آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌺🍃🌺 "مریم" چند ماه بعد از ازدواجمون متوجه ی علائم بارداری شدم و بخاطر تجربه های ب
#داستان_زندگی ❤️
همین طور که تکه پارچه ها رو از دور اطرافم جمع می کردم جارو رو برداشتم تا همه جا رو تمیز کنم...
که چشمم به یه خانم افتاد که پشت چرخ نشسته بود و بهم زل زده بود.. تا حالا حتی یکبار هم ندیده بودمش، تعجب کردم شاید تازه استخدام شده بود
بی توجه سرم رو پایین انداختم و مشغول کارهام شدم
تو یه کارگاه تولیدی کار می کردم کلا روی هم رفته هفتاد نفر بیشتر نبودیم
انقدر زیر نگاههای اون دختر معذب بودم که ترجیح دادم برم بیرون و چون محل کار بود و
می ترسیدم راجع بهم فکر بد کنن ترجیح دادم راجع به اون دختر صحبتی نکنم
مشغول جارو بودم که صدای همکارم رو شنیدم که گفت علی ، حاجی احسانی توی دفترش منتظرته.
حاجی احسانی رئیس کارگاه بود و مرد میانسال و خوبی بود و دستش تو کارهای خیر بود
وقتی رفتم حقوقم را با پاداش و اضافه کاری تقدیمم کرد
انقدر دستم خالی بود که با دیدن پولها برق از چشمهام پرید
و از چشم حاجی دور نموند
لبخندی روی لبهاش نشست،
تشکر کردم و می خواستم برم که صدام زد و درحالی که دستی روی ریش هاش می کشید
گفت این ماه از طرف خیریه یه کم اغذیه میدن برای تو هم گذاشتم کنار ببر خونه.
تشکر کردم و به سمت اتاق رفتم تا لباس هام رو عوض کنم، وقتی وسایلی که حاجی برام کنار گذاشته بود رو برداشتم راهی در خروجی شدم
من تو این دنیا به غیر خدا و حاجی یه ننه پیر داشتم که من تنها بچه اش بودم، حاجی برام حکم پدر رو داشت البته حاجی برای همه همکارهای کارگاه حکم پدر رو داشت و همه جوره هوای بچه ها رو داشت حتی هفته پیش خانم مرادی که پابه ماه بود همین حاجی همه خرج و مخارج بیمارستان را پرداخت کرد
همینطور که تو این فکرها بودم سوار مترو شدم که همون دخترخانم را روبه روم دیدم درست
با همون لبخند همیشگی معلوم بود از من خوشش اومده بود
تو دلم باخودم گفتم چی می شد
می تونستم با همچین زن زیبایی ازدواج کنم اگه می شد دیگه از خدا چیزی نمی خواستم اما وقتی یاد بدهکاری هام افتادم آهی کشیدم و با خودم گفتم آخه کدوم دختری حاضر با حقوق بخور و نمیر من کنار بیاد و با ننه پیرم بسازه
وقتی رسیدم وسایل رو دادم دست ننه، ننه همینطور که با خوشحالی وسایل رو وارسی می کرد حاجی رو هم دعا می کرد
از خوشحالی ننه به وجد اومدم
حاجی اینبار سنگ تموم گذاشته بود یه کیسه برنج ، روغن و ماکارانی دوتا مرغ و گوشت چرخ کرده و رب و سویا همه چی گذاشته بود
روبه ننه گفتم اگه چیزی کم داری بگو فردا سرراه می گیرم و میارم
ننه سری تکون داد و گفت خدا خیرت بده ننه خیر از جونیت ببینی...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🍀 محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس... از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم
#داستان_زندگی ❤️
سلام من لیلام چهل و دو سالمه، پانزده سالم بود که مادرم پاشو کرد تو یه کفش که زن پسرخالم بشم، منم به درس و مشق علاقه داشتم ولی مگه میشد اون زمان رو حرف پدر مادر حرف زد مجبور شدم قبول کنم. زن پسرخالم شدم خالم اینا شهرستان زندگی میکردن اما گفته بودن برام نزدیک مامانم خونه اجاره میکنن همینکارم کردن.
مصطفی مدرک تحصیلیش سیکل بود، رفت تو یه شرکت راننده شد، اون موقع پیکان جوانان داشت راننده رئیس شرکتشون شد.
اخلاقش بد نبود اگر سر به سرش نمیزاشتم باهام کار نداشت، یه سالی بدون هیچ مشکلی کنار هم زندگی کردیم تا اینکه خالم تصمیم گرفت از شهرستان بیاد نزدیک ما خونه بگیره اولش خوشحال شدم چون از بچگی خالمو دوست داشتم اونم اخلاقش باهام خوب بود، اومدن دوتا کوچه بالاتر از خونه ما خونه گرفتن
دو سه هفته اول خیلی خوب بود برامون تازگی داشت هرشب یا اونا میومدن خونه ما یا ما میرفتیم اونجا. یه ماهی که گذشت یه روز سرزده اومد خونمون منم دوروزی بود مریض بودم اصلا به زندگی نرسیده بودم گردگیری و جارو نکرده بودم تا اومد یه دوری تو خونه زد بعد رفت جلوی آینه شمعدون وایساد، یه دست روی آینه کشید گفت: لیلا این چه زندگی ایه؟ خاک رو همه وسایلات نشسته چرا تمیز نمیکنی؟
منم بچه سن بودم خجالتی هم بودم زود رفتم دستمال برداشتم کلی عذرخواهی کردم شروع کردم به تمیزکاری.
گفت تو این یه سال حتما اینجوری پسرمو نگه داشتی حتما تا الان تنگی نفس گرفته از بس خاک خورده.
بازم من کلی معذرت خواهی کردم کلی خجالت کشیدم، گردگیریم که تموم شد رفتم شروع کردم به غذا درست کردن دوباره یکم غر زدو رفت، منم خودمو لعنت فرستادم که چرا اومده خاک تو خونم دیده از فردا هرشب قبل خواب خونه رو گردگیری میکردم تا نکنه صبح سرزده بیاد خونمو کثیف ببینه.
دوباره دو روز بعد سرزده اومد رفت انگشتشو اینور اونور کشید دید خبری از خاک نیست گفت لیلا شنیدم میخواید امشب برید مهمونی خونه عمه بابات
گفتم آره خاله میخوایم بریم اونجا چطور؟
اخماش رفت توهم گفت نه نرید من اصلا از این زنه خوشم نمیاد خیلی فیس و افاده داره نمیخواد برید.
نمیدونستم چی بگم گفتم نمیدونم آخه مصطفی بهشون قول داده اگر نریم زشته.
گفت مصطفی بیخود کرده قول داده من میگم نرید بگو چشم خودمم به مصطفی میگم نگران نباش.
گفتم چشم نمیریم. نشست تا مصطفی اومد مصطفی گفت: لیلا پس چرا آماده نشدی؟ مگه مهمونی دعوت نیستیم؟
مادرش گفت: نه من به لیلا هم گفتم به توام میگم، حق ندارید برید اونجا من از اون زن بدم میاد افاده ایه.
مصطفی گفت نمیشه که ما بهشون قول دادیم حتما تدارک دیدن اگر نریم زشته...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱🎀 سریع از جام بلند شدم گفتم خاله از این به بعد این دوتا فقط به حرف من گوش میدن حتی اگ
#داستان_زندگی❤️
از صبح که از خواب بیدار شدم دل تو دلم نبود قرار بود خانواده هاشم بیان برای بله برون
هاشم یکی از بهترین پسرهای
محله مون بود و من از بچگی خیال ازدواج باهاش رو تو سرم
می پروروندم
خلاصه از صبح انقدر با مامان همه جا رو سابیده بودیم که کل خونه برق می زد
من گلی اولین دختر یه خونواده پنج نفره و خواهر و برادرم هرکدوم با فاصله دوسال باهم پا به این دنیا گذاشته بودیم و رابطمون زیاد خوب نبود و مدام تو سر کله هم می زدیم
داداشم حسین آخرین بچه خونواده و کمند هم مثل من منتظر بود و لحظه شماری می کرد تا من عروسی کنم تا راه برای خودش باز بشه
عصر بود به دستور مامان داشتم حیاط رو آب پاشی می کردم که آقام با کلی خرید ، چند مدل میوه و شیرینی اومد خونه و حسین هم کنارش بود
کمند طبق همیشه که خودشیرینی
می کرد پرید جلو آقاجون و خسته نباشی گفت و خرید ها رو دست آقاجون گرفت و چون دست هاش پر بود جعبه شیرینی از دستش افتاد زمین مامان محکم زد توی صورتش گفت ای دست وپا چلفتی
حسین هم درحالی یکی زد تو سرش خم شد تا جعبه شیرینی رو برداره اما کار از کار گذشته بود و شیرینی ها له شده بود و به درد مهمانی نمی خورد
مامان حسین رو فرستاد تا از قنادی آقای اکبری که سر کوچه بود شیرینی بخره
البته آقای اکبری شیرینی های خوبی نداشت اما به خاطره ضیق وقت چاره ای نبود، حسین به ده دقیقه نکشید که رفت و سریع برگشت
همه کارها که تموم شد نشستیم منتظر مهمون ها.
هاشم یه داداش داشت به اسم جمال و دوتا خواهر هم داشت به اسم فریبا و فرحناز، جمال هم شش ماهی بود عروسی کرده بود ولی فریبا که چند سال از جمال کوچکتر بود سالها بود شوهر کرده بود و سه تا بچه داشت و فرحناز که از همه کوچکتر بود مجرد بود و دم بخت.
وقتی مهمون ها اومدن دل تو دلم نبود، صدای قلبم را به وضوح میشنیدم
مادر هاشم سالها پیش فوت شده بود و پدرش تنها زندگی می کرد
هاشم تازه از سربازی اومده بود یعنی دیپلمش رو که گرفته بود بلافاصله رفته بود سربازی و حالا که برگشته بود میخواستن زنش بدن
آقاجون با سید ابوتراب بابای هاشم دوست های دیرینه بودن و همیشه سلام و علیک داشتن.
وقتی اومدن و نشستن بزرگترها شروع کردن به خوش و بش کردن
چشمم به شهناز (زن جمال) افتاد که بق کرده بود گوشه ای نشسته بود و صم بکم با کسی حرف نمیزد
همیشه از شهناز بدم می اومد جوری به بقیه نگاه می کرد انگار تافته جدا بافته بود و انقدر متکبر بود که گفتنی نیست.
کلا آدم عقده ای بود و حتی به زور جواب سلام منو می داد و عادت داشت به همه متلک بندازه و همه رو سنگ رو یخ کنه و کلا ساز مخالف میزد....
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🍀🌸 وقتی این حرف ها رو شنیدم دنیا برام تیره وتار شد، با تمام وجودم شکستم و متلاشی شدم
#داستان_زندگی ❤️
سلام صفیه هستم متولد سال چهل و چهار شمسی، زاده تهران.
تو یه خانواده کم جمعیت به دنیا اومدم، ما دوتا دختر بودیم، خواهرم سودابه دو سال از من بزرگتر هستش، بعد از ما مادرم دیگه خودش نخواست بچه دار بشه، پدرمم عاشق و شیفته مادرم بود بخاطر همین حرفشو گوش کرد.
از بچگیام بخوام تعریف کنم خاطره بسیاره، مادرم خیاط بود هر هفته یه پولی از بابام میگرفت و میرفت بازار برای من و خواهرم پارچه میگرفت، لباسای یه شکل میدوخت وقتی میرفتیم بیرون همه فکر میکردن دوقلوایم، ما هم خیلی وقتا نمیگفتیم دوقلو نیستیم و بقیه باور میکردن یه دل سیر میخندیدیم، اما من نمیخوام از بچگیم بگم میخوام داستانو از سن دوازده سالگیم شروع کنم.
از زمانی که مهمترین اتفاق زندگیم افتاد
دوازده سالم که بود یه روز وقتی داشتم از مدرسه برمیگشتم دیدم یه ماشین بار جلوی خونه همسایمونه، مدتها بود اون خونه خالی بود، فهمیدم خانواده جدید اومدن و قراره همسایه ما بشن، با کنجکاوی رفتم جلو دید زدم.
داشتن وسیله هاشونو خالی میکردن، یکم جلوتر رفتم تا بیشتر سر دربیارم که یهو یه پسر لاغر اندام با چشمای درشت و گیرا اومد جلو، سلام داد و گفت: دختر خانم اینجا کاری داری که وایسادی نگاه میکنی؟
منم دختر حاضر جوابی بودم گفتم: آره میخواستم ببینم فضولم کیه؟
اخماشو کرد تو هم گفت: آخه اینجا خونه ماس بخاطر همین پرسیدم.
گفتم: خب مبارکتون باشه من فقط خواستم ببینم کی داره همسایمون میشه که دیدم تویی
بعد رفتم خونه خودمون به مامانم گفتم برامون همسایه جدید اومده، اونم زود چایی ریخت گفت ببرم بهشون بدم تا خستگیشون در بره، منم حرفشو گوش کردم
چایی رو که بردم دوباره اون پسر اومد جلو، با عصبانیت گفتم: تو بزرگتر نداری که همش جلوی دری؟
گفت: خودم بزرگم شونزده سالمه تو فنچی باید تو خونه باشی نه من
چایی رو با عصبانیت دادم دستش گفتم: من دوازده سالمه فنچ نیستم، الانم میرم به مامانم میگم بهم فحش دادی تا دعوات کنه
گفت: خب برو بگو منم وقتی اومد دعوام کنه بهش میگم تو خونه ما رو دید میزدی اونوقت میبینی کیو دعوا میکنه
عصبانی شدم و برگشتم خونه، دلم میخواست به مامانم همه چیزو بگم اما ترسیدمو حرفی نزدم.
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی ❤️
سلام. من داستانمو مینویسم براتون اگر خوب بود تو کانالتون
بزارید.
دوازده سالم بود که یه روز بین جنگ و دعوای پدر و مادرم از خواب بیدار شدم ، تقریبا هر روز با هم دعوا داشتن، بخاطر همین اولش برام عادی بود، خواستم دوباره بخوابم که دیدم صدای داد و بیدادشون بالاتر رفت، مادرم خیلی عصبی بود، قایمکی رفتم پشت در اتاق و شنیدم که مامانم گفت حالا که اون زن رو به من ترجیح دادی برو همونو بگیر بگو بچتم بزرگ کنه . حیف من که جوونیمو پای تو و دخترت گذاشتم، اگر پنج سال پیش که فهمیدم چشم و گوشت میجنبه ازت طلاق میگرفتم الان شوهرم داشتم.
سریع رفتم توی اتاقم تا نفهمن گوش وایسادم. دعواشون همچنان ادامه داشت.
بعد اون دقیقا یادم نیست چیشد و بهم چی گذشت ، از اون به بعد یه روز خونه مادر بزرگم بودم و به زور بابام منو میذاشت پیش یه خانومی که می گفت پرستاره ، زنه قد بلند بود و خوشگل ناخناش همیشه لاک زده بود و موهای بلوندی داشت و بوهای خوب میداد ، یه روز که خونه مادر بزرگم بودم بابام اومد دنبالم و منو برد پیش مامانم و گفت مادرت بعد این میخواد از اینجا بره
بدو بدو دویدم سمت مامانم و محکم بغلش کردم ولی مامان منو پس زد و گفت برو کنار، به من
دست نزن توهم بچه همون بابایی خودتو به من نچسبون دنبال بلای جون نمیگردم. برو پیش بابات.
گریه کردم و اشک ریختم ولی مامانم اصلا اهمیت نداد، داد زد تو
لیاقتت همون زنه.... اون روزو میبینم که دخترتم راه و روش اونو دنبال کنه و ... بشه نتونی سرتو جلوی مردم بلند کنی.
حرفاش برام مهم نبود، فقط دلم میخواست نره از پیشم، دوباره دویدمو بغلش کردم خودشو از من جدا کرد، خواستم محکم تر بغلش کنم تا نره، با دست کوبید توی صورتم و صورتم غرق خون شد .
این آخرین تصویری بود که از مادرم یادمه، بعدشم رفت تهران و هیچوقت نخواست منو ببینه، انگار گناه بابامو به پای من نوشت، شایدم دوستم نداشت، بعدشم فهمیدم تو تهران ازدواج کرده و گفته بچه ای به اسم هدى نداره.
بابام خیلی پولدار بود ، اونقدری که تو کل شهر سرشناس بود و همه براش تا کمر خم میشدن .
اون روز سرمو به شیشه تکیه داده
بودم و دستمال جلوی دماغم نگه داشته بودم که بابا گفت دیدی مادرت تو رو نمی خواد ولی برات بهشت می سازم بابا جان .
وارد خونه که شدم دیدم همون پرستاره تو خونمونه ، اومد منو بغل کرد و ...
بعد اون روز افسانه شده بود زن بابای من ، کسی که زندگی ما رو نابود کرد..
افسانه کار به کار من نداشت از طرفی هم چشم دیدن منو نداشت چون بابام گفته بود بعد من دلش نمیخواد بچه دار بشه
هجده سالم بود که برای کنکور درس میخوندم و مهندسی به رشته ای تو دانشگاه آزاد تهران قبول شدم ، اولش بابا مخالفت میکرد اما افسانه شده بود دایه مهربون تر از مادر و بالاخره بابا راضی شد که برم تهران ،
برام یه ماشین مدل بالا خرید و بهترین اتاق خوابگاه رزرو کرد .
توی دانشگاه بهتر از همه میپوشیدم و بهتر از همه میگشتم
تو کلاسمون یه پسر بود که خیلی دلش میخواست بهم بفهمونه دوسم داره ولی من نسبت بهش بی اعتنا بودم و اصلا اهمیتی نمیدادم.
من تو تهران خیلی دنبال این بودم تا بتونم حداقل یک بار دیگه مادرمو ببینم ، همه دلخوشی یه دختر مادرشه و من يهو ازش محروم شده بودم .
تو دانشگامون یه بوفه بود که یه پسری توش کار میکرد ، سر و وضعش ساده بود و لباسای معمولی میپوشید ، مشخص بود وضع مالی خوبی ندارن .
من تو تهران هیچ کسی رو نمیشناختم و بعد دانشگاه همیشه میرفتم تو بوفه و با گوشیم ور میرفتم ، یه روز که با تلفن داشتم صحبت میکردم و از مادر بزرگم خواهش میکردم آدرس مادرمو بده
پسره صدامو شنید و وقتی به آدرس از مادر بزرگ پدریم گرفتم فقط اشک شوق میریختم ،
پسره که حالا فهمیده بودم اسمش احمد اومد جلو و گفت چیزی شده ؟ میخواین کمکتون کنم ؟
آدرس گذاشتم جلوش و گفتم میخوام برم اینجا، بلدي ؟
احمد به برگه نگاه کرد و گفت آره ولی تنها نرو اینجا خانم ، تو شهرکه از تهران دوره خدایی نکرده اتفاقی نیفته براتون...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی ❤️🌱 بابام با تحقیر نگام کرد و گفت خجالت نمی کشی ؟ حقت بود منم مثل مادرت جوری میزدم تو
#داستان_زندگی 🌸🍃
بعد چهار روز بالاخره گوشیم زنگ خورد، احمد بود ، اشک میریختم و هق هق میکردم
وقتی گوشی رو جواب داد سلام کرد و گفت هدی بیا فلان جا صحبت کنیم
وقتی رفتم پیشش گفت ببین من دوست دارم ولی تو رو به من نمیدن ،
یه چاقو دستش بود که گفت یا بیا بریم باهم عقد کنیم یا منو بکش .
چشاش سرخ بود و میگفت این چند شب اصلا نخوابیده
بهش گفتم باشه قبول تو صبر کن برم به خانوادم بگم بعد عقد کنیم ولی میگفت تو بری شهر خودتون منصرفت میکنن
با هزار زحمت راضیش کردم که وقتی من رفتم شهر خودمون اون و پدر و مادرشم بیان خواستگاری
شب راه افتادم و صبح دم در خونه بودم ، بابام وقتی منو دید
شوکه شد و گفت چرا بی خبر اومدی؟؟
همون دم صبح همه چیو براش تعریف کردم و گفتم قراره برام خواستگار بیاد..
بابام زد زیر خنده و گفت خب بیاد تو مگه کم خواستگار داری ؟ نصف این شهر خواستگارتن
پاشدم و گفتم فقط همینو می خوام ..
بابام اون روز اونقدر کتکم زد که همه بدنم کبود شده بود
گوشیمم ازم گرفت و از خونه بیرون زد ،
افسانه اومد بالا سرم و گفت این کارا چیه میخوای باباتو سكته بدی؟
برای اولین بار به پاش افتادم و گفتم کمکم کن تا برم از اینجا ،
گوشیمو از کشو بهم داد و زنگ زدم به احمد و گفتم خانوادم رضایت نمیدن ..
صدای احمد از اونور گوشی میومد که نعره میکشید و بابامو فحش میداد و میگفت میکشمش حالا که دست روت بلند کرده
با احمد صحبت کردم و گفتم از خونه بیرون بزنم ولی گفت نه همونجا بمون من و مامانم میایم خواستگاری من همه چی رو به مامانم گفتم و اونم پشتمونه
با هزار فکر و خیال اون روز دوباره برگشتم به اتاقم.
شب که بابام اومد خونه سر و صداش از تو حیاط میومد که داشت با یکی بحث میکرد...
بابا اومد تو خونه و منم از اتاقم بیرون زدم و هر چی اشاره کرد برو داخل اصلا بهش محل نذاشتم
احمد و مادرش اومده بودن، برای بار اول مادر احمد دیدم یه زن نسبتا چاق و سبزه بود که وقتی چشمش به خونه و زندگی ما افتاد گل از گلش شکفت
همون جلوی سالن نشست رو یه مبل و گفت تا عروس منو ندین از اینجا جم نمی خورم، پسرم خواب و خوراک نداره میترسم با این کارا از دستش بدم
افسانه به چشم تحقیر بهشون نگاه میکرد ، مادرش یه روسری چروک گره زده بود زیر چونش و حتی چادرش اونقدر چروک بود که انگاری از دهن گاو بیرون اومده بود .
با تعجب نگاه میکردم بهش که بابام گفت هدی بیا این معرکه ای که گرفتیو جمع کن به این خانم و آقا بگو تمایلی به وصلت باهاشون نداری و اگر دوباره مزاحم بشن ازشون شکایت میکنی.
احمد از جاش باشد و گفت شکایت چی دوسش دارم میخوام بگیرمش ، هدی خدا شاهده بگی منو نمیخوای همینجا خودمو میکشم
نگاهی به بابام انداختم و گفتم ولی من احمد و دوست دارم ، اصلا عاشقشم نمیتونم فراموشش کنم .
نمی فهمیدم چه جوری خر شده بودم ، بابام گفت هدی جوری میزنم که نتونی از جات پاشی عاشق چیه این یه لاقبا شدی آخه ؟
مادر احمد گفت اگر یه لاقباعه شما هوای زندگیشو داشته باش بشه دولاقبا . خدا رو خوش میاد باهاشون اینجوری کنی ؟
بابا زل زده بود به من که گفتم اگر رضایت ندى امشب همراهشون میرم و بی آبروت میکنم .
بابا سرخ شده بود و تند تند نفس میکشید و گفت وسایلتو جمع کن فردا باهاش برو عقد کن...
مگه میشد بابا به این راحتی رضایت بده ؟؟
مادر احمد گفت پس ما هم اینجا میمونیم هم از تو خیابون موندن راحت تره هم میدونیم بلایی سر این طفل معصوم نمیارید.
افسانه رفت سمت در ورودی و گفت پکیج اتاق مهمان خرابه شما امشب همون تو ماشین بخواب فردا سر بزار رو تخت پادشاهی.
خونه که خلوت شد افسانه بدون حتی یک کلمه حرف رفت سمت اتاقش و من موندم و بابا...
#ادامه_دارد....
#داستان_زندگی ❣
اسم من هانیه است.. حدودا ۴۰ سالمه.. میگم حدودا چون شناسنامه احتمالا مال بچه قبل از من بوده که فوت شده بوده و شناسنامه رو گذاشتن واسه من.. آخه اصلا این چیزا مهم هم نبود.. نه سن و سال معنی داشت نه تولد و ...
از وقتی یادمه داداشم دستمو میگرفت و گل میداد بهم با خودش منو کشون کشون میبرد پیش ماشین ها تا گل بفروشیم..
پدرم یادمه همیشه مریض احوال بود و زیر پتو.. میگفتن کارگر بوده که از رو داربست افتاده و الانم نمیتونه خیلی خودشو حرکت بده.. من هیچ وقت یادم نمیاد بابامو در حال راه رفتن دیده باشم...
مادرمم هر روز خدا با بابام دعواش بود سر نداری و صبح اول صبح میومد اول کوچه از پشت وانت عباس آقا دسته های گل تازه رو جدا میکرد میذاشت بغل من و خواهر برادرام که ببریم بفروشیم..
یادمه خیلی کوچیک بودم.. دلم نمیخواست برم تو خیابون.. سرد بود.. دمپاییایی که پامون بود بزرگ بود و هی درمیومد.. داداشم گاهی چند تا جوراب سوراخ پام میکرد که پاهام گرم بشن ولی فایده نداشت...
روزایی بود که حتی دلم نمیخواد به یاد بیارم.. ما سر راهی نبودیم.. ملیت غیر ایرانی هم نداشتیم.. ولی انگار به چشم هیچکس نمیومدیم.. حتی بابا مامانمون که هر روز صب ما رو با یه لقمه تقریبا خالی راهی می کردن و از اونور باید پول همراهمون داشتیم وگرنه قبل خواب کتکه رو خورده بودیم و نمیفهمیدیم کی خوابمون برد وسط اون گریه ها..
مادرم زن خوش اخلاقی نبود.. نمیدونم شایدم وضع خرابمون بداخلاقش کرده بود.. هیچ وقت یادم نمیاد منو بوسیده بود یا ناز کرده بود..
من هانیه بودم..داداشم مراد بود.. یه داداش و دو تا خواهر دیگه ام داشتم با اسمای امیر و مریم و منیژه..
مریم رو مامانم داده بود به پسر زهرا خانوم همسایه.. پسرش یه کم عقب مونده بود ولی انقدی داشتن که جهاز نخوان و بهتر از ما به مریم برسن..
مریم ۱۳ سالش بود.. از هممون بزرگتر.. بعدی امیر بود ۱۲ ساله، که اون میرفت خیابونای باکلاس تر آدامس و گل میفروخت.. مراد هم همیشه دست منو میگرفت چون تنهایی حتی راه خونه رو هم بلد نبودم.. مراد دوستم داشت.. خیلی...هر وقت گرسنه ام میشد، منو میبرد پیش نونوایی.. نونوا همیشه یکی دو تا نون داشت که اندازه یه وجب سوخته باشه در حدی که مشتری نخره و اونم به ناچار میزاشتش کنار..ولی دل بزرگی داشت و هیچ وقت نشد بریم و به ما نون نده...
میشه گفت تنها وقتی که خیلی به ما خوش میگذشت پنج شنبه و جمعه بود که میرفتیم بهشت بی بی خاتون.. حلوا.. شربت.. میوه.. شیرینی و شکلات و حتی گاهی غذای گرم.. من اصلا از بهشت بی بی خاتون نمی ترسیدم چون درک درستی هم از مرگ و مرده نداشتم.. ولی یادمه هر وقت مراد میگفت بریم، زود خودمو میرسوندم جلو در...
یه شب که خوابیده بودیم توی حیاط و هوا خوب بود، دیدیم یه دفه سر و صدا شد و زهرا خانوم داره میکوبه به در...مریم رو آورد خونمون ..مریم حالش خیلی بد بود و همش ناله می کرد.. من از ترس از زیر پتو بیرون نیومدم.. ولی همه چیو می دیدم یواشکی.. زهرا خانوم مریم رو گذاشت پیش مادرم و گفت زود قابله رو میارم... یه کم بعد برگشت با یه زن نحیف و لاغر.. و رفتن توی اتاق مادرم..
صدای ناله های مریم منو گریه انداخته بود ولی مراد اومد دستمو گرفت و گفت ناراحت نباش..زودی خوب میشه..ولی نشد...یه کم بعد صدای گریه یه بچه رو شنیدیم.. ولی مادرم و زهرا خانوم دو دستی میزدن تو سرشون...
فرداش همه رفتیم بهشت بی بی خاتون.. ولی آخر هفته نبود...مریم مرد ..
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی ❣
سلام. من یلدام. قصه ی من اینجوری شروع شد که بعد از آزمون تربیت معلم، سالایی که جنگ تازه تموم شده بود، تونستم معلم بشم و برم کارمو از مناطق محروم شروع کنم...
ما اون موقع بیتوته میکردیم...ینی توی همون روستا می موندیم و گاهی میومدیم خونه..
یکی از دوستام با کارمند یه اداره ازدواج کرده بود..و اون موقع اینطوری بود که خانوما اگه مورد مناسبی می دیدن واسه همکارای شوهراشون در نظر می گرفتن و میفرستادنشون خواستگاری دوستشون...معمولا ماهاام آخر هفته ها به خاطر دیدن خواستگارا خونه می رفتیم...گاهی دو یا سه تا خواستگار همزمان میومدن خونه و اصلنم غافلگیر نمیشدن از دیدن همدیگه..
تا اینکه توی همین خواستگارا، با همون همکار شوهر دوستم به تفاهم رسیدیم و قرار مدار ازدواج گذاشتیم..
اسمش مهدی بود...خونواده ی مهدی نه موافق ازدواجش با من بودن نه مخالف..چون همه ی هزینه ها رو خوده مهدی می داد واسه عروسی و باقی کارا، نمیتونستن بهش بگن یلدا رو نگیر..ولی در ظاهر حفظ رفتار می کردن و سعی می کردن نشون ندن که خیلی از من خوششون نمیاد..بعدها فهمیدم که مادرش چون دخترداییشو براش در نظر گرفته بوده منو دوست نداشته...ولی خب..این وسط خواست خوده مهدی ام شرط بود که علاقه ای به دختر داییش نداشته و نشد..
ما زندگی مونو خودمون از صفر شروع کردیم با هم..منم جهیزیه ی زیادی نداشتم ولی حقوقم بود...با حقوق های هر ماهم تیکه تیکه وسایل لازمو میخریدیم که خونوادمم سختشون نشه..
ما اون موقع تقریبا ۳ هزار تومن حقوق می گرفتیم و پول خیلی خوبی بود اون موقع..
بالاخره همه چی جور شد و ما با هم ازدواج کردیم..مهدی به شدت منو دوست داشت..هیچ وقت جانم از اضافه ی اسمم نیوفتاد...همیشه "یلدا جانم" هاش قند توی دلم آب می کرد...و ما رفتیم سر خونه زندگی خودمون...
زندگی من و مهدی به شدت عاشقانه پیش می رفت...و در نهایت احترام...به یاد ندارم هیچ وقت به هم توهینی کرده باشیم یا سر هم داد زده باشیم...هر دومون هم واسه بهتر شده شرایط زندگیمون تلاش می کردیم...
یک سال گذشت و ما تونستیم با وام هایی که گرفتیم خونه قشنگ خودمونو بخریم...توی منطقه متوسط شهر...روزامون خیلی قشنگ سپری میشد ...با همکارای متاهلمون که اونا هم معلم و کارمند همون شرکتی بودن که مهدی بود، رفت و آمد داشتیم ..تا اینکه اونا یکی یکی بچه دار می شدن و خونواده خودشونو سه یا ۴ نفره می کردن...
وقتی دیدم مهدی واسه بچه همکارامون چقد ذوق می کنه و دوست داره، بهش پیشنهاد دادم که ما از پس بزرگ کردن بچه برمیایم...هم تربیتش عالی میشه هم به لحاظ مالی می تونیم ساپورتش کنیم...
مهدی ام موافق بود ولی گفت مطمئنی میخوای بچه دار بشیم، به خاطر بچه های بقیه که میبینی نباشه هااا...یلدا جانم...منم میگفتم نه...
الان بیشتر از دو ساله از ازدواجمون گذشته..منم سعی می کنم درباره بچه داری مطالعه داشته باشم که بتونم وضعو اداره کنم...بعد از اون یکی دو بارم رفتیم مشاوره...چون هر دومون حساس بودیم که آیا شایستگیشو داریم که بچه بیاریم یا نه... مسئولیتش...آیندش..و بالاخره سال سوم ما تصمیم گرفتیم بچه دار بشیم...سال سوم نشد.. همینطور سال بعدش...و این موضوع روز به روز بیشتر ما رو آشفته و نگران می کرد...با هم رفتیپ دکتر...دکترای مختلف...آزمایشای مختلف...
مشکل از من بود...به عبارت ساده بدن من نمیتونست جنین رو تشکیل بده و نگهش داره...ولی مهدی هیچ وقت به روم نیاورد... حتی توی اوج ناراحتیامون حرفی نزد که دلم بشکنه...یا رنجیده خاطرم کنه..مثل یک کوه همیشه آغوشش واسم باز بود و حامیم بود...
ده سال گذشت...و ما تنها امیدمون به پیشرفت علم بود و دیدن بچه های فامیل و آشنا که روز به روز جلوی چشم ما قد می کشیدن...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_زندگی ❣
سلام منم داستان زندگیمو میگم امیدوارم خوشتون بیاد
۱۵ ساله بودم، در رو که زدن یه چادر گل گلی سرم کردم و دویدم سمت در.. اون طرف در یه آقای جوون مو مشکی بهم سلام کرد و گفت اینجا منزل آقای وفاییه؟ گفتم بله ولی نیستن خونه. گفت باشه برمیگردم. گفتم اگه کاری هست بهشون میگم گفت نه گفتنی نیست خودم باید صحبت کنم.
داخل که برگشتم مادرم پرسید کی بود گفتم نمیدونم یه آقای غریبه با بابا کار داشت، گفت برمیگرده.
عصر که بابا از سر کار برگشت دوباره اون پسر جوون اومد جلوی در و پدر دعوتش کرد تو خونه.
چای رو که آوردم گفت راستش من توی شهر شما یه کارگاه بزرگ زدم و چون اینجا کسی رو برای کمک به راه اندازی دستگاه ها نمیشناختم شما رو معرفی کردن.
وسط صحبتاش متوجه نگاه معنی دارش به خودم شدم، صورتم یکم سرخ شد و سرم رو پایین انداختم.
توضیحاتش که تموم شد پدر قول داد صبح بره کارگاهش.
بعد رفتنش مامانم گفت به نظر جوون باانگیزه و با فکری میاد که قصد داره اینجا کارگاه بزنه. پدر هم تایید کرد.
آخه تو شهر کوچیک ما اولین کارگاه تولید کفشی بود که داشت افتتاح میشد.
عصر بود که پدرم از سرکار برگشت، من توی اتاق بودم و داشتم درس میخوندم اما صدای بابا رو میشنیدم که داشت واسه مامانم تعریف میکرد که خانوم نمیدونی چه کارگاهی زده، اسمش محمدرضاس، بنظرم بتونه خیلی موفق بشه، پسر خوبی بنظر میاد، خونشون تو یه شهر دیگه اس ولی وقتی دیده میتونه اینجا موفق بشه سرمایه ای که جمع کرده برداشته اورده اینجا، گفت که میخواد یه خونه هم بسازه که اینجا زندگی کنه. برادرشم کارخونه داره ولی این میخواد روی پای خودش وایسه بنظرم جنمش رو داره. چند سال دیگه تولید کننده بزرگی میشه.
با خودم فکر کردم دیوونه است مگه شهر کوچیک ما چی داره؟!
بعد از اون روز چند بار دیگه محمد رضا اومد دنبال پدرم و کم کم باهاش رفیق شد. گاهی هم خونمون میومد ولی من از نگاهش خجالت میکشیدم یا خودم رو مشغول درس خوندن میکردم یا کار کردن و یا به درسای برادرم میرسیدم.
یه روز عصر پدرم عصبانی اومد خونه، بمن گفت برم توی اتاقم ولی من داشتم گوش میکردم. به مامانم گفت که این پسره از مهسا خواستگاری کرد امروز، هی بهش میگم بابا دختر ما هنوز ۱۵ سالشه سنی نداره که بخوام الان شوهرش بدم و داره درس میخونه.
مامانمم گفت وا، خب حالا کار خلاف شرع که نکرده، خواستگاری کرده، خودتو ناراحت نکن.
با شنیدن این حرفا قرمز شدم و رفتم کز کردم پایین اتاقم، قلبم تند تند میزد. من هیچ وقت به ازدواج فکر نکرده بودم دوست داشتم درس بخونم، تازه اگه ازدواج کنم داداشم چی اون تنها میمونه..
تا شب فکرم درگیر بود از یه طرف خوشحال بودم که یکی از من خوشش اومده، میدونستم چهره زیبایی دارم ولی فکر اینکه یکی منو دوست داشته باشه برام جالب بود و از طرف دیگه خجالت میکشیدم.
سفره شام رو که داشتیم جمع میکردیم زنگ رو زدن، و وقتی بابا در رو باز کرد، من محمدرضا رو دیدم که با شیرینی پشت در وایساده.
مامانم گفت خاک عالم، انگار نه انگار بابا بهش گفته نه و باهاش بحثم کرده...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🎀 یکشنبه که رفتم مدارکم رو بگیرم، دیدم توی دفتر یه آقای جوون قد بلند نشسته، تا من رو د
#داستان_زندگی ❣
_ این نوار قلبی و آزمایش های دیگه نشون میدن وضعیت قلب پدربزرگتون به شدت خطرناکه و هرچه زودتر باید عمل بشه!
روز پرکاریو گذرونده بودم. لحظه شماری میکردم آخرین مریض هم بره تا زودتر برم خونه و استراحت کنم.
زن جوونی که برای نشون دادن آزمایشات پدربزرگش پیشم اومده بود، با نگرانی پرسید: «حالا باید چه کاری انجام بدیم؟»
نوار قلب رو روی میز گذاشتم و گفتم: «توی این شرایط، این همراه های بیمار هستن که باید تصمیم بگیرن و به ما بگن چیکار کنیم!»
زن جوون چادرش رو روی سرش مرتب کرد و گفت: «تنها چیزی که برامون اهمیت داره سلامت پدربزرگمه. اگه تشخیص شما اینه که باید عمل بشه...»
حال و حوصله صحبتای حاشیه ای رو نداشتم. حرفش رو قطع کردم و گفتم: «عرض کردم که، پدربزگتون باید هرچه زودتر عمل بشه. یعنی حداکثر تا چند روز دیگه. این رو هم بهتون بگم که درسته من توی کلینیک این بیمارستان دولتی بیمارام رو ویزیت میکنم اما برای جراحی به این مهمی و سنگینی این بیمارستان رو توصیه نمیکنم. دستور بستری شدنش رو مینویسم. فردا صبح ببرین بیمارستان خصوصی که بیشتر اونجا هستم و کارای لازم رو انجام بدین تا پس فردا عمل بشه!»
خودم رو خوب می شناختم. هر چند تو کارم حاذق بودم و یکی از ماهرترین پزشکا و جراحای شهر، با این وجود اما خیلی پولکی بودم. به همین خاطر بیمارایی که برای ویزیت به کلینیک اون بیمارستان دولتی می اومدن رو برای انجام جراحی یا ویزیت مجدد به بیمارستان خصوصی که اونجا هم مشغول بودم، میفرستادم. دلیلشم کاملا مشخص بود؛ تو بیمارستان خصوصی پول بیشتری میگرفتم.
این بار اما تیرم به سنگ خورد. مشغول نوشتن دستورات لازم روی نسخه بودم که زن جوان پرسید: «ببخشین آقای دکتر، هزینه عملش چقدر می شه؟»
در حالیکه نوک خودکار را تند و تند روی کاغد می چرخاندم گفتم: «بیست تا بیست و پنج میلیون!»
چند ثانیه ای که گذشت، زن جوان که نگرانی از صداش می بارید گفت: «آقای دکتر، ما انقدر پول نداریم. یعنی اگه همه دار و ندار و زندگی مون رو بفروشیم نمی تونیم این پول رو جور کنیم. اگه ممکنه...»
نذاشتم حرف زن تمام شود. نسخه رو مچاله کردم و در حالیکه داشتم اونو داخل سطل زباله می انداختم گفتم: «پس از فردا پاشنه کفشاتو وربکش و بیفت دنبال نوبت گرفتن برای جراحی توی یه بیمارستان دولتی. البته تا نوبت بهتون برسه پدربزرگت چند تا کفن پوسونده. الان هم بیزحمت بلند شین برین بیرون و وقت من رو نگیرین..»
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی🍀 _من چهار ساله و برادرم دو ساله بودیم که پدر و مادرمون رو توی تصادف از دست دادیم. پدرب
#داستان_زندگی ❣
جواب های اولیه کنکور اومد. به حدی خراب کرده بودم که حتی مجاز به انتخاب رشته هم نشده بودم.
خانوادم زیاد از فهمیدن نتیجه تعجب نکردند. انتظار همچین رتبهای رو داشتن.. چون من سال کنکور حتی یک بار هم لای کتابی رو باز نکرده بودم. از طرفی کارنامم هم پر از درس های ردی بود. میشد بگی حتی دیپلم راست و درستی نداشتم.
بابام اصرار داشت که ازدواج کنم و خانواده تشکیل بدم. معتقد بود توی درس هیچی نمیشم و ادامه دادنش بیشتر من رو از زندگی عقب میندازه. مامان به در و همسایه،دوست، اشنا سپرده بود که اگه کسی رو میشناسن معرفی کنن. اونا هم بعضی وقت ها یه سریا رو معرفی میکردن. اما هر کدوم یه ایرادی داشتن و بابا ردشون میکرد.
تا اینکه یه روز خالم زنگ زد و یکی رو معرفی کرد که به نظر بد نمیومد. بابا هم موافقت کرد تا فعلا یک جلسه برا اشنایی خونه ما بیان. خالم هم باهاشون قرار گذاشت و اخر هفته به خونه ما اومدن.
به نظر پسر بدی نمیومد. موقعیت چندانی نداشت.. دانشجو بود و فعلا سر کار نمیرفت.. ظاهر معمولی داشت.. نمیشد بگی خوش قیافه بود اما زیاد هم بد نبود..قد متوسط، موهای کوتاه مشکی، پوست سبزه و بینی نسبتا بزرگ از خصوصیات ظاهریش بود. ایراد صورتش دندوناش بود که زیادی زرد رنگ بودن.. به حدی که موقع خندیدن به شدت توجه رو به خودش جلب میکرد.
مامانش از ما خواست تا با هم به اتاق بریم و حرف بزنیم. منم قبول کردم و با هم سمت اتاق رفتیم. شروع به حرف زدن کردیم. از همون اول با حرفاش به دلم نشست. تصمیم گرفتم این فرصت رو بهش بدم تا با هم اشنا شیم. مهمون ها رفتن. مامان و بابا شروع به بحث راجع به امشب کردن. اونا هم به نظر خوششون اومده بود اما تنها مشکلی که این وسط وجود داشت سربازی اشکان بود. بعد از دانشگاهش دوسال سربازی داشت و این کار رو یکم مشکل می کرد. با این حال موافقت شد تا فعلا یه مدت همدیگر رو بشناسیم تا بعد ببینیم چی میشه. البته اگه اونا هم خوششون اومده باشه و پیگیری کنن. روز بعد مامان اشکان زنگ زد و قرار دوم خواستگاری رو گذاشتن. معلوم بود اونا هم راضی بودند. برای بار دوم به خونه ما اومدند. اینبار خواهر و برادر بزرگ اشکان هم اومده بودن. اشکان بچه اخر خانواده بود. خواهر و برادرش هر دو ازدواج کرده بودند. تنها خواهر من مریم هم اینبار حضور داشت. مریم سه سال از من کوچکتر بود. کمی نشستیم و با خانواده گفت وگو کردیم. معلوم بود اینبار یخ بینشون یه ذره اب شده بود و جو از اون سنگینی بیرون اومده بود.
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸 من نمیتونستم توی خونه ای که با اشکان گرفته بودیم زندگی کنم. واسه همین محمد موقتاً
#داستان_زندگی ❣
-کدوم گوری بودی تا حالا؟!
این حرفو پدرام گفت، در حالیکه عصبانیت از سرو روش میبارید، دستشو بالا برد و یکی محکم خوابوند زیر گوشم.
مامانم با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و بین من و پدرام وایساد و بهش گفت: رفته بود جشن تولد دوستش، از من اجازه گرفته بود. تو رو خدا نصفه شبی سرو صدا...
پدرام نذاشت حرف مامان تموم بشه. انگشت اشاره اشو به نشونه تهدید سمت مامان گرفت و گفت: تو دخالت نکن مامان! خود تو باعث شدی که این دختره انقدر گستاخ و پررو باربیاد.
یه نگاه به ساعت بنداز. آخه کدوم دختر درست و حسابی این موقع شب برمیگرده خونه؟
این همه ازش حمایت نکن مامان. تا کی میخوای یه ماله دستت بگیری و پشت سرش راه بیفتی و گند کاری هاش رو ماله بکشی؟ شما کار نداشته باش و بذار من آدمش کنم.
بعد از پدر من مرد این خونه ام و نمیذارم این دختره چشم سفید آبرو و حیثیت خونواده مون رو ببره!»
کفرم از حرفا و اولدوروم بلدوروم کردنای پدرام دراومده بود.
با عصبانیت گفتم: نگاه کن تو رو خدا، ببین کی داره از آبرو و حیثیت حرف می زنه؛
آقا پدرامی که ی نقطه سفید تو پروندهش نیست و تا حالا هر خلافی که فکرش رو بکنی کرده!
آخه توئی که هرشب حال خودت نیستی برمی گردی خونه، داری منو نصیحت می کنی؟ بهتره اول به فکر خودت باشی داداش من، اول خودت رو اصلاح کن و بعد برو بالای منبر و دیگران رو نصیحت کن!
بعدشم، تو که ادعا می کنی مرد خونه ای و نمیذاری آبروی پدر به باد بره، توی این چهارماهی که بابا مرده به احترامش کدوم یکی از کارای زشتت رو گذاشتی کنار؟ ولگردیاتو نرفتی؟ با رفیقای نابابت مسافرت نرفتی...
بعد از این حرفم مشت محکم پدرامو روی گونه ام حس کردم. پدرام بیرحمانه منو زیر مشت و لگد گرفت و مامان هرچی سعی میکرد نمیتونست آرومش کنه و منو از دستش نجات بده.
زیر ضربه های سنگینی که پدرام به سرو صورت و بدنم میزد، از حال رفتم...
وقتی به هوش اومدم و چشمامو باز کردم، تموم بدنم درد میکرد.
مامان سرمو روی پاش گذاشته بود و با نگرانی نگام میکرد و سعی میکرد به زور آب قند به خوردم بده.
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•