🍁خوشگـلے ۍ دختــــڔ بہ...شعـور... شخصیت.... حیا... و طرز حرف زدنشہ....
•°••••
•°••••
بقیش با یہ دستمال مرطوبـــ پاک میـشہ🙃
@adinezohour🍀
°•الہی...
قَلْبَـم♥را چِنٰانْ اَز شوْقــِـ...
خودَتـْــ پُرْڪُنْ کِہ جُزْ تُ را
آرِزوْ نَکـُنَد.
@adinezohour💌
😍 رمــان😍
🍁دختــرونه🍁
🌲برگرفته از کتاب راز درخت کاج🌲
ڪپے ممنوع⛔️=حرام
نویسنده : معصومه رامهرمزی
💯هر شب ساعت ۲۰:۳۰ منتظر پارت بعدی رمانمون باشید.
🎨🌈مَنـْ یِڪْ دُخْتَـرَمـْ🍭🎀
@adinezohour
🌲راز درخت کاج 🌲
🦋پارت چهاردهم:
آن روز آقای حسینی هم قول داد که از طریق سپاه و بسیج دنبال زینب بگردد.
در سال های اول جنگ، بنزین کپنی بود و خیلی سخت گیر میآمد. امام جمعه، کپن بنزین به آقای روستا داد تا ما بتوانیم به راحتی به جاهای مختلف سر بزنیم و دنبال دخترم بگردیم.
قبل از هر کاری به خانه برگشتم. میدانستم که مادرم و شهرام و شهلا منتظر و نگران هستند. آنها هم مثل من از شنیدن خبر های جدید، نگرانتر از قبل شدند. مادرم ذکر«یا زینب(ع) یا علی(ع) یاحسین(ع)» از دهنش نمیافتاد. نذر مشکل گشا کرد. مادرم هرچی اصرار کرد «کبری، یک استکان چای بخور ... یک تکه نان دهنت بگذار... رنگت مثل گچ سفید شده.»، من قبول نکردم حس میکردم طنابی دور گردنم بهسختی پیچیده شده است. حتی صدا و نالهام هم به زور خارج میشد.
شهرام هم سوار ماشین آقای روستا شد و برای جستجو با ما آمد. روز دوم عید بود و همهجا تعطیل بود. نمیدانستم به کجا باید سر بزنم. فقط به بیمارستان ها و درمانگاه ها و دوباره به پزشکی قانونی
و پایگاه بسیج سر زدیم وقتی هوا روشن بود کمتر میترسیدم. انگار حضور خورشید توی آسمان دلگرمم میکرد. اما به محض اینکه هوا تاریک میشد، افکار ترسناک از همه طرف به من هجوم میآورد. شب دوم از راه رسید و من و خانواده ام همچنان در سکوت و انتظار و ترس، دست و پا میزدند. تازه فهمیدم که درد گم کردن عزیز، چقدر سخت است.
گمشده من معلوم نبود کجاست. نمیتوانستم بنشینم یا بخوابم. به هر طرف نگاه میکردم، سایه زینب را میدیدم. همیشه جانماز چادرنمازش در اتاق خواب رو به قبله پهن بود؛ در اتاقی که برش نداشت و سردترین اتاق خانهی ما بود. هیچ کس در آن اتاق نمیخوابید و از آنجا استفاده نمیکرد. آنجا بهترین مکان برای نماز های طولانی زینب بود. روی سجاده زینب افتادم از همان خدایی که زینب عاشقش بود، با التماس و گریه خواستم که زینب را تنها نگذارد.
مادرم که حال مرا میدید، پشت سرم همه جا میآمد و میگفت« کبری، مرا سوزاندی. کبری، آرام بگیر.» آن شب تا صبح خواب به چشمم نیامد.
ادامہ دارد.....
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲
#فصلسوم
🦋پارت پانزدهم:
روز سوم، مهران(برادر زینب) از آبادان آمد، خبر گم شدن زینب به آبادان و ماهشهر رسیده بود. مهران و بابایش در کنج پذیرایی، ماتم زده به دیوار تکیه داده بودند. مهران
از اول جنگ با ماندن زینب در آبادان مخالفت کرد. به خیال خودش میخواست از خواهر کوچکش محافظت کند؛ کاری کند که او را از توپ و ترکش و خمپاره دور نگه دارد، خواهرش در یک محیط امن بزرگ شود و آینده ای روشن داشته باشد. مهران مظلومانه سکوت کرده بود. اما بابای مهران همه چیز را از چشم من میدید. من هیچ وقت جلوی بچه ها را نگرفته بودم. بعد از انقلاب همیشه آنها را تشویق کرده بودم که به مملکت و به امام خدمت کنند به زینب خیلی اعتماد داشتم. میدانستم که هرکجا برود و هرکاری کند فقط برای رضای خداست. بابای بچه ها هرگز راضی نبود که بچه ها اینهمه درگیر خطر شوند. او یک زندگی آرام و بیدغدغه میخواست.
برای او پیشرفت تحصیلی بچه ها از همه چیز مهم تر بود. جعفر (پدر زینب) سال ها در پالایشگاه به عنوان کارگر زحمت کشیده بود. کارگری در آب و هوای طاقت فرسای آبادان کار آسانی نیست. او آرزو داشت بچه ها حسابی درس بخوانند و تحصیلات بالایی داشته باشند تا کارگر نشوند و زندگی راحت تری را به دست بیاورند.
ادامہ دارد....
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت شانزدهم:
ولی من بیشتر از درس، به دین و ایمان بچه ها اهمیت میدادم؛ به نماز خواندنشان و به عشق آنها به اهلبیت و امام حسین(ع). روز سوم، من با مهران و بابایش میخواستیم که به آگاهی برویم. آقای روستا قبل از رفتن ما آمد و گفت «دیشب منافقین یه نامه تهدید آمیز توی خانهی ما انداختند.» خانه ما خیابان سعدی، فرعی۷ و خانهی آقای روستا، فرعی۵ بود. مثل اینکه منافقین خانهی مارا تحت نظر داشتند و از رفت و آمد افراد و پیگیری های ما خبر داشتند. در نامهای که در حیاط آقای روستا انداخته بودند، اینطور نوشته بودند که «اگر شما بخواهید با خانواده کمایی برای پیدا کردن دخترشان همکاری کنید، یک بلایی بر سر شما میآوریم.» خانواده آقای روستا نگران شده بودند. سال ۶۱ جوّ شاهین شهر خیلی ناامن بود. با اینکه شهر کوچک بود، اما احساس امنیت نمیکردیم. صبح روز سوم، خانم کچویی هم به خانه ما آمد. او که ترسیده بود و مثل بید میلرزید، گفت« منافقین به خانهام تلفن زدهاند و گفتهاند که:ما زینب کمایی را کشتیم. اگر صدایت دربیاید، همین بلا را برسر توهم میآوریم.» آنها به خانم کچویی فحّاشی کرده بودند و حرف های زشت و نامربوطی زده بودند.
توهین های منافقین، روحیهی خانم کچویی را خراب کرده بود.
وقتی که شنیدم منافقین، تلفنی و به صراحت گفتهاند «زینب کمایی را کشتیم» ذرهای امید که در دلم مانده بود هم به یأس تبدیل شد. حرفهای خانم کچویی، حکم خبر مرگ زینب را داشت. من و شهلا با دل شکسته گریه کردیم. مهران و بابای بچه ها به حیاط رفتند. آنها میخواستند دور از چشم ما گریه کنند. شهرام خانه نبود. نمیدانستم او کجا رفته و در کجا به دنبال زینب میگردد. مادرم و خانم کچویی کنار هم نشسته بودند و اشک میریختند. ناخودآگاه بلند شدم و سر کمد لباس رفتم. یک پیراهن دخترانه از کمد درآوردم و آمدم کنار خانم کچویی.
ادامہ دارد....
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝
🌲راز درخت کاج🌲
🦋پارت هفدهم:
لباس را به او نشان دادم و گفتم « چند روز قبل از عید، از توی خرت و پرتهایی که از آبادان آورده بودیم، این پارچه کویتی را پیدا کردم. مادرم قبل از جنگ برایم خریده بود. پارچه را به خیاط دادم و او این پیراهن کلوش را برای زینب دوخت. اما هر کاری کردم که زینب روز اول عید این لباس را بپوشد، قبول نکرد. به من گفت: مامان، ما عید نداریم. خدا میداند که الان خانواده شهدا چه حالی دارند. تو از من میخواهی در این موقعیت لباس نو بپوشم؟» مادرم پیراهن را از دستم گرفت و به چشم هایش مالید.
من ادامه دادم «دخترم میدانست که امسال ما عید نداریم و دست کمی هم از خانواده های شهدا نداریم.» همان موقع شهرام به خانه آمد. شهرام بچه کم سن و سالی بود، اما خیلی خوب میفهمید. انگار چیزی شنیده بود. میخواست با مهران حرف بزند. پرسیدم«شهرام کسی آمده یا چیزی شنیدهای؟» سرش را به علامت «نه» تکان داد.
ای کاش میتوانستیم به مهرداد( برادر بزرگتر زینب) هم خبر بدهیم که خودش را به خانه برساند. اما هیچ خبری از مهرداد نداشتیم. ماهها میگذشت و ما از مهرداد بیخبر بودیم. مهرداد با زینب خیلی صمیمی بود. اگر خبر گم شدن زینب را میشنید، حتما خودش را میرساند. مینا و مهری (دوخواهر زینب)
هم برای عملیات فتح المبین به یک بیمارستان صحرایی به شوش رفته بودند. از روز گم شدت زینب، دیگر هیچ ترسی برای مهرداد و مینا و مهری نداشتم. انگار ترسم ریخته بود. ترس از دست دادن بچه ها، با گم شدن زینب کم شده بود.
شهرام توی حیاط به مهران و بابایش چیزی گفت که صدای گریه آنها بلند تر شد. خودم را با حیاط رساندم. هرچه قدر التماس شهرام کردم که «مامان چی شنیدهای؟ چی شده؟ به من هم بگو»
شهرام حرفی نزد و مهران و بابایش هم سکوت کردند. ساعت ها و دقایق، حتی لحظه ها به سختی میگذشت. تازه فهمیدم بلاتکلیفی و توی برزخ بودن چقدر سخت است. دیگر نمیدانستیم کجا برویم، کجا را بگردیم، و از چه کسی سراغ زینب را بگیریم.
ادامہ دارد....
ڪپے ممنوع⛔
@adinezohour💝
سلام دوستان گلم💕
امروز چالش داریم چه چالشی😍♥️
نوعش: سین زنی 😄🤞
(شما باید پستی رو که من براتون آماده می کنم برای تعدادی از دوستاتون بفرستین و اونا هم سین کنند و ببینند توجه داشته باشید که باید این پست را فوروارد کنید عید غدیر به نفرات اول تا سوم که بیشترین سین را جمع کردن جایزه خواهیم داد)
ظرفیت: نامحدود🚶♀
زمان⏰: تا عید غدیر🎉🎊
برای شرکت توی چالش یه عکس نوشته ی خوشمل درباره ی عید غدیر و یه جمله که داخلش احساستون رو درباره ی عید غدیر میگین به این آیدی بفرستین😻🙌
@f_sarvi
🎏جوایزمون هم که نگم براتون...🎁
♦️نفر اول: ده تا برنامه+پنج تا تم که خودش میتونه انتخاب کنه,🛍
♦️نفر دوم: هفت تا برنامه+دو تا تم که خودش میتونه انتخاب کنه,💌
♦️نفر سوم: پنج تا برنامه باحال,📝
مهربونا حتما شرکت کنید🎈
#چالش✨
#غدیر_نزدیکه🌱
چہ زیبا گُفت این شیر مَرد:🍃
یادمون باشہ!🧐
ڪه هرچے براےِ خُدا
کوچیکے و افتادگے ڪنیم••☝️🏻
خدا در نظرِ
دیگران بزرگمون میڪنه..♥️
| #ڪلامـ_شهید
| #شهید_خرازے
@adinezohour