کانون شعر و ادب و نویسندگی
🔹 داستان لیلی و مجنون 🔸 #رفتن_پدر_مجنون_به_خواستاری_لیلی (ادامه) (۱۳) چون گفته شد این حدیث فَرّخ
🔹داستان لیلی و مجنون
🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی
(۱۴)
مجنون چو شنید پندِ خویشان
از تلخی پند، شد پریشان
زد دست و درید پیرهن را
کاین مرده چه میکند کفن را
آن کز دو جهان برون زند تخت
در پیرهنی کجا کشد رخت
چون وامق از آرزوی عذرا
گه کوه گرفت و گاه صحرا
ترکانه ز خانه رخت بربست
در کوچگهِ رحیل بنشست
دراعه درید و درع میدوخت
زنجیر برید و بند میسوخت
میگشت ز دور، چون غریبان
دامن بدریده تا گریبان
بر کشتن خویش گشته والی
لاحول ازو به هر حوالی
دیوانهصفت شده به هر کوی
لیلی لیلی زنان به هر سوی
احرام دریده سر گشاده
در کوی ملامت اوفتاده
با نیک و بدی که بود در ساخت
نیک از بد و بد ز نیک نشناخت
میخواند نَشیدِ مهربانی
بر شوق ستارهٔ یمانی
هر بیت که آمد از زبانش
بر یاد گرفت این و آنش
حیران شده هر کسی در آن پی
میدید و همی گریست بر وی
او فارغ از آنکه مردمی هست
یا بر حرفش کسی نهد دست
حرف از ورق جهان سترده
میبود نه زنده و نه مرده
بر سنگ فتاده خوار چون گِل
سنگ دگرش فتاده بر دل
صافیْ تنِ او چو دُرد گشته
در زیر دو سنگ خرد گشته
چون شمع جگرگداز مانده
یا مرغِ ز جفت باز مانده
در دل همه داغ دردناکی
بر چهره غبارهای خاکی
#نظامی_گنجوی
ادامه دارد...
🌱| @adabi_bnd
کانون شعر و ادب و نویسندگی
🔹داستان لیلی و مجنون 🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (۱۴) مجنون چو شنید پندِ خویشان از تلخی پند، شد
🔹 داستان لیلی و مجنون
🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (ادامه)
(۱۵)
چون مانده شد از عذاب و اندوه
سجاده برون فکند از انبوه
بنشست و به هایهای بگریست
کاوَخ چه کنم؟ دوای من چیست؟
آواره ز خان و مان چنانم
کز کوی به خانه ، ره ندانم
نه بر درِ دیرِ خود پناهی
نه بر سرِ کویِ دوست راهی
قرابهٔ نام و شیشهٔ ننگ
افتاد و شکست بر سرِ سنگ
یاری که ز جان مطیعم او را
در دادنِ جان، شفیعم او را
گر مستم خواند یار، مستم
ور شیفته گفت، نیز هستم
چون شیفتگی و مستیام هست
در شیفته، دل مجوی و در مست
آشفته چنان نیام به تقدیر
کاسوده شوم به هیچ زنجیر
ویران نه چنان شدهاست کارم
کابادی خویش چشم دارم
ای کاش که بر من اوفتادی
خاکی که مرا به باد دادی
یا صاعقهای درآمدی سخت
هم خانه بسوختی و هم رخت
کس نیست که آتشی در آرد
دود از من و جانِ من برآرد
اندازد در دَمِ نهنگم
تا باز رَهَد جهان زِ ننگم
از ناخَلَفی که در زمانم
دیوانهٔ خلق و دیوِ خانام
خویشانِ مرا ز خوی من خار
یارانِ مرا ز نامِ من عار
خونریزِ منِ خرابِ خسته
هست از دیَت و قصاص رَسته
#نظامی_گنجوی
ادامه دارد...
🌱| @adabi_bnd
کانون شعر و ادب و نویسندگی
🔹 داستان لیلی و مجنون 🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (ادامه) (۱۵) چون مانده شد از عذاب و اندوه سج
🔹 داستان لیلی و مجنون
🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (ادامه)
(۱۶)
ای هم نفسان مجلس و رود
بدرود شوید جمله بدرود
کان شیشهٔ می که بود در دست
افتاده شد آبگینه بشکست
گر در رهم آبگینه شد خورد
سیل آمد و آبگینه را برد
تا هر که به من رسید رایش
نازارد از آبگینه پایش
ای بیخبران ز درد و آهم
خیزید و رها کنید راهم
من گم شدهام مرا مجویید
با گمشدگان سخن مگویید
تا کی ستم و جفا کنیدم؟
با محنتِ خود رها کنیدم
بیرون مکنید از این دیارم
من خود به گریختن سوارم
از پای فتادهام چه تدبیر
ای دوست بیا و دست من گیر
این خسته که دل سپردهٔ تست
زنده به تو بِه که مردهٔ تست
بنواز به لطف یک سلامم
جان تازه نما به یک پیامم
دیوانه منم به رای و تدبیر
در گردن تو چراست زنجیر
در گردن خود رسن میفکن
من بِه باشم رسن به گردن
زلف تو درید هر چه دل دوخت
این پردهدری ورا که آموخت
کاری بکن ای نشان کارم
زین چَه که فرو شدم برآرم
یا دست بگیر از این فسوسم
یا پای بدار تا ببوسم
بیرحمتم این چنین چه ماندی؟
«ارحم ترحم» مگر نخواندی؟
ای هم من و هم تو آدمیزاد
من خار خسک تو شاخ شمشاد
زرنیخ چو زر کجا عزیز است؟
زان یک من ازین، به یک پشیز است
《 مجنون در حین زاری کردن و گلایه از آشنایان، در انتها، در فراق لیلی با او سخن میگوید ... 》
#نظامی_گنجوی
ادامه دارد...
🌱| @adabi_bnd
کانون شعر و ادب و نویسندگی
🔹 داستان لیلی و مجنون 🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (ادامه) (۱۶) ای هم نفسان مجلس و رود بدرود شو
🔹 داستان لیلی و مجنون
🔸 #زاری_کردن_مجنون_در_عشق_لیلی (ادامه)
(۱۷)
ای راحتِ جانِ من کجایی؟
در بردنِ جانِ من چرایی؟
جرم دلِ عذرخواهِ من چیست؟
جز دوستیات گناهِ من چیست؟
یک شب ز هزار شب مرا باش
یک رای صواب گو خطا باش
گردن مکش از رضای این کار
در گردن من خطای این کار
گر خشم تو آتشی زند تیز
آبی ز سرشکِ من بر او ریز
ای ماه نواَم ستارهٔ تو
من شیفتهٔ نظارهٔ تو
بِه گر به توام نمینوازند
کآشفته و ماهِ نو نسازند
بردی دل و جانم این چه شور است
این بازی نیست، دستِ زور است
از حاصل تو که نام دارم
بیحاصلی تمام دارم
بر وصل تو گرچه نیست دستم
غم نیست چو بر امید هستم
پایم چو دو "لام" خمپذیر است
دستم چو دو "یا" شکنجگیر است
نام تو مرا چو نام دارد
کاو نیز دو "یا" دو "لام" دارد
عشق تو ز دل نهادنی نیست
وین راز به کس، گشادنی نیست
با شیر به تن فروشُد این راز
با جان به درآید از تنم باز
این گفت و فتاد بر سر خاک
نظارگیان شدند غمناک
گشتند به لطف چاره سازش
بردند به سوی خانه بازش
عشقی که نه عشق جاودانی است
بازیچهٔ شهوت جوانی است
عشق آن باشد که کم نگردد
تا باشد از این قدم نگردد
آن عشق نه سرسری خیال است
کاو را ابد الابد زوال است
مجنون که بلند نام عشق است
از معرفت تمام عشق است
تا زنده به عشق بارکش بود
چون گل به نسیم عشق خوش بود
واکنون که گلش رحیل یاب است
این قطره که ماند ازو گلاب است
من نیز بدان گلاب خوشبوی
خوش میکنم آب خود دراین جوی
《مجنون که در فراق لیلی اشک ریزان با او سخن میگفت، پس از آن ، از شدت غم و اندوه بر زمین افتاد و افرادی که شاهد این ماجرا بودند در حالی که از غصه ی مجنون اندوهگین شدند او را به خانه اش رساندند ...》
#نظامی_گنجوی
ادامه دارد ...
🌱| @adabi_bnd