eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام فاطمه خانم عزیز و همراهان گرامی نوشینم🙋🏻‍♀ امیدوارم خوش و خرم باشید. به حضورتون عارضم که مامانم تعریف میکنه که واسه خاله کوچیکم خواستگار😍😍😍 میاد (خاطره برای وقتی که مراسمات با کلی خاله و خانباجی و دایزه چی و...رسمیت پیدا میکرد نه حالا که حداکثر پدر و مادر ها حضور دارن )😉 و بقول امروزیا لاکچری بودن 👠👜 بچه خواهر داماد می‌گه مامان من گشنمه مامانش میگه عزیزم مگه نگفتم نگو گشنه بگو گرسنه 🍰🍪و بهش ی بیسکویت میده بعد دختر یکی دیگه از خاله ها به عروس میگه: خاله من تشنمه 🥤خالم که خواسته کلاس بذاره میگه عزیزم نگو تشنه بگو ترشنه و اینچنین بود که مجلس رفته رو هوا 🤣🤣🤣😁😁😄و بحول و قوه الهی عروسی سر نگرفته😊🤩😏 🤣🤪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🤣🤪 سلام خانوم های گل یک خاطره شیرین برای دخترخالم دختر خالم دختر خیلی مثبت آرومی هست از قضا یه خواستگار خوب مثل خودش مثبت میان خواستگاری شبی که عقد میکنن داماد خانواده میرن خونشون و ساعت دو نصفه شب داماد زنگ میزنه به دختر خالم میگه سلام من عظیمی هستم دختر خالم هول میشه میگ سلام منم مرادی هستم🤣😶 اونشب از شدت خنده دختر خالم نزدیک بوده خودش رو خیس کنه میگفت یه جوری گفت سلام من عظیمی هستم فکر کردم یکی از همکارامه😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🤪 سلام به همه دوستان ❤️بریم سراغ سوتی مادرشوهربنده😁حدود دوهفته پیش پدرشوهر ومادرشوهرم سرظهراومدن خونمون بعداز پذیرایی واینا من رفتم آشپزخونه ناهارو آماده کنم تا شوهرم اومد غذارو بخوریم یهو دیدم مادرشوهرم صدام میزنه هول کرده چجوری میگه فلانی بیا..بیا این بیصاحاب مونده رو پاکش کن گوشیشم یه وری گرفته بود که پدرشوهرم اون فیلمو نبینه😂😂(مادرشوهرم گوشی لمسی داره)گفتم چیه😳😳 چیشده خدایا رفتم نگا کردم دیدم یه فیلم معذرت میخوام ناجوز توگوشیشه😐🙊...پدرشوهرمم اینور نشسته غافل ازاینکه چیشده🤔اینو که دیدم هم خندم گرفته بود همم تعجب کرده بودم نمیشدم بخندم به بدبختی خنده مو نگه داشتم خلاصه پاکش کردم وگوشیو بهش دادم ورفتم تودسشویی تاتونستم خندیدم😂😂😂😂😂 اخه قبلش گوشی دست برادرشوهرم بوده گوشیه خودش شکسته یه مدت گوشیه مامانش دستش بوده یه گوشی دیگه خریداینودادبهش بعدیادش رفته اینو پاک کنه اینم بگم مجرده برادرشوهرم..هیچی مادرشوهربنده خدا بدجوری هول کرده بود ازکجا اومده بوداین من که سواد ندارم خاک توسرشون کنن اه چقد کثیفن😂😂😂هی اینو میگفت پدرشوهرمم میگفت چیشده اینم میگفت هیچی پدرشوهرم یکمی گوشاش سنگینه اخرشم متوجه نشد چی به چیه😂😂بعد که شوهرم اومد تعریف کردم براش باورش نمیشد خیلی خندیدیم.شاد باشید فاطیما جون لطفا بذار سوتیمو😘❤️ قربان شماs💞 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✿.•.❀.•.❁.•. ✿.•.❀.•.❁.•.❀.•.✿ یه بار سر کلاس روانشناسی بخش ازدواج بودیم استادمون که به خانمی بود صدام کرد گفت : تو که خجالتی نیستی بیا پای تخته نقش پسری رو بازی کن که میخواد به یه دختر ابراز علاقه کن. چی میگی بهش ؟ گفت منم مثلا اون دختره‌م گفتم استاد روم نمیشه جلوی دخترا بگم که و ضايس ! استاد : نه راحت باش فقط می خوایم نقاط ضعف و قوت و نحوه بیانت رو از لحاظ روان شناسی بررسی کنیم ! حالا کل کلاس ساکت منتظرن یه چیز بگم بتركن منم فرصت طلب زل زدم تو چشمای استاد با صدای نازک گفتم شلام ، من به جوجوی کوشولوام هوا شرده ، بف میباله میدالی تو قلبت بمونم ؟🐣🐥🌨 یعنی کلاس ترکیدا ، خدایی تصور کنید صحنه رو ۵۰ سالشه طرف !!! ولی خداییش با جنبه بود فقط با خنده گفت برو بشین تو آدم بشو نیستی 😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
😂😝 سلام🙋‍♀️🙋‍♀️🙋‍♀️ اینم یه خاطره از دوران کودکی👦(۷ یا ۸ سالگی) آقایی از زبون مادرشوهر🧕 که برام تعریف کرده: شوهر من چون تک پسره و یکی یدونه خیلی لوس مامان و باباش بوده🥰🥰🥰🥰 بعد وقتی می رفته توی کوچه با بچه ها بازی کنه خیلی طول می کشیده رفتنش با خودش بوده برگشتنش با مادرش که بره بیارتش بعد یه روز خودش اومده خونه و ناراحت بوده😔😔 و رفته یه گوشه اتاق نشسته و نه حرفی میزده🤐🤐 نه کاری میکرده مامانش دیده اون بچه ی پر حرف و شیطون هر روز ساکته و هیچی نمیگه رفته گفته بهش چطور شده مادر؟چرا ناراحتی؟🤔🤔🤔 شوهرمم گفته چرا من مثل بقیه بچه ها خواهر و برادر ندارم؟؟؟ مامانش گفته اشکال نداره تو پسر یکی هستی عزیز تری بیشتر دوست داریم بهت توجه میکنیم دوستات ببین خواهر یا برادرشون کتکشون میزنه هر روز دارن گریه میکنند اگر تو هم داداش یا خواهر بزرگتر داشتی کتکت میزدن شوهرمم گفته نه من میخواستم خواهر یا برادر داشته باشم من کتکشون بزنم آقایی 😈😈😈 مادرش🙁🙁🙁🙁 باباش😲😲😲😲😲 مامان یاسین کوچولو هستم از یزد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🦋🦋🦋🦋🦋 🤓 تیر ماه بود رفتم حموم شونه رو برداشتم پیچوندم لای موهام تا فربشه زیبااا😂(اینم در نظر داشته باشید موهای خودمم فره👩🏼‍🦱) پیچوندم پیچوندمممم خواستم بازش کنم دیدم اینکه در نمیاد🤣🥹 داد کردممم مامان قیچی بیار🤨اونم نمیدونست برا چی میخوام که دادم منم از اون بالا قیچی کردم🥲😂 هر چی میگذشت میدیدم موی بیشتری داره میریزه😩😩 یعنی من موهای جلومو تا نوکش کوتاه کردم و شاید 2 سانت رو پیشونیم بود☹️یه طرف کوتاه یه طرف بلند قسمت بد ماجرا این بود که چند روز دیگه عروسی داشتیم به هر سختی بود موهارو از اینور دادم اونور و سم شدم خلاصه دیگه🫠راستی مو فرفریا دیروز روزمون بود(1خرداد)دختر ته تتغاری •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
. 😂👇 ۴سال پیش که تو عقد بودم و خیلیم خجالتی بودم(الکی مثلا😜)رفته بودم خونه مادرشوهرم و میخواستیم سفره ی نهار و بندازیم و غذا بخوریم که نمیدونم تو مغزم چه فعل و انفعالاتی رخ داد که رفتم اتاق و شلوارمو عوض کردم که مرتب تر به نظر بیام😐😂 خلاصه دیدم زیر شلوارم قسمت زانوش یک چیزی گیر کرده منم فکر کردم اشغالی چیزیه هی باهاش بازی بازی میکردم اونم هی فرو میرفت تو زانوم😐 بعد که خسته شدم هی میکشوندمش سمت پاچه ی شلوارم که دربیارمش و اقااااااااا چشمتون روز بد نبینه همین که پاچه ی شلوارمو نگاه کردم دیدم صددددتا پا از زیر شلوارم زد بیرون😫😩🐛🐛🐛🐛 یک هزارپای گنننننده ی چاقققققق تو شلوارم بوددد😭 ینی چنان جیغی زدم که پنجره های خونه لرزید و منم دیگه از حالت عادی بیخود شده بودم پاشدم همونجوری که جیغ میزدم و میپریدم شلوارمو و کندم و همونطوری دور خونه می‌چرخیدم 😂😂 هنوز قیافه ی مادرشوهرم و خواهرشوهرام یادمه بنده های خدا دهنشون نیم متر باز مونده بود و به من نگاه میکردن😂 فک کنم با خودشون میگفتن این چه عروسیه قسمت ما شده😂😂😂😂 هنوز که هنوزه حرف هزارپا که میشه شوهرم و خانوادش بهم میخندن😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامی دوباره... نمی‌دونم چرا یهو یاد خنگی دوران کودکی خودم افتادم. دهه شصتی هستم و بسیار داغون😭 اون موقع ها که تقریبا هشت نه ساله بودم کل لوازم آرایش مامانم یه کرم نیوآ قوطی آبی بود. به گفته خودش برای خرید عروسیش هم فقط به عنوان لوازم آرایش از همون کرمها خریده بود.،،مثل اینکه سالی یه دونه تمدید می‌شده. من تا همون سن اصلا شناختی از لوازم آرایش نداشتم. تا اینکه برام یه لاک قرمز خریدن😍. من می‌دیدم خانما رو پلک هاشون و لباشون و گونه هاشون قرمزه فکر میکردم همه رو با همین لاک ها قرمز میکنن🤪 خلاصه یه روز که تنها بودم خواستم خودمو خوشگل کنم برداشتم همه ی صورتمو لاک زدم😌 وای چشمتون روز بد نبینه😢 نمی‌دونید چی به سرم اومد.... کل صورتم یه طرف سایه روی پلکام یه طرف😄 چون پلک پوستش نازکه چنان می‌سوخت داشتم کور میشدم😭😭 هنوز که هنوزه کتکی که نوش جان کردم و سوزش کل صورتم رو فراموش نکردم😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من مامان محمدایلیا هستم 😊یه خاطره بامزه یادم اومد گفتم تعریف کنم براتون😍😍 تابستون سال ۹۶ اسم مامانم اینا برامکه درومده بود و مامانم و بابام میخواستن برن کلاس حج که قبل از سفرشون اعمال حج رو یاد بگیرن،همیشه هم کلاساشون صبح برگزار میشد .شب قبلش پسرداییم خونمون بود و شبم خوابید خونمون.خلاصه صبح شد و مامانم اینا داشتن حاضرمیشدن که برن کلاس مامانم هرچی گشت شلوار بیرونی شو پیدا نکرد آخرش یه شلوار دیگم پوشید و رفت ،ازین ورم پسرداییم ازخواب بیدارشد و صداش کردیم برای صرف صبحانه،سر سفره من دیدم شلوار پسرداییم انگار یه جوریه و یکمم بهش کوتاهه ،به خواهرم گفتم این شلوارش چرا اینطوریه خواهرم تا چشمش به شلوار پسرداییم افتاد قیافش اول اینطوری😳😳😳 بعد غش کرد ازخنده😂😂😂😂😂😂 همه موندیم این به چی میخنده دیدم اشاره کرد به شلوار پسرداییم و گفت شلوار مامانه،،،آره دیگه نگاه کردیم دیدیم بله شلوار بیرونی که مامانم اونقدر دنبالش گشت پای پسرداییمه.پسرداییم خودشم خندش گرفته بود و اعتراف کرد که شلوارراحتی نیورده بوده باخودش دیده یه شلوار مشکی به چوب لباسیه برداشته پوشیدش برا خودش😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
رفتیم محضر برای عقد کفش هام پاشنه بلند بود باکله رفتم توی سفره عقد بیشعور خواهرشوهرم هم اون وسط از خنده منفحر شده بود منم کم شن وسال بودم یهو زدم زیر گریه کل آرایشم بهم خورد هی به مامانم و شوهرم میگفتم من نمیخوام ازدواج کنم پاشیم بریم خونمون😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام یه بارم رفته بودیم دندون پزشکی .. آقای پزشک دوست بابام بودو خیلی رودربایستی داشتیم خلاصه نوبت مامانم شد و رفت تو ، دیگه داشته کارش تموم میشده به مامانم میگه خواهر این پنبه رو میزارم دهنت ، بعدش پنبه رو گاز بگیر آقا ما بیرون نشسته بودیم ناگهان  صدای فریاد وحشتناکی تو مطب پیچید ، بعدم مامانم از مطب اومد بیرونو فرار کرد ، نگو این دکتره پنبه رو گذاشته دهنه مامانم و هنوز انگشتشو بیرون نیاورده بوده مامانم انگشتشو گاز میگیره چنان محکم انگشت بدبختو گاز گرفته بود که تا سه ماه میرفتیم پیشش هنوز دستش زخم بود😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من تازه عروس بودم خوب خونه ی تازه عروس زیاد رفت و امد نداره منم نهایت تنبلی ..😩وقتی می رفتم حموم لباسهام رو می ریختم زمین حالا بعدا جمع می کنم دیگه 😏😫 یه روز همین طور لباس هارو که در اورده بودم ریخته بودم جلوی در حموم ...بی خیال رفتم خونه ی مادر شوهرم طبقه ی پایین ..بعد برادرشوهرم امد گفت کلید خونت رو میدی با دوستم بریم خونتون فلیم ببینیم...منم کلید رو دادم و اصلا حواسم به لباس های جلو در حموم نبود..☹️ بعد دو ساعت کلید و داد و منم رفتم خونم دیدم👀 وای وای🤦‍♀ ...لباس هام رو زمینه و کلا همه چی از زیر پوش بگیر تا بالا پوش👗👖👚همه به طرز افتضاح جلوی دید بودن ...🙈🙈🙈 حالا جوانی و نادونی دیگه 😢 قیافه دوست برادرشوهرم رو می تونم تصور کنم 😳😳😳 اسمم 💖S.M •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
. در مورد سوتی و اشتباه در حرف زدن: اوایل عقدمون من بخاطر مشکلاتی که داشتم همیشه گریه میکردم و خیلی ناراحت بودم.همسرمم سعی میکرد بهم دلداری بده و آرومم کنه.یه روز که خیلی حالم بد بود و واقعاً نمیتونستم جلوی گریه ام رو بگیرم بنده خدا میخواست بهم محبت کنه دستمو گرفت و گفت من همیشه کنارتم و الهی خدا تو رو فدای من کنه😳..یهو دو تامون ساکت بهم نگاه کردیم و حسابی خندیدیم و باعث شد یه خورده حال و هوام عوض شه.هی بنده خدا معذرت خواهی میکرد که حواسم نبود واشتباه گفتم شاهکار •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من اومدم با یک سوتی داغ وخجالت اور امشب بعد از ۳هفته از غار تنهایی در اومدم ورفتم خرید چون به خاطر امتحانات تو راه خونه و مدرسه بودم فقط رفتم یک سوپری که اشنا بود وهمیشه ازش خرید کلی میکنیم در حال خرید بودم که یک اقایی اومد و اونم خریداشو رو میز می‌چید بعد دیدم به فروشنده گفت مارک بیتا نشنیدم تا بحال فروشنده هم گفت بله اتفاقا خیلی قدیمیه ومعروفه ولی هنوز اون اقا تردید داشت منم چون تو صف بودم زود حساب کنه سریع گفتم 🤔بله اقا درست میگه ما که همیشه بیتا استفاده میکنیم خیلی خوبه جنسش راضییم ازش👌😊 بعد دیدم اقاهه باخنده به فروشنده گفت حالا که این خانوم میگن خوبه وراضین ازش پس دوبسته بدین 😂منم بهش لبخند زدم به نشانه اینکه قبول کرده حرف منو واطمینان کرده بهم 😍یهو دیدم فروشنده دوتا ن.و.ار ب.ه.دا.شتی برداشت ازقفسه کنار دستمال کاغذیا وگذاشت تو نایلون مشکی ویک نگاه معنا دار به من کرد وداد به اقاهه 😱 تازه فهمیدم یارو چی می‌خواسته نه دستمال کاغذی 😱🙈🙈بخدا از خجالت مردم ونفهمیدم چجور خریدامو حساب کردم زدم بیرون از اونجا بدبختی که فروشنده هم منو می‌شناخت نمی‌دونم کی دوباره روم بشه برم اونجا😭 من🙈🙈😱😭😭 خریدار😂😂👍👍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به فاطمه عزیز و دوستان گلم. ما همسایه امام رضاییم. یڪ روز جمعه رفتیم برای تفریح ڪوه سنگی مشهد اونقدر شلوغ بود جا برای نشستن نبود ومانزدیڪ یڪ خانواده عراقی نشستیم . وڪم ڪم سر صحبت به حساب به زبان عربی با اونا باز شد😅یڪ بچه ۵٬۶ماهه داشتن ڪه مریض حال بود وداروهاش رو نشون من می‌داد ڪه بچه دڪتر بردن واین داروها رو دادن. حالا طرز بیان من ڪه این دارو برای چی خوبه. 😂 شربت برای آبریزش بینی. وتلفظ من به مادرش الفیش فیش🤧 شربت برای استفراغ ال عق🤢 شربت برای تب ال داغ🥵 شربت برای اسهالی ال ریییخ💩💩 آقا ما اینا رو یڪ جوری به مادرش فهموندیم درحالی ڪه خانواده خودم از خنده زمین گاز میگرفتن وهر ڪدوم گوشه ای افتادن😂😂😂 وخودم هم ڪه ڪلن از خنده زیاد ڪه برای مادر بچه می‌گفتم اشڪام میرفت😂😂😭😭 بعد فهمیدیم پدر بچه دڪتر داروخونه بوده🤪😂😂😂😂 وانوقت دوباره ما ضایع شدیم وهمگی دوباره از خنده زیاد به فنا رفتیم ومن تا چند روز سوژه خواهر بردارشدم ڪه میگفتن ال رییییییخ💩💩😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🤪 یه بار ساعت ده شب داشتم از بیرون میومدم رفتم عطاری چیزی بخرم پسر عمه مو اونجا دیدم هول شدم گفتم یه بسته روشور(سفیدآب) میخوام ،اونم چپ چپ نگام میکرد به گمونم پیش خودش میگفت خوب شد اینو نگرفتم حتما خیلی چرکه که این موقع شب اومده دنبال روشور😐😐😐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
😜 یه روز سرناهار بودیم فلفلای تند باغچمونم بود خیلی تندن بابام خودش کاشته باغذام فلفل خوردم خلاصه بعداز صرف ناهار بنده خیلی ریلکس دستمو زدم به چشام پلکمو میمالیدم واااااای وااااای چنااااان سوخت چنااااان سوخت که داد میزدم سوووووختم چشامو بسته بودم بالا پایین میپریدم رفته بودم سمت دستشورکه آب بریزم روچشمام هرچی آب میزدم خوب نمیشدچون آب سوزششو بیشتر میکنه وای فقط مامانم به دادم رسید(بابام که ریلکس درازکشیده بود میگفت چقد جیغ جیغ میکنی😂😂😂) ماست آورد زد رو پلکام مثل آب رو آتیش بود سریع خوبم کرد ولی خیلی ترسیدم فکرکردم دارم کور میشم ❤️❤️❤️🌹🌹 طوطی خانم باحرفتون کاملا موافقم دوستون دارم ❤️❤️❤️❤️ بعضیا فکرمیکنن چون خودشون ازخونواده شوهر بدی دیدن بقیه عروسا هم همشون بدی دیدن که بچشونم با خونواده شوهرشون سرده من خودم هم عروسم هم خواهرشوهر(رابطمم با زنداداشام خوبه وبا زنداداش آخریم باهم مثل خواهریم) ازخونواده شوهرمم بدی دیدم تا دلتون بخواد ولی قرارم نیست جوری رفتار کنم که بچم ازشون سرد بشه یا بچم کمتر سمتشون بره بیاید کمتر قضاوت کنیم 😊😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خدابیامرزه دایی پدرمو خیلی مرد شوخ طبع وشیرینی بودن تعریف میکردن که خواهرش وخواهر زاده ش مهمونشون بودن بعد خواهرش داشت اروم ویواشکی به دایی میگفته اره داداش طلا خواستگار داره دایی میگه نه بابا خواهر من خیلی بچه ست نباید بلد باشه دوتا تخم مرغ نیمرو کنه واسه شوهرش فردا.میگفت یه دفعه طلا برگشت گفت دایی کجای کاری من کته هم بلدم درست کنم دایی🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•