eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍃 طوری ناراحت شدم که چشمهام اشکی شد و به سختی جلوی ریختنشون رو گرفتم .. خاله ام
🌸🍃 همسایه ها به سر و صدا بیرون اومدند و به هر سختی که بود رضا و محسن رو از هم جدا کردند .. محسن انگشتش رو تو هوا تکون میداد و فریاد میزد از این کارت پشیمونت میکنم مثل سگ میای به پام میوفتی که ببخشمت .. امشبو یادت باشه .. بعد به سمت ماشینش رفت و به دو نفر فامیلشون که کنار من ایستاده بودند گفت سوار شید .. در عرض چند ثانیه با سرعت کوچمون رو ترک کردند .. با رفتنشون حس کردم همه چی بهم خورد و حسین رو از دست دادم .. با گریه رو کردم به زهرا و گفتم چرا گذاشتی برن ؟ زهرا که از ترس و ناراحتی صورتش سفید شده بود دستم رو گرفت تا کمک کنه که سرپا بشم گفت نگه میداشتم که چی بشه؟ +آشتیشون میدادیم .. نمیزاشتم اینطوری برن .. جواب حسین رو چی بدم .. همین که همسایه ها متفرق شدند و در کوچه رو بستیم مامان به سمت رضا رفت و برای اولین بار تو عمرش دو سه تا سیلی پی در پی به رضا زد و با گریه گفت چرا این کارو کردی؟ خواهرت رو بدبخت کردی راحت شدی؟ رضا ساکت سرش رو انداخته بود پایین .. زهرا گفت رضا چرا ساکتی؟ خب بگو چی شد که دعوا کردید؟ رضا کنار در نشست و گفت همین آقا که نزاشتن ماها تو خونشون یه دست بزنیم و گفتن همسایه ها معترض میشن ساعت دو نصفه شب صدای آهنگ ماشینش تا سر کوچه هم میرفت .. فقط بهش تذکر دادم .. اول اون دست انداخت به یقه ام .. مامان که نشسته بود و مدام میزد روی زانوش و گریه میکرد گفت تو غلط کردی تذکر دادی .. حالا چه خاکی بریزم سرم .. رو کرد به زهرا و گفت شوهرت کجاست ؟ زهرا گفت بعد از مراسم رفت خونه ی مامانش بخوابه.. مامان گفت پاشو با رامین برو دنبالش .. با هم برید دنبال داییت بیاد ببینم چه خاکی به سرم بریزم .. تمام این مدت فقط اشک میریختم .. امکان نداشت این عروسی سر بگیره .. من حسین رو میشناختم خیلی لجباز و یه دنده بود .. آبروم رفت و آرزوهام بر باد رفت .. به طبقه ی بالا رفتم و کنار سفره ی عقد نشستم .. روی صندلی عروس و داماد .. ای کاش این سفره رو نمیخواستم .... سفره ی عقد ... یاد مهناز و کاری که باهاش کردیم افتادم .... ادامه دارد... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامی دوباره 🤚 یه خاطره دیگه یادم اومد واسه شما هم تعریف کنم بخندید شاد بشید😊 چند سال پیش که پسرام کوچیک بودن واسه شون خرگوش خریدیم یک شب که شوهرم شبکار بود یکی از همسایه‌ها اومد خونمون ،چند دقیقه ای که گذشت یادم اومد که امروز برای خرگوش غذا نذاشتم رفتم سر یخچال که براش خوردنی ببرم همسایه مون گفت چیزی نیاری من نمیخورم😁 منم روم نشد بگم که برای خرگوش غذا نذاشتم تا چیزی میزبان جلومون نذاشته،قبلش تعارف الکی نکنیم😂 خواهرم خاطره ای اینجوری داره میگه یه بعد از ظهری من و شوهرم از خواب بیدار شدیم ،همون موقع مادرشوهرم اومد خونمون زیر کتری رو روشن کردم مادرشوهرم اصرار داشت که زیر کتری رو خاموش کن من چایی نمیخورم😂 میگه تو دلم گفتم ای بابا ما خودمون چای نخوردیم😁 میگه بلند شدم زیر کتری رو خاموش کردم😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام عزیزم منم یه سوتی از عینک دودی یادم اومد باور میکنی من جدیدا فهمیدم عینک دودی واسه اینه که نور آفتاب به چشمها نخوره 😁😁😁قبلا فکر میکردم جزیی از شیک بودن و باکلاس بودنه اینقدر تباه بودم شبا هم میزدم الان میفهمم چرا همه عاقل اندر سفیه بهم نگاه میکردن خداروشکر فهمیدم و به زندگیه اسکل وارم خاتمه دادم 🤣🤣 دختر اردکانی 🙋‍♀️🌹 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بااحترام بانوی غربم🥰❄ اوایل رانندگی کردنم، تا نزدیک محل کارم میشدم وآماده برای پارک کردن،کل همسایه ها،اصناف ،تشکل هاوانجمن ها، بسیج میشدن تابهم فرمان بدن😆 درنهایتم چنان هول میشدم پیاده میشدم وسوئیچو میدادم به یکیشون تابرام پارک کنه😌 یه سری خواستم یه کم دنده عقب برم تاخوب پارک کنم چرخ جلو رو انداختم توجوب🤭😖 بندگان خدا چندنفری ماشینو بلندکردنو درآوردن 😊مطمئنم تو دلشون میگفتن؛ خواهرم! ماهرصبح راننده آژانست میشیم انقدر عذابمون نده🥱🥴😡🤣🤣🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
کرم کارامل😍 مواد لازم : کمی زست لیمو تخم مرغ ۲ عدد شیره انگور ۲ ق چ شیر ⅘ لیوان وانیل ۱ ق چ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᭄🏡 شیرآلات و سرامیک ها رو نو کن  •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سر یکی از امتحانا ک بنده طبق معمول هندزفری زده بودم و داشتم تند تند جوابا رو مینوشتم کمتر از ده نمره جواب نوشته بودم ک ناگهان از شانس خوب بنده 😑 انتن های گوشیا پریدن و تماس بنده با دوستم قطع شد 😓 دیگ نتونستم چیزی بنویسم یک کلمه هم نخونده بودم استرس بدی گرفتم و تند تند نمره ها رو حساب میکردم ک ببینم ده میشم یا ن😅 از اونطرفم دوستم مدام دوباره داشت زنگ میزد و صدای اهنگ زنگم تو گوشم میپیچید ولی هرکار میکردم نمیتونستم جواب بدم ی آن دلو زدم ب دریا دست کردم تو لباسم ک حدقل بتونم جواب بدم ک یهووووو چشم تو چشم شدم با خودعععع مدیر مدرسه دیگ فاتحه خودمو خوندم ک گفت فلانی مشکلی پیش اومده🤔 منم سریع خودمو زدم ب مریضی ک ارع خانوم صب داشتم میومدم از رو درختمون الوچه کندم خوردم دل درد دارم بعد الکی شکممو ماساژ دادم😂😂😂😂 اونم یکم غرغر کرد بعد گفت پاشو برو سرویس منم از فرصت استفاده کردم تند رفتم سرویس اونجا دوباره ب دوستم زنگ زدم و اومدم سر جلسه و بقیه شو نوشتم بخدا الان ک بهش فک میکنم کل بدنم بی حس میشه😂😂 عجب جرعتی داشتممممم نوشته: کراتین کار🔥 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 یک مدل کش هم هست که احتیاج به فرمول نداره و تو کپشن گفتم! 🔸️ اون کش چیزی نیست جز "کش ماسوره‌ای". 🤌 ‌ 💎 کش ماسوره رو به دو روش میشه دوخت: 1️⃣ کش رو دور ماسوره می پیچی 🧵 2️⃣ کش رو روی پارچه میذاری و به صورت دوخت زیگزاگ میدوزی 〽️ ‌ ✅ این مدل کش دوزی ماسوره‌ای در قسمتهایی از بالاتنه، سر آستین و یقه کاربرد زیادی داره. 👌 ___________ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ی خاطره میخوام تعریف کنم براتون از دوران مدرسه و تقلب هاش😁 (پارت ۱ ) عاقا زمان کرونا بود من سال دوازدهم تجربی بودم خب اون تایم تمام کلاسا انلاین بود ولی برای امتحان ک حوزه بود ( سوالا سراسری بود یعنی کل کشور دوازدهم تجربی سوالا مشترک بود )باید می اومدیم مدرسه امتحان میدادیم منم ک تازه مزدوج شده بودم 💍 کل سال تحصیلی ن تنها درس نخونده بودم بلکه کتابم کلا سفید بود😅 بله اینجانب ی روز ک خسته از درس و کتاب بودم ی سر رفتم توی تلگرام و به صورت اتفاقی کانالی پیدا کردم ک دقیق هشت صبح ک سوالات سراسری کشوری میومد بیرون ،جوابااا رو همون لحظه میذاشت 🤩 ناگهان جرقه یی توی مغزم زد ک باید ی جوری گوشی ببرم و جوابا رو بنویسم یکم ک فک کردم با یکی از دوستام ک اون رشته اش انسانی بود هماهنگ کردم ک هندزفری بزنم اون جوابا رو بخونه من بنویسم😂 به این صورت تایمایی ک من امتحان داشتم هندفری میزدم گوشی رو میذاشتم تو لباسم میرفتم سر جلسه سوالا با جوابا ک می اومدن بیرون اون از تو کانالش جوابا رو میخوند من مینوشتم و تایمایی ک اون امتحان داشت من میخوندم اون مینوشت😂😂😂 تازه انقدر پرو بودیم هر جواب رو دو سه بار میخوندیم ک کامل بنویسیم و چیزی رو جا نذاریم اینجوری بود ک بنده همه ی امتحانات رو با نمرات بالای ۱۷ قبول شدم😌 البته به این اسونیا هم نبود هر بار چالشای مختلف داشتم ک تو پارتای بعدی بهتون میگم🥰 نوشته: کراتین کار🔥 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام، این خاطره مال پسرخاله و داییمه و برمیگرده به ۲۵سال پیش که کلاس پنجم دبستان بودن،پسرخاله ام زرنگ کلاس و دایی جان هم تنبل کلاس وتو روستا زندگی میکردن ،ی معلم سخت گیر داشتن که حسابی بچه ها ازش میترسیدن حتی بعد از ظهرها وقتی اونو توکوچه میدیدن بازی نمیکردن واز ترس میرفتن توخونه ، ی روز سر صبح وقتی دایی جان و همکلاسیش بعداز چند روز غیبت میرن مدرسه و معلم تا اونارو میبنه صداشون میکنه اونام که میبینن اوضاع خرابه فرار میکنن وداییم که دمپایی داشته،دمپایی هاشو میندازه و الفرار 😂وتو راهم پسر خاله ام رو میبینن واونم اغفال میکنن با خودشون میبرن شهر و اتوبوس سوار میشن ومیان شهرما که ۲۰۰ کیلومتر فاصله داشت با شهرشون،شبش میرن خونه فامیل همکلاسیشون و روز بعدش اومدن خونه ما که پسرخاله با چکمه و دایی جان هم پا لخت بود😂مادرم تادیدشون فهمید از مدرسه فرار کردن روز بعدش برای دایی جان کفش خرید وسوار اتوبوس کرد و فرستادشون روستا. الان بعد از چند سال هنوز وقتی تعریف میکنن کلی میخندیم، همکلاسی شون میگه فامیل ما هنوز میگه که من وقتی اومدم خونه شاخ در اوردم اخه دم در ۲ جفت کفش بود وداخل خونه سه نفر بودن ،پسر خاله امم میگه که دایی جان همش میگفت چکمه هارو بده من بپوشم من دایی تم زشته پالخت باشم 😂 که هرکاری کرد ندادم. امیدوارم خوشتون اومده باشه.😊 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام. 🚗🚗🚗🚗🚗 یه سری مربی کنارم بود وسط چهارراه که رسیدیم یه آقایی که توشهرمون به هیزی معروف بود(همه هم همدیگه رومیشناسن )داشت عرض خیابونو طی میکرد.تا رسیدم خواستم بوق بزنم چنان هول شدم که بهشون دست تکون دادم دقیقامثل برف پاک کن🤣 ،اونم باجان ودل😬🙊مربی ام اینجوری🙄🤔اون آقاهه هم اینجوری😋🙄یه لحظه چنان داغ شدم که پشت فرمون بودن یادم رفت...😬😔🤣🤣کاش زمان کرونابودحداقل ماسک داشتم ولی چه میشه کرد کاراز کارگذشته بود🤣🤣🤣🤣🤣 به همسری گفتم هیچ واژه ای برای سرزنشم پیدانکرد وفقط ماتش برده بود😅😅😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
5.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه سوته هدبند بدوز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•