپتامبر تو، آرام و قرار ندارم، مثل مرغ سرکنده شدهام. عزیز دل من، مگر من بچهی دو سالهام که در آمریکا گم بشوم و یا ندانم کاری بکنم.
#سیمین_دانشور
📬 نامه به جلال آل احمد
📜| @adabi_bnd
.........
بر درختِ زندگی برگیم ما
میوه های شاخه ی مرگیم ما
خوش به حالِ هر که مدهوشِ کسی ست
گر بهشتی باشد آغوشِ کسی ست
تا نیافتادی به چنگِ مور و مار
سربه دامانِ دلارامی گذار
لحظه ی رفتن ندارد پیش و پس
یک نفس تا مرگ داری یک نفس
رختِ ماندن هر کجا انداختی
این نفس را در نیابی باختی
می رویم از پی ، اگر خوبیم و بَد
کس نمانده ست و نماند تا اَبد
آمدن دل را به رفتن دادن است
قسمتِ برگ از درخت اُفتادن است
راست می گویند ، شادی کیمیاست
"خنده بر هردردِ بی درمان دواست"
خنده رو از ذاتِ شیطان ایمن است
قلبِ غمگین خانه ی اهریمن است
شاد باش و شادمانی پیشه کُن
خونِ دیوِ غصه را در شیشه کُن
ای خوشا مستی ، خوشا دیوانگی
هیچ خیری نیست در فرزانگی
رازِ دل بر مردمِ آزاده بَر
دست اگر بُردی ، به جامِ باده بَر
لختی آسودن بر این دیرِ خراب
هیچ تدبیری ندارد جُز شراب
.........
#محمد_علی_جوشایی از یک مثنوی بلند
WWW.joshaee.ir
https://www.instagram.com/p/CzbvumQoIex/?igshid=
https://t.me/joshaee_mohamadali
🥀| @adabi_bnd
#غزل_روز
صبر کن آیه قسم جور کنم تا نروی
یا در و پنجره را کور کنم تا نروی...
صبر کن لشگری از خاطرهی روز نخست
در سر راه تو مامور کنم تا نروی
قد زیبایی تو نیستم اما چه کنم
صورتم را پر هاشور کنم تا نروی!
نذر کردم گره ی پنجره فولاد شوم
صبر کن تا به خدا زور کنم تا نروی
من بلایی به سرت آمدهام میدانم
از سرت درد و بلا دور کنم تا نروی
تیغ بر روی رگ غیرت من منتظر است
صبر کن حادثه ای جور کنم تا نروی...
#علی_صفری
☘️| @adabi_bnd
#داستانک
یک هفتهی تمام هرچه استعداد بازیگری در چنته داشتم برای رُخشید رو کرده بودم تا ذرهای بو نبرد قرار است یک ماه زودتر از زمانی که قولش را داده بودم برگردم ایران.
یعنی خودم هم باور نمیکردم با حجم کاری که داشتم شرکت با درخواست مرخصیام موافقت کند. اما روزی که برای دریافت پاسخ درخواستم به دفتر آقای یورگن، مدیر جدید شرکت، مراجعه کردم تعداد زیادی برگه گذاشت روی میز و با آن زبان زمخت آلمانیاش گفت: «نگاه کن همهی اینها میخوان برن مرخصی، دلایل متفاوتی هم دارن: یکی میخواد بره سفر، یکی میخواد خونهش رو عوض کنه، یکی عمل زیبایی داره و چیزای مشابه. بهنظر تو اگه من با همهی درخواستها موافقت کنم چه اتفاقی برای شرکت میافته؟»
اصلاً دلم نمیخواست بعد از آنهمه سختی کشیدن، وقتی نزدیک به یک ماه به امضای قرارداد تکمیلیام با شرکت مانده بود، وارد بحث و جدل شوم؛ برای همین گفتم: «حق با شماست.» و خواستم از دفتر بروم بیرون که از جایش بلند شد و آمد اینطرف میز و برگهی درخواستم را گرفت سمتم و گفت: «لااقل دلیل مرخصیت رو بنویس.» بدون اینکه برگهی درخواست مرخصی را بگیرم، طوری که نصف صدایم توی گلو ماند و نصف دیگرش خارج شد گفتم: «هفتهی بعد تولد نامزدمه.» برگه را آورد پایین و پرسید: «نامزدت کجاست؟» دیگر نمیخواستم بیشتر از این ادامه بدهم، دستم رو سمت برگه دراز کردم و گفتم: «یک ماه دیگه صبر میکنم موعد مرخصیم برسه. ببخشید وقتتون رو گرفتم.» هنوز دستم به برگهی درخواست نرسیده بود که دستش را عقب کشید و سؤالش را تکرار کرد: «کجاست نامزدت؟» نفس نصفهونیمهای کشیدم و گفتم: «ایران.» همانطور که زُل زده بود توی چشمهایم، با لحنی لطیف که در هیچکدام از آلمانیهای زمخت و البته آقای یورگن سابقه نداشت پرسید: «خیلی دوستش داری؟» سرم را انداختم پایین و جواب دادم: «اون تنها دلیلیه که تونستهم این یک سال و دو ماه سخت رو دووم بیارم.» خودکارش را از جیبش درآورد و برگه را گذاشت روی میز و امضا کرد. بعد برگه را گرفت جلوی من و گفت: «وقتی راجع به عشقت حرف میزنی، سرت رو بگیر بالا.»
#علی_سلطانی
🫀| @adabi_bnd
آن یار نکوی من بگرفت گلوی من
گفتا که چه می خواهی گفتم که همین خواهم
#مولانا
🪴| @adabi_bnd
بودنت را دوستدارم، دیدنت را بیشتر
چای میچسبد کنارت، قهوه اما بیشتر
در خیالم با توام! هر روز و هرشب، دم به دم
یک قرار دیگر و عشق و تماشا بیشتر...
#فاطمه_مبینی
🪷| @adabi_bnd
غمت در قلب من نصف جهان است...
که یارم دختری در اصفهان است!
شبیه زنده رود در پشت سدش
غمی در پشت چشمانم نهان است!
🌷| @adabi_bnd
#نامه_ها
وقتی قوه سنجش، و انتخاب، در تو کم باشد ناچار آن اندازه هم توانائی در بالها برای پریدن نیست؛ اوج ور نمیداری، در پشت آن دیوار، در زیر آن افق تنگ گیر خواهی کرد.
هم به توانایی بالت هم به تنگ بودن دیدنت. باید اهل بلندی بود. باید نگاه دوررس داشت. این هردو را باید به دست آورد.
تاریخ را به یاد بیاور نه تیک تاک ساعت را.
#ابراهیم_گلستان
📬 نامه به سیمین دانشور
📜| @adabi_bnd
کجا بودی که دیشب تا سحر در فکر گیسویت
دلم خواب پریشان دید و من تعبیرها کردم...!
#نجیب_کاشانی
🫀| @adabi_bnd