#پارت127
#قلب_های_نارنجی🧡
پری به ساده نگاه کرد:« ناراحت نشدی که؟»
ساده گفت:« از چی؟»
_هیچی، هیچی.
و دنبال صفحه ی دیگری رفت:
*****
امروز از دو تا قرار قبلی خیلی بهتر بود.
دیگه نه نگرانی داشتم نه تردید.
مطمئن بودم این پل یه پل واقعیه و تظاهر و دروغی تو کارش نیست.
پیش خودم فکر کردم: ببین بابا چقدر خوبه که آدمی به این خوبی شیفته ی اونه!
و از اینکه چنین بابای خوبی داشتم تو دلم شروع کردم به پایکوبی.
فکر کنم پل متوجه این رقص پنهان شد.
همونطور که توی قهوش شیر میریخت گفت:« انگار خیلی سرحالی؟»
انکار نکردم:« آره چه جورم!»
لبخند دلنشینی زد و گفت:« خوشحالم!»
هر چقدر اون خوشحال بود من خوشحال تر بودم.
احساس میکردم دیگه تنها نیستم.
یه جرعه از قهومو نوشیدم و همونطور که به دست اون که قاشق رو توی فنجون قهوش می چرخوند نگاه میکردم با اطمینان به خودم گفتم:« نه تنها نیستم.»
*****
پری نگاهی به ساده انداخت تا تاثیر آنچه را که خوانده بود در چهره ی او ببیند.
ساده بی اعتنا به نگاه کنجکاو او گفت:« نکنه این پل همون (او) هست؟»
پری یکه خورد:« پس تو خبر داشتی؟»
ساده سر تکان داد که نه.
اما پری از مچی که گرفته بود دل نکند:« ولی خودت گفتی او. راستشو بگو ساده! آلما چیزی به تو گفته بود؟»
_روز اجرای اصلی یه سبد گل براش آوردن که رو کارتش نوشته بود از طرف او.
چشم های پری برق زد:« آره، آره. خودشم نوشته. درباره ی فضولی های تو ام نوشته.»
گلوی ساده طعم تلخی به خود گرفت:« احساس بدی دارم پری.»
_چرا؟
_نمیدونم. دلم برای آلما میسوزه. از خودمون بدم میاد. فکر کنم اگه بیشتر سعی کرده بودم حالا مجبور نبودم تو خاطرات شخصی اش سرک بکشم.
ضربه ی کم جانی به در خورد و شیدا آمد تو.
آن تلخی دو نفره را که دید تعجب کرد:« چی شده؟»
ساده یک جرعه از چای سرد شده اش را نوشید:« هیچی، بابا چی کار میکنه؟»
_رو ترجمه هاش کار میکنه.
شیدا سینی را برداشت:« بازم چایی میخوری پری؟»
_نه.
_بابا گفت بپرسم شام خوردی؟
پری گفت:« اشتها ندارم.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ
╔═══🌈🌻════╗
@adinezohour
╚═══💕🌿════╝
مانندپرنده باش🕊😊
که روی شاخه سست و
ضعیف لحظهای مینشیند
وآواز میخواند 🎶🙃
واحساس میکندکه شاخه
میلرزد🍃🌾
ولی به آواز خواندن خود ادامه میدهد
زیرا مطمئن است که بال و پر دارد😌👌
✍🏻ویکتورهوگو☕️
💕بہـتریں کانـــــال دخترونہ💕
👉🏻@adinezohour 👈🏻
⌟ دخترانآسمٰاݩ ⌜
↯【🌿↷🙃↷💜】↯
ڪݪامشہید
میفرمایدڪھ؛
فقطیڪبارڪافۍاست
ازتھِدلخداروصداڪنید
دیگرماݪِخودٺاننیستید !
#مـاݪاومۍشوٻد♡
- شهیدامیرحاجامینے🌿°•`
●•❥|
🎮 #معرفی_بازی 🤓
🍁سلام دخترا😊👋
می خوام یه بازی عالی معرفی کنم
👈بازی "2cars" 🚗🚙
🍁یه بازیه که شما باید با دوتا دست هاتون دو تا ماشین رو هدایت کنین👍
با یه انگشت ماشین آبی🚙 و با یه انگشت ماشین قرمز🚗همه ی دایره ها رو باید بگیرین اما نباید به مربع ها بخورین❕
🍁با این بازی می تونید هر دو نیمکره مغزتون رو فعال کنید🤓🧠
🍁☝️جالبه بدونین اگه بتونید هر دو نیمکره مغزتون رو فعال کنید، کارایی تون 5 برابر میشه🤩👍
🍁(شاید اولش سخت باشه اما کمکم راه میوفتین😉👌)
⌟ دخترانآسمٰاݩ ⌜
🎮 #معرفی_بازی 🤓 🍁سلام دخترا😊👋 می خوام یه بازی عالی معرفی کنم 👈بازی "2cars" 🚗🚙 🍁یه بازیه که شما بای
🍁اینم لینک دانلودش از مارکت بازار🙃🍊 #2cars
http://cafebazaar.ir/app/?id=com.ketchapp.twocars&ref=share
👆🏿👆🏾👆🏽👆🏼👆🏻👆#پیشنهاد
📖#داستان_شب 😌☁️🌙
*در مسیر کربلا بودم که... *
علامه حِلّی(ره) می گوید:
شب جمعه ای به قصد زیارت امام حسین علیه السلام به سوی کربلا می رفتم، در حالی که تنها و سوار بر الاغ بودم و تازیانه ی کوچکی برای راندن مَرکب در دست داشتم. در بین راه عربی پیاده آمد و با من همراه و هم کلام شد. کم کم فهمیدم شخص دانشمندی است؛ وارد مسائل علمی شدیم، برخی از مشکلات علمی که داشتم از او پرسیدم، عجیب اینکه همه را پاسخ مناسب و دقیقی فرمود! متحیر شدم که او کیست؟ که این همه آمادگی علمی دارد؟!
در این حال به فکرم رسید از او بپرسم آیا این امکان وجود دارد که انسان حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) را ببیند؟ ناگهان بدنم را لرزشی گرفت و تازیانه از دستم افتاد. آن بزرگوار خم شد و تازیانه را در دستم گذاشت و فرمود: «چگونه صاحب الزمان را نمی توانی ببینی در حالی که اکنون دستِ او در دستِ توست»✨✨✨✨
پس از شنیدن این جمله، بی اختیار خود را از روی چهارپا بر زمین انداختم تا پای امام را ببوسم اما از شدّتِ شوق، بی هوش بر زمین افتادم... پس از اینکه به هوش آمدم کسی را ندیدم.
📚 عبقری الحسان، ج۲، ص۶۱
📚 منتخب الأثر، ج۲، ص۵۵۴
@adinezohour