eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام❤️ ممنون از کانال خوبتون🌹 و تشکر از دوستان که ایده ها و تجربه هاشون رو در اختیار همدیگه قرار میدن🙏 من ۲۲ و همسری 28 سالشونه، پنج ماهه عروسی کردیم ، یکسال هم نامزد بودیم. ما کاملا بود، برای خواستگاری یه مسائلی پیش اومد که برادرام مخالف ازدواجمون شدن ، پدرم هم چند ساله که فوت کرده ، بخاطر همین نظر برادرام برام شرط بود، خلاصه همسرم ثابت کرد که میتونه مرد زندگی باشه، اینو بگم که چون برادرام زیاد با همسرم موافق نبودن و مادرم هم از روی ایجاد کرد ، عقد و عروسیم با مشکلات خیلیییییییی زیادی برگذار شد 😔 علتش هم این بود که زیاد نمیکردن ، مغرور بودن و یه جورایی خودشون رو نشون نمیدادن تو چطور برگذار شدن مراسم و این باعث شد که من خیلی ضربه بخورم و خانواده شوهرم سواستفاده کنن و مخصوصا شب عروسیم بشه تلخ ترین شب زندگیم، 😣چون خواستم از خودم پیش مادر شوهر و پدر شوهرم کنم ولی اونا اولین بار بود که میدیدن من سکوت نکردم و حرفمو زدم بهشون بر خورد☹️ منو پیش شوهرم بد کردن 😢 و حمایت شوهرمو ازم گرفتن ، جوری که شب عروسی خانواده ی شوهرم بهم بی محلی کردن و اونقد خانواده اش حتی شب عروسی به شوهرم فشار روحی وارد کردن که باعث بدخلقی شوهرم شده بود و خلاصه بگم شب عروسیم فقط گریه میکردم 😞 چون اگه هر کس بهم بی احترامی میکرد ولی درعوض شوهرم ازم میکرد هیچوقت بهم نمیریختم، منم هر وقت یادش می افتم ناراحت میشم. 😔 اوایل زندگی گاهی سخت میشد چون بودم و بی تجربه،😓 ولی خدا رو شکر با استفاده از مطالب کانال تون، سعی کردم رو خودم کار کنم و سعی کنم بی خیال گذشته بشم و زندگیمو از نو بسازم، از ایده دوستان استفاده میکنم، منو همسرم همدیگه رو دوست داریم، و من دیگه اون دختر ناپخته ی دیروز نیستم، و سعی میکنم از سیاست هایی که دوستان میگن استفاده کنم، الان پیش خانواده ی شوهرم احترام دارم، چون میدونم چطور رفتار کنم، و اونا به خودشون اجازه نمیدن هر حرفی رو بزنن . به دوستان پیشنهاد میکنم مظلوم نباشین و از حق تون دفاع کنید البته با رعایت ، طوری رفتار نکنین که و لطفتون بشه ، زیاد صمیمی نشین، اینم بگم بین خانواده هاتون ، چون همسرتون متوجه میشه و ممکنه ناراحت بشه، من سعی میکنم صبور باشم، احترام شوهرتون رو همیشه حفظ کنین خواهرای گلم این خیلی مهمه و چون گاهی نمیتونیم تو عصبانیت خودمون رو کنترل کنیم، پس بهتره رو خودمون کار کنیم ، که اگه حرمت شکنی بشه، دیگه اون احترام قبل رو پیش شوهرتون ندارین، هیچوقت گذشته هارو یاد آوری نکنین، و اجازه ندین خاطره های تلخ حالتون رو خراب کنه ، رابطه منو شوهرم خدا رو شکر خیلی خوبه😘 و کدورتارو فراموش کردم. اینم بگم قبل از اینکه منتظر این باشید که شوهرتون باعث شادی و خوشبختی شما بشه، خودتون باعث خوشبختی خودتون بشین، اونقد صبور و قوی باشید که چیزی نتونه روحیه تون رو خراب کنه، حتی بد اخلاقی همسر رو با لبخند جواب بدین بجای اینکه حرص بخورین، من که واقعا تاثیرشو دیدم، چون روحیه ام خیلی عوض شده، و شوهرم هم تحت تاثیر رفتارم قرار گرفته، قهر و لجبازی و گریه رو از زندگیم حذف کردم، چون دیدم فقط خودمم که دارم داغون میشم🙄 و همسرم هم سرد میشه.😑 در پایان هم از خانواده ها خواهش میکنم🙏🙏🙏🙏 هیچ وقت بچه هاتون رو، تو مهمترین وقایع زندگیشونو تنها نذارین و ازشون حمایت کنید و غرور و تعصب بیجا رو خواهشا بذارین کنار، حمایت رو با دخالت اشتباه نکنین، و به داماد و عروستون احترام بذارین، تا بچه هاتون مث من چوب تنهایی رو نخورن، من واقعا تنهام ولی روحیه مو حفظ کردم و سعی کردم به خودم متکی باشم😊 چون خانواده ام تو یه شهر دیگه زندگی میکنن، و سعی میکنم در کنار شوهرم با آرامش زندگی کنم و از زندگیم مث یه گلدون مراقبت کنم و همیشه هواشو داشته باشم🌹 التماس دعا🙏 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🎀🌱 با استفاده ضمادها وضعیت ننه بهتر شده بود و درد پاش بهتر خوب شد و من هم خیالم راحت ش
داستان زندگی 🌱🍀 محکم کوبیدم روی فرمون و گفتم بخشکی شانس... از ماشین پیاده شدم، اما حتی یه ماشین هم رد نمی شد... مونده بودم چکار کنم اون موقع شب نه می شد ماشینو رها کرد و رفت و نه می شد اونجا تا صبح دوام آورد.. با مکافات تایر زاپاس رو از صندوق عقب درآوردم، انقدر تاریک بود که چشم چشمو نمیدید به سختی و با مکافات پنچری رو گرفتم، کارم که تموم شد نفس راحتی کشیدم و راهی شدم اما هنوز چند متری بیشتر نرفته بودم که کنار خیابون یه دختر بچه رو دیدم که با موهای بلندش ایستاده بود و نگاهم می کرد مونده بودم یه دختر کوچیک اونم این وقت شب کنار جاده چکار میکنه!! میخواستم دنده عقب بگیرم اما همین که زدم روی دنده عقب و توی آینه نگاه کردم از چیزی که می دیدم شوکه شدم... دیدم زیبا صندلی عقب نشسته بود قلبم به شدت توی سینه می کوبید به سرعت ماشین افزودم از ترس نمی تونستم برگردم و صندلی عقب ماشینو نگاه کنم همینطور که می رفتم دیدم یه چیزی به شیشه ماشین چسبیده انقدر هول کرده بودم که محکم به یه درخت کوبیدم و دیگه چیزی نفهمیدم وقتی چشم باز کردم، یک خانم رو بالای سرم دیدم... توی بیمارستان بودم خانم بهیار مشغول تمیز کردن اتاقم بود چهره ای با نمک و تو دل برو داشت اما قد نسبتا کوتاه و یه کم توپرتر، حس عجیبی نسبت بهش داشتم.. چند روزی اونجا بودم و وقتی حالم روبه راه شد مرخص شدم و برگشتم تو اداره پلیس ماشینو دیدم که حسابی درب و داغون شده بود مثل همیشه مجبور شدم دست به دامن حاجی بشم و ازش کمک بگیرم.. به حاجی زنگ زدم و جریانو براش تعریف کردم، کمکم کرد و ماشینو گذاشت تعمیرگاه. چند روزی از این ماجرا گذشت و من هنوز چشمم دنبال اون دختر بهیار بود و یه روز با مامان به دیدنش رفتم و برای خواستگاری به خونشون رفتیم پدرش معتاد بود و مادر هم نداشت وقتی خواستگاری کردیم بهمون جواب مثبت دادن و ما باهم ازدواج کردیم و الان سالهاس از اون روزها می گذره و من و مائده صاحب یه دختر شدیم که اسمشو گذاشتیم فاطمه . هنوز هم گاهی اما خیلی کم اون خواب ها وصحنه ها رو می بینم اما دیگه عادت کردم و پذیرفتم ولی از وقتی فاطمه اومد به زندگیمون خیلی حالم بهتره مادرم چند وقت پیش فوت کرد و افتخارم این بود که تا آخر عمرش تونستم ازش به نحو احسنت مراقبت کنم و نذاشتم حتی یکبار هم دلش بشکنه البته تو این راه مدیون مائده هم بودم که همراهم بود و مثل مادر خودش از ننه نگهداری کرد ازاینکه داستان منو خوندید خیلی ممنونم... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ پایان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه صبحانه متفاوت و خوشمزه نان پیتا تخم مرغ🥚 نمک🧂 فلفل سیاه پاپریکا گوجه🍅 فلفل دلمه🫑 پنیر ورقه ای پنیر پیتزا سیاهدانه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام چند وقت پیش رفتیم عروسی، دخترا و خانوما اون بالا دور عروس شلوغ کرده بودن که یه پسر بچه اومد یه ترقه رو انداخت روی استیج و یه دختر خانوم که آستینایی لباسش کلوش بود ترقه افتاد توی آستینش و ترقه توی آستینش ترکید. شانس اورد آستینش بزرگ بود و گرنه دستش میسوخت. دختره هم پاشد رفت پسره رو بزنه که خانوادش جلوش و گرفتن. ولی خواهشا جلوی بچه هاتون و بگیرید توی عروسی ها اگه حرفی بزنیم ناراحت میشید. عروسی یکی رو خراب میکنید و تهش هم یه چی طلبکار میشیم 🫠 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت نامزدی اقا منو شوهرم هر دو یه مقدار تعطیلیم🤐😂  یک ماهی بود نامزد بودیم من کارورزی میرفتم یک اداره ای ساعت ۲ظهر نامزدم میومد دنبالم با ماشین باباش   بگو خب 😐😂😂  هیچی دیگه روز اول که اومد دنبالم مامانم میگفت نکه بری بشینی ور دست پسره 🤐 صندلی عقب بری  منم ساده چشم و گوش بسته  😂 گفتم باشههه  اقا ایشون اومد دنبالم در جلوی ماشین رو باز گذاشت  منم گرخیدم گفتم یا خدااا منظورش چیه ایا🤐😂 رفتم صندلی عقب نشستم . نامزدم استارت زد و راه افتاد گفت چرا جلو نیومدی (منم تو دلم میگفتم اگه بگه بیا جلو از فردا برم کنارش بشینم 😂😂)  گفتم همینجا راحته مرسی دیگه هیچییی انقد خوشحال شد گفت افرین همین انتظار رو ازت داشتم 😐🤐🤐  و برای بار چندم تو پرم خورد .  •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خدمت ادمین کانال و تشکر بابت کانال محشرتون ، واقعا خدا خیرتون بده یه چیزی که از این کانال یاد گرفتم اینه که یه روز همسرم اومدن خونه و گفتن قراره با دوستشون و همسرش بریم شمال خونه دوستش ، من اولش مخالفت کردم و بعد یاد حرفایی که خانما تو این کانال گفته بودن افتادم و دیگه هیچی نگفتم ، شب که همسری اومد خونه دوباره پرسید اخر هفته بریم شمال یا نه جواب بده تا به دوستم اطلاع بدم منم گفتم خودت هر جور صلاح میدونی تو مرد خونه ای هر چی تو بگی ، اونم وقتی این رفتارمو دید کلا منصرف شد به خانمها پیشنهاد میکنم وقتی با همسرشون مخالفن مخالفتشون رو ابراز نکنن ، ببینن چی میتونن بگن که به دعوا و بحث کشیده نشه و همسرشون ازشون ناراحت نشه ، و بعضی وقتا هم خیلی خوبه ، من اوایل وقتی همسرم میومد خونه میگفتم چرا باهام حرف نمیزنی ، ولی الان سکوت میکنم و بعد از چند دقیقه وقتی میبینه من ساکتم خودش شروع به صحبت میکنه و میاد طرفم امیدوارم زندگیهاتون همیشه اروم باشه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام این خاطره عروسی مامانم و بابا هست سال ۷۹ ازدواج کردن روز عروسی شون تو تابستون بوده حالا بگذریم که خانواده ها یه رسمی داشتن عروس وقتی از ماشین پیاده میشه داماد از بلندی آب بریزه رو عروس این بابای بیچاره ماهم رفته آب رو از بشت بوم خونه به جای اینکه بریزه جلوی پای مامانم می‌ریزه سر مامانم دیگه حالا حساب کنید مامانم با لباس عروس و آرایش بهم خورده چه حالی داشته بعد سالها مامانم میشنیه و اینو میکبوبه تو سر بابای بدبخت ما😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🎁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام عرض میکنم خدمت ادمین عزیز و همسرای گل کانال🌹این دومین باره که با افتخار تجربمو در اختیارتون میزارم ، هرچند کوچیکه ولی شاید کمکتون کنه ❤️ ما سه ساله عقدیم البته قراره یه ماه دیگه عروسی کنیم دعا کنید مشکلاتمون حل بشه🙏 1⃣ اول اینکه واقعااااااا این میکنه یه مدت امتحان کردم حتی موقع بحث آقایی بهم گفت دیگه پیام نده به من 😳 با اینکه خیلی ناراحت شدم گفتم چشم یه دفه گفت قربون چشات 😳😄بعدش گفت ببخشید اعصابم خرابه میشه یکم تنهام بذاری تا حالم خوب شه ( همون غار تنهایی منظورش بود آخه واسه مخارج عروسی یکم فکرش مشغوله😔 ) منم درکش کردم تنهاش گذاشتم بعدش دیگه آشتی بودیم🤗 2⃣ منو آقایی به خاطر فاصله بینمون و اینکه کم میتونیم همو ببینیم بیشتر با پیام و زنگ باهم در ارتباطیم دیگه جونمون به گوشی وصله😅 من بعضی وقتا میام عکسای خوشمل میگیرم از خودم 😊بعدش میگم آقایی جایزه دارم برات اول بهش میگم نازمو بکش 😁بیچاره هرچی جمله عاشقانس میگه بعد میگم بازم قربون صدقم برو 😁کلی میخندیم بعد جایزشو میدم اونم کلی ذوق میکنه. 3⃣ یه مدت هر پیش میومد برام با به آقاییم تا حلش کنیم چندوقت پیش بحثمون شد بعدش آقایی با آرامش اومد بهم گفت میشه صحبت کنیم تا مشکلمونو حل کنیم 😳به خاطر آیندمون 😳ایرادامو گفت و ازم خواست ایراداشو بگم 😳بعد کلی عذر خواهی کرد بابت رفتارای قبلیش و گفت دیگه نمیذارم اذیت بشی🤗 باورم نمیشه رفتار من باعث شده بود اونم دنبال حل مشکل باشه 😳درکل خییییلی خوشحالم. *⃣ درآخر امیدوارم زندگیه همتون شیرین بشه و دعا کنید ماهم زودتر بریم زیر یه سقف و با عشق زندگی کنیم تا آخر عمر 😘😍❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت خواستگاری چند سال پیش واسه داییم رفتن خواستگاری تو روستا... اون بنده خداهام رختخواباشونو تو پذیرایی جمع کرده بودن تا سقف...  بابابزرگ 70سالم تکیه داده بود بهش همش ریخت روش، نیم ساعت فقط داشتن آواربرداری میکردن🤭😂 بابابزرگمو تصور میکنم زیر رختخوابا از خنده منفجرم🤣 از زیر آوار درمیاد روش نمی‌شده به خانواده عروس گیر بده یدونه محکم میزنه پس گردن داییم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی سلام خوبین من واستون ی خاطره بگم ، یادم میاد عروسی یکی از آشناهامون همه گروهی ریخته بودن وسط و دور عروس میچرخیدن و کم کم کنار میرفتن که برن بشینن این بچه کوچولو هایی ک توی تالار بودن میدویدن و رد میشدن بین همه این خانومایی ک داشتن میومدن عقب عقب یکیشون محکم خورد به بچه ، بچهه پرت شد سمت میز و هرچی روی میز بود ریخت اون خانومه هم کلا پهن زمین شد قیافه من اون وسط این شکلی بود و همه چشم غره میرفتن بهم که نخندم ولی خب.. 🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•