سلام این طرح حال و روز هست
مرسی از کانال خوبتون😘
#ارسالی_ازممبر
#بولت_ژورنال
#پیام_ناشناس
+ ممنوننن 😍🌹
+ تشکر🙂 خوشحالیم که از کانالمون راضی هستین 🌷
+ممنون ❤️
پی دی اف بولت ژورنال رو براتون گذاشتیم امیدواریم براتون مفید بوده باشه ☺️و چند نمونشو فرستادیم
چشم سعی میکنیم ایده های رنگی و جالب هم به کانالمون اضافه کنیم 🌷
چشم سعی میکنیم به سوالات نوجوونا هم پاسخ بدیم 🍁 تلاشمونو میکنیم که کانالی بدون عیب و نقص داشته باشیم و شما از مطالب کانال راضی باشید ....
+نظر لطفتونه 😅
بولت ژورنال.pdf
30K
😍فایل معرفی بولت ژورنال
#سفارشی🦋
کپےممنوع⛔️
از فردا براتون ایده نقاشی و بولت ژورنالو میزاریم☺️
💐لطفا منتظر ایده های بولت ژورنالمون باشید ....
@adinezohour
سلام 😉
اینم از حس حال من توی دفتر بولت ژورنال راستی ممنونم از کانال خوبتون😊
#بولت_ژورنال
#ارسالی_از_ممبر
😍 رمــان😍
🍁دختــرونه🍁
🌲راز درخت کاج🌲
ڪپے ممنوع⛔️=حرام
نویسنده : معصومه رامهرمزی
💯هر شب ساعت ۲۱منتظر پارت بعدی رمانمون باشید.
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour
🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت دوم :
او معمولا نماز هایش را به جماعت در مسجد می خواند و همیشه بلافاصله بعد از تمام شدن نماز به خانه برمی گشت. آن شب وقتی متوجه تاخیر زینب شدم، پیش خودم فکر کردم شاید سخنرانی یا ختم قرآن به مناسبت اولین روز سال نو در مسجد برگزار شده و به همین دلیل زینب در مسجد مانده است. با گذشت چند ساعت، نگران شدم و به مسجد رفتم اما هیچ کس در پسجد نبود. نماز تمام شده بود و همه نماز گزار ها رفته بودند. آشوبی به دلم افتاد. هوا تاریک تاریک بود و باد سردی می آمد. یعنی زینب کجا رفته است ؟ زینب دختری نیست که بی اطلاع من جایی برود و خبری هم ندهد. بدون اینکه متوجه باشم، خیابان های اطراف مسجد و خانهمان را جستجو کردم. اما مگر امکان داشت که زینب توی خیابان ها مانده باشد؟ او باید تا آن ساعت به خانه بر می گشت. مادرم و دختر بزرگترم، شهلا، و پسر کوچکم، شهرام، در خانه منتظر بودند. به خانه برگشتم. مادرم خیلی نگران بود اما نمی خواست حرفی بزند که دلهره من بیشتر نشود. او مرتب زیر لب دعا می خواند. شهلا گفت«مامان باید به خانه خانم دارابی برویم و از آنجا با چند نفر از دوستان زینب تماس بگیریم؛ شاید آنها خبری از زینب داشته باشند.»
آن زمان ما تلفن نداشتیم و برای تماس های ضروری به خانه همسایه می رفتیم. من و شهلا به خانه دارابی رفتیم. شفره هفت سین خانواده دارابی وسط پذیرایی پهن بود و همه دور هم تلویزیون نگاه
می کردند و صدای خنده و شادی آنها بلند بود. خانواده دارابی با شنیدن خبر تاخیر زینب خیلی ناراحت شدند. خانم دارابی گفت «راحت باشید و خجالت نکشید. با هر کجا لازم اشت تماس بگیرید تا انشالله خبری از زینب بگیرید.»
شهلا به خانه چند نفر از دوستان زینب زنگ زد. شهلا خجالت میکشید که بگوید زینب گم شده؛ آخر دوستانش چه فکری میکردند؟ اما چاره ای نبود. شاید بالاخره کسی او را دیده باشد و یا دوستانش خبری از او داشته باشند.•°
•°به روایت مادر زینب ، به روایت شهلا خواهر زینب
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour 💝
🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت سوم :
گوش هایم را تیز کرده و به شهلا زل زده بودم. شهلا باید برای تک تک دوست های زینب، اول توضیح میداد که چه اتفاقی افتاده و بعد از آنها کسب خبر می کرد؛ اما در واقع آنها بودند که یک خبر جدید می شنیدند و آن خبر گم شدن زینب بود. خانم دارابی برای ما چای و شیرینی آورد، اما من احساس حفگی می کردم. انگار کسی به گلویم چنگ انداخته بود و فشار میداد. شهلا گفت«مامان دیگر نمیدانم با چه کسی تماس بگیرم. هیچ کس از زینب خبری ندارد.»
شهلا یکدفعه یاد مدیر مدرسهشان افتاد. خانم
کچویی، مدیر دبیرستان ۲۲بهمن، زینب را خوب
می شناخت. زینب در دبیرستان فعالیت تربیتی داشت و برای خودش یک پا مربی پرورشی بود و خانم کچویی علاقه زیادی به او داشت. از طرفی خانم کچویی خیلی وقت ها برای نماز به مسجد المهدی می رفت و در کلاس های عقیدتی جامعه زنان
همه شرکت می کرد. زینب مرتب با خانم کچویی ارتباط داشت. شهلا به خانه رفت و شماره تلفن خانم کچویی را آورد. در این فاصله خانم دارابی سعی
می کرد با حرف زدن، مرا مشغول و تا اندازه ای آرامم
کند. اما من فقط نگاهش می کردم و سرم را تکان می دادم. حرف های او را نمی شنیدم و توی مغزم غوغایی از افکار عجیب و غریب بود.
شهلا به خانم کچویی زنگ زد و چند دقیقه ای با او حرف زد. وقتی تلفن را گذاشت، گفت«خانم کچویی امشب به مسجد نرفته و خبری از زینب ندارد»
شهلا با حالتی مشکوک ادامه داد که خانم کچویی از گم شدن زینب وحشتزده شده و با نگرانی برخورد کرده است.
وقتی از تماس گرفتن با دوستان زینب ناامید شدیم، با خانم دارابی خداحافظی کردیم و به خانه برگشتیم.
در حیاط را که باز کردم، چشمم به بوته گل رز باغچه گوشه حیاط افتاد. جلو رفتم و کنار باغچه به دیوار تکیه زدم. بلندی بوته با اندازه قد زینب و شهلا بود.
ادامہ دارد....
ڪپي ممنوع⛔
@adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت چهارم :
از بالا تا پایین بوته، گل های رز صورتی خودنمایی می کردند. آن درختچه هرفصل گل میداد انگار برای آن بوته، همیشه فصل بهار بود.
زینب هر روز باعلاقه به درختچه گل رز آب می داد تا بیشتر گل دهد او در این چند روز باقی مانده به سال تحویل، درتمیز کردن خانه خیلی به من کمک می کرد. البته همانطور که مشغول کار بود به من میگفت
« مامان، من به نیت عید به تو کمک نمیکنم؛ ما که عید نداریم. توی جبهه رزمنده ها می جنگند و خیلی از آنها زخمی و شهید می شوند، آنوقت ما عید بگیریم؟ من فقط به نیت تمیزی و نظافت خانه کمک میکنم.»
کنار بوته گل رز مثل مجسمه بی حرکت ایستاده بودم
و به حرف های او فکر می کردم که مادرم به حیاط آمد و گفت« کبری، ننه، آنجا نایست. هوا سرد است.
بیا توی خانه شهلا و شهرام طاقت ناراحتی تو را ندارند.» نمی توانستم آرام باشم. دلم برای شهلا و شهرام می سوخت؛ آنها هم نگران حال خواهرشان بودند. بی هوا به آشپز خانه رفتم. انگار رفتن من به آشپز خانه عادت همیشگی ام شده بود. کابینت ها از تمیزی برق می زدند. بغض گلویم را گرفت. زیمب روز قبل تمام کابینت خا را اسکاج و تاید کشیده بود. دستم را روی کابینت ها کشیدم و بی اختیار زیر گریه زدم؛ گریه ای از ته وجودم.
دیروز به زینب گفتم « مامان، خیلی در تمیز کردن خانه کمکم کردی. دوست داری برای جبران کردن زحمت هایت چه چیزی برایت بخرم؟ تو که دوسال است برای عید هیچ چیز نخریده ای، حالا یک چیزی که دوست داری بگو تا برایت بخرم.» زینب گفت« مامان، به من اجازه بده جمعه اول سال را به نماز جمعه بروم. دلم می خواهد سال را با نماز جماعت و جمعه شروع کنم .» به زینب گفتم« مادر، ای کاش مثل همه دخترهاکفشی،کیفی،لباسی می خریدی و به خودت می رسیدی. هر وقت دلت خواست نماز جمعه برو، ولی دل من را هم خوش کن.»
ادامہ دارد......
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝