مامان من خیلی اصرار داشت من خط خوبی داشته باشم ، نه که دایی هام همه مدل دکتری مینویسن دوست نداشت منم مثل اونا بشم . خلاصه از کودکی منو به زور میفرستاد کلاسهای خطاطی با قلم دوات . 9 ساله بودم که تابستون منو برد ثبت نام کرد تو یه کلاس خطاطی که توسط یه استااااااد خیلی مهم و مطرح برای دانشجوها و بزرگ سالان بود ، اینکه چطور مسئولشو راضی کرده بود منم ثبت نام کنه بمااااند . سرتونو درد نیارم من فنقل بچه وسط اون همه ادم بزرگ که همه مرید اون استاد خطاطی بودن . یه بار دیر میرسیدم ، یه بار حوصله م سر میرفت ، یه بار گشنه م میشد و ...
هر جلسه هم از شدت بلد نبودن دو سه بار نوک قلمم میشکست میبردم میدادم میتراشید ، یعنی قاط میزد بینوا از دستم . همیشه هم غضبناک نگاهم میکرد ، یه بار هم دوات ریخت تو کیفم کلی گریه کردم ، خلاصه اینکه حسابی از دستم عصبی بود منم نشستم رو صندلیم هی صندلی رو بازی دادم ، تصور کنید یه کلاس بززززرگ سکوت مطلق هنه حس هنروری گرفتن ، استاد غصب الود ، یه هو زارتی صندلی من که هی بازیش میدادم به پشت افتاد رو زمین ، منم موندم توش از این دسته دارا بود نمیشد بیام بیرون پاهام رو هوا ، استاده اومد بالا سرم داد زدددد تو نمیتونی حتی رو صندلیت بشینیییییییییی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨در قدیم مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقشهايی را رسم كنن، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند. كسانی كه در اين كار مهارت داشتند دلاک ناميده می شدند. دلاك ، مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد ميكرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ماند.
روزی شخصی که می خواست پهلوان به نظر آید پیش دلاك رفت و گفت بر شانهام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روی زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد.
پهلوان از درد داد كشيد و گفت: "آی ! مرا كشتی. دلاك گفت:" خودت خواستهای، بايد تحمل كنی،"
پهلوان پرسيد: "چه تصويری نقش می كنی؟" دلاك گفت: "تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم." پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟
دلاك گفت:" از دُم شير. "پهلوان گفت:"نفسم از درد بند آمد، دُم لازم نيست."
دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد" كدام اندام را می كشی؟"
دلاك گفت: "اين گوش شير است."
پهلوان گفت:" اين شير گوش لازم ندارد، عضو ديگری را نقش بزن."
باز دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو كرد، پهلوان فغان برآورد و گفت: "اين كدام عضو شير است؟" دلاك گفت: "شكم شير است." پهلوان گفت: "اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد."
دلاك عصبانی شد، و سوزن را بر زمين زد و گفت: "در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است."
خیره شد دلاک و پس حیران بماند
تا بدیر انگشت در دندان بماند
بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد
گفت در عالم کسی را این فتاد
شیر بیدم و سر و اشکم کی دید
اینچنین شیری خدا خود نافرید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥕🥬🥒🥦
#فیلم_آموزشی
#فیلم_آموزش_ایده_تزیین_گل_با_تربچه
#سفره_آرایی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
شوهر من هم مثل بقیه آدما هم رفتارهای خوب داره و هم بد و خوشبختانه رفتارهای خوبش خیلی بیشتره.آدم ساده و خوش قلبیه.بسیار کم توقع .هر کاری از دستش بر بیاد برای دیگران انجام میده.حتی غریبه ها.بارها شده تو مسیرش به راننده هایی که تو جاده ماشینشون خراب میشه کمک کنه.از نظر مالی هم خیلی به دیگران کمک میکنه.اصلا دنبال جبران کارش هم نیست.منو خیلی دوست داره.بهم میگه عشقم.روزی ۱۰ بار زنگ میزنه و پیام میده.در حد توانش بهترینها رو برامون میخره.تو مخارج بچه ها کم نمیزاره و غر نمیزنه.چون غیرانتفاعی درس میخونن.
امیدوارم زندگی همه دوستان مجازیم پر شور و عشق باشه.خدا حافظ آقایون باشه.
گلی ام🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ترفند خیاطی
#ترفند_خیاطی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍋لیموترش انتخاب خوبی برای تمیز کردن شیرآلات است.اگر مقداری لیموترش روی شیرها بمالید نه تنها تمیز می شود، بلکه بوی خوبی نیز داخل فضای سرویس بهداشتی میپیچد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند.
پدر رو به دخترش گفت:دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم.
دختر رو به پدر كرد و گفت: من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.
پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.
دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم،
اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد!
این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛
هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي. رها كنیم،
اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد!
و اين يعنی عشق...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼
🍃🌺🍂
🍂🍃
🌸
#ایده_متن_دلبری
#ویژه_ارسال_به_همسر
ایده برای سرکار، وقتی دوس دارین اقایی به شما فکر کنه:
مهربونه من؟😍
خدا قوتت بده که اینقدر با پشتکار، زحمت میکشی.
لطفا برای رفع خستگی، یه ذره به یه خووووشگل مهربون (من) فکر کنین تا از مینی مولکول های قلبتون، انرژی زیادی آزاد بشه🙈🙈🙈💋
با تشکر خانم دلبرت😊💋❤️
عاشقانه های دونفره 👇
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من حدودا کلاس دوم ابتدایی بودم
خواهرمم کلاس پنجم
ی روز مادرمو پدرم گفتن ما میخوایم بریم خرید ساعت حدودهای ۱۰ صبح بود
و ما شیفت بعدازظهر بودیم و باید ساعت ۱۲ونیم میرفتیم مدرسه
به ما گفتن که نرید یوقت بیرون اگه تا ۱۲ نیومدیم ناهار بخوریدو برید مدرسه
بعد رفتنشون خواهرمو یهو برق گرفت که پاشو لباس بپوش تا برسیم دو ساعت میشه 🙄درحالی ک تا مدرسه یه ربع راه بود فقط
ما حاضر شدیمو سر راه رفتیم خونه دوستمون که باهاش تا مدرسه بریم از قضا مادرش اون روز آش درست کرده بود و از ما دعوت کرد بیایید زوده حالا باهم آش بخورید و برید
ما عم غافل از همه جا رفتیم ی دو ساعتی نشستیم تا آش آماده بشه بخوریم و بریم
از اونور ک پدرو مادرمون کارشون زود تموم میشه و همون موقع بر میگردن خونه و میبینن که بله ما خونه نیستیم
و تموم شهر فامیل دوست آشنا دنبال ما بودن و راه مدرسه تا خونه رو ۱۰۰بار دنبال ما زیر و رو کرده بودن
خلاصه بعده دو ساعت که ما رسیدیم جلو در مدرسه مامانمونو با وضع خیلی بد دیدیم ک فقط اشک میریخت بعد دیدنمون و آشکار شدن موضوع واسشون
حسابی از خجالتمون در اومد
این شد ک اون روز حسابی کتک خوردیمو گریه کردیم به خاطر خواهر بزرگمون😐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جذابترین لقمه ساندويچي بدون مرغ و گوشت همینه ،حتماامتحانش کن 🥰 توتابه ،يا تو فر و سرخ كن ميتونيد سرخ كنيد نوش جان.
مواد لازم:سيب زميني متوسط ٢عدد،پياز بزرگ ١عدد،١عدد فلفل دلمه قرمز نگيني،ادويه نمك فلفل،سياه زردچوبه پاپريكا،اويشن،پنير پيتزا ١پيمانه،نون لواش
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودم . کشتی کوچکی پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتی کوچک ، در گردابی در حال غرق شدن بودند. یکی از بزرگان به کشتیبان گفت : این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنی ، برای هر کدام پنجاه دینار به تو می دهم .
🔸کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکی از آنها را نجات داد ، ولی دیگری غرق شد.
به کشتیبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ای نداشت .
🔹کشتیبان خندید و گفت : آنچه تو گفتی قطعی است که عمر هر کسی به سر آمد ، قابل نجات نیست ، ولی علت دیگری نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکی بیشتر از آن هلاک شده بود.
🔸زیرا سالها قبل ، روزی در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید ، ولی در دوران کودکی از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه ای خورده بودم .
🔹گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود که :
کسی که کار شایسته ای انجام دهد ، سودش برای خود او است . و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است .
✍️تا توانی درون کس متراش
کاندر این راه خارها باشد
کار درویش مستمند برآر
که تو را نیز کارها باشد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه
من 29 سالمه و اقامونم 32 و دوتا فرزند داریم.
تجربم اینه که اگه متوجه #خیانت همسرتون شدین، به روش نیارید و #محبت رو بیشتر کنید. ببینید کجا کم گذاشتین، جبران کنید.
من سه ماهه باردار بودم که متوجه خیانتش شدم. سرصدا و ابروریزی کردم پیش خانواده ها، ولی بدتر شد. گفت: اون خانم رو دوست دارم. میخوام باهاش باشم.
❌ چون ابروش رو پیش خانوادش بردم، هرچی از من میدونست وهرچی توی ده سال زندگی درباره خانوادش گفته بودم، بهشون گفت. حتی گفت: شب عروسیمون من دختر نبودم و...
شبا میرفت تو اتاق در رو می بست، شروع به پیام بازی میکرد. منم پشت در قفل #گریه میکردم. بعد یک ماه #قهر، #دعوا و #استرس توی یکی از دعواها گفت:
❌ همیشه شلخته ای. هیچ وقت با من بگو بخند نکردی. دائم #غر میزنی. تو حتی با خانواده خودتم نمی تونی بسازی...
وای! اینا بد و بیراه نبود، اینا #درد_دل_شوهرم بود. از اون به بعد باب میلش شدم. من لباس کهنه تو خونه یا مهمونی میپوشیدم تا پس انداز کنیم، خونه بخریم!
✅ رفتم هرچی لباس کهنه بود، ریختم سطل اشغال و یک رژ، کرم و ریمل خریدم. از همه مهمتر اخلاقم رو بهتر کردم.
اول شروع کردم با بچهها #بازی کردن و خندیدن. دخترم ذوق میکرد. میگفت: مامان! همیشه میشه اینجوری باشی؟ حواسم اصلا به تنهایی دخترم نبود تو این چند سال.
✅ بعد چند روز وقتی با بچهها میخندیدیم، دیدم شوهرم اومد قاطی بازی ما شد و اینجوری شد که اون خانمه رفت پی کارش و الان خیلی خوشبختم 😂😄
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•