فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه آسون تر و گوگولی تر از این ایده برای برش خیار و هویج نداریم🤩
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
اعتراف میکنم زمان خدمت سربازی یه هم خدمتی داشتم بنده خدا یکم لکنت زبون داشت ،ما هم خیلی اذیتش میکردیم و از قضا راننده فرمانده مونم بود . یه روز زمستون داشتم میرفتم پادگان ( تو شهر خودم خدمت میکردم) یه رژ لب کنار خیابون پیدا کردم با خودم برداشتم تا اون بنده خدا (اسمش حمید بود) رو اذیت کنم . شبش ک نگهبان بودم و همه خوابیده بودن آروم رژ لب رو برداشتم کشیدم رو لباش با این تصور که صبح بلند میشیم همه بهش میخندیم و تموم میشه . شانس بد داداشمون بهش آماده باش خورد ۱ ساعت روز تر از ما بیدار شد رفت دنبال فرمانده و اصلا حواسش به این قضیه نبود . موقع صبحگاه که شد فرمانده همه رو به خط کرد برای آمار ( تازه هوا روشن شده بود)یهو چشمش افتاد به لبای حمید . کشیدش بیرون و تازه ما سربازا لبای حمید رو دیدیم که رژ لب قرمززز حجیم کننده زده و لباش شده بود مثل ته گوجه فرنگی... بیچاره فقط چک بود که از فرمانده میخورد و چون لکنت زبون داشت نمیتونست توضیح بده. 😅حمید داداش هر کجا که هستی حلال کن..
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
چندتا تجربه دارم که بدردتون میخوره.
1⃣ هیچوقت با جاریتون درد دل نکنید. جز حرفای روزمره هیچی پیشش نگید.
2⃣با مادر شوهرتون حتی برای حفظ ظاهر، مثل مادر خودتون رفتار کنید. اینجوری شوهرتون بهتون بیشتر بها میده. ولی درددل ممنوع ❌
3⃣ #سیاست داشته باشید. غلام حلقه بگوش همسری نشید. بهش #احترام بذارید ولی یه جاهایی ثبات خودتون رو حفظ کنید.
4⃣ هیچوقت حتی تو بدترین شرایط روحی هم، از خانواده و اقوامتون پیش همسرتون بدگویی نکنید.
5⃣ از خودتون جلوی همسری #تعریف کنید. مثلا بگید: من برکت زندگیتم. نگاه کن بعد ازدواج با من، رنگ و رو اومدی. خونه خریدی و ماشین. اینا از خوش قدمی منه و همسرم اینو باور کرده.😃
6⃣ بازم میگم درد دل برای خانواده همسر 📛 مساوی دود شدن زندگیتون.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی
اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮
https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0
عالیه این دعا 😳👆
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
🕊 کمک فوری به #جراحی_روده کودک مبتلا به بیماری نادر نقص ایمنی
🏮 کودک ۱۰ ساله مبتلا به بیماری نادر نقص ایمنی(ویسکوت آلدریچ) و توده مغزی ، متاسفانه دچار انسداد روده شده و نیاز فوری به جراحی داره.
🍃با هر نیت خیری در تامین بخشی از هزینه درمان این کودک معصوم و واقعا گرفتار ،سهیم باشید؛شماره کارت #رسمی به نام مجموعه جهادی #چشم_به_راه
●
5892107046668854● IR
820150000003101094929079کد دستوری👈
*6655*1*33#● 🪩 اطلاعات بیشتر 🔽 ┏━━━━━━━━━━━━━━━🇮🇷┓ https://eitaa.com/S7QfvmVIh2MaXNEm ┗🕊━━━━━━━━━━━━━━━┛ مبالغ اضافه صرف سایر امور خیر (درمانی، عمرانی، تبلیغی، فرهنگی و..)می شود. گروه جهادی مورد تاییده.با خیال راحت کمک کنید✅
آدم و حوا 🍎
🕊 کمک فوری به #جراحی_روده کودک مبتلا به بیماری نادر نقص ایمنی 🏮 کودک ۱۰ ساله مبتلا به بیماری نادر ن
این طفل معصوم از شش ماهگی درگیر سندروم ویسکوت الدریج بوده با بستری های مکرر و بدنش هم پر از زخم های باز و پر از خون آبه و چرک است.
حالا هم انسداد روده بزرگ براش به وجود آمده و روده ش باید خارج از بدن قرار بگیره.
خیلی گرفتاره😔 مجموعه جهادی #چشم_به_راه مورد تایید کامل کانال ماست.با هر نیت و توانی سهیم باشید.🙏
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من ۴۴ و همسرم ۴۶ سالشه. ما سه تا بچه داریم. من همش فکر میکردم ابراز علاقه برای اوناییه که تازه ازدواج کردن
مدت سه ماهه که عضو کانالم. همه رو میخونم واونهایی که به خصوصیات اخلاقی شوهرم میخوره، به کار میگیرم.
این مطلب را دیروز براش فرستادم هم #تشکر کرد. هم تا شب سرحال بود.
توزیبایی اندازه اسمون
همیشه همین قدر زیبا بمون .❤️💜
دوستت دارم. تو قلب منی .
💐🌹💐🌹💐🌹
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
میخوام بگم تجربه هاتوووون عالیه. من از شوهرم راضیم. ناگفته نمونه که هیچکس کامل نیس.
امروز با شوهرم رفتیم بیرون. من یه قاب گوشی خیلیی ملوسی دیدم. به شوهرم گفتم: عشقم 😱 با لهجه بچگونه. اینو نیگاه! وایی ببین چگد گشنکه! اخ دلم رفت.😢
شوهرم گفت: خانوم اوچولو! این خیلی بچگونس، بدرد تو نمیخوره.🙄
منم ناراحت شدم اما به روم نیاوردم. دستش رو سفت گرفتم. گفتم: اگه تو بگی، بدردم نمیخوره. بالاخره تو بزرگتری. صلاح کار رو میدونی.😕😏
بعدم من رو گذاشت خونه، رفت پیش دوستش.😕 وقتی برگشت، دیدم قاب گوشی رو دستش گرفته.😳
گفت سلام خانوم اوچولو!
منو بگوووووو. از خوشحالی تو پوست خودم نمیگنجیدم. خیلیم #تشکر کردم.
🎍مردها خیلی ازحرف زدن بچه گونه خوششون میاد. حتما امتحان کنین ببینید چطوری اداتون رو درمیارن.😁
دلتون شاد، لبتون خندون
✍ اقتدار مردتون رو حفظ کنید بعد هر چی بگید همون کار رو میکنه 😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
از اتاق که خارج شدم، با صنم چشم تو چشم شدیم ..دلم لرزید ..امکان نداشت من صنم رو تنها بزارم ..اصلا تن
داستان زندگی 🍀
بیشتر از دو هفته گذشته بود و هر لحظه منتظر بودم که مادر و مرضیه برگردند...
هر روز به ترمینال ماشینها میرفتم و سراغ مینی بوسی که مادر و بقیه رو برده بود رو میگرفتم ..
کسی خبری نداشت..کم کم نگران شده بودم و کاری هم نمیتونستم انجام بدم..
روزی دوبار به ترمینال میرفتم ..
اون روز مینی بوسی از مشهد به تهران رسیده بود..
شاگرد راننده مشغول تمیز کردن ماشین بود.
کنارش رفتم و مشخصات مینی بوس رو دادم و در موردش پرسیدم
شاگرد با همون دستمالی که ماشین رو پاک میکرد عرق سر و صورتش رو پاک کرد و گفت والا یه گروهی بودند که باهم یه جا میموندند..یعنی خورد و خوراک و استراحتشون یه جا بود
با نگرانی گفتم خب؟
پسر جوون گفت فکر کنم همون مینی بوسم اونجا بوده..میگفتن مریضی افتاده بینشون..
مضطرب پرسیدم یعنی چی؟ چه مریضی ای؟
پسر گفت دیگه اونو نمیدونم ..منم شنیدم ..با چشمهام ندیدم که..
آشفته به حجره برگشتم ..
تصمیم داشتم حجره رو به اسد بسپارم و به مشهد برم...
اسد با دیدن حال آشفته ام نگران به سمتم اومد و پرسید چی شده ؟
همه چی رو براش تعریف کردم و گفتم که قصد دارم برم مشهد..
اسد دستش رو ، روی شونم گذاشت و گفت تا یکی دو روز دیگه هم صبر کن اگه خبری نشد اون وقت برو .. یه قدم دو قدم راه که نیست ..در ضمن ممکنه همین که تو راه بیفتی ، اونا برسن تهران ..
حرفهاش به نظرم منطقی میومد ولی نگرانی امانم رو بریده بود ..
+نمیتونم اسد..اگه اتفاقی افتاده باشه به من نیاز دارند ..مخصوصا گلچهره..
با دستهام صورتم رو پوشوندم تا اشکی که بی اراده از چشمهام جوشیده بود رو اسد نبینه ..
اسد نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد و گفت حق داری ..
سیگاری روشن کرد و دودش رو به هوا فرستاد و ناگهان بلند گفت آهان یادم افتادم ..
من یه دوست تو مشهد دارم .. همین الان میرم تلگراف بفرستم بهش..
امیدوار پرسیدم یعنی ممکنه برامون خبر بفرسته..
اسد در حالیکه کتش رو میپوشید گفت حتما..آدم خیلی بامعرفتیه..
دستش رو به معنای خداحافظی تکون داد و از پله ها پایین میرفت که با صدای بلند گفتم همه چی رو براش بنویس ..چند نفرن .. اسمشون چیه ..
بیقرار بودم و نمیتونستم کاری انجام بدم ..بیشتر از همه نگران دخترم بودم نذر کردم یکبار دیگه گلچهره رو سالم بغلم بگیرم گوسفندی رو قربونی کنم و بین فقرا پخش کنم ..
ساعتی بعد اسد برگشت و گفت خیالت راحت باشه خیلی زود ازشون خبر میاره ..
+تا نیان و نبینمشون دلم و خیالم آروم نمیگیره...
تمام اون شب رو از نگرانی بیدار موندم و کل عمارت رو میگشتم ..
سپیده که زد به ترمینال رفتم و بین ماشینها و آدمها دنبال خانواده ام میگشتم ..
از چند نفر پرسیدم کسی خبر درستی بهم نداد ..
سوار ماشینم شدم و چند دقیقه سرم رو گذاشتم روی فرمون ..
نمیدونم چقدر گذشت از گرما سرم رو بالا آوردم ..
مینی بوسی شبیه همونی که دنبالش بودم از روبه رو میومد .. خیره نگاهش میکردم تا نزدیکتر بشه ..
خودش بود ..سریع از ماشین پیاده شدم و به طرف مینی بوس دویدم ..
از پنجره سلطانعلی رو دیدم که گلچهره رو بغلش کرده بود ..
با هیجان دست تکون دادم و همراه مینی بوس که سرعتش رو کمتر میکرد دویدم .....
#قسمت_نود_پنج
مینی بوس ایستاد و سلطانعلی با گلچهره پیاده شد..
با شوق گلچهره رو در آغوش گرفتم و سر و صورتش رو بوسیدم ..
بعد از چند لحظه رو کردم به سلطانعلی و گفتم بقیه کجان ..
سلطانعلی که تازه متوجه شدم غبار غم چهره اش رو پوشونده گفت خانم بزرگ و مرضیه خانم ته مینی بوس هستند ..
+چرا پیاده نمیشن ..آفت کو؟ چرا مسافرها کمتر شدن؟
سلطانعلی دستش رو گذاشت روی چشمهاش و با گریه گفت آقا...آفت مریض شد و تو مشهد مرد .. قسمتش این بود اونجا دفن بشه ..
نگران گفتم یعنی چی که مرد؟ سرم رو نزدیک مینی بوس بردم و بلند گفتم مادر... مرضیه ..
سلطانعلی بازوم رو گرفت و گفت آقا ..بیایید عقب ..بیماریش مسریه .. من و گلچهره هم شانس آوردیم نگرفتیم .. میرم گاری بگیرم خانمها رو ببریم عمارت ..
سرم رو داخل مینی بوس بردم .. مادر وسط دراز کشیده بود و مرضیه کنارش نشسته بود .. مرضیه روبند زده بود و چهره اش رو نمیدیدم با بغض گفت یوسف داخل نیا.. برو.. گلچهره رو ببر عقب..
آشفته پرسیدم چی شده مرضیه؟مادر چرا خوابیده ؟
این بار مرضیه گریه کرد و گفت آبله..آبله گرفتیم یوسف .. آفت طاقت نیاورد و در عرض چند روز تموم کرد ..
با شنیدن اسم بیماری تمام تنم لرزید ..ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم .. نه بخاطر خودم ، فقط بخاطر حفظ گلچهره..
با کمک سلطانعلی مادر و مرضیه رو روی گاری گذاشتیم و به عمارت رفتیم ..
اتاقهای مادر رو برای مادر و مرضیه ، در نظر گرفتیم ..
گلچهره رو به صنم سپردم و به دنبال طبیب به مریض خونه رفتم ..
ساعتی بعد با طبیب به عمارت برگشتم ....
طبیب اجازه نداد من وارد اتاق بشم .. جلوی در روی ایوون نشستم ..
مرضیه روبندش رو عقب نمیزد ..
دکتر بهش گفت من محرم حساب میشم اجازه بده زخمهات رو ببینم ..
مرضیه رو به من گفت یوسف .. برگرد .. نمیخوام منو تو این وضع ببینی ..
با ناراحتی گفتم مرضیه...الان چه وقت این حرفهاست؟؟
مرضیه نالید یوسف...جان گلچهره...
به سمت حیاط برگشتم ..
طبیب به مرضیه گفت خب خدارو شکر به چشمهات نزده ..دارو میدم .. زخمهات خشک میشن ..
مادر رو هم معاینه کرد ..وقتی صورت مادر رو دیدم از وحشت هین بلندی کشیدم ..تا روی چشمهاش جوشهای بزرگ چرکی بود ..
طبیب با تاسف سرش رو تکون داد و گفت زخمهای مادرت خیلی شدیدن...مادر صدام رو میشنوی ..
مادر ناله ی کوتاهی کرد ..طبیب گفت بهت دارو میدم ..درد داره مخصوصا وقتی رو زخمهای چشمت میزاری ..تحمل کن ..چاره ای نداری وگرنه چرکی میشه و دووم نمیاری..
مادر دوباره ناله ی کوتاهی کرد ..
طبیب یه سری توضیحات به مرضیه داد و بلند شد ..
همزمان باهاش بلند شدم ..
با طبیب تا در عمارت رفتم .. طبیب عینکش رو درآورد و گفت تا میتونید ازشون دوری کنید خیلی مسریه..
چند ثانیه مکث کرد و گفت مادرتون .. متاسفانه بیناییش رو از دست داده...
با بهت گفتم یعنی ..کور شده؟؟
_بله ..زخمهای داخل چشمش زیاده ..
+هیچ راهی نداره ..دارویی ..لااقل چشمهاش خوب بشه..
دکتر نفسی کشید و گفت هیچ راهی ..فقط بازم تاکید میکنم تا میتونید فاصله بگیرید...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
چند نکته بود که میخواستم یادآور بشم.
🦋1⃣ مردا خیلی دوست دارن زورشونو به رخ خانومشون بکشن. نمونش همسر من، توی محرم یه علم خیلی سنگین رو به صورت نمایشی جلوی من بلند کرد. چند متر باهاش راه رفت تا بگه که من زور دارم.
بعد از چند روز، خیلی واضح بهم گفت که من علم به اون سنگینی رو عمدا جلوی تو بلند کردم تا بهت نشون بدم که خیلی زور بازو دارم.😊 (البته منم خیلی بهش افتخار کردم.)
🦋2⃣ چند وقت بود که به همسری گفتم دفتر و خودکار میخوام. وقتی خرید انقد ذوق کردم، انگار که طلا خریده.️خیلی #تشکر کردم.
شوهرم یهو برگشت، گفت: نمیدونستم اینقدر #خوشحال میشی.😳
🦋3⃣ خانومای گل! یجا خوندم که وقتی یه وسیله میخریم، حتما دفترچه راهنماشو میخونیم تا طرز کارش رو یاد بگیریم. پس چرا وقتی ازدواج میکنیم، نمیخوایم ازطرف مقابلمون آگاهی به دست بیاریم؟؟
ما هم بهتره از همه ی زوایای وجود همسرمون اطلاعات به دست بیاریم. (عاطفی،جسمی،و...)
که البته به یمن وجود این کانال خوب و کتاب و... اصلا کار سختی به نظر نمیاد.😉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•