✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام به مهربون های کانال
امیدوارم افرادی ک بانی این کانال شدند هرچی از خدا میخوان بهشون بده. چون مشکل خیلیها رو حل کرده.
من یه تجربه تلخ دارم، میگم که شما اینکار رو نکنید:
یکی از همسایه هامون که شماره اش رو سیو کردم #عکس #پروفایل بی روسری گذاشته بود.
منم به همسرم گفتم: وااااای فلانی رو! عکس رو نشونش ندادم ولی حس کردم تا مدتها کنجکاوی میکرد...
خواهش میکنم در مورد هیچ زنی چه خوب چه بد برای همسرتون #صحبت نکنید. مردها ذاتا کنجکاون. هرچند خودم بی تقصیر نبودم اما این کار صددرصد اشتباهه.
به دعای شما عزیزان نیاز دارم. 🙏
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍔#آبگوشت_اصیل
✍مواد لازم :
🥢 گوشت گردن با دنبه ۳۵۰ گرم
🥢 گوجه ۲ عدد
🥢 سیب زمینی متوسط ۱عدد
🥢 لیمو عمانی ۲عدد
🥢 لوبیا سفید نصف پیمانه
🥢 نخود نصف پیمانه
🥢 رب گوجه فرنگی ۲ قاشق غذاخوری
🥢 سیر چند حبه
🥢 دونه های غوره به دلخواه
🔹ادویه ها:
🥢 دارچین و زردچوبه و پودر سیر و فلفل سیاه نمک به میزان لازم
زمان پخت بین ۳ تا ۴ ساعت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دو روز پیش یکی از زشت ترین و خجالت آور ترین اتفاق زندگیم اون روز برام افتاد
ی کار بانکی داشتم صبح پاشدم رفتم بانک ی کم کرم زده بودم و رفتم نشستم تا نوبتم شه. نوبتم که شد رفتم دمه باجه کارمو به مرده گفتم ...ی چیزی گفت نفهمیدم اومدم سرمو ببرم جلوتر ببینم چی میگه که یهو تققققق دماغم خورد به شیشه همین که سرمو کشیدم عقب، یه دایره اندازه ی سکه از کرم پودرِ رو دماغم مونده بود رو شیشهههههه ینی عررررررقققققق سرد بود که میریخت ازم اینقدددددرررررر خجالت کشیدم مرده هم دیدش حالا از شانس گندم هرررررچی دست میکشیدم بهش که حداقل پاک شه بزرگ تر میشد
تا کارم تموم شه بیام بیرون ده کیلو کم کردم از خجالتتتت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دخترم ۱۸
اعتراف میکنم بچه که بودم مامانم منو با دمپایی کتک میزد هدف گیریشم عالی بود خلاصه منم تصمیم گرفتم تمرین مادر شدن بکنم یعنی با دمیاپی داداش کوچیکه مو انقد کتک بزنم تا هدف گیریم خوب شه خلاصه هدف گیریم خوب نشد که هیچ داداشمم سیاه کبود شد🤣🤣وقتیم ک مامانم فهمید کلی کتکم زد😅😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دو روز پیش یکی از زشت ترین و خجالت آور ترین اتفاق زندگیم اون روز برام افتاد
ی کار بانکی داشتم صبح پاشدم رفتم بانک ی کم کرم زده بودم و رفتم نشستم تا نوبتم شه. نوبتم که شد رفتم دمه باجه کارمو به مرده گفتم ...ی چیزی گفت نفهمیدم اومدم سرمو ببرم جلوتر ببینم چی میگه که یهو تققققق دماغم خورد به شیشه همین که سرمو کشیدم عقب، یه دایره اندازه ی سکه از کرم پودرِ رو دماغم مونده بود رو شیشهههههه ینی عررررررقققققق سرد بود که میریخت ازم اینقدددددرررررر خجالت کشیدم مرده هم دیدش حالا از شانس گندم هرررررچی دست میکشیدم بهش که حداقل پاک شه بزرگ تر میشد
تا کارم تموم شه بیام بیرون ده کیلو کم کردم از خجالتتتت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🍀🌸 "عباس" از هیجان و عصبانیت دستهام میلرزید.. همین که تماس رو قطع کردم به سمت شهر
#داستان_زندگی ❤️🎀
چشمهای نرگس برق زد و گفت پس بزار به آقا موسی زنگ بزنم وسایلم رو نفروشه ..
+هر کار میکنی بکن ، این بار بچه ام رو به تو نمیسپارم . خونه ی مامانم میمونه . تو هم تو این یک ماه فاصله ات رو باهاش کم کن که بتونی دل بکنی ..
خنده رو لبهای نرگس ماسید ..
بچه رو آماده کرد و بغلش گرفتم . تمام وجودم غرق لذت میشد وقتی به چهره ی معصومش نگاه میکردم .. این بار بخاطر پسرم آهسته تر رانندگی میکردم ..
هوا تاریک شده بود که رسیدیم .. مامان بی تاب جلوی در ایستاده بود . با دیدن ما سریع به سمتمون اومد و با حرص ضربه ای به نرگس زد و گفت پدرت رو در میارم ، دزد بی پدر و مادر ...
نرگس سرش رو انداخت پایین .. مامان بچه رو ازش گرفت و به خونه رفت .. نرگس تا جلوی در اومد .
وارد حیاط شدم و نگاهش کردم و گفتم برو خونه ات .. فردا بیا به بچه شیر بده ..
گفتم و در رو بستم .. مامان زنگ زد به این و اون و بعد از پرس و جو منو فرستاد تا شیر خشک بخرم .. آخر شب بود و بچه شیشه شیر رو نمیگرفت و مدام گریه میکرد دلم طاقت نیاوردم و با وجود مخالفت مامان رفتم دنبال نرگس .. تصمیم گرفتیم نرگس فعلا تو خونه ی خودمون بمونه تا بچه به شیشه شیر عادت کنه ..
مامان به بابا گفت که صبح بره برای خرید گوسفند .. نذر کرده بچه پیدا بشه و گوشت قربونی پخش کنه ..
اون شب مامان پیش نرگس و بچه خوابید .. صبح همراه بابا واسه خرید گوسفند رفتیم ..
بابا نگاهم کرد و گفت عباس میخواهی چیکار کنی؟؟
باتعجب پرسیدم چی رو چیکار کنم؟؟
_زنت رو ، بچه ات رو .. زندگیت رو هواست.. تو باید یه فکری کنی؟؟
تو این چند روز بخاطر درگیری وقت نکرده بودم به مریم زنگ بزنم ..
سرم رو تکون دادم و گفتم امروز دوباره میرم دنبال مریم ..
بابا همونطور که زل زده بود به خیابون روبه روش ، گفت فایده نداره .. با عموهات دیروز رفتیم خونشون قبول نکرد..
+با خود مریم حرف زدی؟ چی گفت؟
_خودش که میگه نمیتونم عباس رو ببخشم .. مادرش هم میگه چرا در حالیکه دخترم سالمه بیاد بچه ی کس دیگه رو بزرگ کنه و یه عمر حسرت بخوره..
نفس بلندی کشیدم و گفتم خودم راضیش میکنم .. میرم محل کارش .. زنعمو نمیزاره حرف بزنم ..
به مقصد رسیدیم و ماشین رو خاموش کردم منتظر بودم که بابا پیاده بشه .. نگاهش کردم ..
بابا آروم و شمرده گفت اونطوری به همه ظلم میکنی.. به مریم .. به بچه ات .. به مادر بچه ات ..
مریم رو طلاق بده بره سراغ زندگیش، میدونم دوسسش داری ولی ..
تو چشمهای بابا نگاه کردم و گفتم مریم رو طلاق بدم چه خاکی بریزم سرم ، بشینم جلوی چشمهام بره زن یکی دیگه بشه ..
_طلاق که بدی مهرش هم کم کم از دلت بیرون میره.. بخاطر پسرت ، مادرش رو عقد کن ....
ادامه دارد....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
همسایمون داشت شدید دعوا میکرد و صداش بالا بود، منم تو راهرو تو تاریکی داشتم دنبال کلید برق راهرو میگشتم که اشتباهی زنگشونو زدم🥴 گفتم فرار کنم تا نیومده، درجا درو باز کرد 😐 یهو با عصبانت گفت بله😡 گفتم ببخشید دنبال کلید برق راهرو میگشتم😢 شما به دعواتون برسید بفرمایید😐😂 یکم چپ چپ نگاه کرد درو محکم بست و به دعوا ادامه داد😂💔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
میخواستم یکی از مهمترین تجربیات زندگیم رو بگم.
من روی همسرم خیلی #حساس بودم تا حدی که بنده خدا میخواست با خانمی از فامیل حرفی بزنه ازم میترسید😢
هم خودم رنج میکشیدم هم همسری😔
دیگه دیدم زندگیم داره از بین میره.
الان هفت ماهه که دارم رو خودم کار میکنم.
دیگه با هم بیرون میرم اصلا #کنترلش نمیکنم. تو مهمونیا با هر کی میخواد به راحتی حرف میزنه. خوده همسری هم رفتارش باهام عالی شده. هر جایی میریم همه حواسش پیش منه تا ببینه چی کم دارم برام فراهم کنه😍
خیلی رفتارم تغییر کرده الان همسری ازم راضیه و میگه چقدر خوبه زن و شوهر به هم #اعتماد داشته باشن.❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام
من وقتی بچه بودم صبح ها که از خواب بیدار میشدم زیر بالشتم خوراکی پیدا میکردم اینقدر خوشحال میشدم ، بعد از مامانم می پرسیدم این خوراکی ها رو کی برام خریده میگفت فرشته مهربون برات خوراکی آورده چون دختر خوبی هستی ،بعد هفت سالگی به بعدم دیگه فرشته مهربون موقع هایی که دندونام می افتاد میومد ،و این یکی از قشنگ ترین خاطرات بچگیم بود ،برای بچه هاتون خاطره های قشنگ بسازید:)
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
سلام
چند روز پیش رفته بودیم مراسم عروسی یکی از اقوام، وسطای مجلس عروس و داماد اومدن سر میز ها و یکی یکی با مهمون سلام احوال پرسی کردن و خوشامد گویی میکردن و دوربینم پشت سرشون فیلم میگرفت.. آقا خلاصه وقتی رسیدن سر میز ما منهول شدم بلنددددد داد زدم سلام خوش اوووومدین(حالا همه ساکت) دامادم گفت نهههه شما خوش اومدین😂😐 برگای همه ریخته بود😂😂 ملت غش غش میخندیدن، حیثیتم رفت
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•