🛑با توجه به پیشامد غیر منتظره برای استاد محترم دکتر تبریزی ، این کارگاه به زمان دیگری موکول خواهد شد .
📢زمان بعدی کارگاه اطلاع رسانی خواهد شد .
@adabpardis
🔸 حکایت گلستان سعدی، باب چهارم
جالینوس ابلهی را دید دست در گریبان دانشمندی زده و بیحرمتی همیکرد. گفت: اگر این نادان نبودی کار وی با نادانان بدین جا نرسیدی.
دو عاقل را نباشد کین و پیکار
نه دانایی ستیزد با سبکسار
اگر نادان به وحشت سخت گوید
خردمندش به نرمی دل بجوید
دو صاحبدل نگه دارند مویی
همیدون سرکشی و آزرمجویی
و گر بر هر دو جانب جاهلانند
اگر زنجیر باشد بگسلانند
یکی را زشتخویی، داد دشنام
تحمل کرد و گفت: ای خوب فرجام
بتر زآنم ، که خواهی گفتن آنی
که دانم ،عیب من، چون من، ندانی
#سعدی
@adabpardis📖
animation.gif
72.7K
🍁
✍ انسانها و اشکال هندسی
"آدمها" هم مثل "اشکال هندسی" هستند:
بعضیها همیشه با همه "موازی" هستند و کاری با هیچ کسی ندارند!
بعضیها "متقاطعند" همه را قطع میکنند سوهان اعصاب، همیشه رو مخ آدمها هستند!
بعضیها "نقطه اند" کوچکند و قد خودشان حرف میزنند!
بعضیها "پاره خطند" اول و آخرشون معلوم نیست کجاست؟!
بعضیها "دایره اند" با همه کنار می آیند ، همه هم دوسشان دارند، موج مثبت میدهند!
بعضیها "مثلثند" هر جور نگاهشان کنی تند و تیز و رک هستند مثل تابلو خطر میمانند!
بعضیها "مربعند" چارچوب دارند منظم و خشکند!
بعضیها هم "خط خطیند" مثل مایعات به شکل ظرفشون درمیان یه بار خط ، یه بار تیز، یه بار خشک گاهی هم صمیمی!
🔶امیدواریم شما دایره ای باشید....
@adabpardis
مثل گنجشکی که طوفان لانه اش را برده است
خاطرم از مرگ تلخ جوجه ها آزرده است
هر زمان یادت می افتم مثل قبرستانم و
سینه ام سنگ مزار خاطرات مرده است
ناسزا گاهی پیام عشق دارد با خودش
این سکوت بی رضایت نه؛
به من برخورده است
غیر از آن آیینه هایی که تقعر داشتند
تا به حالا هیچ کس کوچک مرا نشمرده است
تیر غیب از آسمان یک روز پایین می کشد
آن کسانی را که ناحق عشق بالا برده است
آن گلی را که خلایق بارها بو کرده اند
تازه هم باشد برای من گلی پژمرده است
#کاظم_بهمنی
@adabpardis🖊 🪽
📘 #حکایت
روزی، گوساله ای باید از جنگل بکری می گذشت تا به چراگاهش برسد، گوساله ی بی فکری بود و راه پر پیچ و خم و پر فراز و نشیبی برای خود باز کرد!
روز بعد، سگی که از آن جا می گذشت از همان راه استفاده کرد و از جنگل گذشت. مدتی بعد، گوساله راهنمای گله، آن راه را باز دید و گله اش را وادار کرد از آن جا عبور کنند!
مدتی بعد، انسان ها هم از همین راه استفاده کردند : می آمدند و می رفتند
به راست و چپ می پیچیدند،
بالا می رفتند و پایین می آمدند،
شکوه می کردند و آزار می دیدند و حق هم داشتند، اما هیچ کس سعی نکرد راه جدید باز کند!
مدتی بعد آن کوره راه، خیابانی شد!
حیوانات بیچاره زیر بارهای سنگین، از پا می افتادند و مجبور بودند راهی که می توانستند در سی دقیقه طی کنند، سه ساعته بروند، مجبور بودند که همان راهی را بپیمایند که گوساله ای گشوده بود ...
سال ها گذشت و آن خیابان، جاده ی اصلی یک روستا شد، و بعد شد خیابان اصلی یک شهر
همه از مسیر این خیابان شکایت داشتند،
مسیر بسیار بدی بود!
در همین حال، جنگل پیر و خردمند می خندید و می دید که انسان ها دوست دارند مانند کوران، راهی را که قبلا باز شده، طی کنند و هرگز از خود نپرسند که آیا راه بهتری وجود دارد یا نه؟
📖قصه هایی برای پدران، فرزندان، نوه ها
👤 #پائولو_کوئلیو
📚 @adabpardis
📢📢نتایج مسابقه بهار عبادت به مناسبت عید سعید فطر اعلام میگردد:👇
🥇نفر اول: بهاره عبدالمالکی
🥈نفر دوم: ملیحه علیپور
🥉نفر سوم: فاطمه نوحی
ممنون از تمام عزیزانی که در مسابقه شرکت کرده بودند.
@adabpardis🦋
📘🔅داستانی زیبا و پند آموز از مولانا🔅
اندر حکایت شکر وناشکریهای ما آدم ها
پیرمردتهیدستی زندگی را در فقر و تنگدستی میگذراند
و به سختی برای زن و فرزاندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت
از قضا یکروز که به آسیاب رفته بود
دهقانی مقداری گندم در دامن لباسش ریخت
پیرمرد خوشحال شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه
دوید !!!! در همان حال با پرودرگار از مشکلات خود سخن می گفت
وبرای گشایش آنها فرج می طلبید و تکرار میکرد
(( ای گشاینده گره های ناگشوده , عنایتی فرما و گره ای
از گره های زندگی ما بگشای ))
پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش باز شد
و تمامی گندمها به زمین ریخت
او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به خدا کرد و گفت
.....................
من تورا کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟
..................
پیرمرد بسیار ناراحت نشست تا گندمها را از زمین جمع کند
ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از طلا ریخته اند
......................
مولانا
تو مبین اندر درختی یا به چاه
تو مرا بین که منم مفتاح راه
#داستان
#مولانا
📚 @adabpardis
🔸️یک بام و دو هوا🔹️
این مثل را در مواقعی به کار میبرند که شخصی برای نفع خویش در مورد یک مسئله دو رای متضاد میدهد.
در ایام گذشته شبهایی که هوا خوب بود مردم روی پشتبام میخوابیدند.
میگویند زنی شبانگاه بر بالین داماد و دخترش رفت و گفت : هوا سرد است. مهربانتر خفتن به سلامت نزدیکتر است.
سپس به سمت دیگر بام که پسر و عروسش در آنجا خوابیده بودند رفت و به آنها گفت: هوا گرم است. اندکی دوری تندرستی را سزاوارتر است.
عروس که هر دو گفته را شنیده بود گفت:
قربان برم خدا را
یک بام و دو هوا را
این سر بام گرما را
آن سر بام سرما را
از آن زمان این گفته ضربالمثل شد و در موارد دوگانهگویی استفاده میشود.
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
📚 @adabpardis
🍁 #حکایت📘
قطره عسلی بر زمین افتاد، مورچه کوچکی آمد و از آن چشید و خواست که برود اما مزه ی عسل برایش اعجاب انگیز بود، پس برگشت و جرعه دیگری نوشید ...
باز عزم رفتن کرد، اما احساس کرد که خوردن از لبه عسل کفایت نمی کند و مزه واقعی را نمی دهد، پس بر آن شد تا خود را در عسل بیندازد تا هر جه بیشتر و بیشتر لذت ببرد ...
مورچه در عسل غوطه ور شد و لذت می برد ...
اما ( افسوس ) که نتوانست از آن خارج شود، پاهایش خشک و به زمین چسبیده بود و توانایی حرکت نداشت ...
در این حال ماند تا آنکه نهایتا مرد ...
دنیا چیزی نیست جز قطره عسلی بزرگ!
پس آنکه به نوشیدن مقدار کمی از آن اکتفا کرد نجات می یابد، و آنکه در شیرینی آن غرق شد هلاک می شود ...
این است حکایت دنیا...
#حکایت
📚 @adabpardis
* آرام بگیر امشب،
ما هر دو پر از دردیم،
در آتش و یخبندان،
داغیم؛ ولی سردیم!
از مرهــم یکدیگر
تا زخمیِ هم بودن،
راهی ست که تا مقصد،
با عشق، سفر کردیم! *
#افشین_یداللهی
#شعر
@adabpardis💚
🦋
مهم اینکه کسی رو خوشحال کنی،
و این مهم تره که از خودت شروع کنی...
همیشه که نباید نشست و
بدیهای زندگی را مرور کرد؛
گاهی باید نشست و
پا بر روی پا انداخت و
خوشیها را شمرد،
چای نوشید و پشت کرد به تمامِ نداشتنها و غصههایی که عمری با آنها زندگی کردیم.
گاهی اوقات باید
دست از جستجوی
خوشبختی برداریم
و فقط خیلی ساده
خوشحال باشیم!!!
#حال_خوب
@adabpardis
زنها در بالای کوه متولد میشن و مردها در درّه های اطرافش، مرد بر اساس میزان صعودش قضاوت میشه و زن بر اساس میزان سقوطش، مرد چیزای زیادی برای بدست آوردن داره و زن چیزای زیادی برای از دست دادن، مردانگی ساخته میشه و زنانگی حفظ میشه، بهش فکر کن!
: جوادُفْسکی |
@adabpardis🧠
📚معرفی کتاب تختخوابت را مرتب کن :
💡کتاب تختخوابت را مرتب کن نوشتهی «ویلیام مکریون»، ژنرال بازنشستهی ارتش آمریکا است. کتابی در حوزهی موفقیت و خودیاری که در ده فصل تالیف شد و ده درس اصلی مکریون برای زندگی را در خود جای داد. درسهایی که بسیاری از آنها از دل رخدادها و حوادث سخت و بعضا کشندهای که مکریون تجربه کرد، برآمد. درسهایی بعضا در شرف مرگ، که حامل خالصترین و اصیلترین افکار و احساسات انسانی است، چرا که در زیر سایهی سنگین مرگ، کسی جز به زندگی فکر نمیکند، تظاهر و بازی با الفاظ رنگ میبازد و اندیشه در خالصترین حالت خود شکل پیدا میکند.
❔❕
چرا باید کتاب تخت خوابت رو مرتب کن را بخوانیم؟
🔍«تختخوابت را مرتب کن» چکیدهی یک عمر فعالیت در ارتش و تجربههای سخت و پرچالش و تعمقات نویسندهی آن است. کتابی کوتاه که تماما از تجربه و عمل برآمده و با شعارهای توخالی و زرد تفاوت دارد. خواندن این کتاب جذاب و دلنشین با توجه به صفحات نهچندان پرتعدادش وقت چندانی از مخاطب نخواهد گرفت و بسیار به او خواهد افزود.
#معرفی_کتاب🌱
#تختخوابت_را_مرتب_کن🌱
@adabpardis
📔#سیاست_از_دیدگاه_ملانصرالدین
زن ملانصرالدین از ملا پرسيد: سياست چیست؟
ملا گفت: يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را برآورده ميسازم؟
زن: بلی!
ملا: بعد از ازدواج چه شد؟
زن: هيچ!
ملانصرالدین گفت سياست هم همین است!😁
#طنز
@adabpardis🙃
تعداد عزیزان محدود است
و زمان ثبت نام تا پنج اردیبهشت امکان پذیر خواهد بود
جهت ثبت نام به ایدی : @F_qorbani128
کلاس ها در هشت جلسه برگزار میشود
@adabpardis
📚 #حکایت_آموزنده_ملانصرالدین
روزي ملانصرالدین به دهكده اي مي رفت، در بين راه زير درخت گردوئي به استراحت نشست و در نزديكي اش بوته كدوئي را ديد؛ ملا به فكر فرو رفت كه چگونه كدوي به اين بزرگي از بوته ی كوچكي بوجود مي آيد و گردوي به اين كوچكي از درختي به آن بزرگي؟
سرش را به آسمان بلند كرد و گفت: خداوندا! آيا بهتر نبود كه كدو را از درخت گردو خلق مي كردي و گردو را از بوته كدو؟
در اين حال، گردوئي از درخت بر سر ملا افتاد و برق از چشمهايش پريد و سرش را با دو دست گرفت و با ترس از خدا گفت:
پروردگارا! توبه كردم كه بعد از اين در كار الهي دخالت كنم؛ زير ا هر چه را خلق كرده اي،حكمتي دارد و اگر جاي گردو با كدو عوض شده بود، من الآن زنده نبودم!
🔅هیچ کار خدا بی حکمت نیست🔅
#حکایت
#ملانصرالدین
📚 @adabpardis
📢میروم به آخیه
این اصطلاح در مواردی به کار میرود که شخص متکبر و قدرتمندی به منظور تایید حرف خود از دیگران نظر میخواهد ولی طاقت شنیدن نظر مخالف یاانتقاد را ندارد.
پادشاهی شعری ساخت و به ملکالشعراء دربار خویش داد تا بخواند. شاعر گفت این شعر متوسط است و در خور پادشاه نیست. ملک برآشفت و امر کرد او را به آخیه بستند.
(آخیه ریسمانی است که استران را به آن میبندند. یا میخ طویله)
بعد از چند روز با شفاعت دیگران او را آزاد کردند و مجددا به دربار آوردند. پادشاه دوباره شعر دیگری که سروده بود به وی داد تا بخواند. ملکالشعراء پس از خواندن بدون اینکه چیزی بگوید اقدام به خروج از قصر کرد. ملک پرسید کجا میروی. وی پاسخ داد "میروم به آخیه".
مولوی نیز شعری بدین مضمون دارد:
شاه با دلقک همی شطرنج باخت
مات کردش زود خشم شه بتاخت
گفت "شهشه" و آن شه کبرآورش
یک یک از شطرنج میزد بر سرش
که بگیر اینک شهت ای قلتبان
صبر کرد آن دلقک و گفت الامان
دست دیگر باختن فرمود میر
او چنان لرزان که عور از زمهریر
باخت دست دیگر و شه مات شد
وقت "شهشه" گفتن و میقات شد
بر جهید آن دلقک و در کنج رفت
شش نمد بر خود فکند از بیم تفت
زیر بالشها و زیر شش نمد
خفت پنهان تا ز زخم شه رهد
گفت شه هی هی چه کردی چیست این
گفت "شهشه" "شهشه" ای شاه گزین
کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشمآور آتشسجاف
#ﺿﺮﺏ_ﺍﻟﻤﺜﻞ
📚 @adabpardis
🍁
#داستان_کوتاه 📚
دو برادر مادر پیر و بیماری داشتند. با خود پیمان بستند که یکی خدمت خدا کند و دیگری در خدمت مادر بیمار باشد. برادری که پیمان بسته بود خدمت خدا کند به صومعه رفت و به عبادت مشغول شد و آن دیگری در خانه ماند و به پرستاری مادر مشغول شد.
چندی که گذشت برادر صومعه نشین مشهور عام و خاص شد و از اقصی نقاط دنیا، عالمان و عرفا به دیدارش شتافتند و آن دیگری که خدمت مادر میکرد فرصت همنشینی با دوستان قدیم هم را نیز از دست داد و یکسره به امور مادر میپرداخت.
برادر صومعه نشین کم کم به خود غره شد که خدمت من ارزشمندتر از خدمت برادر است چرا که او در اختیار مخلوق است و من در خدمت خالق، و من از او برترم!
همان شب که این کلام در خاطر او بگذشت، پروردگار را در خواب دید که وی را خطاب کرد و گفت: «برادر تو را بیامرزیدم و تو را به حرمت او بخشیدم.»
برادر صومعه نشین اشک در چشمانش آمد و گفت: «خداوندا، من در خدمت تو بودم و او به خدمت مادر، چگونه است مرا به حرمت او میبخشی، آنچه کردهام مایه رضای تو نیست؟!»
ندا رسید: «آنچه تو میکنی ما از آن بینیازیم ولی مادرت از آنچه او میکند، بینیاز نیست. تو خدمت بینیاز میکنی و او خدمت نیازمند. بدین حرمت، مرتبت او را از تو فزونی بخشیدیم.»
#داستان
📚@adabpardis
«اختلال یادگیری در حوزه نوشتن »
👩🏻🏫با ارائه سرکار خانم راضیه جباری
کارشناسی ارشد روانشناسی
📆زمان :یک شنبه ۲ اردیبهشت ۱۴۰۳
⏰ساعت ۲۰
🔴در بستر اسکای روم
#انجمن_علمی_علوم_تربیتی_پردیس_شهید_رجایی_سمنان
#کانون_شعر_و_ادب_پردیس_الزهرا_سمنان
#انجمن_علمی_علوم_تربیتی_زینب_کبری_کازرون
[@educationalscienceAssociation]
[https://eitaa.com/adabpardis]
[https://eitaa.com/zeynabkobracfu]
دل نهادم به صبوری
که جز این چاره ندارم...
✍️🏻 سعدی
🔸️یکم اردیبهشت، روز بزرگداشت شیخ اجل، سعدی شیرازی گرامی باد🔸️
📚 @adabpardis
📣 فراخوان جذب نیرو در نشریه مهام
🔷 در زمینههای:
نویسندگی
ویراستاری
عکاسی
طراحی گرافیک
طراحی پوستر
فتوشاپ
ترجمه مقالات
جهت ثبت نام و اعلام همکاری لطفا فرم زیر را تکمیل نمایید :
https://survey.porsline.ir/s/wbcxW3zO
جهت پرسیدن سوالات خود و ارتباط باما به آیدی های زیر زیر در ایتا مراجعه نمایید.
@bahar_A81
@akram_sadati
#نشریه_مهام
@maham_cfu
❌کارگاه امشب به دلیل رخ دادن یک پیشامد ناگهانی برای استاد کنسل شد.
@adabpardis
📘 #داستان_کوتاه_خواندنی
مردی بود که هر روز برای ماهی گیری به دریا میرفت یک روز کلاهش را باد برد و بر روی آبهای دریا انداخت مرد به آن سمت دریا رفت و کلاهش را برداشت همان جا مشغول ماهی گیری شد. یک ماهی صید کرد و به خانه برد ،زنش ماهی را پخت هنگامی که مشغول خوردن بودند مرواریدی در شکم ماهی دیدند.
روزها گذشت و مرد دوباره بر حسب اتفاق به آن قسمت دریا رفت آن روز هم یک ماهی صید دوباره هنگام شام یک مروارید در شکم ماهی پیدا کرد، از فردا آن روز همیشه به آن قسمت دریا میرفت و هر روز یک ماهی یک مروارید .
تا یک روز پیش خود اندیشید چرا در شکم ماهی های این قسمت از دریا مروارید هست به خود گفت احتمالا در این قسمت از دریا گنجی از مروارید هست ،تصمیم گرفت به زیر آب برود و ان گنج را از دریا خارج کند.
یک روز به همان قسمت دریا رفت خودش را به دریا انداخت به امید گنج مروارید، اما هنگامی که به زیر دریا رسید نهنگی را دیدکه کنار صندوقی از مروارید بی حرکت است و به همه ماهی ها یک مروارید میدهد در این هنگام نهنگ به سمت، مرد رفت و گفت شام امشب هم رسید، طمع مردم باعث شده تا من که سالهاست توان شنا کردن را ندارم زنده بمانم، مرد از ترس همان جا خشکش زد نهنگ به او گفت من یک فرصت دیگر به تو دادم و گفتم توان شنا کردن ندارم اما تو که توان شنا کردنو را داشتی میتوانستی فرار کنی و مرد را بلعید.
در زندگی فرصتهای زیادی هست اما ما همیشه فکر میکنم دیگر فرصتی نداریم در همین جاست که زندگی خود را میبازیم.
گاه طمع زیاد داشتن است که فرصت زندگی را از ما میگرد.
#مجموعه_داستانها_و_حکایتهای_آموزنده
📚 @adabpardis