💞دلنوشته💞
-امّا تو قدری تُند میروی. من به تو نمیرسم.
این فاصله، برای چیست؟
+برای آنکه به تو بفهمانم از اینگونه
حرفزدنت دلگیرم.
-امّا هرچه بر فاصله بیفزایی، پیمودنش
مشکلتر میشود. هر چه از من دور شوی،
صدای هم را - در این معرکهی عبور - کمتر
میشنویم، میدانی که ″اشتباه شنیدن″ چقدر
غمانگیز است؟ هیچ میدانی اگر یک روز
حرفی را از من نَقل کنی که من گفتنِ آن را
انکار کنم و تو شنیدنِ آن را اِصرار، چه پیش
خواهد آمد؟ تأسّف ... تأسّف ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من امروز سوتی ندادم حسابی ضایع شدم صبح رفتم بانک ، چک داشتم باید میخوابودندم به حساب ، تا رسیدم دیدم اصلا هنوز هیچ کاری انجام نشده و ملت منتظرن و سیستم ها شون قطع بود ملت هم همه ناراحت ،منم روی یه صندلی آرووم نشستم که بلاخره نوبتم بشه خلاصه سیستم ها درست شد و یکی یکی صدا کردن ،وقتی نوبت من شد رفتم و چکارو که قبلا پشت نویسی کرده بودم و همه کارش انجام شده بود دادم به متصدی بانک متصدی بانک رسید کردو فیشارو تحویل داد ، بعدش با یه لبخند تابلو پرسید کارتون همین بود منم به خنده اون یه لبخند ملیحی زدم و گفتم آره تا بلندشدم بیام یادم افتاد وای خاک به سرم اصلا کارمن احتیاجی به سیستم نداشت من چرا اون همه اونجا معطل شدمبیشتر از همه خنده متصدی ناراحتم کرد و اینکه اصلا بهم نگفت خانم کارشما احتیاجی به سیستم نداشت زودتر تحویل میدادی و میرفتی خیلی ضایع شدم
😂😂😂😭😭😭
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ⸯⸯپینتـــرستـــــ فــــ𝐅𝐨𝐨𝐃ـــودⸯⸯ😋🍕
#آشپـــزی 🍜 ִֶָ🍕 ݁. ݁
#غذا 🍡💛 ִֶָ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستانک
بین اهل ایمان معروف است که یکی از علمای اهل سنت، که در بعضی از فنون علمی، استاد علامه حلی است کتابی در رّد مذهب شیعه امامیه نوشت و در مجالس و محافل آن را برای مردم میخواند و آنان را به شيعه بدبين ميكرد، و از ترس آن که مبادا کسی از علمای شیعه کتاب او را ردّ نماید، آن را به کسی نمیداد که نسخهای بردارد.
علامه حلی همیشه به دنبال راهی بود که کتاب را به دست آورد و ردّ کند. ناگزیر رابطه استاد و شاگردی را وسیله قرار داد و از عالم سنی درخواست نمود که کتاب را به او امانت دهد.
آن شخص چون نمیخواست که دست ردّ به سینه علامه حلی بزند، گفت: «سوگند یاد کردهام که این کتاب را بیشتر از یک شب پیش کسی نگذارم.»
مرحوم علامه همان مدت را نیز غنیمت شمرد. کتاب را از او گرفت و به خانه برد که در آن شب تا جایی که میتواند از آن نسخه بردارد.
مشغول نوشتن بود كه درب خانه به صدا در آمد و هنگامي كه علامه حلي در را باز كرد شخصي گفت : مي خواهم امشب مهمان شما باشم.
علامه حلي گفت : بفرماييد ؛ اما امشب نمي توانم پذيرايي كنم و انشاء الله فردا در خدمتم.
آن شخص را به اتاقي راهنمايي كرد و خود مشغول نوشتن شد، شب به نیمه آن رسید، خواب بر ایشان غلبه نمود.
وقتی از خواب بیدار شد، كتاب را كاملا نوشته شده ديد كه آخر آن نوشته شده بود:
کَتَبَه بخط الحجه [این نسخه را حجت نوشته است.]
منبع📚: نجم الثاقب ؛ باب هفتم ؛ حكايت 15 ؛ صفحه 452
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کنار همسرت وقتی تو حسی این و بگو بذار حال کنه🫀🫀
تو خودت نمیدونی ولی من واقعا بهت نیاز دارم، درست مثل اون کسی که وسط اقیانوس یه شاخه درخت میخواد تا غرق نشه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستانک
طوبا خانم که فوت کرد، «همه» گفتند چهلم نشده حسین آقا میرود یک زن دیگر میگیرد.
سه ماه گذشت و حسین آقا به جای اینکه برود یک زن دیگر بگیرد، هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
ماه چهارم خواهرش آستین زد بالا که داداش تنهاست و خواهر برادرها سرگرم زندگی خودشان هستند، خیلی نمیرسند که به او برسند.
طلعت خانم را نشان کرد و توی یک مهمانی نشان حسین آقا داد.
حسین آقا که برآشفت، «همه» گفتند یکی دیگر که بیاید جای خالی زنش پُر میشود. حسین آقا داد زد جای خالی زنم را هیچ زنی نمیتواند پر کند. توی اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
«همه» گفتند یک مدتی تنها باشد مجبور میشود جای خالی زنش را پر کند. مرد زن میخواهد. حسین آقا ولی هر پنجشنبه میرفت سر خاک.
سال زنش هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت. «همه» گفتند امسال دیگر حسین آقا زن میگیرد. سال دوم و سوم هم گذشت و حسین آقا زن نگرفت.
هر وقت یکی پیشنهاد میداد حسین آقا زن بگیرد، حسین آقا میگفت آنموقع که بچهها احتیاج داشتند اینکار را نکردم، حالا دیگر از آب و گل درآمدند. حرفی از احتیاج خودش نمیزد، دخترها را شوهر داد و به پسرها هم زن، اما وعده پنجشنبهها سر جایش بود.
«همه» گفتند دیگر کسی توی خانه نمانده، بچهها هم رفتهاند، دیگر وقتش است، امسال جای خالی طوبا خانم را پر میکند. حسین آقا ولی سمعک لازم شده بود، دیگر گوشهایش حرفهای «همه» را نمیشنید.
دیروز حسین آقا مُرد. توی وسایلش دنبال چیزی میگشتند چشمشان افتاد به کتاب خطی قدیمی روی طاقچه، دخترش گفت خط باباست، اول صفحه نوشته بود:
«هر چیز که مال تو باشد خوب است، حتی اگر جای خالی «تو» باشد، آخر جای خالی توی دل مثل سوراخ توی دیوار نیست که با یک مُشت کاهگل پر شود. هزار نفر هم بروند و بیایند آن دل دیگر هیچوقت دل نمیشود.»
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💞دلنوشته💞
از صبحی به صبح دیگر
برای دیدنت قدم میزنم
و "تو" تنها با تابشِ آفتاب
در بستر چشمانم طلوع میکنی..
چای امروز صبح را به یاد من بنوش
که من برای دوست داشتنت
از سراب شب گذشته ام ......
حضرتِ واژه های عاشقانه ی
شعرهای من
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
همسایه ما پنج تا دختر داشت دخترهاش تو سن کم خیییلی خواستگار داشتن زود هم ازدواج میکردن
خلاصه دختر چهارمی رو که دادن عقد کنونش توخونه یه عقد مختصر گرفتن
منو دختر عموم پیش هم نشسته بودیم داشتیم از عروس حرف میزدیم
یه دفعه من گفتم خوبه خوشگل نیستن این همه خواهان دارن خداشانس بده
فرداپس فردا دختر آخری رو هم میدن به برادر این دومادشون ...😏😏😉
یه دفعه دیدم یکی گفت به تو چه😳😳😳برگشتم پست سرم دیدم خواهر کوچیکه عروسه😱😳😱😱
یعنی از خجالت آب شدم تا آخر مجلس همش میگفتم خدا کنه به مادرش چیزی نگه همسایه ایم چشم تو چشم میشیم زشته😒😒😒
نتیجه اخلاقی.اولن حسودی نکنید دوما غیبت نکنید سوما قبل از غیبت اطراف رو چک کنید والا اگه کسی آشنایی نبود شروع کنید 😜😜😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
وقتی من عقد کردم ۱۴ سالم بود شدیدا بچه بودم بعد بعد از ظهر عقد کردیم تومحضر شبش اومدیم خونه مادربزرگ شوهرم ک شام بود همه بزرگترای فامیلشونم بودن.....
خلاصههههه همه شام خوردن دیگه میخاستن برن اومدن با من دست میدادن منم بجای اینکه بلند بشم مثلا احترام کنم اینجوری نشسته بودم🙋♀🙋♀....😂😂😂
اینجوری به فامیلاشون نگاه میکردم🙄🙄و دست میدادم😂از آخر دختر داییم اومد گفت خاک توسرت خوب پاشو زشته دیگه اونجا بود ک فهمیدم باید پاشم😝😝
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#خانه_داری ᭄🏡
اگه تخم مرغ افتاد روی زمین و شکست،خیلی راحت جمعش کن🥚🧂
𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷𖧷
💞
14.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پیتزا با خمیر مرغ🍕
مواد لازم :
تخم مرغ ۱ عدد
پنیر پارمسان ۲ ق غ
فیله سینه مرغ ۴۰۰ گرم
پنیر موزارلا ۱۰۰ گرم
فلفل سیاه ¼ ق چ
سس گوجه ۳ ق غ
پودر سیر ½ ق چ
ادویه ایتالیایی
نمک ½ ق چ
💞دلنوشته💞
به پاهای خودت
موقع راه رفتن نگاه کن...
داٸما یکی جلو هست و یکی عقب...
نه جلویی بخاطر جلو بودن مغرور میشه...
نه عقبی چون عقب هست شرمنده و ناراحت...
چون میدونن شرایطشون داٸم عوض میشه...
روز های زندگی ما هم دقیقا همین حالته...
دنیا دو روزه...
روزی با تو ، روزی علیه تو...
روزی که با تو هست، مغرور نشو...
روزی که علیه تو هست، ناامید نشو...
زیرا هر دو مایه آزمایش تو هستند..
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•