eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.5هزار دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
3هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 همسرم قبل از ازدواج با من عاشق دخترخاله اش بود و قسمت هم نشده بودند. دخترخاله زودتر ازدواج کرده بود و همسرم هم پس از معرفی توسط یک آشنا، مرا دید و با هم ازدواج کردیم. عادت داشت که بعد از سرکارش و تعطیلی مغازه، با رفقای باب و ناباب جمع شوند و الواتی کنند و من هر شب تا نیمه شب منتظر او بودم. گاهی شام خورده بود و گاهی نه و من فقط سکوت میکردم. وضع مالیمون بد نبود و دو طبقه خانه داشتیم. طبقه بالا اتاق خوابها و حمام و طبقه پائین آشپزخانه و پذیرائی ... تولد همسرم بود و از دو طرف مهمان داشتیم. وسط مهمانی بود که متوجه شدم همسرم نیست و کمی طول کشید. رفتم طبقه ی بالا که ببینم چرا نیست و اگه کاری هست انجام بدم و ... بالا رفتم و در اتاق خوابمان را باز کردم و صحنه ای دیدم که امیدوارم هیچ زن متاهلی نبیند. همسرم و دخترخاله اش داشتن گپ میزدن بعد از مدتی که از ازدواج ما گذشت ، دخترخاله همسرم بدلیل نداشتن تفاهم ، از همسرش جدا شده بود و حالا شده بود یک زن آزاد !!! تمام که در درونم برپا شده بود را کردم و سریع پائین آمدم. بفاصله ی کمی همسرم و دخترخاله پائین آمدند و مثل موش تا آخر مهمانی هردو با ترس و لرز در گوشه ای نشسته بودند. مهمانی تمام شد و من با کنترل بسیار خیلی عادی جشن را ادامه دادم و انگار نه انگار. حالا بقیه داستان از قول آقا : اصلا فکر نمیکردم در آن شلوغی مهمانی همسرم ببالا بیاید و مچ ما را بگیرد. شرایط خیلی بدی بود. سریع با فاصله آمدیم پائین تا جلب توجه نکنیم. هرآن منتظر برپائی طوفان عظیمی از جانب همسرم بودم. اما انگار نه انگار که این زن چه دیده. جشن را با روی خوش ادامه داد و با مهربانی بمن هدیه داد و بقیه هدیه دادند و کم کم مهمانهای دورتر که میرفتند و پدر مادرهایمان فقط مانده بودند، هرآن منتظر بودم تا همسرم دیده هایش را بیان کند. دخترخاله که سریع بعد شام و کیک رفت و همسرم خیلی عادی با او برخورد کرد. هرچه تنهاتر میشدیم ترسم بیشتر میشد اما خانمم انگار نه انگار !!! پدر و مادرم رفتند و قبل آنها هم پدر و مادر و برادر همسرم. از بدرقه که برگشتم دیدم همسرم مشغول جمع و جور کردن پذیرائی و جمع کردن بشقابهای پیش دستی و ... بود. کمی کمکش کردم و باز منتظر طوفان بودم. خیر خبری نبود رفتم خوابیدم ... مگر خوابم میبرد همسرم آمد و بعد چند دقیقه خوابش برد اما من تا صبح دنده به دنده میشدم. فردا صبح، شنبه بود و سرکار رفتم. همسرم هم طبق معمول صبحانه ام را آماده کرده بود و بزور دو لقمه ای با چای قورت دادم و دیدم قابلمه ای از غذای شب گذشته برایم گذاشته بود و گفت که دیگه مجبور نشی ناهار بری بیرون و من تشکری کردم و بیرون زدم. دوستانم وقت ناهار از دستپخت همسرم خوردند و چقدر تعریف کردند و من حس خوش و ناخوش بدی با هم داشتم. آخر شب کمی زودتر از پیش رفقا برگشتم و دیدم مثل همیشه همسرم منتظر من هست تا باهم شام بخوریم. سفره رنگین تر بود و بازهم فردا قابلمه غذا و ... من منتظر دعوا بودم و او انگار نه انگار که ... شب باز کمی از شب قبل زودتر برگشتم و ... همسرم روزبروز محبتش را بیشتر میکرد و من بدی را تحمل میکردم ... منتظر بودم تا دعوا را شروع کند و من بتوانم برخش بکشم که او را از اول دوست نداشتم و عاشق دخترخاله ام بودم و هستم و ... ولی انگار نه انگار ... رویم نمیشد چندان نگاهش کنم ولی کم کم شجاعت پیدا کردم و یک شب سیر نگاهش کردم و تازه زیبائیهای همسرم را دیدم ... شبیه دخترخاله نبود اما زن بود با همه زیبائیهای زنانه اش ... اما من مغرور، مرد بودم ! مگر میشد اسیرم کند؟در برابر خیانت من،نه تنها برویم نیاورده بود بلکه سعی میکرد هرچه بیشتر محبت کند. شبهازودتر و زودتر بخانه می آمدم و متلک های دوستان را بجان میخریدم و میگفتم : آره بابا من مرغم. یک شب که دیگه بریده بودم رو به همسرم کردم و گفتم : تو پدر منو درآوردی! تو اعصابمو خرد کردی! تو ...پس چرا دعوا نمیکنی؟ چرا سرزنشم نمیکنی؟ بهم میکنی که چی؟ همسرم سرش پائین بود و گفت که حتما از طرف من داشتی که بطرف دخترخاله ات کشیده شدی! من سعی کردم که کمبودهای گذشته را جبران کنم !همین! خرد شدم و شکستم ... من کجا بودم و او کجا... بعد از آن شب دیگر دخترخاله ای تو ذهنم نبود و ازو خبری نداشتم ولی ناخودآگاه او را با همسرم مقایسه کردم و طلاق او را و ... همسرم موفق شد از من مردی بسازد که همه جوره چاکر زنش هست و ازینکه بهش زن ذلیل بگن ، ناراحت نمیشه و افتخار میکنه ذلیل همچین زن توانائیه که آبروی مردشو خرید. خانمها میبخشند ولی هیچوقت فراموش نمیکنند! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌱 صبح که از خواب بیدار شدم دست و رومو شستم و یه چای برای خودم ریختم و نشستم تا صبحانه
داستان زندگی 🍀 ننه خیلی دلش میخواست من سرو سامون بگیرم و بتونه نوه اشو بغل بگیره اما زهی خیال باطل هیچ کس حاضر نبود با شرایط من کنار بیاد و بهم جواب مثبت بده... منم مثل هر مرد دیگه ای دوست داشتم صاحب زن و زندگی باشم شب ها که خسته میام خونه دخترم بپره تو بغلم تا تمام خستگی هام در بره گاهی به خاطر شرایطم خنده ام می گرفت و به این فکر می کردم که من اگه از هر دختری خواستگاری کنم قطعا افسردگی می گرفت اما حساب زیبا فرق داشت زیبا یه جوری منو ویران کرده بود از نو ساخته بود، گاهی حس می کردم همه جا مثل سایه دنبالمه به این فکر می کردم شاید که دعاهای ننه ام مستجاب شده و خدا زیبا رو سر راهم قرار داده و زیبا به من دل باخته.. چند روزی گذشت و صبح حاجی تو دفترش نبود و طبق همیشه برای کار خیر رفته بود، چون کارها زیاد بود شب کار موندم تا بتونم کارهامو پیش ببرم ساعتی گذشت و من سخت مشغول کار بودم که دیدم نخ کم آوردم پاشدم تا از تو کمد بردارم که احساس کردم یه نفر پشت سرم ، صدای قدم هاش را می شنیدم دوک نخ را برداشتم و برگشتم سر جام اما حس می کردم یه نفر مرتب نگاهم می کنه ولی هرچی چشم می انداختم هیچکس نبود خوف برم داشته بود و چون شب بود ترسم لحظه به لحظه بیشتر می شد تصمیم گرفتم کار رو تعطیل کنم اما دم رفتن وقتی می خواستم از در خروجی برم بیرون یه لحظه یه سایه ای را دیدم دقیقا سایه یک زن بود که چادر سرش بود... به خیال اینکه شاید یکی از خانم ‌های کارگاهه و مونده تا کارهاش را انجام بده، بی خیال شدم و برنگشتم ببینم کیه البته در حقیقت جسارتشو نداشتم قدم هام را تند تر کردم و به سمت مترو راهی شدم اما احساس می کردم یه نفر تعقیبم می کنه و سایه به سایه دنبالم میاد..! ترس تمام وجودم را گرفته بود حتی می ترسیدم برگردم و نگاه کنم اما صدای قدم ها و نفس هاشو می شنیدم که خیلی به من نزدیک بود سوار شدم که در کمال تعجب زیبا را دیدم و نگاهمون به هم گره خورد و من سرمو زیر انداختم یعنی زنی که داخل کارگاه بود زیبا بوده... اینطوری خیالم راحت شده بود چون تا چند دقیقه پیش به این فکر می کردم که اگه دزد بود و کارگاه را خالی می کرد من چی جواب حاجی را می دادم و با عذاب وجدان چکار می کردم هرچقدر سعی کردم جلو برم و بپرسم شما کارگاه بودید نتونستم انگار چیزی مانعم می شد.. وقتی رسیدم دیدم ننه سر سجاده نشسته و دستهاشو روبه آسمون گرفته و داره زیر لب ذکر میگه به طرفش رفتم و سرم را گذاشتم روی پاش... ننه نوازشم می کرد و تو یه لحظه ترس جای خودش را به آرامش داد و وجودم پر شد از امنیت... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام مرسی ازکانال خوبتون❤️ خواستم یکی از تجربه هامو بگم شاید به کارتون بیاد برای من که خیلی جواب داد. من وهمسرم همیشه درمورد مسائل ریز و درشت بحثمون بود و مخصوصا بیشتر دعواهامون بخاطر خانواده شوهرم بود من ازشون ناراحت میشدم به همسری هم که میگفتم باهم دعوامون میشد. یه شب که خیلی از دستشون شده بودم به همسری چیزی تو یه همه ی ناراحتیامو باجملات نوشتم و تو گذاشتم فرداش سرکار رو دید. شب که اومد خونه قانعم کرد و از اون روز به بعد دیگه نمیذاره خانوادش حرفی بزنن که باعث ناراحتی من بشه. همسری هم یادگرفته برام مینویسه.کاغذ بازیمون هنوز ادامه داره ، در ماه یکی دوبار ناراحتیامونو با جملات قشنگ رو روی کاغذ مینویسیم یا رو گوشیهامون میذاریم یا تو جیبامونـ زندگیمون بهترشده.امیدوارم به دردتون بخوره🌹 ✍ ایده نوشتن برای حل مشکلات و مسائل بسیار عااااالی برای خییییییلی ها معجزه کرده 😍👌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
دستامون🤝🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام،ما خونمون پشت یه تالاره.یه روز داشتم میرفتم مغازه خرید،سر کوچه راننده یه وانت با یه عالمه گل ازم پرسید تالار آفرینا اینجاست؟ گفتم ی کم بذارمش سرکار، گفتم نه آقا اصلا اسمش این نیست اسمش لوتوسه(حالا خدا میدونه اون لحظه از کجا اومده بود)بعدشم باید دور بزنی... خلاصه آدرس دوتا خیابون بالا ترو دادم بنده خدا دور زد رفت منم داشتم به این هنرم افتخار میکردم که ناگهان دیدم با ماشینش اومد بغلم وایساد😂 گفت مگه بیماری آدرس اشتباه میدی، چوب و برداشت پیاده شد، حاجی تو عمرم آنقدر تند ندویده بودم ، اونم ول نمیکرد ، خلاصه دید نمی‌رسه چوبو پرت کرد مستقیم رفت تو شیشه مغازه ، مغازه دار یقشو گرفته بود اونم هرچی بلد بود بمن گفت 😊😑 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام من منشی دکترم یه روز یکی از مریضا اومد چند دقیقه گذشت دیدم گوشیشو آورد بیرون و دوربینو سمت من گرفت،منم بهش گفتم عطر بزنم عکسم خوشکل بیوفته واسه چی عکس منو میگیری؟ قاطی کرده بودم بدو بیراهم گفتم، دیدم بیچاره از پمادیکه برا درد استخون بود و رو میز گذاشته بود عکس می‌گرفته. خلاصه فقط میخواستم همون لحظه‌ با مشت بکوبم تو صورتم😕😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
چند وقت پیش گوشیم تو یه فروشگاه لباس گم شده بود چند بار بهش زنگ زدم صداش از توی رختکنا می اومد، منم چون عجله داشتم نمیتونستم صبر کنم که رختکنا خالی بشه. تقریبا نصف رختکنام پر بود خلاصه در نزده رفتم با عجله درو باز کردم دیدم یه آقایی داره شلوار عوض می‌کنه وایستاده و داره نگام میکنه😂😂 منم به جای اینکه عذرخواهی کنم خندم گرفته بود و تقریبا چندد ثانیه تو همون وضعیت بودیم و وقتی به خودم اومدم دیدم گوشیم تو نایلونی بوده که دستم بوده و هر چقدر به اون بنده خدا میگفتم که نمیدونستم گوشیم تو نایلونه باور نمیکرد، خلاصه کلی ... بارم کرد😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلاممممم به اعضای محترم و ازهمه مهمتر مدیر کانال عزیرزز ک خیلییییییی با این کانال روی زندگی منو خیلیا اثر مثبت گذاشتن میخواستم ی تجربه ای ک جدیدا کسب کردم و بگم😊😊 من ۲۳ سالمه و همسرم ۲۹ سالشونه.. من خیلی روی سر موقع حاضر شدن یا سر ساعت ک باکسی قرار گذاشتم باید اماده باشم . حتما سر همون ساعت امادم. ولی همسرم نه. همیشه ۱ ساعت دیرتر میان. الان ک نزدیک دوساله ک از دوران نامزدی و عقد میگذره هنوزم دیر میان. دیروز میخواستیم بریم عروسی طبق معمول دیر اومدن. منم ارایش کرده و لباس پوشیده منتظر!!!! کلی اعصابم خورد شد ک چرا انقد دیر میاد... بعد ک اومد خلاصه ایشونم از دست من ناراحت بودن ک چرا زنگش زدم چندبار ک چرا نمیای و.... خلاصه اخر شب ک اومدیم باهاش با حرف زدم. اونم حرفاشو زد.. بعدم یکم مسخره بازی دراوردم و اشتی کردیم... ولی دفه های قبل منم لج میکردم. دوتاییمون با اعصاب خوردی میرفتیم خونه هامون و تا چند روز بی محلی و... ولی با این کارم اشتی ک کردیم. در نتیجه همچی بستگی ب رفتار ما داره😜 امیدوارم ب دردتون بخوره.💋 ✍ هیچکس خالی از اشتباه نیست ولی مهم اینست که چطور برخورد کنیم و چه عکس العملی نشان دهیم تا به سمت درست و خوشی هدایت شود با شماست 👆 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🧁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
تجربه ازدواج : سلام خیلی خوشحال میشم خاطرهای شیرین خاستگاریتونو میخونم من ۱۹ سالم بود بزور مامانم زنه برادرزادش شدم ۲۶ سالم بود با یه بچه ولم کرد همه جا هم رفت گف نمیخاستمش دوسش نداشتم 🙂 الان تو یه محل اون با عشقش داره زندگی میکنه جلو چشمم حالا من موندم با یه بچه ۶ ساله جالبترش اینه ی آقایی اومد خواستگاریم خیلی دوسش داشتم تا فهمید واقعا برا زندگی میخامش چون مطعلقه بودم قبولم نکرد 🙂 خاستگارم ندارم کسی هم ندارم دوسم داشته باشه، محبت و عشق ندیدم تا الان ک سی سالمه در مورد ازدواج شدم یه سرخورده، از همه چی خستم همیشه میگم خدایا اخه چرا مگه گناهم چیه قدر اونی ک کنارتونو بدونین واقعا حسرت اینکه یکی دوسم داشته باشه ب پام بمونه ب دلم مونده کل فامیل چنان با نامزد و شوهرشون جلوم پز میدن 😂😂😂میخان بهم بفهمونم عرضه اینم نداری داشته باشی ادمین حداقل بزار بچه ها بخونن ایشالا همتون دلتون شاد لبتون خندون •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام شب و روزتون خوش من از طرف خانواده مادری عربم بعد اونا به کدو میگن حلوا (حالا برای چی خدا داند)😂یه سری داییم به دخترش با عربی میگه برو یک کیلو حلوا بخر اونم میره به فروشنده میگه آقا یک کیلو حلوا بده ،مرده بنده خدا میگه حلوا دیگه چی چیه برو قنادی باباجان،دختر داییم میگه حلوا بابا حلوا دیگه مگه تو تره باری نیستی حلوا نمیدونی چیه؟ خلاصه فروشنده به دایی اون یکیم زنگ میزنه میگه حسین بیا ببین این بچه علی چی میگه،دختر داییمم میگه عمو بهش میگم یک کیلو حلوا بده میگه حلوا چیه داییم میمیره از خنده و میگه بهش یک کیلو کدو بده😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•