eitaa logo
آدم و حوا 🍎
43.4هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
2.3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نکات طلایی پارچه های مخمل •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
این رشته پلو داستان داره...به قولی این رشته سر دراز دارد😍😍😁😁 خونه ما هم فقط همسرم دوست داره ...حالا در حد سالی دو سه بار براشون درست میکنم.بچه ها اصلا دوست ندارن ..هر بار هم یاد یه خاطره خیلی دور میفتم..دهه شصت....پدر ما کارگر بود و وضعمون عالی نبود  متوسط رو به پایین ولی آبروداری میکردیم بخصوص مادرم خیلی آبروداری میکرد....خاله ام تو روستا بود وضعش اونوقتا خوب بود...پسرش برا ادامه تحصیل اومده بود شهر بیشتر خونه مادربزرگم بود ولی یه وقتایی حوصله اش سر میرفت یا مثلا امتحان داشت برا رفع اشکال میومد خونه ما کمکش کنیم ....حالا یه شب مادرم رشته پلو درست کرده بود .. خاله پسر هم سر شام رسید ...یه نگاه به سفره انداخت و رفت دور نشست هرکاری کردیم نیومد شام بخوره...گذشت بعد یه مدت خاله ام اومد خونمون...به مادرم گفت چندوقت پیش اینقد برات گریه کردم که نگو😐 مادرم گفت چرا مگه چی شده😳 گفت پسرم چند شب پیش اومده خونه تون ...گفته خاله اینا پول نداشتن گوشت بریزن تو ماکارونی ...برنج ریختن ..ماکارونی رو با برنج درست کردی خواهرت بمیره 🥴🥴🥴 حالا مادرم یه ساعت براش توضیح داد نه بابا اون یه غذای جداست...باور نمیکرد بنده خدا(روحش شاد ) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ♥️ یادم اومد ازماپربزرگ خدا بیامرزم🥺آلزایمز داشتن آخرای عمرشون🥺🥺 ولی خیلی مهربون بودن،خدابیامرزتشون🤲 یدفه ک رفته بودم خونه مامانم،این مادربزرگ جان هم اونجا بودن،همیشه ک چادر سرش بود طفلی،چون تلویزیون رو براش روشن میکردن ک سرش گرم باشه،مجری های آقارو ک میدید،چادرش رو محکم‌تر می‌گرفت ک اون آقاهه نگاش نکنن🤣🤣🤣تازه وقتی سلام میداد مجری،خیلی مودب سلام و احوالپرسی میکردن با مجری ها😆😆😆 خلاصه ک اونروز من رفتم دسشویی،سرویس بهداشتی طبقه پایین توحیاط بود،من تا رفتم داخل،ب مامانم گفته بودن ک پاشو اون دختره رفت اون خونه تون دزدی کنه،پاشو پاشوووو الان فرار می‌کنه🤣🤣🤣🤣 آقاجان من رفتم دسشوییییی چی می‌خوام ازونجا بدزدم؟؟؟🤣🤣🤣🤣🤣 هنوز ک هنوزه،خواهرم یادش میفته و مسخره م میکنه،😝😝😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 💟 یكي از مهمترين اصول به نظر من شناخت درست از خصوصيات اخلاقي همسره. چه براي زن، چه براي مرد 💑 💟 قدم بعدي اينكه طبق خصوصيات اخلاقي همسرتون، باهاش رفتار كنيد. نه اينكه بخوايد اون رو بديد. ✴️ مثلا من ميدونم وقتي همسرم درگير مسئله ایه نبايد زياد باهاش كاري داشته باشم. چون نميتونه در يه آن به چندتا چيز فكر كنه. چند روز پيش تلفني داشت معامله انجام ميداد و من چون اخلاق همسرم رو ميدونم الكي رفتم تو آشپزخونه خودم رو سرگرم كردم. تا خودش صدام زد.🙈 ✴️ من و همسرم هيچ وقت با هم دعوا و قهر نداشتيم. نميگم مشكلي نداشتيم... نه اتفاقاً اوايل زندگيمون زمان برد تا فهميديم چه انتظاراتي از هم داريم، از چي خوشمون مياد، از چي بدمون مياد ولي وقتي مشكلي به وجود ميومد سعي ميكرديم با مشكل رو حل كنيم و نذاشتيم واسه هم، مثل يه باشيم. متاسفانه بعضي از خانمها فكر ميكنن بايد همسرشون رو مثل مادر تربيت كنن. مردهاي ما بالغ شدن. شكل گرفتن. نميتونن تغيير كامل كنن فقط اگر هم رو خوب بشناسيم، ميتونيم كنيم.💏 ✴️ من اجازه ميدم همسرم من رو بشناسه. واسه همين کمتر ناخواسته من رو ناراحت میكنه. از طرف ديگه سعي ميكنم اون رو خوب بشناسم تا بتونم تو رفتارم با همسري كاري رو انجام بدم كه اون خوشحال بشه. نه اينكه تغيير کنه. ✍️ منظور از اینکه تغییر ندهید همسرتان را ، یعنی سعی نکنید اون رو ( شخصیت ) رو عوض کنید ولی تغییر در عادات زشت و اصلاح رفتار بد لازم است •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سلام احوالتون یکی دیگم بگم درمورد انتخاب اسم😂😂 دایی من از دوران مجردی میگف دختر دار شم رکسانا پسردارشم پویا تااا اینکه ازدواج کرد و یه دختر ناز توراهی داشتن خانومش میگفت باران داییم رکسانا😂 همه مام طرف زنداییم که راس میگه و اینا داییم میگفت اونی شناسنامه میگیره منم خلاصه بچش بدنیا اومد و اسمشو گذاشتن باران گفتم دایی چیشد توکه گفتی نمیزارم😂گف نصفه شب بچه بدنیا اومد من صبح از خواب بیدار شدم دیدم همتون استوری گذاشتید باران جان خوش اومدی🤣🤣چاره دیگه داشتم مگه😆😂 همون همیشگی🥺🙏🏻 چاکرشوما •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 یکی از فامیلامون میگفت پسر کوچیکم علی 13 سالش بود فرستادمش بره هویج بخره برام و همون وقت خودم یه قابلمه شیر گذاشتم روی گاز تا بجوشه! کلی وقت گذشت دیدم نیومد اماده شدم برم دنبالش و رفتم تو پارک که از پارکه برم تو خیابون که وسط راه دیدم داره میاد و تقریبا بهم رسیده بود که یادم افتاد قابلمه شیر رو گاز و زیرشم زیاد یهو محکم زدم تو سرم و بلند داد زدم علییییی شیررررر شیرررر و سریع دویدم طرف خون ه علی هم بیچاره فکر کرده بود شیر دنبالشه مثل چی دنبالم می دوید و فرار میکرد دیگه خونه که رسیدم دیدم از ترس خودشو خیس کرده زبونشم کلا بند اومده بود 😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند خانه داری😍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند نزد استاد رفتند و از او پرسیدند: استاد شما همیشه یک لبخند روی لبت است و به نظر ما خیلی ارام و خشنود به نظر میرسی لطفا به ما بگو که راز خشنودی شما چیست؟ استاد گفت: بسیار ساده من زمانی که دراز میکشم ، دراز میکشم. زمانی که راه میروم ، راه میروم. زمانی که غذا میخورم ، غذا میخورم. آن چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته به او گفتند که تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟ استاد به آنها گفت: زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید ،زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید ،زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید به این علت است که از لحظه هاتان ، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکرده اید و یا نمی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من اومدم با یک سوتی دیگه😎😅 این سوتی مربوط میشه به خالم یک روز خالم موبایلشو میده به پسر کوچیکش تا بازی کنه پسر کوچیکش هم سرگرم بازی میشه تا اینکه شوهر خاله من میرن به اتاق که شلوارشونو عوض کنن😂و این پسرخاله من هم با گوشی دنبالشون به داخل اتاق میره 😂😂فردای اون روز یکی از همکارای خالم که خیلی هم با هم رودروایسی دادشتن بهشون زنگ میزنه و با حالتی عصبانی به خالم میگه این چیه برام فرستادی😡 خالم هم تعجب میکنه و تلگرامشو چک میکنه و میبینه بعلههههههه😧 پسرخالم اون زمان از تعویض شلوار باباش فیلم گرفته و برای همکار خالم فرستاده 🤣🤣🤣 خالمم زنگ میزنه و کلی عذر خواهی میکنه طفلک😄😂😅 خالم 😬😅😂😂 همکار خالم 🧐😡😤😆 شوهرخالم 😨😨🤯😫😡 پسرخالم 🙂😇😎🤓 و من 🤣🤣🤣🤣🤣 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 یه بار داشتیم با خانواده همسری میرفتیم بیرون. مادرشون گفتن که بریم سفر؟ همسرم سریع گفت: اره میاییم 😐 منم خیلی ناراحت شدم. 😒 هیچی نگفتم تا رسیدیم به مقصد. رفتم تو اتاق به بهانه تعویض لباس هام، همسرمو صدا زدم. گفتم: عزیزم! من نمیگم نریم باهاشون ولی کاش میگفتی خبر میدیم! نظر منم میپرسیدی. اگه مشکلی پیش بیاد و نریم، میگن خانمش نذاشت. من واقعا ناراحت شدم بدون قبول کردی. همسرمم گفت: قبول دارم. بعد که دوباره گفتن، همسرم گفت: مشورت کنیم، ببینیم چی میشه. خبر میدیم. منم ذوق کردم😃 تشکر 😍 ✍️ با آرامش و جمله "من حس... دارم" ناراحتی تان را مطرح کنید. نه "تو مقصری!" •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃🌸🍃 مردی خسیس تمام دارایی اش را فروخت و طلا خرید.او طلاها را در گودالی در حیاط خانهاش پنهان کرد.او هر روز به طلاها سر میزد و آنها را زیر و رو میکرد.تکرار هر روزه این کار یکی از همسایگانش را مشکوک کرد.همسایه، یک روز مخفیانه به گودال رفت و طلاها را برداشت. روز بعد مرد خسیس به گودال سر زد اما طلاهایش را نیافت.او شروع به شیون و زاری کرد و مدام به سر و صورتش میزد.رهگذری او را دید و پرسید: چه اتفاقی افتاده است؟مرد حکایت طلاها را بازگو کرد. رهگذر گفت:این که ناراحتی ندارد. سنگی در گودال بگذار و فکر کن که شمش طلاست،تو که از آن استفاده نمیکنی، سنگ و طلا چه فرقی برایت دارد؟ارزش هر چیزی در داشتن آن نیست بلکه در استفاده از آن است.اگر خداوند به زندگی شما برکتی داده است و شرایط مناسبی دارید پس به فکر دیگران نیز باشید.بخشش مال همچون هرس کردن درخت است پول با بخشش زیادتر و زیادتر میشود.دارایی شما حساب بانکیتان نیست. دارایی شما آن مقدار از ثروت و داشته هایی است.که برای یاری رساندن دیگران به گردش درمیآورید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭕️سنگسار شدن یک زن توسط شوهرش ساعت 7:30 😔 دیروز تو تهران میخواستن حکم رو اجرا کنن، خیلی وحشتناک بود! زن رو گذاشته بودن تو چاله و تا سینه زیر خاک بود به شوهرش التماس میکرد که ببخشتش، اما مرد دستش را پر از سنگ کرده بود و منتظر دستور قاضی بود و با تمام انزجار نگاهش میکرد و میگفت که باید قصاص بشه زن التماسش میکرد، اما مرد فقط دنبال قصاص بود و فریاد میزد و به زن لگد میزد... کاملا دچار جنون شده بود و میگفت مگه من چیکارت کرده بودم و خودش رو میزد. خیلی دردناک بود... ترس در چشمان زن موج میزد و با صدای بلند داد میزد که منو ببخش، بخاطر دختر کوچیکمون منو ببخش، قول میدم که جبران میکنم... عده ای داد میزدن ببخشش و عده ای دیگر میگفتن بکشش! شوهر رو به قاضی کرد و گفت حکم رو اجرا کن، قاضی به زن گفت که وصیتی نداری؟ زن گفت فقط به من اجازه بدید یک بار دیگه بچه ی خودم را شیر بدم... بچه ی ۲۰ ماهه را براش آوردن و زن را از خاک بیرون کشیدن تا به بچه شیر بدهد. اما در عین ناباوری ....👇🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 چه صبری داری خدا😭👆
🌺🍃🌺🍃 🍃🌺🍃 🌺🍃 🍃 پدرم گوسفند می‌کشد و نذری می‌دهد تا "ظلمش " بخشیده شود دایی‌ام برای پاک کردن مال خود، بخشی از دارایی خود را خرجی میدهد ولی خواهر و خواهر زاده‌هایش که حقشان را خورده همه دندان پوسیده دارند! پدربزرگم وصیت کرده تا دارایی خود که یک منزل ۱۰۰ متری کهنه ساخت است را بفروشند و برای او نماز و روزه بخرند، در حالیکه پسران و دختران و نوه‌هایش از گرسنگی ناله میکنند! خاله بیسوادم هر روز هزار تومان به صندوق صدقات واریز می کند تا جهنم ناشی از ظلم به عروس و بچه هایش بخشیده شود! عمه ام برای درمان آرتروز به دعانویس و رمال متوسل می‌شود! پسری پشت ماشینش می نویسد: بیمه قمر بنی هاشم و به دختران متلک می‌گوید هنوز برای ازدواج و تصمیم گیری های مهم استخاره می‌کنند در دانشگاهها پایان نامه خرید و فروش می شود بچه های زیر ۱۵ سال ازدواج می کنند مدیران تا پاسی از شب در اداره در جلسه اند به تاریخمان می‌بالیم ولی برای امروزمان پاسخگو نیستیم مرده ها را می ستائیم و زنده ها را به دق می آوریم زمان برای ما بی ‌ارزش‌ترین مقوله است بزرگترین دشمن دانایی، نادانی نیست، بلکه تَوَهُمٍ دانایی است.. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⬅️یه ایده ارزون و گوگولی واسه در اتاق نی نیای قشنگ👼👶😀 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند خفن برای داشتن یه پفیلا ترد🍿 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 اقا پارسال با یه دختری آشنا شدم . مرض داشتم بهش الکی گفتم اسمم آرشه  آقا چند ماه گذشت و ما عاشق شدیم  همچنان منو آرش صدا میزد تا اینکه یه شب داشتیم لاو میترکوندیم تو اس ام اس  یهو گفتم فلان جا دیگه نمیریااااا  اونم اس داد هرچی آرش بگه  آقا چنان دپرس بودم و زمین و زمان واسم سیاه شد که نگو  با خودم فکر کردم آرش کیه😡  دعوا گرفتیم که خجالت نمیکشی بعد این همه مدت میخوایم بریم سر زندگی حالا میگی هرچی آرش بگه ؟ آرش کدوم خریه ... جرش میدم  یهو اس داد آرش عزیزم چرا اینجوری میکنی من که چیزی نگفتم ... به خدا جز تو کسی رو ندارم ... یهو فهمیدم ای بابا آرش خودم بودم 😂 کلی ضایع شدم پیش دوستان  باشد تا ما پسرا همه رستگار شویم 🤪 🌼 هر صبح یه سوتی برای شروع روزی شاد 😃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
°💎°⚜°💎°⚜ ⚜°💎 °⚜ °💎°⚜ °⚜ 📕 زن و شوهری نشسته بودند و یک لحظه شوهر به همسرش گفت : میخوام بعد از چندین ماه پدر و مادرم و برادرانم و بچه هایشان فردا شب به صرف شام دور هم جمع کنم و زحمت غذا درست کردن را بهت میدم . زن با کراهیت گفت : ان شاءالله خیر میشه . مرد گفت : پس من میرم به خانواده ام اطلاع بدم . روز بعد مرد سرکار رفت و بعد از برگشتن به منزل به همسرش گفت : خانواده ام الان میرسن شام آماده کردی یا نه؟ زن گفت : نه خسته بودم حوصله نداشتم شام درست کنم آخه خانواده تو که غریبه نیستند یه چیز حاضری درست میکنیم . مرد گفت : خدا تو رو ببخشه دیروز به من ميگفتی كه نمیتونم غذا درست کنم آخه الان میرسن من چيکار کنم .... زن گفت : به آنها زنگ بزن و از آنها عذر خواهی کن اونها که غریبه نیستند . مرد با ناراحتی از منزل خارج شد . و بعد از چند دقیقه درب خانه به صدا در اومد و زن رفت در را باز کرد و پدر و مادر و خواهر و برادرانش را دید که وارد خانه شدند. پدرش از او پرسید پس شوهرت کجا رفته ؟ زن گفت : تازه از خانه خارج شد . پدر گفت : دیروز شوهرت اومد خونمون و ما رو برای شام امشب دعوت کرد مگه میشه خونه نباشه ؟ و زن متحیر و پریشان شد و فهمید که غذایی که باید مي پخت برای خانواده خودش بود نه خانواده شوهر ؟ و سریع به شوهر خود زنگ زد و بهش گفت که چرا زودتر بهم نگفتی که خانواده منو برای شام دعوت کرده بودی ؟ مرد گفت : خانواده من با خانواده تو فرقی ندارند . زن گفت : خواهش میکنم غذا هیچی تو خونه نداریم زود بیا خرید کن . مرد گفت : جایی کار دارم دیر میام خونه اینها هم خانواده تو هستند فرقی نمیکنه یه چیزی حاضری درست کن بهشون بده همانطور که خواستی حاضری به خانواده ام بدی .. و این درسی برای تو باشه که به خانواده ام احترام بگذاری . ✅ پس با مردم همانطوری معامله کن که برای خودت دوست داری ... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
با سلام دوباره یکی دیگه یادم امد بگم ناکام نمیرم 😂😂😂اقا این دوستمون گفتن خاله هاشون همه مریض هستن حالا خانواده ما همه یه بدبختی رو دارن البته همش آزمایش الهی هست ماهم راضی هستیم به رضای خدا 😍😍اقا یکبار که همگی دور هم جمع شده بودیم ما ۵تا خواهریم یکی برادر هر یکی از بچه ها مشکلاتشون رو میگفتن تهش هم همه میگفتن چرا ما اینقدر بدبختیم 😂😂یکدفعه من گفتم چه طوره یه کامیون بگیریم کل خانواده رو سوار کنیم بریزیم تو اب دریا همه با هم راحت بشین یکدفعه این برادر زاده من ۷سالش بود بلند گفت بابا من جلوی کامیون پیش راننده میشینم ها 😂😂😂یعنی با این حرف بچه خونه رفت رو هوا 😂😂😂 رجا بانو هستم 🤩🤩😘😘 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
داستان زندگی🌸🌱 زیر چشمی به حسین نگاه کردم و گفتم حالا میرم ایشالا.. دایی فهمید که حسین اجازه نمیده چون چند دقیقه بعد مدام غیرمستقیم نصیحت میکرد که کینه ای نباشید و قدر زندگیتون رو بدونید .. بعد از رفتن دایی و زندایی حسین پوزخندی زد و گفت به اینم زیاد رو دادیم فکر کرده کیه .. این دفعه ی آخرش بود که اجازه دادم پاشو بزاره خونم .. استکانهای چای رو جمع کردم تو سینی و گفتم چرا ؟ چون یه مرد دیدی پشت سرم ترسیدی؟ با لگد زد زیر سینی و گفت خفه شو .. مگه چه گوهیه که من از اون پیرمرد بخوام بترسم ... از کاری که کرد و افتادن و شکستن استکانها ترسیدم و کمی عقب رفتم ولی نتونستم در برابر توهینی که به دایی کرد سکوت کنم و گفتم گوه فک و فامیل خودتن ... حسین به سمتم حمله کرد و مشت و لگد بود که به سر و صورتم میزد .. اینقدر کتکم زد که خودش خسته شد .. همونطور که نفس نفس میزد بلند بلند هم تمام خانواده ی منو فحش میداد .. روبه روم نشست و گفت حالت جا اومد ؟ این بار حرف اضافه بزنی زبونت رو میبرم میزارم کف دستت ... چشمهام رو نمیتونستم باز کنم .. دهنم پر از خون بود و توان نداشتم از جام بلند بشم و برم بشورم .. با روسریم که کنارم بود دهنم رو پاک کردم بدون اینکه چشمهام رو باز کنم .. از خودم عصبانی بودم .. از این همه ضعیف بودنم ... دلم میخواست اینقدر قدرت داشتم که تمام کارهای حسین رو تلافی کنم .. همونجا تو همون حال خوابم برد .. صبح وقتی بیدار شدم حسین رفته بود .. خونه بهم ریخته ، استکانهای شکسته و پخش شده و دیدن لکه های چای روی فرش اشکم رو جاری کرد .. یادم افتاد که مامان برای خریدن هر کدوم از اینها چقدر سختی کشیده... به دستشویی رفتم تا صورتم رو بشورم .. با دیدن چهره ام تو آینه وحشت کردم .. زیر چشمهام باد کرده بود و کبود شده بود .. لب پایینم هم ورم کرده بود و گوشه اش رد خون خشک شده بود .. به آرومی صورتم رو شستم و دو لقمه صبحونه خوردم . حال نداشتم بلند بشم .. ولی از ترس اینکه حسین بیاد و غذا نباشه به سختی مشغول پختن شام شدم .. خونه رو مرتب کردم .. منتظر موندم .. ساعت یازده شده بود و هنوز از حسین خبری نبود .. گرسنه ام بود ولی صبر کردم بیاد.. دوازده شد و من کم کم نگران شدم .. میدونستم بخاطر مغازه و مشتری گاهی دیرتر به خونه برمیگرده ولی تا دوازده شب پیش نیومده بود .. کمی از دوازده گذشته بود که در باز شد و حسین وارد شد .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد‌... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
|_🌹_|_🍃_|_🌹_|_🍃_|_🌹_|_🍃_| 📚حکایت ملا نصرالدین و رحمت خداوند روزی از روزهای بهاری باران به شدت در حال باریدین بود. خوب در این حالت هر کسی دوست دارد، زودتر خود را به جای برساند که کمتر خیس شود. ملا نصرالدین از پنجره به بیرون نگاه کرد و همسایه خودش را دید. او می دوید تا زودتر خودش را به خانه برساند. ملا نصرالدین پنجره را باز کرد و فریاد زد. های همسایه! چیکار می کنی؟ خجالت نمی کشی؟ از رحمت خدا فرار می کنی؟ مرد همسایه وقتی این حرف ملا را شنید، دست از دویدن کشید و آرام ارام به سمت خانه رفت. در حالی که کاملا موش آب کشیده شده بود. چند روز گذشت. این بار ملا نصرالدین خود در میانه باران گرفتار شد. به سرعت در حال دویدن به سوی خانه بود که همسایه سرش را از پنجره بیرون آورد و گفت: های ملا نصرالیدن! خجالت نمی کشی از رحمت خدا فرار می کنی! چند روز قبل را یادت هست؟ به من می گفتی چرا از رحمت خدا فرار می کنی؟ حال خودت همان کار را می کنی؟ ملا نصرالدین در حالی که سرعت خودش را زیادتر کرده بود، گفت: چرا یادم هست. به همین خاطر تندتر می دوم که زیادتر رحمت خدا را زیر پایم نکنم. 📝سخن پایانی این داستان کنایه از افرادی که از زمین و زمان ایراد می گیرند، اما برای رفتارهای خودشان هزار و صد توجیح ذکر می کنند. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 راستش میخاستم از رفتارای همسرم براتون بگم ▪ایشون تو کوچکترین مسئله ای بامن مشورت میکنن حتی اگ من‌ازون موضوع سر درنیارم بازم بامن مشورت میکنه حتی خرید سیب زمینی براخونه😁 ▪یکی از خصوصیات دیگه شون اینه ک تو جمع فوق العاده بهم احترام میزاره و همیشه منو خانوم صدا میکنه یا بین دوستاشون فامیلی خودشونو میزاره تنگِ اسمم😋 ▪خیلی وقتا از طرف من پیش خانوادش خودشیرینی میکنه و همین کارش باعث شده خانوادش خیلی منو دوست داشته باشن.مثلا برای کادو روز مادر همش ب مادرشون تاکید میکزدن ک عروست گفته باید همچین کادویی بخری و.. ▪تو لباس خریدن و بقیه چیزا اول نظر منو میپرسن بعد‌ خودشون نظر میدن ▪برای پوشش دست منو باز گذاشتن البته اول از هرچیزی نظر خودشونو درمورد پوشش گفتن و گاهیم یه تذکر ریز میدن ولی هیچوقت بخاطر پوششم باهام تلخی نکرده و خیلی صمیمی بهم گفته ک پوششم نامناسبه و.. ▪گاهی وقتا بدون هیچ برنامهِ قبلی میگه شامو ببریم پارک بخوریم یا میگه بریم پیاده روی البته شما ببینین خانومتون چجوره چون من خوشم بشخصه ازین کار یهوییی ها خوشم میاد😁 ▪وقتی مهمون داریم تو پذیرایی بهم کمک میکنه یا یوقتایی تو کارای خونه همکاری میکنه ▪بعد از هر غذا یا حتی یه چای دادن هم ازم تشکر میکنه و این بشدتتت ب دلم میشینه و کل خستگیامو در میکنه ▪بیشتر وقتا با لحن محبت امیز باهام صحبت میکنه و حتی پشت تلفن عزیزم‌گفتناش دل ادمو اب میکنه ▪اگ جایی من حضور نداشته باشم هم پشت من درمیاد هم کلی از خانوادم تعریف میکنه و بشدت ب خانوادم احترام میزاره ▪هروقتم میاد خونه نمیزاره جو خونه اروم بمونه و از اتفاقات روزمره باهام صحبت میکنه و گاهی وقتام باهم میشینیم فیلم میبینیم و حسابی خوش میگذرونیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آسون‌ترین دستور ماه رمضان🌝 مواد لازم : نان تورتیلا پنیر موزارلا پنیر یک ورقه گوشت چ.ک ۳۰۰ گرم مخلوط آب و آرد زرده تخم مرغ خامه ۱ فنجان شیر ۱ ق غ ادویجات : نمک، فلفل ادویه گوشت پاپریکا •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام خسته نباشید میگم بهتون چند وقت بود رفتار شوهرم عوض شده شده بود مثل قبل محبت نمی‌کرد، منم بهش میگفتم چرا مثل قبل نیستی؟ حتی بعضی وقتا گریه میکردم که چرا منو نمی‌بینی بهم توجه نمیکنی غافل از اینکه همین حرفا دورترش میکنه، متوجه شدم بهم خیانت کرده، حرفای محبت آمیزشو به کس دیگه میزنه، شاید دو ماهی یه بار رابطه داشتیم، ظهر نمیومد خونه، شبا با دوستاش می‌رفت ساعت یک شب میومد خونه، سر هر موضوع پیش پا افتاده ای جارو جنجال راه مینداخت و بهانه می‌گرفت، کارمون شده بود دعوا و قهر و کتک کاری، خلاصه اوضاع خونمون اصلأ خوب نبود، حتی پسر دو سالم عصبی شده بود، تا اینکه به خودم اومدم و گفتم هر کار میخواد بکنه، من دیگه واقعا کشش هر روز جنگ اعصاب رو ندارم، الانم که دارم می‌نویسم سه ماهه رابطه نداریم، شبا دیر میاد نه کلمه محبت آمیز میگه نه رفتار محبت آمیز داره، فقط من دیگه بیخیال شدم و گیر نمی‌دم بهش، از وقتی هم که با گروه و تیم شما آشنا شدم حالم خیلی بهتر شده آروم ترم یاد گرفتم بدون اون هم میتونم زندگی کنم و خودم حال خوب واسه خودم می‌سازم ممنون ازتون •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تاموتورم روشنه اینم بگم وبرم،خاطره ازدهه شصت گفته بودین،آی ام یک عدد دهه شصتی هستم، زمان ما توخونه بچه زیاد بود وخواهر برادر هم زیاد داشتیم ولی من از اون سوخته های واقعی بودم چون خواهر نداشتم،همکلاسی های من بعضی وقتا لباساشونو باخواهراشون عوض میکردن،ولی من باید با داشته های خودم سرمیکردم ازاونجایی هم که همبازیم برادرام بودن مث اونا شروشور بودم وازدیوار راست بالا میرفتم،و خیلی هم حواسپرت بودم هر مانتویی میگرفتن برام زمستون که میشد تومدرسه با بخاری نفتی میسوزندمش وخیالم راحت میشد😂😂😂😂😂 اصلا هم دم به تله نمیدادم که توصف وایسم،تا راهنمایی خیلی ریزه میزه بودم وپنجره کلاسای ما نرده داشت وتنها کسی که میتونست ازاین نرده ها رد شه من بودم،توسرما وگرما که مبصرهای سالن مارو مجبور میکردن صف وایسیم من از دربیرون نرفته ازپنجره دوباره برمیگشتم توکلاس😂😂😂😂 واینچنین همیشه ازصف وایسادن فراری بودم،یادش بخیر درسته خیلی ازامکانات الان ونداشتیم ولی اونموقع های صفای دیگه داشت ،عاشق همتونم❤️❤️❤️😌😫 ساری قیز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 خانما! این حس رو به همسرتون القا کنین که یه خانم کوچولوی ناز و ملوس داره که باید مراقبش باشه. اگه مریض شدین سعی کنین با ناز و دلبری وادارش کنین شما رو ببره دکتر و قرص و داروهاتونو بهتون بده. یا مثلا اگه دستتونو بریدین، خودتونو لوس کنین و ازهمسرتون بخواین براتون چسب بزنه و روشو ببوسه. خانما! تو این مورد زیاده روی نکنین که همسرتون فک کنه خیلی زودرنج و نازک نارنجی هستین و نمیشه روتون حساب کرد! 😉 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•