آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🎀🌸🌸 همه تو محضر منتظر ما بودند .. با ورودمون همه کل کشیدند.. عاقد خطبه ی عقد رو خوان
داستان زندگی ❤️🌸❤️
همون شب با عباس در مورد بچه صحبت کردم و عباس با خوشحالی گفت منم خیلی دلم میخواد فقط گذاشته بودم هر وقت خودت آماده بودی ..
بعد از اون شب همه اش با دیدن برادرزاده ام دعا میکردم زودتر حامله بشم ..
زیاد انتظار نکشیدم و دو ماه بعد با دادن آزمایش فهمیدم که حامله ام ..
وقتی عباس فهمید که قراره به زودی پدر بشه خیلی خوشحال شد و همون شب یه جشن دو نفره گرفتیم ..
مامان و بابا از یه طرف ، عمو و زنعمو هم از طرف دیگه به قدری بهم میرسیدند و توجه میکردند که دلم نمیخواست دوران بارداریم بگذره ..
چهار ماهه بودم که برای تعیین جنسیت رفتیم .. بچه مون پسر بود.. هر چند برامون فرقی نمیکرد ولی ته دلم دوست داشتم پسر باشه و همبازی برادرزاده ام ...
هر وقت که میرفتم خونه مامان، باهم به بازار میرفتیم و مامان به انتخاب و سلیقه ی من کلی وسایل برای پسرمون میخرید و در عرض یک ماه سیسمونیم رو تکمیل کرد ...
رسممون بود که تو هفت ماهگی سیسمونی رو بیارند ولی مامان گفت حالا که خریدیم زودتر بیارم...
چند نفری از فامیل درجه یک رو دعوت کردیم و جشن سیسمونی گرفتیم .. اتاق پسرم رو آماده کردیم .. کمی خسته شده بودم و با این که خوش میگذشت دلم میخواست زودتر همه بروند و استراحت کنم ..
با رفتن مهمونها روی تخت ولو شدم و خیلی زود خوابم برد ولی نصفه های شب با درد شدید از خواب بیدار شدم.. نمیخواستم عباس رو بیدار کنم به سختی بلند شدم و به آشپزخونه رفتم ولی چنان دردی توی وجودم پیچید که بی اختیار داد بلندی کشیدم و روی زمین افتادم ..
عباس سراسیمه به آشپزخونه اومد و با دیدن من دستپاچه شده بود.. به سختی آماده شدم و به بیمارستان رفتیم ..
توی راه حس کردم شلوارم خیس شد.. با گریه داد زدم عباس .. زود باش خونریزی دارم ..
عباس با ناراحتی گفت مریم گریه نکن .. طوری نمیشه .. من مطمئنم .. پسرمون عجوله میخواد زودتر ما رو ببینه...
داد زدم عباس .. من شش ماهه ام .. بچه زنده نمیمونه ...
عباس دستم رو گرفت و گفت نترس مریم .. اگه دنیا بیاد میزارن تو این دستگاه ها چیه .. تو همونا ... هیچیش نمیشه...
به محض رسیدن به بیمارستان من رو روی تخت خوابوندند و به اتاق عمل بردند...
عباس تا در اتاق عمل دستم رو گرفته بود و دلداریم میداد...
عباس"
مریم رو به اتاق عمل بردند .. تا لحظه ای که منو می دید ، سعی کردم چهره ای آروم داشته باشم ولی تو دلم غوغا بود..
نمیدونستم چکار کنم .. میخواستم به مامانم خبر بدم .. به ساعت نگاه کردم نزدیک پنج صبح بود .. نخواستم بیدارشون کنم ..
کلافه پشت در، راه میرفتم و تو دلم دعا میکردم که مریم و پسرم سالم برگردند ..
نمیدونم چقدر گذشته بود که دکتر از اتاق عمل خارج شد و وقتی حال مریم رو ازش پرسیدم گفت لطفا بیایید اتاقم تا صحبت کنیم ...
پشت سرش وارد اتاقش شدم و قبل از نشستن گفتم تو رو خدا ، اتفاقی افتاده ؟ مریم...
دکتر میون حرفم پرید و گفت حال خانومتون خوبه ..
نشستم و پرسیدم بچه ام چی؟
دکتر تو چشمهام زل زد و گفت بچه تون .. میتونیم کاری کنیم که زنده بمونه ولی...
با عصبانیت گفتم یعنی چی؟؟؟میتونید و انجام نمی دید؟؟
دکتر دستش رو بالا آورد و گفت لطفا آروم باشید .. بچه ی شما ، یه بچه ی طبیعی نیست... معلولیت داره..
چند ثانیه طول کشید تا جمله ی آخر دکتر رو حلاجی کنم ..
دهانم رو به سختی باز کردم و پرسیدم چه معلولیتی؟؟؟
دکتر آهی کشید و گفت معلولیت ذهنی..
حتی نفس کشیدن هم برام سخت شد .. زل زده بودم به دکتر ..
با صدایی که خودم هم به سختی میشنیدم گفتم یعنی .. عقب مونده است؟
دکتر سرش رو تکون داد و گفت بله متاسفانه... اگر شما مایل باشید میتونیم تو بخش NICU ،توی دستگاه نگهداری کنیم تا سی و هشت هفته کامل بشه ..
مات دکتر رو نگاه میکردم .. به تنها چیزی که فکر نمیکردم همین موضوع بود ..
دکتر گفت میدونم بچه ی اولتونه و کلی براش خوشحال بودید ولی.. اینطور بچه ها عمر زیادی نمیکنند و خودشون هم عذاب میکشند .. هزینه ی نگهداری در بیمارستان رو هم در نظر بگیرید... خوب .. چی میگید؟ تصمیمتون چیه؟؟؟
سرم رو بین دو تا دستهام گرفتم و گفتم هر کار صلاح میدونید همون رو انجام بدید ..
دکتر پرسید صلاح نیست طفل معصوم رو عذاب بدیم.. اگر موافقید این برگه رو امضاء کنید..
برگه و خودکار رو به سمتم هول داد .. تصمیم سختی بود .. میتونستم زنده نگهش دارم ولی ... کاغذ رو امضاء کردم و از اتاق زدم بیرون .. اشکهام روان شده بود .. با پشت دستم چشمهای خیسم رو پاک کردم و زیر لب گفتم منو ببخش پسرم .. ببخش .. بخاطر خودت بود .. ولی دروغ میگفتم .. بخاطر خودم بود .. من نمیخواستم بچه ام مشکل دار باشه... رفتم تو ماشینم و با خیال راحت ، با صدای بلند گریه کردم ...
ادامه دارد
#اتفاقات_واقعی
۷ سالم بود یه همسایه داشتیم خیلی خانم مهربون و دل پاکی بود
ایشون فوت کردن...
رفتیم خونشون برای مراسم ۳ و ۷ شون..
رفتم توی اشپزخونه از فامیلاشون ی لیوان آب بگیرم بخورم که دیدم خودش اونجاست و عین همیشه میخنده و حرفای همیشگی و شوخیای همیشگیو میکنه
حتی خودش بهم ی لیوان آب داد...
هیچکس حرف منو باور نکرد اما من مطمئنم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
تجربه ی من در زندگی اینه که به هیچ وجه فکر نکنید که اگه بی محلی کنید همسرتون جذب میشه بلکه باعث #سردی و فاصله میشه.
همیشه با #سیاست و زبون چرب و نرم کارتونو پیش ببرید. من و همسرم ۱۲ سال فاصله سنی مونه ولی همسرم خداروشکر با درک و شعورن و پا به پای من میان و دوتایی لذت میبریم. گاهی همسرم میگه من موندم تو یه وجب بچه چجوری حرفتو به کرسی میشونی😉
تجربه ی دیگه ای که من به دست آوردم این بود که به هیییییچ وجه وقتی همسرتون خسته و بی حوصله هستن #گله نکنید و یادتون باشه از خانواده همسری بدی نگید، حتی اگه بدترین موجود روی زمین باشن. من خودم به شخصه وقتی از خواهر همسرم ناراحت میشم و میخوام گله کنم به همسرم میگم: من ابجیتو خیلی دوست دارم، عین خواهر خودمه ولی اصلا ازش انتظار نداشتم فلان حرفو بزنه. اینجوری هم خانومی خودمو نشون میدم😜هم گله گذاری میکنم.
زندگیمون سرشار از شادی. خوشبخت باشیم عزیزان😘🌷🌺
✍ این خانم باهوش از #هنر_بیان به زیبایی استفاده کرده . آفرین 😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من و همسرم الان ۳ ساله ازدواج کردیم. خانم های عزیزم! من هرروز پیام و تجربه شما عزیزان رو میخونم ولی متاسفانه عمل نکردم.😔
اولش میخوام #تغییر کنم ولی بعد چند ساعت فراموش میکنم. خودم متوجه رفتارهای خشن و زبون تندم هستم. همسرم #سکوت کرده و با مهربونی نادیده میگیره.
خواهش میکنم به تجربیات خانوم ها عمل کنید و #نگذارید همسرتون #ناامید بشه. امروز تصمیم گرفتم با کمک خداوند راه درست رو برم و به تجربه دوستان عمل کنم.
من عاشق زندگی و همسرم هستم. امیدوارم دیر نشده باشه.
😍راستی یه #لیست از چیزهایی که درزندگی مشترک باعث #خوشحالی و #خوشبختی شما میشه بنویسید.
بعد متوجه میشوید که چقدر چیزهای باارزش در زندگی دارید که ازش غافل بودید.
✍ شما خواننده عزیز
چقدر به دانسته های خود عمل میکنید ؟!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
نون و پنیر اوردن عروس خانومو بردن 🥰
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
یبار خداد عزیزی رو تو خیابون دیدم بهش گفتم میشه با هم عکس بگیریم؟
ولی خیلی بد برخورد کرد باهام
واقعا انتظار همچین رفتاری از یه پیشکسوت فوتبال نداشتم،
دائمم میگفت تو گیج استی یا خودت را زدی به نافهمی مه خداد نیستم.
بعد دقت کردم دیدم راست میگه 😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
ما چند روز پیش رفتیم عروسی خواهر دوستم چه عروسییی چه عروسییی ینی همه چی تموم بود ، باکلاس ، مجلل، و ...
خلاصه همچی عالی بود تا
وقتی که عروس دوماد میخواستن برن رو سکو سر جاشون، یهو عروس
پاش پیچ خورد و از سکو افتاد و پاش شکست..😑
ینی فک کن وسط عروسیت این اتفاق بیوفته🥲
دیگه عروسی کنسل شد و بیچاره عروس ساعت ۱۰ شب رفت شکسته بند
من دلم برا اون ۲۷ میلیون هزینه ی آرایشگاه عروس کباب شد😕💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
داشتیم با مامانم و داداشم میرفتیم خونه، رفتیم سمت ماشین، تا سوار ماشین شیم (پراید بود)
بعد دوتا پراید بود خیلی شبیه بهم، خلاصه سوئیچ زدیم باز شد رفتیم نشستیم وداشتیم قفل فرمونو باز میکردیم که دیدیم باز نمیکنه
یهو فهمیدیم تو ماشین اشتباه نشستیم 😐😂 آقاااااا چرا سوییچ پرایدا بهم میخوره آخه 🤣🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به همه. ممنون بابت کانال خوبتون.
من 27 و اقایی 33 سالشه.
من خیلی دختر حساس و زودرنجیم.
خداروشکر همسرم خیلی خوبه. هروقت دلگیر باشم با دسته #گل و #کادو میاد. دیوار اتاقم پر از دسته گله. اگرم من مقصر باشم اون میاد #معذرت خواهی.
در زندگی همیشه باید یکی #گذشت داشته باشه. من باخودم که تنها میشم فکر میکنم اگه چنین همسری نداشتم زندگیمون سرانجامی نداشت. خیلی گذشت داره و همیشه منو به #ارامش دعوت میکنه. دوست دارم مثل خودش باشم و به دل نگیرم، اما تو عمل نمیتونم.😔
همیشه مطالب کانالو میخونم. به امید اینک یه روزی منم زندگیمو تلخ نکنم.
یه بار نشسته بودم تو خونه و اقایی سرکار بود. منم درحال خوندن مطالب بودم، یه خانومی ایده ی متن فرستاد، منم امتحان کردم و همون متنو فرستادم، خیلی خوشحال شد و کلی پیام عاشقانه داد. شبم ک اومد پیشم با دسته گل و کادو اومد. خیلی حس خوبی داشتم.
ممنون از این کانال، و پیشنهاد میدم حتما ایده متن رو امتحان کنید.😘
اینم متنی ک برای همسرجان فرستادم:
❤️ اگه یه کار درست تو زندگیم انجام داده باشم، دل بستن به تو بوده عزیزم. دوستت دارم.😘
✍ ایده های متن واقعا معجزه میکند حتما امتهان کنید 👌
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دیشب که جومونگ پخش می شد
قسمتی بود که برادر بزرگ جومونگ
حمله کرد به پیرمرد و بچه ها و...
بعد مادر بنده از اینجا دااااد میزنه که تو خجالت نمی کشی با بچه طرف میشی از خدا نمی ترسی،ابالفضل بزنه کمرت نسلت نابود شه😶.
آقا التماس میکنم بیخیال جومونگ شید، پونصدباررپخش شده، مادرم در خطره ،ممنونیم😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خدمت تموم خانومای کانال😻
من 19 سالمه و مجردم
میخواستم از #تجربه های زندگی پدر و مادرم، براتون بگم.🤔
مامان بابای من درحال #جدایی هستن😔 همشم بخاطر بی #سیاستی مادرم بود.
مامانم به پدرم #احترام نمیذاشتن. پیش منو خواهرم #عزت_نفسش رو پایین میاوردن😔
از همه مهمتر مادرم اصلا #شیطنت نداشتن و بعد #دعوا حدود یک هفته و شایدم یه ماه #قهر بودن.😔
مادرم هیچوقت به پدرم #محبت نمیکرد.
پدرم از آدم اهل بگو، بخند خوشش میومد ولی مادرم همیشه اخم میکرد.😔
و بالاخره پدرم از لج مادرم زنی رو عقد کرد و الان دارن جدا میشن.😔
کاش زودتر با کانالتون آشنا میشدم تا به مادرم معرفیش کنم.
خانومای گل❤️هوای همسراتونو داشته باشین و نذارین از جای دیگه محبت ببینن💝
✍ اگر آدمی محبت را در داخل خانه نبیند ، در بیرون خانه حتی از دشمن ببیند اسیر او میشود
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام
صبح ساعت ۵ اینا راه افتادیم به سمت قم و آبجیم که جلو نشسته بود می گفت از اولش عکس میگیرم و..
توی راه دو تا مسیر بود یکی اصلی یکی از یه قبرستون رد میشد ولی سریعتر میرسیدیم...
ما از دومی رفتیم تا زودتر برسیم همینطور که میرفتیم یهو یه آدم که اصلا صورتش معلوم نبود و کج راه می رفت و نه پا نه دست هیچی مشخص نبود داشت می اومد رو ماشین که بابام به زور کنترل کرد نزنه بهش و وقتی منو مامانم پشتو نگاه کردیم نبود ...
تا یک ساعت هممون ساکت بودیم از ترس
وقتی عکساو فیلمای آبجیمم که گرفته بود چک کردیم ، انگار هوا روشن شده بود تو عکس، عین روز...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•