eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 من و جاریم رابطتمون خیلی خوبه 👍 یه گروه داریم همه زن و مرد و بچه هامون عضوشیم 😜 یه روز شوهرم تو گروه داشت به دخترم میگفت : مامانت را بردم دکتر و اینا ☺️ جاریمم گوشی شوهرش دستش بود داشت پیامها را با اون گوشی میخوند تا این پیام رادیده بود فوری نوشت عشق من چش شده 😁😃 حالا تصور کنید این پیام به اسم برادرشوهرم بیاد واسه من 😁😍 شوهرش بغل دستش بوده میگه زری چی نوشتی باگوشی من 😳😡 واااای 😱 تمام گروه ریخت به هم 🤣 همه استیکر تعجب😳😨 اولین کاری که کرد زنگ زد به شوهر من و معذرت خواهی که کار من بوده 😄 گروه منفجر شده بود از خنده 😄 فرداش برادر شوهرمو دیدم روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم 😃 خوش باشید عزیزان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 چند وقت همسر یکی از دوستام فوت کرده بود خلاصه منو دوستام باهم جمع شدیم که بریم بش تسلیت بگیم. ما به ترتیب بطور صف پشت سر هم ایستاده بودیم من نفر آخری بودم ، همه ی دوستام تسلیت گفته بودن که رسید نوبت من که بش تسلیت بگم‌، بجای اینکه بگم "خدا بت صبر بده" ، بش گفتم "خدا مصیبتتو بزرگتر کنه" 😳😂 سوتیای زیادی دارم بازم براتون میفرستم 😂 روزتون شاد و پر انرژی 😍🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 چند شب پیش موبایلم صدا داد ... منم به هوای صبح شده بلند شدم ، یه کشی دادم خودمو راه افتادم چراغ هالوژن آشپزخونه رو زدم ..چایی ساز رو آب کردم ...رفتم سراغ یخچال ...دیدم نون داریم ولی به سرم زد برم نون بگیرم ..ولی بازم گفتم سرده ..موهامم خیسه ..میچام چایی دم کردم و نشستم ... خیلی هم خسته بودما ولی گفتم من اینجوری باشم با این بی انرژی بودن چطور بچه 6 ساله رو بیدار کنم ! اینجوری روحیه میدادم به خودم 😐😴 خلاصه میز آماده ، چایی آماده رفتم سر وقت شوهرم چراغ رو روشن کردم که نور بخوره تو چشمش دیدم واااااااااااااااااااااااااااااااای ساعت یک شبه هنوز 😳😱🙁 هیچی دیگ تو یه حرکت سرعتی چایی ساز رو از برق کشیدم و پریدم تو تخت 😅😂☺️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 این سوتی من مال چند سال پیشه که مستاجر یه خونه بودم که صاحب خونه هم طبقه بالا زندگی میکرد. این صاحبخونه ی ما وقتی می خواست غذا سرخ کنه میومد توی حیاط ، منم لباس شسته بودم رفتم بردارم از حیاط که خانوم صاحبخونه گفت : دارم ناگت مرغ سرخ میکنم برای بچه ها بشقابش رو آورد تعارف کرد که منم بردارم یه دونه اش رو ولی من همه بشقاب رو ازش گرفتم بردم توی خونه بعد از اینکه خوردم ، فهمیدم چی کار کردم خیییلی خجالت کشیدم دیگه خجالت میکشیدم برم بشقابش رو بهش بدم ولی خیییلی سوتی بدی بود 😂😆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام و عرض ادب خدمت بروبچ کانال امروز میخوام ی سوتی از داداشم و مامانم بزرگم براتون عرض بنمایم چن روز پیش که خونه مامان بزرگم بودیم. داداشم از این شلوار جدیدا ک زانوشون پاره س پوشیده بود کلی هم پول شلوار داده بود مامان بزرگم با دیدن شلوار داداشم شروع به گریه کرد و رفت نخ سوزن اورد ک شلوارشو بدوزه و هی گریه میکرد میگفت بیچاره جوون پول نداره بره شلوار بخره با شلوار پاره میره مهمونی. قیافه داداشم 😳 قیافه ما 😁😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 این خاطره برای حدود ده سال پیش هستش اونوقت پسرم دو ساله بود من با اون آرایشگاه رفتم و اصلاح و ابرو انجام دادم بعد از تموم شدن اومدم سر خیابون و سوار یه تاکسی شدم ، داخل تاکسی به غیر از راننده فقط یه مسافر آقا بود که جلو نشسته بود ، ما سوار شدیم تازه یه بیست متری رو رفته بودیم که پسرم با زبون شیرین خودش .... زد روی شونه مسافر جلویی گفت : آقا ببین مامانم ابروهاشو برداشته چه خوشگل شده 😍😱 که ، منم از خجالتی گفتم آقا ببخشید یه وسیله جا گذاشتم همین جام پیاده میشم حالا مسافر و راننده 😂😆 من درمونده 😨😧😑 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 من یه خاطره داره برای ۴ سال پیش که ۲۵ سالم بود با خواهرم که ۴ سال ازم کوچیکتره داشتیم توی پیاده رو راه میرفتیم یهو از پشت سر صدای موتور میومد که هی داشت نزدیکتر میشد 😢 منم که دیدم موتور تقریبا پشت سرمه ترسیدم که بخواد کیفمو بزنه یهو پریدم تو بغل خواهرم و جیغ کشیدم که موتوره که پیک یه رستوران بود 😐 نگاه عاقل اندر سفیهی کرد و از کنارمون رد شد 😒 دیگه منو خواهرم همونجا نشستیم بس که خندیدیم ضعف کرده بودیم 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 یه بار رییس ادارمون از دستشویى اومد بیرون منم همون موقع از جلو دستشویی رد شدم و خیلی خوشحال مثلاً خواستم احترام بذارم گفتم : خسته نباشید !!!!!😅😂 دیگه همکارا هم دست گرفتن هر موقع از دستشویی میام بیرون بهم میگن خسته نباشی قهرمان 😆😁 خب چیکار کنم حالا یه چی گفتما ول نمیکنن😅😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این خاطره دوستمه میگفت: با ی خانوم تازه دوست شده بودم.بعد دعوتش کردم خونم بعد داشتیم تو پذیرایی در مورد شوهرامون صحبت میکردیم منم گفتم وااااااااااااای شوهر من ک فرشته است هیچ وقت صداشو روم بلند نمیکنه حتی اگ ی ماه هم غذا درست نکنم جیکش در نمیاد و... همون لحظه شوهرش میاد خونه میره تو آشپزخونه«آشپزخونه جلوی در بود و تو پذیرایی دیده نمی شد»خلاصه میبینه زنش غذا درست نکرده یک داد و هواری راه می ندازه.داد میزنه بازم ک غذا درست نکردی مرده شور این زندگی رو ببرن.پدرسگ ی بار شد ی غذا درست کنی.  دوستم میگه منم از خجالت سرخ شدم😂😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مخزن ادم و حوا: سلام سلام مهربانوی عزیزودوستان عزیزترازجان💋💋💋💋😍 اومدم بایه سوتی افتضاح 😱دیروز داییم رادیدم دوباره گندی که زدم یادم اومد🥴🥴🥴 چندسال پیش یه فیلمی میزاشت خواب وبیدار📺که اقای مهدی فخیم زاده درنقش اصغر کپک بازی میکرد ازقضایه روز بابچه هااومدیم فیلم بازی کنیم🎥من نقش ناتاشاویکی ازذوستا اصغرکپک دوستانی که شماباشیدیه دایی دارم اسمش اصغره داشتندباخانمش ردمیشدند🚶‍♂🚶‍♂منم باصدای بلند دوستم که نقش اصغر کپک راداشت راصداکردم 🥴🥴🥴🥴🥴زندایی منم ترک است وکپک به ترکی میشه سگ🐕وااااااای نگم بعدش چی شد فقط یه کتک مفصل خوردم ودوستای نامردم نگفتند داشتیم بازی میکردیم😡😡😫😫😫😫مامان زهراکوچولو هستم دوستتون دارم ادمین جون دستم شکست بزارلطفا •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• سلام❤️❤️خاطره درباره حموم نوشتن منم یاد خاطره خودم افتادم🥺🥺من 6ماهه حامله بودم. خونمون ویلایی هست، یه دستشویی کوچک گوشه حیاط داریم. تابستون بود منم روی حیاط بودم رفتم دستشویی شوهرمم بیرون داشت باهام حرف می‌زد، یهو صدایی ازتوی کوچه اومد، آقام رفت بیرون. منم کارم تموم شداومدم بیام بیرون دیدم درازبیرون قفله، خیلی بدبود اونهایی که توی دستشویی گیرکردن میدونن😅😅منم حامله به سختی نفس میکشیدم ومحکم میزدم به شیشه که بشکنه😂ازاونورهم شوهربیخیالم که درروقفل کرده بود رفته توکوچه و داره با همسایمون حرف میزنه، میبینن داره صدای داد و فریاد میاد، همسرم فکر میکنه همسایه کناریمونه، برمیگرده میگه یا خدا چه اتفاقی افتاده 😳😳واینا، بعد از چند دقیقه خانم همسایه میگه فکر کنم صداازخونه ی شمامیاد😁😁اونجا بوده که شوهرم میدوه میادخونه ومنونجات میده😂😂😂منم اینقدر عصبانی بودم با صدای بلندروحیاط فقط فحشش میدادم، اونم میگفت تو رو خدا آرومترهمسایه هابیرونن آبروم میره😥😥منم دادمیزدم که میخوام آبروت بره😂😂😂😂الان که تعریف میکنم کلی میخندیم. امیدوارم همیشه شاد باشین •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 عموی من توی خیابون داشته رد میشده مادر شوهر عمه ام رو میبینه بهش میگه سلام علیکم حال شما احوال شما شما خوبی حاج آقا (پدر شوهر عمه ام) خوبه؟ (حاج آقا سال قبلش فوت کرده بوده 😂) مادر شوهر عمه ام 😒 عموم : وا خاک به سرم حواسم نبود خدا بیامرزتشون معذرت میخوام حاج خانوم هم میگه عیب نداره پیش میاد و .... عموم خداحافظی میکنه و دوباره میگه به حاج آقا سلام برسونید 😂 عموم 😬 مادر شوهر عمه ام 😤🙁 مرحوم حاج آقا 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام خانمی وقت بخیر. منم میخواستم یکی از سوتی های بچگیم رو بهتون بگم. کلاس پنجم بودم با یکی از از دخترای اقوام که خییییلی هم صمیمی بودیم و هم کلاس بودیم همیشه یا اون میومد خونه ما برا درس خوندن یا من میرفتم خونشون. خلاصه یه روز که رفتم خونشون تا کلی مهمان با کلاس دارن از شهرستان اومدن. ما هم که می‌خواستیم بریم تو اتاق درس بخونیم باید از تو پذیرایی رد می‌شدیم بریم تو اتاق. حالا منم پنج دقیقه خودمو بیرون آماده کرده بودم که زود یه سلامی کنم و از جلوشون رد بشم. خلاصه چشمتون روز بد نبینه ما چنان با فیس و افاده وارد پذیرایی شدیم و چنان با صدای بلند بجای اینکه بگم سلام گفتم خداحافظ. نمیدونم چطور خودمو به اتاق دوستم رسوندم از خجالت. مهمان ها هم ایقد خندیدن ازم که تا ساعت ده شب که همه مهماناشون رفتن منم از اتاق بیرون نیومدم. الان که یادم میاد کلی میخندم به خودم 😀 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام خواستم یکی از سوتی هام رو که مدیون کانال خوبتون هستم رو در اختیار دوستان بزارم😂🙊 یه شب مهمون داشتم مادرم اینا و همکار پدرم ، منم همه پذیرایی هم انجام شده بود بیکار نشسته بودم و تو گوشی میچرخیدم، همسرمو پدرمو همکار پدرم هم داشتن فیلم سینمایی که داخل گوشی موبایل اقایی بود و به تلوزیون وصل بود رو نگاه میکردن😐😭 منم تو کانالتون ی متن ب چشم خورد گفتم بفرستم ب اقایی 😊😔😂👇 (میان این شلوغی ها دلم یک بوسه میخواهد💋 تمارض کن به غش کردن🤪 نفس مصنوعیت با من🤣) خلاصه فرستادم دیدم جوابی از طرف همسری نیومد دوباره پیام دادم جواب نداشت ؟😭😂 کلی ناراحت شده بودم که جواب نداده بهم، نگو متن پیام رفته رو صفحه تلوزیون و پدرمو همکارشم دارن میخونن شوهرمم تو شوکه 😂 منم که دیگه اصلا محو شدم 😂😕 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سوتی من برمیگرده به شش - هفت سال پیش ما تازه عقد کرده بودیم ، من کم سن و سال بودم یه روز وسط حرفهای عشقیمون یهو برگشتم بهش گفتم واای عزیز بابای تو پنج تا گاو داره پنج تاهم پسر ، سرجمع میشه ده تا گاو ، بابات چقد پولداره... من 😎😎😎 شوهر جان 😳😳😳 گاوا 😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام دوستان من زهرام هیجده سالمه و همسر قشنگم بیست و دو سالشه ☺💑 ما دوماهه که عقد کردیم من میخوام یه سوتی تعریف کنم که برمیگرده به دوران آشنایی من و اقام دقیقا اولین باری که قراربود باهم بیرون بریم و هردو پر از خجالت و پر از رودربایستی 😂 اقایی اومدن دنبالم ، ما سوار ماشین شدیم و آقا گفتن ک بریم کافه و ی چی بخوریم منم قبول کردمو رفتیم نشستیم وااای چشمتون روز بدنبینه واسه ما گمنو اوردن ، ما هیچکدومو نشناختیم 😂 اقا مهدی گفت موهیتو بخوریم ک تا الان هیچکدوممونم نخورده بودیم 😐 عاقا ما سفارش دادیمو بعد چن دیقه واسمون آوردن ، ما خوردیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون همین ک اومدیم تو کوچه دیدم گارسونه اومده بیرون صدا میکنه آقااا شما چرا نخورده حساب میکنید؟؟؟ مارو بگو آه 😳 مهدی گفت خوردیم ک گفت اقا اون شربت خوش امد بود ، موهیتوی شما امادس 😐😂 وااای مهدی ام اصلااا خودشو نشکوند گفت بله میدونیم اومدیم از ماشین گوشیمونو برداریم 😂 رفتیم تو ماشین الکیو زود برگشتیم نشستیم موهیتورو تند تند کوفت کردیم زدیم بیرون رفتیم نشستیم تو ماشین شیشهارو دادیم بالا زدیم زیرررررر خنده 😂 پوکیدیم یعنی خجالت جفتمونم سر این قضیه ریخت 😂 همیشه بخندین💜 واسع خوشبختی همه جوونا منو همسرمم دعاکنید💜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام دوستان من زهرام هیجده سالمه و همسر قشنگم بیست و دو سالشه ☺💑 ما دوماهه که عقد کردیم من میخوام یه سوتی تعریف کنم که برمیگرده به دوران آشنایی من و اقام دقیقا اولین باری که قراربود باهم بیرون بریم و هردو پر از خجالت و پر از رودربایستی 😂 اقایی اومدن دنبالم ، ما سوار ماشین شدیم و آقا گفتن ک بریم کافه و ی چی بخوریم منم قبول کردمو رفتیم نشستیم وااای چشمتون روز بدنبینه واسه ما گمنو اوردن ، ما هیچکدومو نشناختیم 😂 اقا مهدی گفت موهیتو بخوریم ک تا الان هیچکدوممونم نخورده بودیم 😐 عاقا ما سفارش دادیمو بعد چن دیقه واسمون آوردن ، ما خوردیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون همین ک اومدیم تو کوچه دیدم گارسونه اومده بیرون صدا میکنه آقااا شما چرا نخورده حساب میکنید؟؟؟ مارو بگو آه 😳 مهدی گفت خوردیم ک گفت اقا اون شربت خوش امد بود ، موهیتوی شما امادس 😐😂 وااای مهدی ام اصلااا خودشو نشکوند گفت بله میدونیم اومدیم از ماشین گوشیمونو برداریم 😂 رفتیم تو ماشین الکیو زود برگشتیم نشستیم موهیتورو تند تند کوفت کردیم زدیم بیرون رفتیم نشستیم تو ماشین شیشهارو دادیم بالا زدیم زیرررررر خنده 😂 پوکیدیم یعنی خجالت جفتمونم سر این قضیه ریخت 😂 همیشه بخندین💜 واسع خوشبختی همه جوونا منو همسرمم دعاکنید💜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلااام عشقا😍🌹 یبارم رفتم خونه نامزدم اینا . یه خواهری داره خیلی بهم حسودی میکنه برگشت گفت خوب با آرش کجا ها رفتی زن داداش اومدم بگم هیچی فقط رفتیم کافی شاپ 😂 گفتم هیچی والا عزیزم فقط رفتیم شاپی کاف😂🤣 یعنی مادر شوهرم کفگیر آشپز خونه از دستش افتاد نشست کاشی هارو گاز زد 😉 شوهرمم همش لپمو میکشید می‌گفت سوتی خانوم 😂❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه منم گفتم پول ندارم اونم گفت پس شلوار بده :ندارم :پس کت بده :ندارم میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی 😂 من 😳🙁 اون 😏😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ما ده شب آخر صفر رو روضه داریم ،یه بار میزبان مادرشوهرم بود مادر شوهرم گفت مریم همسایه هاتم بگو بیان دو تا همسایه دارم ، الان رفتم‌ بهشون بگم اولی ختم به خیر شد دعوت کردم و اومدم دومی رو دعوت کنم بنده ی خدا در رو باز کرد بعد سلام علیک اومدم ادای آدمای با شخصیت رو در بیارم خواستم بگم عزاداریاتون قبول نمیدونم چرا گفتم نماز و روزتون قبول ☺️😊 همسایه هم یهو چشاش گرد شد دیدم خراب کردم گفتم آخه تو این ماه روزه گرفتن ثواب داره از خودم فتوا دادم😁 همسایه هم خیلی بد نگاه میکرد مطمنم‌تو دلش گفت اینم خله 😂🤦‍♀ ترکا ی ضرب المثل دارن میگن برای دیوونه همیشه عیده الان اینم‌ میگه برای زن همسایه همیشه رمضانه😐 فقط با دندون زبونمو گاز میگرفتم ک نخندم و متواری شدم از محل سوتی یکی بگه نحرفی نمیگن تمیگن لالی😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلاااام و خسته نباشید به همه دوستای عزیزم حرف سوتی اومد گفتم منم ازین فرصت استفاده بکنم این خاطره برمیگیرده به پارسال زمستون من و چنتا از دوستانم باهم رفت آمد خانوادگی داریم روز تعطیلی زمستون بود و کلی دلتنگی که نمیتونستیم جایی بریم بیرون من گفتم از ظهر با همسراتون بیاید خونه ما شام رو مهمون ما باشید... خلااااصه همه اومدن و عصری آقایون گفتن بریم بیرون یه دوری بزنیم ما خانومام نشستیم که حرفامونو شروع کنیم 😊 بعد یکی دو ساعت که نشسته بودیم یهو زلزززززله اومد 😢 حالا ده بدو فراااار 🏃‍♀️ خونه مام طبقه ۱۱ 😶 دوستم درو باز کرد که فرار کنه همسایه های مام همشون در خونشون رو باز کرده بودن در حال فرار 🏃‍♀️ دوستم که پا گذاشت به فرار به جای اینکه بره راه پله و فرار کنه قشنگ رفت تو خونه همسایه😅 تا وسط پذیراییی هم رفته بودااا دوباره برگشته بود بدون هیچ حرفی راه پله 🤔😅 حالا همسایه مون 🤔 زلزله 😊 ما 😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام وقت بخیر خاستم در مورد سوتی ی چیز بگم ۴سال پیش مامانم اینا از کربلا امدن خونمون خیلی شلوغ بود همه چشم روشنی ک میگفتن ما هم میگفتیم ، ان شالله قسمت شما بشه... چندروز بعد مراسم هفتم پدر شوهر خالم بود یهو پسر خالم اومد سمتم خواستم تسلیت بگم گفتم ان شالله قسمت شما بشه 🙊 من 😝 پسرخاله 😒 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 یه سوتی دارم برای ۱۷سال پیشه... اون موقع تازه برای خونمون تلفن خریده بودیم خیلی ذوق داشتیم که یکی زنگ بزنه گوشی رو جواب بدیم وقتی تلفن زنگ میخورد با خواهرم میدویدیم 🏃‍♀ که هرکی زودتر برسه جواب بده... خلاصه ... یه شب بابام نوشابه شیشه ای خریده بود منم که شام خورده بودم نوشابمو برداشتم رفتم تو جام که نوشابه بخورم بخوابم... همین که دراز کشیدم خوابم برد که یه دفعه تلفن خونه زنگید. من تو خواب وبیداری تلفن و جواب دادم و گفتم بفرمایین... که یهو دیدم خیس شدم از شُک سرمایی که بهم وارد شد بیدار شدم... دیدم همه با صدای بلند میخندن 😂 بعله... به جای اینکه پاشم گوشیرو بردارم همون شیشه نوشابه ی بالای سرمو برداشتم و چپه در گوشم گرفتم که همه ی نوشابه ها روم ریخته... فکر کنید تازه با صدای بلند گفته بودم بله بفرمائید... کل خونه رفت رو هوا 😂 تا چن روز دیگه جواب تلفن نمیدام😕 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مخزن ادم و حوا: ✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 سلام یاد سوتی جاریم افتادم شوهر من و برادرشم هم دوقلو هستن روز عروسی ما جاریم آماده شده بود بیاد که دیده بود داماد خوش تیپو دلش غنج رفته بود و دستشو گرفته بود گفته بود عزیزم چه قدر خوش تیپ شدی ! شوهر من گفته بود چیکار میکنی زنداداش 😂😒 جاریمم فهمیده بود سوتی داده و شوهرش رو با داماد اشتباهی گرفته😁 از اون روز به بعد یه مدت شوهر من ریش و سبیل میزاره یه مدت داداشش که یهو اشتباه نگیریمشون 😁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام سلام دیوونه خانم غریب داره میخونه 😁😁 سلام خانما یه سوتی از زایمان آقا من رفتم زایمان سزارین بعد از اتاق عمل اومدم خانما میدونن یه لرزشی آدم میگیره من لرزش گرفتم هی اسم شوهرمو داد میزنم پرستاره آقاهه اومده میگه چته میگم من شوهرمو میخوام🤣 بگو بیاد دستمو بگیره طرف اومده دستمو گرفته میگه باشه😄😆 حرف نزن بعد رفته یه خروار پرونده آورده چون پاهام بی حس بود گذاشت رو پاهام رفت منم با این که حس نمی‌کنم ولی میگم تو را خدا بیا اینارو بردار حس نمی‌کنم ولی چشام که میبینه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلااام یه سوتی دارم مال مامانم هست 😃 یه بار بچه بودم داشتیم از خیابون رد میشدیم دیدیم دوتا پسر بچه اینور خیابونن مامانم بازوی یکیشونو گرفت اورد این طرف خیابون اونام تند تند یه قدم جلوتر از ما میرفتن تا اومدیم اون سر خیابون پسره روشو برگردوند دیدیم ادم کوتولس 😕 مرده یه مشت سیبیل داشت برگشت یه چپ چپ مامانمو نگاه کرد من که پخش زمین بودم منو بگو مرده بودم از خنده🤣😆 مرده 😏 😡 مامانم 😳 😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام به همه دوستان منم ی خاطر خنده دار دارم که مربوط به یکی از خواستگارام بود زمانی که قرار بود برای خواستگارام چایی ببرم خواستم چادرمو درست کنم که یهویی سینی کج شد و دوتا از لیوانا افتاد رو پای داماد 😱🤣 بعد من از خجالت رفتم تو اشپز خونه گفتم با این خراب کاری که کردم حتما پا میشن میرن ولی یهویی مامانم اومد بهم گفت داماد میخواد با هم صحبت کنید چاره ای نبود بلند شدم رفتیم تو اتاق و من چون وسواس دارم در اتاق رو قفل کردم تا کسی نیاد بی چاره داماد این جوری 😳 شده بود ولی هیچی نگفت اومدم نشستم ی ده دقیقه ای مشغول صحبت کردن بودیم که یهویی خواهرم اومد در اتاق رو باز کنه(۴سالشه) دید در قفله بلند داد زد ساناز چرا درو قفل کردین مگه دارین چیکار میکنین؟ یهویی صدای همهمه از داخل پذیرایی بلند شد داماد که داشت سکته میکرد گفت لطفا پاشید درو باز کنید 😰 منم دیدم داره رو به موت میشه درو باز کردمو برگشتم سر جام ... خواهرمم اومد خم شد از زیر تخت عروسکشو برداره بلند بلند باد ازش خارج شد😑 تا لحظه ای که میرفت از اتاق بیرون این کارو ادامه داد 😑🤦‍♀ نیم ساعت گذشتو ما از اتاق اومدیم بیرون لحظه ای که داشتیم از پله ها میومدیم پایین پاش گیر کرد به چادر من و با مخ خورد زمین 🤕 مامان باباش اومدن از روی زمین با جارو خاک انداز جمش کردن و رفتن از خونمون بیرون ولی خدایی یاد و خاطراتش همیشه پا برجاست🥴😅 خوشبختی تمام جوون ی صلوات بفرستید🍃🎋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اقا چندسال پیش که تولدم بود دوست بابام که مشهدیه زنگ زد گف ما تهرانیم خونه اید بیایم یه سر بزنیم؟ بابامم برگشت گف آره هستیم اتفاقا تولد رزیتاعم هس بیاید خوشحال میشه 😐 حالا با اینکه میدونستنم، باز یه کادو نگرفتن دستشون بابا ما کادو نخواستیم حداقل دست خالی پا نمیشدین بیاید خلاصه اینا اومدن و نصف شب بود میخواستن برن هتل بگیرن بابامم گف حالا این یه شبو بمونید بعد هر وقت خواستید برید... اینام نه گذاشتن نه برداشتن گفتن باشه یه شب موندنشون شد یه هفته که دیگ اصا هتل نرن... یه هفته شون شد سه هفته:/ باشه قدمشون رو چشم 🚶‍♀️ولی مامانشون که اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد خونه ما اصلا فرقی با هتل نداش براشون والا.. دختر بزرگشون که چسبیده بود به من تو سه هفته به هیچکدوم از کارام نرسیدم باز شانس اوردم تابستون بود دختر کوچیکشونم که فقط بازی میکرد یکی پشت سرش باید جمع میکرد اونم منه بدبخت 🤦‍♀️ باباشونم که فقط میرف و میومد دیگ کلید داده بودیم بهش راحت باشه اقا کم مونده بود خونمونو تصرف کنن مامانم میگف بخدا الان مارو از خونه میندازن بیرون :/ اینا قرار بود یه هفته بمونن حتی لباس واس سه هفته هم نداشتن لباساشونم ما خریدیم 😐 اینا رفتن پشت سرشونم نگا نکردن نه زنگی نه تشکری هیچی بابا باشه تعارف اومد نیومد داره ولی اینم حدی داره دیگ:(تو سه هفته اندازه سه ماهمون خرج کردیم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 آقا من یه خواهر دارم یه سال ازم کوچیک‌تره، چند سال پیش که تازه آشپزی رو شروع کرده بود یه روز تو آشپز خونه بود و داشت ناهار آماده می‌کرد و سیب‌زمینی سرخ می‌کرد، ما هم تو حال نشسته بودیم و حرف میزدیم که یه دفعه خواهرم چنان جیغی زد که زهره‌مون ترکید، هممون دویدیم سمت آشپزخونه گفتیم حتما روغن رو ریخته رو خودش، وقتی رسیدیم بهش دیدیم هیچ خبری نیست گفتم چی‌شد چرا داد زدی؟ گفت هیچی داشتم ماست می‌ریختم تو ظرف، خیلی زیاد شد 😐😐 یعنی جوری حرصمون گرفته بود که داشتیم نقشه میکشیدیم خودمون روغن رو بریزیم روش. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•