eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام به همه دوستان در رابطه با شغل خانم ها در خارج از خانه دوست داشتم نظرمو بگم. من ۲۱ سالمه و دانشجوی هوشبری هستم👩‍🎓 عاشق رشته خودم و احترام پرستیژ کاری و موقعیت اجتماعی که درجامعه و محیط کاری بدست میارم هستم. آدم باید دنبال علائقش بره و چه خوب که توی همین زمینه بتونه رشد کنه تا زمانی که علایق خودت رو بهش توجه نکنی چطور میتونی ادعا کنی کسه دیگه ای رو دوست داری💔 یکی آرایشگری رو دوست داره یکی کار خونه و یکی هم ترجیح میده درس بخونه و... پس به صرف کار داشتن و رسیدن به استقلال نباید خانم خودش رو مجبور به کار کنه و همین باعث پیر شدن و ضعیف شدنه خانم ها میشه 🔴 نظر خانمی رودیدم که گفتن زن اگر وارد جامعه مردان بشه روحیه لطیفشو از دست میده و نمیتونه به مسائل خونه و خانواده رسیدگی کنه،من به شخصه هر خانم کارمندی رو که میشناسم توجه و رسیدگیش به منزل بیشتر نباشه کمتر نیست و موضوع دیگه چرا پیوند میزنید به بانو فاطمه زهرا که ایشونم خانه دار بودن،در زمان ایشون کار خارج از خانه اصلا برای خانم ها تعریف شده نبود و درفرهنگ عرب جایی نداشت😔 توی همون زمان هم خانم ها هم درکار مثلا کشاورزی به همسرشون کمک میکردن و هم خانه‌داری اصلا به گونه متفاوتی بود یه خانوم باید نون میپخت ماست و پنیر درست میکرد سرکه و... نه خانومای الان که لباساشونو لباس‌شویی ظرفارو ماشین ظرف‌شویی و واسه غذا هم دودقیقه ای گاز باشه که آماده کنن 😂 بعضا تنبلی و خواب تاظهر رو اسمشو میذارن خانه‌داری😄🤔 توی جامعه امروز دیگه یه دست صدانداره دیگه خانم نمیتونه پشت آقاش باشه هردو باید کنارهم باشن!اما شغلی که مناسب شخصیت و روحیه شما باشه.😊 موفق باشین و همیشه شاد🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جامدادی با مقوا •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌀ایده ساخت دیوارکوب زیبا با چوب 😍✌️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام وقت بخیر من کانالتون رو خیلی دوست دارم و مطالبشو میخونم در مورد شغل خانمها بحث پیش آمد دیدم بعضی از خانمها گفتن همسرشون با منت بهشون پول میده متوجه شدم بعضی خوشبختیها چقدر به ما نزدیکه و ما بهش بی تفاوتیم من همسرم چه اوایل ازدواج که در آمد کمی داشت و چه حالا که بعداز ۲۰ سال تلاش شکر خدا درآمد خوبی داریم همیشه در خرج کردن من و دخترمون رو در اولویت قرار داده بعد خودش سعی کرده همیشه بهترین چیزها رو برامون تهیه کنه اگرم جایی واسمون ولخرجی کرده و من گفتم چرا انقدر هزینه کردی یه جمله معروف داره که میگه ،خاک تو پولی که واسه (اسم من و دخترمون رو میگه ) خرج نشه من با حرف خانمها حالا دانستم که چه همسرخوبی دارم که تا حالا متوجه نشده بودم چون فکر میکردم همه مردها برای خانوادشون خرج میکنن و منتی نیست هر چند همیشه ازش تشکر کردم 😍 البته منم زن قدرشناسی هستم و همیشه توی تمام مسایل زندگی کنارش بودم و بهش قدرت دادم و هنوز بعد از ۲۰ سال ناز میکنم و لوند و قری هستم براش😜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍭 ایده جالب و دیدنی تزیین کیک 🍰🧁🎂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند وقت پیش زن دایی مامانم از آمریکا اومده بود مامانم شام دعوتشون کرده بود ما هم بودیم .از اون خانم باکلاسا بود منم دفعه اول بود میدیدمش .بعد از شام یه آهنگ خیلی شاد گذاشتیم .دخمل کوچولوی منم رقاص .شروع کرد به قر دادن.همه تشویق و.هی میگفتن دس دس دس....منم از بس کیف کرده بودم از اداهای دخترم یهو گفتم دس دس دس گور بابای اقدس.یه دفه چشمم افتاد به ماری جون(زن دایی مامانم)بدجور نگام میکرد گفتم حتما بیکلاس بازی درآوردم اینجوری نگام میکنه.مامانمم قرمز شده بود اشاره کرد بهم برم آشپزخونه.هی پیش خودم فکر میکردم حالا من از ذوق دخملی یه چیزی از دهنم پرید دیگه چقد همه جدی شدن حالاااااااااااااااا.رفتم آشپزخونه مامانم میگه چیکار کردی دختر اسم اصلی زن داییم اقدسه چون خیلی بدش میومده از این اسم تغییر داده به ماری. حالا فکر میکنه تو از روی عمد گفتی......منو میگی تا آخر مهمونی در آشپزخانه به سر بردم😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
منم یک سوتی یادم اومد با شوشو رفته بودیم مغازه عطر فروشی حالا من میخواستم جلوی شوشو و فروشنده ادعا کنم که خیلی از عطر سر در میارم و اینا شیشه های جلوی میزش رو بر میداشتم و بو میکردم و میگرفتم جلوی دماغ شوشو که این فلا عطره و بوش خوبه و بخریم . دیدمم هی مغازه دار ریسه میره و هیچی نمیگه منم گفتم چی شده بنده خدا دیگه نا نداشت بهم میگه خانوم اینا شیشه خالیه عطر توش نیست 😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بارم مامان شوشو بخش سی سی یو بستری بود من پیشش بودم خیلی حرف میزد گفتم مامان ببین بقیه خوابیدن بخواب برای قلبت بهتره ولی ول کن نبود .این دستگاهها هست ضربان قلبو نشون میده زیگزاکه یهو گفت این خطه که صاف بشه سوت بزنه میفهمم مردم منم حواسم نبود گفتم نه شما زودتر میفهمی این برای اینه که ما بفهمیم دیگه بنده خدا هیچی نگفت 😂😂😂😂😂😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من سه تا خاله دارم اینا خونهاشون خیلی بهم نزدیکه یه بار میرن خربزه میخرن میان همشون رو باز میکنن میبینن شیرین نیست اخرین رو خاله بزرگم باز میکنه میگه یه تیکه خوردم دیدم قنددددد😂 میگفت خاله هات گفتن مریم این چطوره گفتم از همشون بدتره همونا رو بخورید منم اینو میخورم اونا بهتره😂😂 خاله قالتاق در نقش خاله فداکار😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اولین ترم دانشگاه ما از دست ی استاد حسابی عصبی شده بودیم و استاد ساعت بعدیش ک خانم بود اومد سرکلاس قیافمونو ک دید گف چرا قیافه هاتون انقد داغونه و از این حرفا یدفه بچه ها شروع کردن ک این چ استادیه!خستمون کرده و ... بعد دیدیم اصلا ج نمیده یا مثلا لبخند میزد. بعدا فهمیدیم ای دل غافل ایشون همسر همون استاد بَدن!!ینی دیگ تو روش نمیتونستیم نگاه کنیممم اما خو یک کمی مراعاتمون کرد بعد از اون ماجرا..😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🌸🍀 کارت مغازه رو به سمت من گرفت و گفت فکر کنم یادم رفت کارت مغازه رو بهتون بدم .. خیره به چشمهام نگاه کرد و ادامه داد شاید کاری داشتید و خواستید زنگ بزنید .. زهرا به جای من کارت رو گرفت و تشکر کرد و از مغازه خارج شدیم .. همین که بیرون اومدیم زهرا گفت چه مرد مودب و متینی بود .. در جوابش فقط اوهوم گفتم .. دستم رو گرفت و گفت یه چی بگم زهره...حس میکنم این موبایل فروشه ..عمدن شماره اش رو داد .. یه جوری نگاهت میکرد .. انگار منتظر بودم که با یکی درد و دل کنم ... همه چی رو براش تعریف کردم ... زهرا با دهان باز گوش میداد .. حرفم که تموم شد زهرا گفت زهره الان بهم میگی؟ میگم بنده خدا چقدر بهم تخفیف داد ..کاش نمیرفتم مغازه اش .. دستش رو گرفتم و گفتم بیخیال حالا بیا بریم بچه ها منتظرند.. موهای زهرا رو بچه ها رنگ و مش کردند و منم یه آرایش ملایمی کردم... موبایلم رو برداشتم گفتم بزار زنگ بزنم احمد بیاد دنبالت شبیه عروسها شدی .. زهرا دستم رو کشید و گفت نه ..اون کلی کار داره ..بزار بیاد خونه ببینه.. رژ لبش رو کمی پاک کرد و با بچه ها خداحافظی کرد و رفت .. یک ساعت از رفتنش نگذشته بود که زنگ زد ... همین که تماس رو برقرار کردم زهرا گفت وااای زهره ... همین که از سالن در اومدم موبایل فروش صدام کرد و منم مجبور شدم برم مغازه ..آدرس خونه رو ازم گرفت گفت میخواد مادرش رو بفرسته خواستگاری .. تقریبا جیغ کشیدم و گفتم تو که آدرس ندادی؟ زهرا چند ثانیه سکوت کرد و گفت ببخشید ..نمیدونم چرا حس کردم مرد خوبیه ..هم آدرس دادم هم شماره تلفن خونه رو .. آه از نهادم بلند شد .. وقتی رویا موضوع رو فهمید با خوشحالی خندید و گفت آفرین به زهرا ..منم باید همین کارو میکردم .. از تو آبی گرم نمیشه .. با اینکه نمیخواستم به ازدواج فکر کنم ولی از این اصرار و پافشاری آقای کریمی خوشم اومده بود .. هیچ وقت تو زندگیم اینطور خواسته نشده بودم ... یه حس غرور بهم دست داده بود .. به محض اینکه پام رو گذاشتم خونه ، مامان شروع کرد به سوال و جواب کردن .. زنگ زدم به زهرا و گفتم دیگه به کی خبر دادی بگو بدونم .. زهرا خندید و گفت به مامان باید میگفتم تا آماده باشه ..راستی زهره آقا مصطفی گفت به خانواده اش در مورد ازدواج دومت هیچی نمیگه ، سپرد که ما هم چیزی نگیم .. البته گفت بخاطر حساسیت خودته .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام یاس هستم ممنون بابت کانال خوبتون من ۲۵سالمه سه ساله عقدم تو این سه سال خیلی سختی کشیدم و مشکلات زیادی داشتم بیشتر این مشکلاتم به خاطر خام و بی تجربه بودن خودم بود حدود سه ماهه که با کانال شما آشنا شدم چیزای زیادی یاد گرفتم زندگیم خیلی بهتر شده اما بازم اخلاق همسرم خوب نشده خیلی خسیسه و اصلا بااین که همیشه احساس نیاز میکنم و ازش تشکرمیکنم اما همیشه بهونه میاره مثلا میگه ندارم یا گرونه یا ضروری نیست تازه خریدی بعدا میخری . با این که میدونه من نیاز دارم مشکل دیگه اینکه ازم پنهون کاری میکنه خیلی پول داره زمین و خونه داره اما به من نمیگه اصلا من براش مهم نیستم هفته ای یکبار میاد دنبالم میریم بیرون اما اصلا باهام حرف نمیزنه احساس میکنم دوستم نداره با این که هیچی کم ندارم از همه ی دخترای فامیلمون بهترم 😢😢 همسرم فرزند آخر خانواده هست برادرا و خواهراش خیلی تو زندگیمون دخالت میکنن اونم همیشه حرفشونو گوش میکنه اونا هم خیلی بهم حسادت میکنن تو این مدت که عقدیم حتی یکبارم هم بهم زنگ نزدن پیش همسرم ازم بد گویی میکنن بهش میگن بهش رو نده پرو میشه و.. چکار کنم الانم برای گرفتن خونه میگه خونه رو باید حتما نزدیک مامانم بگیریم هرقدر هم که بهش میگم خونه رو یه جای بهتر بگیریم و نوساز تر توجهی نمی کنه بهونه میاره برای خرید جهیزیه هم اصلا نظر من براش مهم نیست با اینکه میخواد از شهر خودمون بخره ولی نه منو میبره نه نظرمو میپرسه سرویس چوب رو باید ایشون بخرن اما میگن تخت و مبل نمیخرم پول ندارم یا ضروری نیست هروقتم اومدم باهاش حرف بزنم دعوا مون شده نمیدونم چکارکنم چطور باهاش صحبت کنم که به حرفم گوش کنه به نیازام توجه کنه دوست دارم زندگیمو نجات بدم ولی نمیدونم چطوری و از کجا باید شروع کنم خیلی بی تجربه هستم کسی رو هم ندارم راهنماییم کنه ممنون میشم اگه کسی قبلا شرایطش مثل من بوده و الان زندگیش خوب شده بگه چکار کرده 🙏 کاش قبل از عقد با کانال شما آشنا می شدم شاید میتونستم بهتر انتخاب کنم و زندگیم بهتر میشد کاش قبل ازدواج‌ کمی بیشتر تحقیق میکردم بازم ممنون کانالتون عالیه ✍ برای ساخت یه سرنوشت تازه و زببا هیچ وقت دیر نیست •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بار تو یه جمع خییلی رسمی نشسته بودم یکی از فامیلمون که خیلی وقت بود ندیده بودمش هم اونجا بود در مورد کارش از پرسیدم ، خیییلی با جدیت و خیلی رسمی ازش پرسیدم که تهران کار می کنید ؟ گفت بلی دوهفته کار می کنم یه هفته آفم ، منم که اصلا توی یه فاز دیگه بودم گفتم جسارتا اون یه هفته دیگه رو چیکار می کنید و همه ترکیدند از خنده و من از خجالت مردم🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 _ من تو فکر این بودم که یه ماه چهار هفته داره و ایشون که دو هفته کار می کنن و یه هفته آف هستند اون یه هفته دیگه چیکار می کنن😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خسته نباشین همتون❤️ میدونم چالش جدیدتون چیز دیگه ایه ولی من‌ میخواستم یه درد و دل دیگه ای بکنم. میخوام اول یه درخواست بکنم از کسایی که پولدارن، یکاری برای بقیه مردم بکنین🥺 من به شخصه از دولت قطع امید کردم! مردم خواهشا به فکر همنوعتون باشین اگه دستتون به دهنتون میرسه. به خدا برکتش به زندگیتون برمیگرده. میتونین یه کار تولیدی راه بندازین هر چند کوچیک، یه سری آدم‌ گرفتار بتونن بیان سر کار. یا یه خونه بگیرین بدین اجاره. اینقدر یسری پولدارا خونه خریدن خالی گذاشتن دیگه خونه کم گیر میاد 😔 هی هم میگن جلو میگیریم ولی کو؟ ما مستاجرا با این اوضاع دیگه آرزوی خونه خریدنو به گور میبریم. حداقل خونه پیدا شه بشینیم ! هر چیم پس انداز میکنیم سال بعد باید بزاریم رو پول پیش تازه وامم بگیریم بزاریم روش. آخه این انصافه؟ به کسایی که بچه دارن معمولا خونه نمیدن، حالا یه دونه بچه باز ممکنه قبول کنن اونم بزرگ شده باشه‌. این چه اوضاعیه؟ بعد میگن جوونا چرا ازدواج نمیکنن چرا بچه دار نمیشن؟ پس کو حمایت؟ حتی نیاز اولیشون که داشتن یه سقف بالاسرشونه رو هم نمیتونن داشته باشن. خب بچه بیارن اون بچه آینده نمیخواد زندگی نمیخواد ارث نمیخواد؟ تا کی مستاجری؟ ما مردم به همدیگه رحم نمیکنیم. دولت میگه مثلا بیست درصد صاحب خونه ها اضافه کنن ولی حتی نظارت نمیکنه، صاحب خونه ها هر چی عشقشون بکشه زیاد میکنن. میدونم تورمه بدبختیه همه اوضاعشون خرابه اما باید انتقامشو از مستاجرای بدبخت بگیرین؟ قشری از مستاجر بدبختترم هست؟ هر سال شرایط برامون سختتر میشه و آرزوی خونه دار شدن دست نیافتنی تر... یه پله پایینتر کارتون خوابه که با این اوضاع فکر کنم خیلی از مستاجرا آخرش کارتون خواب میشن. یه وام ودیعه مسکن گذاشتن تازه با اون همه سود و قسط زیاد و سنگ اندازی های مختلف، اونم یسری صاحب خونه ها رحم نکردن، به نام همسرشون یا بچشون گرفتن! نمیدونم چجوری و با کدوم پارتی بازی ای،‌ ولی بخدا انصاف نیست، بابا یه وام میذاشتین واسه مستاجرای بدبخت بمونه. سقفش پر بشه دیگه به مستاجرا نمیرسه که. البته همه صاحب خونه ها بد نیستن، یسریا واقعا خوبن خدا خیرشون بده و البته مستاجر بدم وجود داره، در مورد بقیشون حرف میزنم. تو رو خدا به هم رحم کنین که برکت هم به این مملکت برگرده😔 ببخشید سرتونو درد آوردم خواهش میکنم در این موارد فرهنگسازی بیشتر کنین.. دیگه اعصاب نداریم از فکر و خیال 😔 ✍ خدا توسط پیامبرش به مردم کافر وعده عذاب داده بود ولی چون اون مردم کافر به همدیگه رحم کردن ، خدا هم به اونها رحم کرد ما ادعای مسلمانی میکنیم و برای مظلومیت امام حسین گریه میکنیم ! پس چرا به همدیگه رحم نمی‌کنیم ؟! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥آموزش گل با کاغذ کشی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
برای درست کردن این گیر سر به وسایل زیر احتیاج داریم👇🏻🐰 🐰گیره سر 🐰رنگ اکریلیک سفید 🐰قلمو 🐰نمد 🐰پوم پوم 🐰مروارید لپه ای •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام وقت بخیر دوست داشتم تجربه زندگیم بگم تا ب خصوص دوستان مجردی نسبت ب رفتارهای خودشون آگاه تر باشند من در ی خانواده پرجمعیت با 6 فرزند متولد شدم ک من کوچک ترین عضو خانواده ام و از قشر متوسط رو ب پایین و متاسفانه از نظر عاطفی سطح خیلی ضعیف . و متاسفانه پدر مادری ک هر روز با دعوا و بحث ما می خوابیدیم و بیدار می شدیم . من دختر آخر بودم و متاسفانه بیشتر اوقات تحقیر و نادیده گرفتن و تمسخر زیاد و قربانی بودن توسط اعضا خانواده بوده 😭😱 و من چقدر گریه ها و ناراحتی های واسه همین زخم زبون بودن کشیدم . جوری شده بود ک از آدم ها می ترسیدم من تنها حامی و کسی ک می تونستم دردهام بهش بگم خدا بود . اما جنگیدم و قربانی بودن نپذیرفتم 💪 در مدرسه با وجود تلاش های زیاد اما زیاد دیده نشدم و متاسفانه در مدارس اون زمان ما سوگل کلاس فقط شاگرد اول و دوم و سوم بود و ب بقیع توجه و محبت و اون ارزش و احترام نبود 😐 اما همیشه من خودم روی سکوی موفقیت می دیدم و تلاش می کردم می جنگیدم من کسی نداشتم ک بهم راه چاه نشون بده اما خودم جنگیدم واسه موفق شدن دانشگاه درسم عالی بود استادها خیلی مشوقم بودن و باعث میشد ک من در برابر سختی ها کم نیارم و بجنگم و بیشتر قدر خودم بدونم .این اساتید باعث افزایش اعتماد به نفس و عزت و نفس من شدن 💐 من در این مدت تن ب روابط دوستی ندادم . نمیگم رو خودم چهار چوب گذاشتم تا کسی با من در تماس و ارتباط نباشه خیر . بیشتر اساتید دانشگاه ک آقا هستن اما ارتباط درست . خلاصه فارغ تحصیل شدم و دنبال کار اما همچنان این تحقیر و مقایسه ها در خانواده بود. 😱😭 اما من رفتم دنبال علاقه ام و استعدادم . از استعدادم پول درآوردم برای خودم لباس خریدم غذا های خوب می گرفتم . و الان هم اون آرامشی ک دنبالش بودم پیدا کردم و ازدواج کردم و هدفم ب صورت حرفه دارم پیگیری می کنم دوستان عزیزم دختر و پسرهای مجرد عزیز ب زندگی خودتون رحم کنید . من با خانواده ازدواج کردم ک از نظر فرهنگی عاطفی و درآمدی از خانواده خودم خیلی بالاتر هست و این نتیجه همون صبری بود ک من در موقع سختی ها در پیش گرفتم . برای من خیلی راحت بود ک بخام با ی نفر باشم ولی ب چ قیمت پسر و دختری ک قدر خودش ندونه میخاد قدر زندگی متاهلی و بچه هاش بدونه 🤔 من کتاب خوندم دوره شرکت می کردم و شرکت می کنم با وجودی ک پول حتی ی کیک برای من خیلی زیاد بود ک هی بررسی می کردم قیمت کیک چنده حتی پول آب معدنی ک اون زمان ما 500 بود زیاد بود واسم ک ی بار ی بطری خریدم و بعد از اون آب می کردم می بردم دانشگاه . آگاهی هست ک دوای درد هست نه دوست روابط غلط نه سیگار نه هر چی دیگه 😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️❤️❤️ هیچ وقت به گوشی عباس دست نمیزدم ولی اون روز بلافاصله بعد از رفتنش موبایلش رو برداشتم و رفتم توی پیامهاش .. اسم نرگس رو مامان پسرم سیو کرده بود .. دستهام میلرزید .. پیامهای اخیرشون رو خوندم .. نرگس تو همه ی پیامهاش عباس رو عباس جونم خطاب کرده بود . دلم میخواست الان نزدیکم بود و تکه تکه اش میکردم .. آخرین گفتگوشون همین یک ساعت پیش بوده که نرگس گفته بود نگرانم بچه به دنیا بیاد و یک دونه لباس نداره تنش کنیم .. عباس جواب داده بود نگران نباش نرگس گلی فردا میریم هر چی لازمه میخریم .. دیگه چیزی نمیدیدم .. عباس .. عباس من .. به کسی غیر از من هم گفته بود گلی ... مگه من فقط گل عباس نبودم .. دیگه حتی یک ثانیه نمیتونستم و نمیخواستم عباس رو ببینم .. سریع ساک کوچکی برداشتم و وسایل شخصیم رو جمع کردم .. در تمام این مدت اشکهام بی اختیار میریخت و باعث کند شدن کارم شده بود .. وسط سالن مانتو میپوشیدم که عباس برگشت .. با تعجب نگاهم کرد و پرسید مریم .. چی شده .. چرا گریه میکنی .. قدمی به سمتم برداشت که بلند داد زدم سمت من نیا .. عباس هم با صدای بلند پرسید چی شده؟ کی بهت حرفی زده؟ با دست اشاره ای به موبایلش کردم و گفتم اون ... حرفهای خصوصیت با نرگسسس گلییی جونت رو بهم گفت .. 👇👇👇 ادامه 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2 داستان عباس و مریمه ها😍🙈👆🏻 ترکونده کل رو💪🏻 کاملش سنجاق شده😍🔞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ســ🌺لام روزتون پراز خیر و برکت🍃🌱 🗓 امروز چهارشنبه ☀️  ۱۲ اردیبهشت ١۴٠۳ ه.ش 🌙 ۲۲ شوال  ١۴۴۵  ه.ق 🌲   ۱ می ٢۰۲۴  ميلادی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
پسرم ۵ سالشه و خیلی مودبه و استریله. اما دختر عمو و پسر عموش با اینکه بچن کلی فحش بلدن و هر وقت میره اونجا دایره لغاتش افزایش پیدا میکنه و تا یه هفته از ما معنی فحشارو میپرسه. چند روز پیش با پسرم جایی بودم‌ که آب خواست و میزبان براش آورد منم گفتم تشکر کن پسرم اونم نه گذاشت و نه برداشت زل زد به خانمه و گفت تو روحت بیشرف. 😆😆😆😆😆دتشتم از خجالت آب میشدم. گفتم این چیه که میگی اونم جواب داد داداش مهران یادم داده گفته هر وقت خواستی تشکر کنی اینو بگو. 😂😂😂😂😂😂خلاصه آب شدم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بار یکی از آشناها تعریف میکرد باباش که بچه بوده اولین بار مامانش ماکارونی درست کرده اینم ذووووووق زده پریده تو کوچه هواااار میکشید که ما امشب برنج دراااز داریم😂🤣🤣 اسمم : زی زی گولو •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🍀🌸 بعد از شام ظرفها رو میشستم که تلفن زنگ زد .. مامان جواب داد .. از حرفهاش فهمیدم مادر آقای کریمی .. با تعجب به مامان نگاه کردم که سعی میکرد خیلی با کلاس صحبت کنه .. دستهام رو شستم و روبه روی مامان ایستادم .. مامان گفت بله..درست میفرمایید پشت تلفن نمیشه ..تشریف بیارید ..بله بله هستیم ..ساعت پنج ... با دست اشاره کردم ..ولی مامان توجهی نکرد ..همین که تلفن رو قطع کرد گفتم مامان چرا گفتی بیان؟ من که گفتم نمیخوام .. مامان خونسرد روی مبل نشست و گفت همین فردا که اومدن تو رو نمیندازند رو کولشون ببرن که .. با تعجب پرسیدم فردا...مگه قراره فردا بیان ؟! مامان با لبخند کمرنگی حرف رو عوض کرد و گفت زهره ،رمامانش اینقدر مودب و باکلاس صحبت میکرد .. +مامان ..من چی میگم تو چی میگی ..من ..نمی...خوا...م....شوهر کنم .. مامان جدی شد و گفت حالا میگی چیکار کنم؟ بزار فردا بیان و برن بعد زنگ میزنم میگم جوابمون منفیه... زنگ زدم به رویا و گفتم که فردا سالن نمیرم .. چقدر دلم میخواست اون تجربهای تلخ رو نداشتم و الان با خوشحالی ثانیه شماری میکردم برای اومدن خواستگارم.. مامان کلی تدارک دید و منم آماده شدم .. دقیقا راس ساعت زنگ خونمون به صدا در اومد .. زهرا در رو باز کرد... مادر و خواهر آقای کریمی به همراه آقای کریمی وارد شدند .. با اینکه توقع نداشتم ولی آقای کریمی دسته گل زیبایی دستش بود .. به طرفم گرفت و گفت خدمت شما خانم گل ... تموم صورتم گر گرفت .. گل رو روی کنسول گذاشتم و روبه روشون نشستم .. مادرش با محبت نگاهم کرد و گفت ماشالله زهره خانم ..مصطفی حق داشته تعریف میکرده .. مامان خوشحال به جای من گفت ماشاله خود آقا مصطفی هم خیلی برازنده اند.. خواهر آقا مصطفی گفت والا داداش برامون تعریف کرد و ماهم از خدا خواسته زود مزاحمتون شدیم ..ایشالا که دو تاشون حرفهاشون رو میزنند و خیلی زود به نتیجه میرسند .. مادرش گفت ایشالا..ما که تنها آرزومون دیدن خوشبختی شما جوونهاست .. خواهرش با لبخند نگاهم کرد و گفت خب زهره خانم همین امروز با هم صحبت کنید ..حالا باز اگر خواستید روزهای دیگه میرید بیرون و بیشتر آشنا میشید .. زهرا گفت آفرین ..دقیقا ..الانم تا ما خانمها اینجا صحبت میکنیم شما دوتا برید تو اتاق باهم صحبت کنید .. نگاهی به زهرا انداختم و بالاجبار بلند شدم و تعارف کردم به اتاق.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
منم یه سوتی از عمه مامانم بگم که مامانم میره آمپولشو بزنه که عمش بهش میگه بیا این داروهامو که دکتر جدیدا بهم داده رو ببین!!...........یه قرص جدید داده که خیلی بزرگ و بد خوراکه !!!!!مامانم یه نگاه میندازه میبینه این قرصی که میگه پنبه الکل کوچولوییه که همراه آمپولها بهش دادن تو یه پوشش کاغذی !!!!!!!!!!!!!!!! عمش فکر کرده قرصه گذاشته دهنش هر چی هم جوییده آب نشده با یه لیوان آب قورتش داده !😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما تو بیمارستان با بیمارای روستایی خیلی فیلم داریم یه دفعه یه پیرمردی اومده بود بخش هم خیلی دهنش بوی سیر میداد وحشتناک که ما رفتیم ماسک زدیم وهم از موهاش روغن میچکید بس که روغن مالیده بود !!!!!! نگو دیروزش که اومده بود بهش آمادگی دادیم برای رادیوگرافی ..بهش گفتیم غذاتو سیر بخور سر شب که گشنت نشه چون اختلاف زبانی داشتیم و فارسی نمیفهمید رفته بود شام سیر خام خورده بود !!!روغن کرچک رو هم که بهش گفته بودیم همه رو سربکش بخور به سرش مالیده بود بنده خدا😂😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه بارم هم اتاقیم سرما خوردگی شدید داشت تب لرز حالش خیلی بد بود یه دفه از حال رفت به اون یکی هم اتاقیم گفتم سریع یه لیوان اب بیار براش تا اورد همه رو خوردم لیوان دادم بهش گفتم حالا یکی دیگه بیار بقیه دوستام از خنده منفجر شده بودن بادوستم رفتیم پیش سرپرست خوابگاه که امبولانسو خبر کنه بیاد ببریم دکتر سرپرست گفت ۵دقیقه دیگه پایین باشین ماهم رفتیم بالا امادش کنیم تا اماده شدیم طول کشید سرپرست هم مدام پیج میکرد بیاید امبولانس منتظره منو دوسم سریع دویدیم بریم پایین که یه وقت نره دوسمونم که مریض بود داشت اون ته برا خودش میمد منو دوستم سریع سوارشدیم آقاهه میخواست بشینه پشت فرمون که بره مابهش گفتیم صبرکن تا اون یکی دوستمونم بیاد وقتی دوستم رسید دم ماشین آقاهه گفت تو کجا میخوای بیای یه همراه کافیه دوسمم باحال بدش گفت من مریضم نه اونا بعد رو کرد گفت پس یکیتون پیاده شید ماهم مگه قبول دارمیشیدیم میگفتیم نخیر باید دوتایی باهاش بیایم اخرم نتونست منصرف کنه هرسه تایی رفتیم کلی ذوق میکردیم تو امبولانس نشستیم انگار نه انگار که مریض همراهمون بود بله خلاصه همچین دوست وفاداریی ام من😂😂😂😂😂😂 خیلی به درد دوستی میخورم کسی دوست صمیمی نمیخواد؟؟؟؟ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•