eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرص ظرفشویی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🌸🍀 چند دقیقه بعد با فاصله ازم نشست و گفت زهره... دلخور نگاهش کردم .. نگاهش رو پایین اند
داستان زندگی🍀🌱 نزدیک سه ماه از عقدمون میگذشت .. هنوز به کسی، حرفی در مورد رابطمون و شرایطم نگفته بودم .. مامان هر بار که من و میدید میگفت مبادا جلوگیری کنی.. بزار زودتر حامله بشی و من تو دلم به این فکر مامان میخندیدم .. فقط منتظر معجزه بودم و معجزه برای من ازدواج لیلا بود.. مطمئن بودم اگر لیلا ازدواج کنه احمد ازش دلسرد میشه و من برای این اتفاق هر روز و هر لحظه دعا و نذر میکردم .. نامزدی رضا بود و من بیشتر به خونه ی مامان میرفتم .. احمد اجازه نمیداد ملیکا رو همراه خودم ببرم و میبرد پیش مادرش.. من از این دیدارهاشون عذاب میکشیدم ولی کاری از دستم بر نمی اومد.. رضا و مریم عقد کردند و قرار شد بعد از ازدواج طبقه ی بالای خونه ی مامان زندگی کنند.. مریم دختر مهربون و متینی بود و همگی دوسش داشتیم .. شب وقتی از مراسم جشن عقد به خونه برگشتیم احمد بعد از پیاده کردن من به دنبال ملیکا رفت .. برگشتشون خیلی طول کشید و من نگران شده بودم .. نه شماره ای از خانواده اش داشتم نه آدرسی ... از استرس ناخنم رو توی دستم فشار میدادم و زل زده بودم به حرکت سریع عقربه های ساعت... در باز شد و ملیکا با بادکنک قرمز قلبی شکلی که تو دستش بود وارد شد .. سریع بلند شدم و گفتم کجا موندید مردم از دلشوره.... ملیکا بادکنک رو به سمتم گرفت و گفت ببین مامان بادکنکشو داد به من .. نگاهی به بادکنک انداختم روش به خارجی نوشته بود تولدت مبارک .. لبخند تصنعی زدم و پرسیدم تولد مامانت بود؟ نگاهی به احمد انداختم که به اتاق من رفت .. ملیکا گفت آره .. بابام واسش گل خریده بود و ... احمد از اتاق بیرون اومد و با تشر گفت ملیکا...چی گفتم بهت؟ ملیکا لب ورچید و به اتاق خودش رفت .. احمد یه چیزایی رو تو یه نایلون گذاشت و به سمت در رفت .. با عصبانیت گفتم تو که میخواستی واسش گل بخری چرا .. نموند بقیه حرفم رو بزنم ..بیرون رفت و چند دقیقه دیگه برگشت .. چیزی تو دستش نبود.. جدی و خشک کنارم نشست و گفت زهره میخوام باهات حرف بزنم ولی خواهش میکنم سکوت کن و تا آخرش گوش بده... نمیدونم چرا دلشوره گرفتم .. سرم رو تکون دادم و گفتم میشنوم .. دستهاش رو تو هم گره زده بود و به هم میمالید .. گفت ببین زهره ..تو خیلی دختر خوبی هستی..خیلی..تو میتونی هر مردی رو خوشبخت کنی ..من.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دستبند •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خدمت دوستان عزیز با توجه به خانمی که گفتن تجربه درباره توکل به خدا خواستم تجربه خودم رو بگم من 33 ساله هستم زمانی که کنکور داشتم مریض شدم و یه کیست داخل جمجمه ام بود که پزشکان زیادی ناامید کردند، و با رتبه خیلی خوب دانشگاه تهران قبول شدم ولی به خاطر بیماری تو بیمارستان بستری شدم و امیدم رو از دست ندادم و همه چیز رو سپردم به خدا خدا خیلی کمکم کرد و با دعای خانواده به خصوص مادر و دعای ائمه عملم با موفقیت انجام شد و رفتم دانشگاه بعدها متوجه رفتار اطرافیان و فامیل میشدم که من به خاطر بیماری که داشتم دیگه نمیتونم ازدواج کنم ولی باز هم توکل به خدا کردم و مطمئن بودم که خدا کمکم می‌کنه و بعد مدتی از جایی که فکرش رو هم نمی‌کردم با فردی ورزشکار ازدواج کردم که همه اطرافیان و فامیل تعجب کردند و خدا رو خیلی شاکر هستم همیشه توکلتون به خدا باشه و هیچ وقت ناامید نشید ، با خدا هر غیرممکنی، ممکن می‌شود، ان شاالله همیشه سلامت و شاد باشید ❤️❤️❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌به عقل جن هم نمیرسه♡ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌀اگه دوس ندارید برنج‌تون ته دیگ ببنده، از این ترفند استفاده کنید 🍚🍚 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 لطفا قاتل نباشید !!! شب عروسی برادرم، وقتی مادرم کتش رو تنش می کرد، یه حس غریبی داشت نگاهش ! پیشونیش رو بوسید و بهش گفت : هیچ وقت قاتل زنت نباش ! چشم های برادرم از تعجب گرد شده بود، کم مونده بود غش کنه بنده خدا مادرم دستش رو گذاشت روی شونه هاشو گفت : قاتل نباش پسر ! وقتی خانومت برات آشپزی می کنه بگو دستت درد نکنه خانوم ، عالی بود. وقتی خانومت رنگ رژشو با پیرهنش ست می کنه ، بگو همه رنگی به صورتت میشینه عزیزم زنانگی زن ها در دیده شدنه در تعریف شدن از کارشون در تأیید هنرشون اونوقته که جون می گیره و موندگار میشه ریشه می دوئونه توی بند بند زندگیت قاتل نباش پسرم اگر احساس زنی را نادیده بگیری مثل گل های ناز ، توی گلدون قهر می کنن و دیگه هرگز شادی رو به دلشون راه نمی دن! کم کم دلسرد می شن ، پژمرده میشن مادرم راست می گفت من مرده های متحرک زیادی رو به چشم دیده بودم که هنوز در کنار قاتلشون ، ادای زندگی کردن رو در می آوردند مادرم حق داشت ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۳ راز رنگ لباس که هر کسی باید بدونه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خسته نباشید میخوام در مورد تجربه ای بگم براتون که باعث شد زندگیم گلستون بشه من با شوهرم سنتی ازدواج کردم ولی در طول آشنایی عاشق هم شدیم اما نمیخوام الان از ازدواج و شوهرم بگم میخوام از مادرم بگم تا زمانی که میخواستم عروسی کنم مادر خودم رو فرشته ی تمام و کمال میدیدم و بهش ایمان کامل داشتم اما کم کم دیدم نسبت بهش عوض شد مادر من دوس داره ک به تمام حرفاش و خواسته هاش گوش کنیم و قبول کنیم که درست میگه و قانعمون میکنه که تمام کارای روزمره رو براش بگیم این اخلاقش بد نبود تا زمانی که من و دو تا از برادرام مجرد بودیم اما مسئله زمانی بد یا بهتره بگم افتضاح شد که بردار بزرگم ازدواج کرد مرتب گلایه میکرد که زنش بد اخلاقه بد رفتاره من ازش بدم میاد در صورتی که رفتارای زن برادرم نتیجه اشتباهات خودش بود و متوجه نمیشدیم بریم سراغ دوران عقدم که سختیای زیادی به من و شوهرم دادن راستش از همون اول به وصلت نه این که راضی نباشن به خاطر دوری ناراحت بودن دلیل دیگه هم سنت که اجازه نمیدادن برم پیش شوهرم و دو روز کنارش باشم یا یک هفته اما شوهرم پنج شبه شب میرسید و شب جمعه میرفت این بیشتر خستش میکرد تا این که با مشاور نزدیکی صحبت کردم و ازش خواستم با پدر و مادرم صحبت کنه تا کمی سختگیری کمی داشته باشن و کمی کوتاه بیان این سختگیری ها باعث شد شوهرم نسبت به پدر و مادرم دلسرد و دل چرکین بشه و تا الان که دخترم ۴ ماهش شده صاف نشه نصحیتهایی دارم برای مادرای گلی که دختر و یا پسرشون ازدواج کرده و رفتار خوبی با خونواده مقابل ندارن و جدایی از این ها به دختر یا پسرشون میگن با خونوادش خوب نباش یا پشت سر اون خونواده بد بگن که اون بچه هم سرد میشه مادرا پدرا خواهش میکنم ازتون مگه شما خوشی و خوشبختی فرزندتون رو نمیخوایین ؟! خوب اگه میخوایین این کار رو باهاش نکنین 👇 این اشتباهه که بگین رفت و آمد نداشته باش حتی اگه بد باشن و بد حرف بزنن و بد رفتاری کنن خواهشا نخوایین که جدا کنین بیشتر حرف من با مادرایی هستش که دختر شوهر دادن مادر گل من میگفت شوهرتو جدا کن از خونوادش در صورتی که بهش میگفتم مادر من خوبه برادرام نیان خونه و زناشون اجازه ندن که پسراتو ببینی ؟! این حرفا نتیجه ای جز ناامیدی و دل شکستن نداره یه ایراد دیگه ای که پدر و مادرم دارن اینه که خودرای هستن و میخوان نشون بدن که حرف خودشون درسته و حتی به حرف طرف مقابل گوش نمیدن مگر این که بلندتر حرف بزنین که این کار باعث میشه دلشون بشکنه خوب این خیلی بده بازم میخوام بگم این ایراده واسه خونواده هایی که بی منطق هستن و احساسی رفتار میکنن که اگه دختر خودشون یا پسرشون مقصر هم باشه بازم طرف فرزندشون رو میگیرن ، خوب دل طرف مقابل رو میشکنن و باعث میشه که رفت و آمد کم بشه یه ایراد دیگه که به خصوص پدرم داره خیلی برای پزشک جامعه ارزش قائله که اشتباهه ، شوهر من لیسانسه هستش و خودم هم دکتر نشدم و لیسانس هستم در صورتی که پدرم موفقیت رو در دکتر شدن میدونست ولی مدرک عقل و شعور نمیاره خلاصه که هر پدر و مادری بچشون عزیزه اما فرق نباید بزارن فرق گذاشتن و اون بچه رو کمتر از دیگری دیدن باعث میشه اعتماد به نفس بچشون بیاد پایین و اون یکی بچشون پررو بشه و مغرور خواهش میکنم تجربه ی من رو بزارین ممنونم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
درب کابینت‌ها رو اینطوری تنظیم کن بسیار کاربردی و ضروری •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چون چند وقت نبودم یه سوتی دیگه هم بفرستم 💃 خاله ی من سوئد زندگی میکنه خیلی ایران نیست هر وقت هم میاد من نیستم پس وقتی بیاد من کلا خونه مادربزرگم اقامت میکنم دایی کوچیک من خیلی شیطونه خالم هم قدش کوتاه تپل هم هست( به قول خودش تو پره 😂) داییم همیشه خالم و سوژه میکنه خب خیلی توضیح دادم بریم سراغ سوتی یه روز دوست خالم اومده بود خونه مادربزرگم خالم و ببینه بعد تو آشپز خونه در حال حرف زدن بودیم بعد جوری نشسته بودیم دوست خالم از داخل هال دیده نمیشد بعد داییم طی یک حرکت انتحاری پرید توی آشپزخانه و پلاستیک روی اپن و برداشت انداخت روی سر خالم بعدم داد زد کلوچه نادرییییییییی 🤪🤪🤪🤪 بعد نگاش افتاد به دوست خالم من که خشک شده بودم خالم که هیچی یاد قیافش می افتم می گورخم 🙂 بعد دوست خالم سریع پا شد منم کم کم از شک بیرون اومدم 🙂😊 ولی خالم پدر داییم و در آورد 😂 ( البته دایی جان هنوزم قربونش برم مثل قبله ) حالا عمق فاجعه اینه که داییم خواستگار خواهر کوچیک تر این خانم بوده 😂 ماجراهای دو اسکل •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه سوتی از خودم بگم  سر سفره ی عقد عاقد بعد از دوبار پرسیدن و کلی ناز کردن من گف برای بار سوم میپرسم عروس خانوم وکیلم تو ذهنم چندتا جملرو چیدم تا بگم ، خواستم بگم با توکل به خدا و اقا امام زمان و اجازه ی پدر و مادرم بله ، هول شدم نمی دونم چیشد چطور گفتم با اجازه ی امام پدرمو اقا مادرم بعد گفتن این کلمه تازه دوزاریم افتاد چی گفتم سریع درستش کردم گفتم ، اینقدر بد خیط و ضایع شده بودم که نگو 😅😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•