eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.3هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزانم سلام زنعموم تعریف می کرد وقتی تازه عروسی کرده بود وچون قدیم عروس ها در یک یا دو اتاق کنار مادر شوهر زندگی می کردند و با آنها غذا می خوردن خجالت می‌کشیده غذایش را کامل بخوره وهر شب بعداز اینکه همه می خوابیدند عموم رو می فرستاده تا برایش غذا بیاره یه شب عموم وقتی غذا رو داشته می برده پاش به قابله ها می خوره وهمه با صدای اون بیدار میشن ولی ریزند تو آشپز خانه واین چنین زنعموم لو میره ولی دیگه یخش وا میشه واز فرداش تو غذا خوردن با قوم شوهر مسابقه می داده😜😜😜😜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
داخل کابینتو این طوری بچین👌🏻 من که خودم خوشم اومد امیدوارم شما هم خوشتون اومده باشه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨ استادی میگفت: 👌👌باید برای اصلاح شدن روشن بود. راستش اون موقع نمیفهمیدم منظورش از روشن بودن چیه. امروز رفته بودم تعمیر گاه ماشینم یه صدایی میداد به محض اینکه تعمیر کار اومد بالای سر ماشین گفت روشنش کن به شوخی بهش گفتم همینطور خاموش نمیشه عیب رو پیدا کنید؟ گفت همه ما تا وقتی خاموشیم هیچ صدایی نداریم که معلوم بشه چی بارمون هست. ناخودآگاه یاد استاد افتادم تا روشن و فعال نباشی هیچ چیز قابل شناسایی و به تبع قابل اصلاح نیست... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨﷽✨ * جوانمرد قصاب * اهالی دزفول هر زمان می‌خواهند فردی را مثال بزنند که به خوش انصافی معروف است، نام عبدالحسین کیانی را بر زبان می‌آوردند. عبدالحسین قصاب فردی است که مغازه‌اش روبروی ساختمان شهربانی سابق دزفول بود. در وصف او می‌گویند هر زمان که از او می‌پرسیدند عبدالحسین، چه خبر از وضع کسب و کار؟ می‌گفت: الحمدلله، ما از خدا راضی هستیم، او از ما راضی باشد. کسانی که این قصاب جوانمرد را می‌شناسند می‌گویند که اگر مشتری مبلغ کمی گوشت می‌خواست، عبدالحسین دریغ نمی‌کرد. وقتی که می‌شناخت که مشتری فقیر است، نمی‌گذاشت بجز سلام و احوالپرسی چیزی بگوید. مقداری گوشت می‌پیچید توی کاغذ و می‌داد دستش. کسی که وضع مادی خوبی نداشت یا حدس می‌زد که نیازمند باشد دو برابر پولش، گوشت می‌داد. پول نقد یا گوسفند به افرادی امانت می‌داد و سفارش می‌کرد هر زمان که مشکل‌شان حل شد، آن پول را پس دهند. عبدالحسین بدون قید و شرط پول قرض می‌داد. گاهی برای این که بقیه مشتری‌ها متوجه نشوند، وانمود می‌کرد که پول گرفته است. گاهی هم پول را می‌گرفت و کنار گوشت، توی روزنامه، دوباره بر می‌گرداند به مشتری. گاهی هم پول را می‌گرفت و دستش را می‌برد سمت دخل و دوباره همان پول را می‌داد دست مشتری و می‌گفت: «بفرما ما بقی پولت.» دوست و همرزم عبدالحسین تعریف می‌کرد که روزی مرد میانسالی به قصابی می‌آید. گوشت‌ها را نگاه می‌کند و می‌رود. عبدالحسین به شاگردش می‌گوید که به دنبال آن مرد برو و بگو که صاحب این مغازه گوشت را به صورت نسیه هم می‌دهد. آن مرد برمی‌گردد و گوشت را نسیه می‌خرد. عبدالحسین کیانی یا همان جوانمرد قصاب قصه ما در عملیات فتح‌المبین پس اصابت دوازده گلوله شهید و سپس به حمزه سیدالشهدای دزفول معروف شد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•دُیماج قزوین😋• مواد لازم: -نون خشک شده -گوجه و خیار -پنیر کوزه ایی -پیاز داغ -سبزی خوردن و گردو همرو مخلوط کن و وقتی طعم ها به خورد هم رفتن آماده خوردنه 🤤😍 ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨روزی روزگاری پادشاهی به وزیرش می گوید که: ای وزیر من زمانی که جوان بودم پدرم همیشه به من می گفت "تو آدم نمیشی". خیلی دوست داشتم تا بتوانم نظرش را عوض کنم. وزیر می گوید: قربان شما هم اکنون یک پادشاه هستید. به نظرم شرایطی فراهم آورید که پدرتان شما را ببیند، آنگاه نظرش تغییر خواهد کرد. بنابر حرف وزیر، پادشاه دستور می دهد که شرایط سفر را به روستایی که پادشاه در آنجا بدنیا آمده بود فراهم کنند تا پدرش که هنوز در خانه ی قدیمی خودش در آن روستا زندگی می کرد او را ببیند. پادشاه با تمام عظمت خود به همراه وزیران و سربازان و همراهان سوار بر اسب زیبا و با وقار خود به روستا می روند. سپس دستور می دهد تا سربازان پدرش را از خانه اش گرفته و به میدان روستا بیاورند. همه ی اهالی روستا در حال تکریم و تعظیم به پادشاه بودند اما زمانی که پدر پادشاه به میدان می آید خیلی آرام و ساده در مقابل پادشاه که بر اسب سوار بود می ایستد. پادشاه می گوید که: ای پدر ببین من پسرت هستم. همان کسی که می گفتی آدم نمی شود. ببین که من هم اکنون پادشاه این مملکت هستم و همه از من فرمان می برند. حال چه می گویی؟ پیرمرد نگاهی به روی پسرش می اندازد و می گوید: من هنوز سر حرف هستم. تو آدم نمیشی. من هرگز نگفتم تو پادشاه نمیشی، گفتم تو آدم نمیشی. تو اگر آدم بودی به جای اینکه سرباز بفرستی دنبال من خودت می آمدی در خانه را می زدی و من در را برایت باز می کردم. اگر تو آدم بودی حال که من آمده ام به احترام من که پدرت هستم از اسب پیاده میشدی. نه، من از نظرم بر نمی گردم. تو آدم نمیشی. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
عقدمون همسرم بهم گفت مادرم هر هدیه ای بهت داد رو قبول کن و جلو مهمونا بازش نکن...پرسیدم چرا؟گفت فعلا نپرس،فقط بازش نکن.. .... شد و مادرشوهرم بعنوان زیر لفظی یه جعبه رو بهم داد..دل تو دلم نبود آخرشب بشه بازش کنم..بیبینم چیه و معنی حرف همسرم چیه...وقتی مهمونا رفتند خواستم بازش کنم که یهویی...👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 دوستم نداشت 💔
سلام به همه 🌺🌺🌺 چند سال پیش من و شوهرم و پسرم و مامان و خواهرم باهم رفتیم مشهد... از همون روز اول که میرفتیم زیارت یه فروشنده همش میگفت زعفران و زرشک تست کنید و بخرید ، دیگه روزی چند بار این حرفو میزد😤ما هم خریدامونو گذاشته بودیم برا روز آخر بعد روز آخر شد و کلی شیرینی و نقل و گز مشهد خریده بودیم و وسیله ها دیگه داشتیم برمیگشنیم سمت هتل که شوهرم گفت بریم از این بنده خدا زرشک و زعفران بخریم رفتیم داخل مغازه و خریدیم و برگشتیم هتل شام خوردیم و گفتیم باز بریم زیارت که تو راه جلوی همون مغازه فروشنده هی صدامون میکرد خواهرم گفت ولش کنید ما که خرید کردیم ازش داره مزاحممون میشه خلاصه خودمونو زدیم به نشنیدن و رفتیم ولی اون آقاهه دنبالمون اومد و گفت خریداتونو توی مغازم جا گذاشتید وای قیافه هامون دیدنی بود😂😂 کل شیرینی هامون و لباس و اینا که خریده بودیم تو مغازش بود •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✍️ دارا اما نیازمند 🔹پیرزنی بینوا را روغن چراغ شبش تمام شده بود. 🔸برای نماندن در تاریکی شب، قبل از غروب به مغازه شماع رفت تا شمعی بخرد. 🔹پیرزن شمعی صدقه خواست، ولی شماع پیر خسیس از اجابت حاجت پیرزن بینوا امتناع کرد. 🔸شماع عذر بدتر از تقصیر آورد و گفت: ای پیرزن، مرا ببخش، من مثل تو در خانه نخفته‌ام که در پیری محتاج شمعی شوم، بلکه شب‌وروز از جوانی کار می‌کنم و جمع کرده‌ام و اکنون دارا هستم و حاصل دسترنج خود بهره می‌برم. 🔹پیرزن گفت: ای مرد! آیا تو خود را دارا می‌بینی؟ دارا کسی است که هیچ‌کس نتواند دارایی او، از او بستاند! 🔸بدان! هرچه را داری کسی هست که در لحظه‌ای بی‌اذن تو، آن را از تو بگیرد، پس هرگز در این دنیا مگو دارا هستم و دارایی دارم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دوخت کیف پول •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 👸🏻 توصیه هایی برای ارتباط با شوهر در جمع 👈🏻 اگر یه حرفی خیلی بهتون زور اومد و داشتید از نگفتنش خفه میشدید . اس ام اس بدید. بهترین چیزه در مجالس. مثلاً اس بدید یقه بلوزتو درست کن. یا من خسته شدم پاشو بریم. 👈🏻 هیچ وقت باهاش تند و عصبی تو جمع حرف نزیند. درسته اخلاق ادمه عصبی شدن دست خود ادم نیست. یا درسته که مردا کلاً از عصبانی شدن زنا خوششون نمیاد. ولی تو جمع با عصبانیت حرف زدن با مرد ویرانگره. 👈🏻 تعریفای زیادم نکنید از شوهرتون. تعریف بیش از حدم از زندگی و شوهر باعث میشه مردم یا زندگی آدمو چشم بزنن یا حس بدی به آدم پیدا کنن بگن چه خودشونو قبول دارن. 👈🏻 دنبال دروغ در اوردن از شوهرتون تو جمع یا تذکر مداوم بهش نباشید. مثلاً داره یه داستانی میگه . شما هی بگید نه فلان روز نبود فلان روز بود. نه اونجور نشد اونجور شد. بذارید راحت باشه. دیدم اینطور زنایی که میگما. حتی بعضی هاشون میگن دورغ نگو فلان جور شد. خیلی زشت و زننده اس 👈🏻 اجازه انجام کاری رو تو جمع از شوهرتون نگیرید. یواشکی بگید. اگرم قبول نکرد خودتون بگید خودم پشیمون شدم. حتی اگه تو دلتون غوغاست. نذارید دیگران فکر کنن آخی بیچاره شوهرش نذاشت بیاد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ من ۲۲ و همنفسم ۳۰سالشه. یکی از نگرانی های زندگیم این بود که فکر میکردم زیبایی صورت زن، برای مرد خیلی مهمه. واسه همین از بارداری میترسیدم و دلهره داشتم که قیافم خراب شه و همنفسم، عشقش بهم کم بشه. ولی الان که باردارم فهمیدم اخلاق و واسه مرد از همه چیز مهمتره. همسرم نه تنها توجهش کم نشده بلکه روابط عاطفی و جنسیمون خیلی بهتر شده. 😎 همیشه عروسک لوس شوهرتون باشین تو خونه: 🖋سعی نکنید خودتونو مثل مرد قوی جلوه بدین. 🖋توی جمع هیچوقت حرف شوهرتونو رد نکنید و بهش احترام بذارید. 🖋گاهی بی مناسبت، جشنای کوچولو بگیرین. کیک خونگی درست کنین. نوشته و گل بذارید کنارش. غذای خوب با دیزاین خوب و لباس شیک و... 🖋همیشه بابت زحمتای آقاتون، تشکر کنین 🖋وقتی میاد خونه با بوس و بغل ازش استقبال کنین. 🖋هیچوقت مشکلات زندگیتونو پیش بقیه نگین و بین خودتون حلش کنین. 🖋پیش خونوادتون هرگز از شوهرتون بدگویی نکنید. 🖌زندگیتون پراز آرامش 💋💋💋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک فنجونی درست کن😎 بدون فر و همزن مواد لازم : شکر ۴ ق غ تخم مرغ ۲ عدد پودر کاکائو ۲ ق غ بیکینگ پودر ۱ ق چ روغن مایع ۴ ق غ آرد قنادی ۴ ق غ وانیل ½ ق چ شیر ۴ ق ‎‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یاد یک سوتی دیگه از خودم افتادم که هر وقت یادم میاد از خجالت میمیرم من یک برادر شوهر دارم که مجرده و خواهر شوهرم ندارم.بنابر این هر وقت مادر شوهرم می‌رفت خواستگاری منم با خودش میبرد، یک بار که باهم رفتیم خواستگاری دختره و خانوادش خیلی خیلی باکلاس بودن..منم مدام توی فکر این بودم که اگر جاریم بشه ازش کم نیارم و کلی کلمه های با کلاس بکار میبردم😂که نگن عروس بزرگشون بی کلاس . خلاصه لحظه های آخر بود که اون دختر خانوم دوباره برامون چایی آورد و منم در کمال اینکه باکلاس هستم و مجلس و دست گرفته بودم وقتی جلوم چایی گرفت و گفت بفرمایید بجای اینکه بهش بگم ممنون میل ندارم گفتم گلاب بروتون صرف شده ی لحظه دوتاییمون چشم ت چشم شدیم دیدم که قفل کرده و چشماش گرد شده و داره بهم نگا میکنه😂😂😂😂😂😂😂خلاصه هیچ جوره نشد جمعش کنم و تا آخر در مجلس سکوت اختیار کردم😂 خوشبختانه وصلت سر نگرفت وگرنه تا الان سوژه بودم و هنوزم برادر شوهرم مجرده شاید دوباره برگشتم بازم براتون سوتیامو گفتم😂😂😁💔 اسمم باشه زن پدر ژپتو😢😂👍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مامان من خیلی اصرار داشت من خط خوبی داشته باشم ، نه که دایی هام همه مدل دکتری مینویسن دوست نداشت منم مثل اونا بشم . خلاصه از کودکی منو به زور میفرستاد کلاسهای خطاطی با قلم دوات . 9 ساله بودم که تابستون منو برد ثبت نام کرد تو یه کلاس خطاطی که توسط یه استااااااد خیلی مهم و مطرح برای دانشجوها و بزرگ سالان بود ، اینکه چطور مسئولشو راضی کرده بود منم ثبت نام کنه بمااااند . سرتونو درد نیارم من فنقل بچه وسط اون همه ادم بزرگ که همه مرید اون استاد خطاطی بودن . یه بار دیر میرسیدم ، یه بار حوصله م سر میرفت ، یه بار گشنه م میشد و ... هر جلسه هم از شدت بلد نبودن دو سه بار نوک قلمم میشکست میبردم میدادم میتراشید ، یعنی قاط میزد بینوا از دستم . همیشه هم غضبناک نگاهم میکرد ، یه بار هم دوات ریخت تو کیفم کلی گریه کردم ، خلاصه اینکه حسابی از دستم عصبی بود منم نشستم رو صندلیم هی صندلی رو بازی دادم ، تصور کنید یه کلاس بززززرگ سکوت مطلق هنه حس هنروری گرفتن ، استاد غصب الود ، یه هو زارتی صندلی من که هی بازیش میدادم به پشت افتاد رو زمین ، منم موندم توش از این دسته دارا بود نمیشد بیام بیرون پاهام رو هوا ، استاده اومد بالا سرم داد زدددد تو نمیتونی حتی رو صندلیت بشینیییییییییی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨در قدیم مردم عادت داشتند كه با سوزن بر پُشت و بازو و دست خود نقش‌هايی را رسم كنن، يا نامی بنويسند، يا شكل انسان و حيوانی بكشند. كسانی كه در اين كار مهارت داشتند دلاک  ناميده می شدند. دلاك ، مركب را با سوزن در زير پوست بدن وارد مي‌كرد و تصويری می كشيد كه هميشه روی تن می ‌ماند. روزی شخصی که می خواست پهلوان به نظر آید پیش دلاك رفت و گفت بر شانه‌ام عكس يك شير را رسم كن. پهلوان روی زمين دراز كشيد و دلاك سوزن را برداشت و شروع به نقش زدن كرد. اولين سوزن را كه در شانه پهلوان فرو كرد. پهلوان از درد داد كشيد و گفت: "آی ! مرا كشتی. دلاك گفت:" خودت خواسته‌ای، بايد تحمل كنی،" پهلوان پرسيد: "چه تصويری نقش می ‌كنی؟" دلاك گفت: "تو خودت خواستی كه نقش شير رسم كنم." پهلوان گفت از كدام اندام شير آغاز كردی؟ دلاك گفت:" از دُم شير. "پهلوان گفت:"نفسم از درد بند آمد، دُم لازم نيست." دلاك دوباره سوزن را فرو برد پهلوان فرياد زد" كدام اندام را می كشی؟" دلاك گفت: "اين گوش شير است." پهلوان گفت:" اين شير گوش لازم ندارد، عضو ديگری را نقش بزن." باز دلاك سوزن در شانه پهلوان فرو كرد، پهلوان  فغان برآورد و گفت: "اين كدام عضو شير است؟" دلاك گفت: "شكم شير است." پهلوان گفت: "اين شير سير است. عكس شير هميشه سير است. شكم لازم ندارد." دلاك عصبانی شد، و سوزن را بر زمين زد و گفت: "در كجای جهان كسی شير بی سر و دم و شكم ديده؟ خدا هرگز چنين شيری نيافريده است." خیره شد دلاک و پس حیران بماند تا بدیر انگشت در دندان بماند بر زمین زد سوزن از خشم اوستاد گفت در عالم کسی را این فتاد شیر بی‌دم و سر و اشکم کی دید این‌چنین شیری خدا خود نافرید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
شوهر من هم مثل بقیه آدما هم رفتارهای خوب داره و هم بد و خوشبختانه رفتارهای خوبش خیلی بیشتره.آدم ساده و خوش قلبیه.بسیار کم توقع .هر کاری از دستش بر بیاد برای دیگران انجام میده.حتی غریبه ها.بارها شده تو مسیرش به راننده هایی که تو جاده ماشینشون خراب میشه کمک کنه.از نظر مالی هم خیلی به دیگران کمک میکنه.اصلا دنبال جبران کارش هم نیست.منو خیلی دوست داره.بهم میگه عشقم.روزی ۱۰ بار زنگ میزنه و پیام میده.در حد توانش بهترینها رو برامون میخره.تو مخارج بچه ها کم نمیزاره و غر نمیزنه.چون غیرانتفاعی درس میخونن. امیدوارم زندگی همه دوستان مجازیم پر شور و عشق باشه.خدا حافظ آقایون باشه. گلی ام🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند خیاطی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🍋لیموترش انتخاب خوبی برای تمیز کردن شیرآلات است.اگر مقداری لیموترش روی شیرها بمالید نه تنها تمیز می شود، بلکه بوی خوبی نیز داخل فضای سرویس بهداشتی میپیچد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨دختری با پدرش میخواستند از یک پل چوبی رد شوند. پدر رو به دخترش گفت:دخترم دست من را بگير تا از پل رد شويم. دختر رو به پدر كرد و گفت: من دست تو را نميگيرم تو دست مرا بگير.  پدر گفت: چرا؟ چه فرقي ميكند؟ مهم اين است كه دستم را بگيري و با هم رد شویم.  دخترك گفت: فرقش اين است كه اگر من دست تو را بگيرم ممكن است هر لحظه دست تو را رها كنم، اما تو اگر دست مرا بگيري هرگز آن را رها نخواهي كرد! این دقیقا مانند داستان رابطه ما با خداوند است؛ هر گاه ما دست او را بگيریم ممكن است با هر غفلت و ناآگاهي.  رها كنیم، اما اگر از او بخواهیم دستمان را بگيرد، هرگز دستمان را رها نخواهد كرد! و اين يعنی عشق... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💐🍃🌿🌸🍃🌾🌼 🍃🌺🍂 🍂🍃 🌸 ایده برای سرکار، وقتی دوس دارین اقایی به شما فکر کنه: مهربونه من؟😍 خدا قوتت بده که اینقدر با پشتکار، زحمت میکشی. لطفا برای رفع خستگی، یه ذره به یه خووووشگل مهربون (من) فکر کنین تا از مینی مولکول های قلبتون، انرژی زیادی آزاد بشه🙈🙈🙈💋 با تشکر خانم دلبرت😊💋❤️ عاشقانه های دونفره 👇 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من حدودا کلاس دوم ابتدایی بودم خواهرمم کلاس پنجم ی روز مادرمو پدرم گفتن ما میخوایم بریم خرید ساعت حدودهای ۱۰ صبح بود و ما شیفت بعدازظهر بودیم و باید ساعت ۱۲ونیم میرفتیم مدرسه به ما گفتن که نرید یوقت بیرون اگه تا ۱۲ نیومدیم ناهار بخوریدو برید مدرسه بعد رفتنشون خواهرمو یهو برق گرفت که پاشو لباس بپوش تا برسیم دو ساعت میشه 🙄درحالی ک تا مدرسه یه ربع راه بود فقط ما حاضر شدیمو سر راه رفتیم خونه دوستمون که باهاش تا مدرسه بریم از قضا مادرش اون روز آش درست کرده بود و از ما دعوت کرد بیایید زوده حالا باهم آش بخورید و برید ما عم غافل از همه جا رفتیم ی دو ساعتی نشستیم تا آش آماده بشه بخوریم و بریم از اونور ک پدرو مادرمون کارشون زود تموم میشه و همون موقع بر میگردن خونه و میبینن که بله ما خونه نیستیم و تموم شهر فامیل دوست آشنا دنبال ما بودن و راه مدرسه تا خونه رو ۱۰۰بار دنبال ما زیر و رو کرده بودن خلاصه بعده دو ساعت که ما رسیدیم جلو در مدرسه مامانمونو با وضع خیلی بد دیدیم ک فقط اشک میریخت بعد دیدنمون و آشکار شدن موضوع واسشون حسابی از خجالتمون در اومد این شد ک اون روز حسابی کتک خوردیمو گریه کردیم به خاطر خواهر بزرگمون😐 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جذابترین لقمه ساندويچي  بدون مرغ و گوشت همینه ،حتماامتحانش کن 🥰 توتابه ،يا  تو فر و سرخ كن ميتونيد سرخ كنيد نوش جان. مواد لازم:سيب زميني متوسط ٢عدد،پياز بزرگ ١عدد،١عدد فلفل دلمه قرمز نگيني،ادويه نمك فلفل،سياه زردچوبه پاپريكا،اويشن،پنير پيتزا ١پيمانه،نون لواش ‎‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨با گروهی از بزرگان در کشتی نشسته بودم . کشتی کوچکی پشت سر ما غرق شد. دو برادر از آن کشتی کوچک ، در گردابی در حال غرق شدن بودند. یکی از بزرگان به کشتیبان گفت : این دو نفر را از غرق نجات بده که اگر چنین کنی ، برای هر کدام پنجاه دینار به تو می دهم . 🔸کشتیبان خود را به آب افکند و شناکنان به سراغ آنها رفت و یکی از آنها را نجات داد ، ولی دیگری غرق شد. به کشتیبان گفتم : لابد عمر او به سر آمده بود و باقیمانده ای نداشت . 🔹کشتیبان خندید و گفت : آنچه تو گفتی قطعی است که عمر هر کسی به سر آمد ، قابل نجات نیست ، ولی علت دیگری نیز داشت و آن اینکه : میل خاطرم به نجات این یکی بیشتر از آن هلاک شده بود. 🔸زیرا سالها قبل ، روزی در بیابان مانده بودم ، این شخص به سر رسید و مرا بر شترش سوار کرد و به مقصد رسانید ، ولی در دوران کودکی از دست آن برادر هلاک شده ، تازیانه ای خورده بودم . 🔹گفتم : صدق الله ، خدا راست فرمود که : کسی که کار شایسته ای انجام دهد ، سودش برای خود او است . و هر کس بدی کند به خویشتن بدی کرده است . ✍️تا توانی درون کس متراش کاندر این راه خارها باشد کار درویش مستمند برآر که تو را نیز کارها باشد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•