۱۰۹
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
... گذشت... شب دوشنبهای بود. اواخر پاییز سال ۱۳۹۹. در خانه بودم. تلویزیون داشت دعای فرج را پخش میکرد. من هم رو به قبله زیرلب زمزمه میکردم و اشک میریختم. توی دلم به حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) گفتم: آقاجان، چهارده سال تو اردوهای راهیاننور برای شهدا برنامه اجرا کردم. اجرای دهها یادوارۀ شهید رو به عهده گرفتم. واقعاً مزد زحماتم باید این باشه؟ من خادمی و نوکری شما رو کردم.
یک شب حالم خیلی بد بود. از ته دلم فریاد زدم: «یا امامحسین، یا حضرت ابوالفضل، اینهمه از عنایت و کرامات شما گفته اند. چرا برای من کاری نمیکنید؟» آن شب خیلی گله کردم؛ اما در آخر گفتم: «آقاجان، از روی درد و ناراحتی دارم اینجوری حرف میزنم؛ وگرنه من که به شما ایمان دارم. دست من رو بگیرید.»
هر بار که تلفن همراهم یا تلفن خانهمان زنگ میخورد، با عجله نگاهم دنبال شماره تلفنی با کد ۰۲۱ بود. اگر نبود، مثل آب سردی میشد که به سرم ریخته باشند. هر لحظه آرزو داشتم که تلفن زنگ بخورد و بگویند کلیهها جور شده و بیا تهران. ...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
۱۱۰
✅ ادامه ی کتابِ
" رفیق شهیدم مرا متحول کرد "
✍
2⃣بخش دوم
🔸️محبت شهید به برادران
... یک شب ساعت ۲۰:۱۵ گوشی همراهم زنگ خورد. گوشی را گرفتم. خانمی بعد از احوالپرسی گفت: «قائممقامی از معاونت پیوند کلیه وزارت بهداشت زنگ میزنم. در فهرست پیوند کلیه به نفر اول زنگ زدم. گوشی رو نمیگیره. نفر دوّم زنگ زدم گفت کرونا دارم و نمیتونم عمل جراحی کنم. شما گزینۀ سوّم هستید. اگر عذر دارید، به نفر چهارم زنگ بزنم.»
گفتم: «من میآم. در اسرع وقت خودم رو به تهران میرسونم.»
گفت: «فردا توی بیمارستان شهید لبافینژاد منتظر شما هستیم.»
از خوشحالی نمیدانستم چهکار بکنم. سجدۀ شکر کردم. حمد و سپاس خداوند متعال را به جا آوردم و از حضرت اباعبداللهالحسین(علیهالسلام) و بابالحوائج ابوالفضلالعباس(علیهالسلام) تشکر کردم...
📗
#ادامه_دارد
#کتاب
#رفیق_شهیدم_مرامتحول_کرد
#شهید_عباس_دانشگر
#موسسه_شهیددانشگر
╭─┅🍃🌺🍃•┅─╮
@shahiddaneshgar
╰─┅🍃🌸🍃•┅─╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#یادآوری
هفته بسیج بر همه بسیجیان در مسیر ولایت مبارک باد