ناگفتههایی از زندگی شهید طهرانی مقدم از زبان همسرش در گفتوگو با کیهان
🔰 همسفر ملائک و پارسای بیادعا
🔸صفحۀ فرهنگ مقاومت کیهان این بار به گفتوگو با همسر شهید طهرانی مقدم نشسته است تا از منش و رفتار همسر شهیدش برایمان بگوید. او با سخنانی شیوا ما را مستفیض کردند که در ادامه شما به خواندن این شرح دعوت هستید.
🔸الهام حیدری هستم متولد ۱۳۴۳ مدرس حوزه علمیه. نزدیک بیست سال است که تدریس میکنم. من و حاج حسن آقا تهرانی هستیم. حاج حسن سال ۱۳۳۸ در سرچشمه تهران به دنیا آمد. زمانی بود که در یکی از مجالس عروسی مادر حاج آقا مرا دیدند و پسندیدند. ازدواج ما بهصورت سنتی بود.
🔸در بهمنماه سال ۱۳۶۲ ما ازدواج کردیم. یک ماه بعد از آن عملیات خیبر بود. ایشان دو یا سه شب بعد به جبهه رفت. آن هم بهخاطر کارهایی که داشتند، به خط مقدم رفتند. عملیات خیبر بود و اوج کار ایشان حاج آقا به من گفتند که: «من تا زمانی که جنگ است همین طوری هستم؛ از من انتظار دیگری نداشته باشید که مثل یک آدم عادی زندگی کنم.» شرط خود من هم همین بود که با کسی ازدواج کنم که مسائل مملکت برای او مهم باشد و حتماً باید در جبهه شرکت کند و خودش هم شرطش همین بود.
🔸خانوادۀ او فوقالعاده انقلابی بودند. در قبل از انقلاب ساواک به خانهشان ریخته بود. برادر و خواهر بزرگترشان از شاگردان دکتر شریعتی بودند و خانواده را شدیداً مورد اذیت و آزار قرار داده بود و حتی مورد بازرسی ساواک قرار گرفته بودند. بعد هم با شروع انقلاب، از مبارزین انقلاب بودند. سال ۱۳۵۷ انقلاب شد، بعد از آن هم که مسئلۀ غرب کشور و همیشه در خط مقدم بودند.
🔸از لحاظ شخصیتی ایشان شخصیت معمولی داشتند. من وقتی که برای بچهها تعریف میکنم؛ اصلاً هیچکس باور نمیکند، اما از یک پشتوانۀ خیلی قوی و انرژی فوقالعاده برخوردار بودند. تحصیلات ایشان فوق لیسانس است و وقتی که ایشان میخواست فوق لیسانس بگیرد، خیلی مورد اذیت قرار گرفت به دلیل اینکه فوق دیپلمشان را در جنگ میگیرند، همان را رها میکند و ادامۀ راه را برای جبهه و جنگ میرود و زمانی که دفاع مقدس تمام میشود، ایشان دوباره دریک رشتۀ دیگر مشغول به تحصیل میشوند. رشتۀ دومی را که انتخاب میکنند؛ رشته متالوژی است و آن زمان ما دو تا بچه داشتیم و ایشان مسئولیت موشکی سپاه پاسداران را داشتند و به سر کلاس میرفتند و مینشستند.
🔸در بحث نماز، حاج حسن اگر در مأموریت نبود به مسجد محل میرفت و نماز صبحش را آنجا میخواند و حتی اگر در مسجد هم بسته بود، ایشان میرفت خودش کلید را میگرفت.
🔸اینطوری نبود که تخصص کامل خودشان را یاد بگیرند. در هر صورت این تخصص را یاد میگیرند با ابتکارهایی که داشتند و جزوهبرداری که میکنند. گاهی شبها بدون اطلاع آنها، بدون اینکه آنها بفهمند میروند و از قطعات عکس میگیرند و یا اینکه مثلاً توپهای اینها را برمیدارند تلاش میکنند که ببینند که اینها جنسشان و یا آن معیار آلیاژشان از چیست.
🔸حاج حسن خیلی شوخطبع بود. فوقالعاده ایشان شوخطبع بودند، فقط با جوانان در ارتباط بودند ایشان سنگنورد، کوهنورد، دوچرخهسوار بودند، شنا میکردند آزمایش میکرد هم جسم و هم روح را توانمند کرد. فاتح قلههای بزرگ بود و خیلی هم دوست داشت که برود اورست را فتح کنند و نگذاشتند از این جهت که جایگاه مهمی در سپاه داشت.
#فرهنگ_مقاومت
https://kayhan.ir/001G0e
┄┄┅••=✧؛❁؛✧=••┅┄┄
همراه ما باشید ↙️
https://eitaa.com/adelhamidinasab313
گفتوگو با خانواده پاسدار شهید ابوالفضل جلالی از شهدای حمله رژیم صهیونیستی
🔰 به رهبرم بگویید ابوالفضل شما را خیلی دوست داشت
👤 #قلمدار_مهاجر
🔸از حیاط کوچکی عبور میکنم به درب ورودی خانه که میرسم از میان کفشهایی که در سکوتی محترمانه روی زمین رها شدهاند، خود را به چارچوب ساده در میرسانم. خانه هفتادمتر بیشتر نبود اما حس میکردی دیوارهایش پر از خاطرات شیرینی است که از لبخند عکس قاب گرفته شهید میشود آن را خواند.
🔸پدر و برادر شهید به استقبال آمدهاند. کمی بعد مادر شهید در حالی که نگاهش را به میزی دوخته که لباس رزم پسرش روی آن آهنگ اقتدار مینوازد با نگاه، نه با کلام، خوشآمد میگوید. آن هم با صدایی آرام، شبیه صدای آب در پیالهای کوچک و از پسرش میگوید: من مادر شهید ابوالفضل جلالی هستم. پسرم بچه مؤمنی بود از سال 93 وارد بسیج شد. هر سال تابستان در کلاسهای قرآن و احکام نامنویسی میکرد. از کودکی در مراسمهای عزاداری، خصوصاً عزاداری برای امام حسین(ع) شرکت میکرد.
حرفهایش همچون پری که از تن آسمان رها شده است آرام و سبکبال به دل مینشیند.
🔸نگاهش را به فرش اتاق گرهزده درست نقطهای که سایه پرده اتاق پذیرایی کشیدهتر از همیشه روی آنجا خوش کرده است و با لحنی صمیمیتر ادامه میدهد: پسرم دوست داشت پیش مقام معظم رهبری برود و او را ملاقات کند. میگفت: فقط دوست دارم یکبار آقا را ببینم. اگر شهید شدم و شما را پیش آقا بردند اگر گذاشت دست راستش را ببوسید اگر نگذاشت پایش را ببوسید. بگویید ابوالفضل خیلی شما را دوست داشت. چفیه آقا را بیاورید و روی قبرم بگذارید. هر چه هدیه داد بیاورید و سر قبرم بگذارید.
🔸پدر شهید با شنیدن این حرفها نگاهش را به سقف میدوزد جایی که چراغ خانه هم فال گوش ایستاده و کم سوتر از همیشه رنگ از رخش پریده است. نفس عمیقی میکشد و میگوید: خدایا راضیام. من وقتی خبر شهادتش را شنیدم سجده شکر به جا آوردم.
🔸مادر همانطور که با پیچوتاب گوشه روسریاش ورمیرود ذهنش را همچون ورق تا خوردهای جمع و جور میکند و میگوید: من هم به قولم عمل کردم و وقتی که او را در قبر گذاشتند اصلاً گریه نکردم. فقط ازش طلب حلالیت کردم به عنوان مادر شاید دادی، فریادی روش زده باشم. لبخند نازکی روی لبان مادر نقش میبندد، چشمانش را همچون بوته خشکی پهلو گرفته در آغوش باد گرد میکند و میگوید: یا خودش در عالم بچگی شیطنتی کرده باشد. من هم او را حلال کردم.
🔸کلام پدر شبیه مکث عقربههای ساعت روی خاطرات پسرش از حرکت بازمانده بغض نگاهش را درصندوقچهای از باور عمیق رها کرده و با افتخار میگوید: شهید مشتاق زیارت شهدا خصوصاً شهید سردار علی هاشمی بود. ساعت 2 نصف شب به بهشتآباد اهواز میرفت تا با شهدا درد دل کند به نوعی سعی میکرد از آنها الگو بگیرد. مراسم تشییع شهدا هم زیاد شرکت میکرد.
🔸روی سجاده که مینشست مدام از ما میخواست برایش دعا کنیم. دو دستش را روی سینهاش قرار میداد و میگفت: بابا از من راضی هستی؟ میگفتم: بله. صورتش را جلو میآورد و میگفت: حالا که از من راضی هستی صورتم را بوس کن بعد بلافاصله دست مرا میبوسید و میگفت: پس دعاکن شهید بشوم.
#فرهنگ_مقاومت
https://kayhan.ir/001JkP