eitaa logo
⌟ دختران‌آسمٰاݩ ⌜
1.2هزار دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
419 ویدیو
316 فایل
یھ‌محفل‌شگف‌آور💌 ـ ــ ـ ♡' : گالری‌تصاویر‌‌دخترونھ‌یِ‌باحجآب🌱 ∞↻ منبعِ‌دلنوشته‌هاے‌آرامش‌بخش🌻 ∞↻ بویِ‌بابونھ‌و‌ریحون‌میدھد🌿 ∞↻ حوالیِ‌دخترانگی‌ھایم(; 💛 ∞↻ منبع عکس های رنگی و مذهبی گونہ🍊
مشاهده در ایتا
دانلود
🧡 -مامانت گفت خودش میاد دنبالت. آلما آرام زد پس کله ی ساده:« احمق جون اگه من میخواستم فرار کنم که دیشب نمی اومدم اینجا.» ساده لبخند زد:« به هر حال چون سابقه دار هستی مجبوری صبر کنی تا مامانت بیاد.» آلما گوشی اش را برداشت و به مادرش زنگ زد:« پس بهش میگم همین الان بیاد.» ساده خواست بگوید که الان زود است شاید خواب باشد اما پشیمان شد و گفت:« معلومه که بیداره!» آلما پرسید:« کی بیداره؟» و جواب نگرفته ادامه داد:« الو مامان، سلام!....آره خوبم.....میای دنبالم، من خیلی کار دارم....کجایین؟.....پس من اومدم.....باشه..باشه..خدافظ!» آلما رو کرد به ساده:« پاشو درو باز کن مامانم سر کوچتونه.» ساده آهی کشید:« از کی؟» -از وقت گل نی. چمیدونم! پاشو درو باز کن! ساده بلند شد، رختخواب را تا زد و گفت:« کلید دست مامانمه. باید بیدارش کنم.» آلما گفت:« فکر کنم اونم بیداره.» ساده رفت بیرون. مادر توی آشپزخانه بود. ساده موضوع را به او گفت، مادر آهسته گفت:« تو هم باهاش برو، تحویل مامانش بده.» ساده از آلما خواست صبر کند تا او هم لباس بپوشد. آلما حیرت کرد:« مگه تو هم میخوای بیای؟!» ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 ساده تا صبح بارها بیدار شد. هربار حضور آلما را وارسی میکرد و دوباره چشم بر هم میگذاشت تا زودتر به صبح برسد. از ته دل آرزو میکرد معجزه ای رخ دهد و تصورات آلما همه درست از آب درآید؛ آنوقت تنها چیزی که نمی ماند غصه بود. تاریک روشن صبح خواب دید که آلما رفته است. در خانه هنوز قفل بود؛ اما آلما هیچ جا نبود حتی توی کمدها را هم گشت نبود. در هول و هراس کابوسش کسی تکانش داد:« ساده! ساده!» از جا پرید:« بله!» و حین از جا پریدن سرش به سری که روی او خم شده بود خورد؛ یعنی سر آلما. همانطور که پیشانی دردناکش را می مالید گفت:« چی شده؟» -میخوام برم خونمون، ولی در خونتون قفله. ساده هنوز گیج بود:« ساعت چنده؟» -نزدیک هفت. من خیلی کار دارم. یالا بلند شو! ساده کم کم از گیجی بیرون آمد:« مگه ساعت چند قرار داری؟» _ساعت ده ولی کلی کار دارم. ساده بلند شد و لب تخت کنار آلما نشست:« مثلا چه کاری؟» -دست کم یه ساعت باید موضوعو واسه مامانم توضیح بدم تا حقیقتو بفهمه و قانع بشه. بعد هم باید چمدونم رو ببندم. -فکر میکنی میتونی مامانتو قانع کنی؟ آلما خودخور و عصبی گفت:« فعلا که زحمت این قضیه با منه نه تو. پاشو درو باز کن ببینم!» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 ساده گفت:« فقط تا دم ماشین مامانت.» آلما پوزخند زد:« عجب امانتدارهایی هستین شماها!» همین که آلما توی ماشین نشست و در را بست، مادر آلما از ساده خواست که اگر پدر و مادرش اجازه می دهند امروز به خانه ی آنها بیاید. گفت که مطمئن است روز سختی با آلما دارد و شاید وجود ساده کمک خوبی برای کم کردن این سختی باشد. ساده به خانه برگشت تا مجوز رفتن را بگیرد. مادر غر زد:« پس مدرست چی؟» ساده اطمینان داد که آن قضیه را پدر با خانم آشتیانی حل می کند. مادر پرسید:« امتحان چی؟ امروز امتحان نداری؟» ساده امتحانکی داشت؛ اما گفت اگر امتحان ندهد دست کم ۱۰ را برایش رد می کنند؛ اما در صورت امتحان دادن آن هم در چنین روزی بعید است بالاتر از صفر بیاورد و درضمن خود نمره ی ورقه تشریف میبرد توی کارنامه ی ماهانه. سر انجام مادر اگرچه با اکراه اجازه داد و در حالی که به صدای گریه ی خانم مرادی که دوباره بلند شده بود اشاره می کرد گفت:« ساده! همین صدا واسه سکته دادن من کافیه، تو دیگه منو دق مرگ نکن و دیر برنگرد.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 تا رسیدن به خانه ی آلما توی ماشین سکوت بود. مادر آلما همان ابتدا از آلما خواسته بود جریان را تعریف کند اما آلما گفت توی خانه همه چیز را می گوید. گفت نمیخواهد ساده رنج دوباره شنیدن آن را تحمل کند. ساده گفت که راحت است اما آلما همچنان ساکت ماند و کسی به این سکوت اعتراض نکرد. به خانه که رسیدند آلما از ساده خواست پایین توی پذیرایی بماند و با مادرش رفت بالا توی اتاق خودش. حدود یک ساعت بعد آمدند پایین. هر دو عصبی و ناراحت بودند. معلوم بود که هیچ کدام در قانع کردن دیگری موفق نشده است. آلما رو کرد به ساده و گفت:« میای بالا تو بستن چمدونم بهم کمک کنی؟» ساده به مادر آلما نگاهی انداخت. مادر آلما گفت:« قرار شد سه تایی با هم بریم سر قرار....» و صدایش را بلندتر کرد:« تا با چشم های خودش ببینه که قراری در کار نیست.» آلما بی آنکه منتظر ساده بماند تند و عصبی رفت بالا. ساده آهسته پرسید:« گفتید که با پدرش تماس گرفتید؟» مادر آلما سر تکان داد که آره:« اما فکر میکنه دروغ میگم که نره سر قرار، که همه چیز از دستش بره؛ واسه همین قرار شد با هم بریم، ده صبح، فرودگاه.» ساده با شنیدن واژه ی فرودگاه دلش لرزید. ترسید واقعا آلما برود. بعد فکر کرد که چرا واژه ی فرودگاه معنی نیم بندی دارد؛ یعنی تمام و کمال نیست. فرودگاه یعنی محل فرود؛ اما توی فرودگاه همانقدر که هواپیما ها فرود می آیند، اوج هم می گیرند و پرواز می کنند. پس چرا اسم چنین مکانی فقط به هواپیما هایی بر می گردد که فرود می آیند، نه آن هایی که اوج می گیرند و پرواز می کنند؟ هنوز درگیر این واژه ی ناقص بود که مادر آلما گفت:« ساده جان، برو پیشش نذار تنها بمونه. حالش اصلا خوب نیست.» بالا توی اتاق آلما خبری از بستن چمدان نبود. آلما دخی را در آغوش فشرده بود و مبهوت روی تخت نشسته بود. ساده میان آن اتاق همیشه زلزله زده ایستاد. _پس چمدونت کو؟ _پشیمون شدم. _از رفتن؟ _نه از بردن چمدون، فقط دخی رو می برم، چیزی لازم ندارم. _یعنی حتی مسواک و خمیر دندون هم نمیبری؟ ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 آلما به ساده نگاه کرد. چشم هایش حالت عجیبی داشت، آنقدر عجیب که انگار کسی که به ساده نگاه میکرد آلما نبود، کس دیگری بود. ساده تعداد آلماهایی را که مدام به دنیا می آمدند را از یاد برده بود و نفهمید این آلمای چندم است که با او حرف می زند:« تو میدونستی مامانم به بابام زنگ زده و حرف زده؟» ساده تایید کرد:« آره، دیشب فهمیدم، توی کلانتری.» آلما پلک زد و اشک ریخت:« اگه همون موقع به من گفته بود بهتر بود مگه نه؟» ساده هم همینطور فکر میکرد. به قول پدرش یاد گرفتن وقت خوب گفتن از آن کارهای مهم دنیاست. _اگه من این موضوعو میدونستم، دیگه..... جمله اش را کامل نکرد. ساده برای اولین بار تردید را در صدا و کلام و نگاه آلما یافت: پس او هم شک کرده است! شک کرده است که قراری در کار نیست، که پلی نیست برای گذراندن او، که فقط رودخانه ی خروشان زیر پل مانده است برای بردن او به ناکجا آباد، که (اویی) در کار نیست. آلما اشک هایش را پاک کرد، دخی را بوسید و گفت:« به هر حال من میرم سر قرار.» ساده گفت:« ولی آلما، اگه بابات زندان بود مامانت میدونست.» _نه، از کجا بدونه. شش ماهه که به بابا زنگ نزده. شاید همه ی این اتفاق ها توی این شش ماه افتاده. _شغل بابات چی؟ مگه کیارش نگفته بود که دانشجوی پدرت بوده. مامانت میگه.... ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 آلما حرف ساده را قطع کرد و با بغض گفت:« گفتم به هر حال من میرم.» دوباره دخی را بوسید. کمی فکر کرد، بعد کوله اش را جلو کشید. در آن را باز کرد، یک پاکت و یک کیسه ی کوچک بیرون آورد و آنها را گرفت رو به ساده:« اینا دست تو باشه. بذار تو کیفت. مامان نفهمه. بعد بهش بده.» _بعد یعنی کِی؟ _نمیدونم. خودت حتما میفهمی کِی. ساده به پاکت و کیسه نگاه کرد:« حالا اینا چی هست؟» _ده میلیون تومن پول و طلاهای مامانم. ساده آه حیرتی کشید:« مگه اینارو ندادی به کیارش؟» _نه نشد. قرار بود دیروز بدم. زنگ زدم و گفتم که قضیه لو رفته. گفت امروز همدیگرو نبینیم بهتره. فکر میکرد ممکنه منو تعقیب کنن. گفت همون فردا بیارم فرودگاه. آلما به ساعت مچی اش نگاهی انداخت:« دیگه کم کم باید راه بیفتیم.» آ به ساده نگاه کرد:« کاش مامانم همون موقع همه چیزو به من گفته بود!» و دخی را در آغوشش فشرد و دوباره اشک ریخت؛ بی صدا و تلخ و دردناک. کمی قبل از ساعت ده به فرودگاه رسیدند. هر سه بی هیچ حرفی توی سالن انتظار نشستند. کمی بعد آلما بلند شد و گفت:« بهتره من تنها باشم. اینطوری ممکنه با دیدن شما خجالت بکشه و جلو نیاد.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 مادر آلما قبول کرد. آلما چند متری از آنها دور شد و روی صندلی های دو ردیف جلوتر نشست. ساده متوجه شد که آلما چند باری با موبایلش شماره گرفت اما هر بار بی هیچ گفت و گویی قطع کرد. کمی از ساعت قرار گذشت. آلما زیر نگاه ساده و مادرش بلند شد و با قدم هایی تند جلو رفت. ساده و مادر آلما نیم خیز شدند؛ اما با برگشت آلما سرجایشان نشستند. یک ساعت از ساعت قرار گذشت. مادر آلما بلند شد، ساده هم همراهش بلند شد. هر دو جلو رفتند. آلما با دیدن آنها عصبی گفت:« یه ساعت دیگه صبر میکنیم.» هر دو بی کلامی سرجایشان برگشتند. دو ساعت دیگر گذشت. ساده با اشاره ی مادر آلما بلند شد و رفت کنار آلما که از پشت در شیشه ای ناباورانه به بیرون چشم دوخته بود. آهسته به شانه ی او زد و گفت:« هنوزم فکر میکنی میاد؟» آلما عصبی رو برگرداند، نا امیدانه نگاه ملتهبش را میان مردم چرخاند و بی نفس گفت:« برگردیم.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 تمام طول مسیر فرودگاه تا خانه ساده احساس میکرد که تلخ ترین سکوت جهان آمده است توی ماشین مادر آلما و بی رحمانه بین آنها می چرخد. دلش میخواست به خاطر آلما با یک جمله ی خوشایند آن تلخی بی صدا را بشکند؛ اما کدام جمله ی خوشایند؟ همین که به خانه رسیدند آلما انگار که میخواست از زیر نگاه دنیا فرار کند، تند تند از پله ها بالا رفت و در اتاقش را که قفل نبود باز کرد. رفت تو و پر صدا در را بست. مادر آلما به ساده که حیران پای پله ها ایستاده بود گفت که باید برود کلانتری و از ساده خواهش کرد تا برگشتن او آلما را تنها نگذارد. بعد از رفتن مادر آلما ساده رفت بالا. در زد. جوابی نگرفت. دستگیره را فشرد که برود تو. قفل بود. دوباره در زد. از پشت در شروع کرد به اصرار و به زدن حرف هایی که خودش میدانست چندان از غصه ی آلما کم نمیکند؛ اما به هر حال باید چیزی میگفت:« آلما جان، بیا بیرون! دنیا که به آخر نرسیده، رسیده؟» آلما بیرون نیامد. _آلما جان، باور کن اوضاع میتونست خیلی بدتر از این بشه. خواهش میکنم درو باز کن. آلما در را باز نکرد. _اگه درو باز نکنی برمیگردم خونمون و دیگه نه من، نه تو. آلما اعتنایی نکرد. _آلما جان برو خداروشکر کن مامان معرکه ای داری. هرکی جای مامانت بود الان برات دادگاه تشکیل میداد، بدون وکیل، بدون هیئت منصفه. حالا طلبکار هم هستی؟ آلما طلبکار بود. _به قول شیدا تو لوسی، خیلی هم لوسی. برای آدمای لوس هر اتفاقی مثل یه فاجعه ست. الانم درسته اتفاق کمی نبوده اما فکرشو بکن، میتونست خیلی بدتر از این بشه. آلما فکرش را نمیکرد. بلند زد زیر گریه و از همان پشت در از ساده خواست که ساکت شود و گورش را گم کند. _به خدا اگه مادرت اینجا بود میرفتم. فکر کردی یه دوست چقدر میتونه تحمل کنه؟ آلما فقط گریه کرد. _آلما، توروخدا، جون ساده درو باز کن. میخوام یه چیز مهمی رو بهت بگم، خیلی مهم. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 آلما سعی کرد گریه اش را قطع کند؛ اما تلاشش بی نتیجه بود. ساده از غصه میخواست بترکد، از غصه ی آلما. _آلما، جون مادرت درو باز کن. اگه حرف چرتی زدم، اگه حرفم مهم نبود کتکم بزن، اصلا از خونه بندازم بیرون، قبول؟ آلما قبول نکرد؛ گرچه خود ساده هم نمیدانست که چه میخواهد بگوید اما باز هم اصرار کرد. _تا ده میشمارم. اگه درو باز کردی که هیچی ولی اگه باز نکردی من میرم. میرم و حرف مهمم رو نمیگم. اصلا دیگه نه من، نه تو. به خدا میرم. به جون مادربزرگم میرم.... از همین الان میشمارم، یک، دو، سه..... سعی میکرد بین عددها فاصله بیندازد. _هفت.....هشت. احساس کرد آلما از پشت در بلند شد. _نه..... صدای چرخیدن کلید را شنید. دیگر نشمرد. آلما در را باز کرد. با صورت خیس و چشم های قرمز روبه رویش ایستاد:« چیه؟ بگو!» ساده ماند که چه بگوید، که آن حرف مهم چیست؟ چه میتواند باشد؟ _میخواستم بگم.....بگم....که.... پی حرف مهمی گشت تا شاید بتواند آن آلمای نازنین غصه دار را کمی آرام کند؛ اما آخر چه حرف مهمی در آن لحظه های درماندگی پیدا کند؟ _میخواستم بگم که به هر حال همیشه....گاهی وقتا از این....از این شترها میاد در خونه ی آدم؛ اما خداروشکر.....خداروشکر که.... به خودش تشر زد: خداروشکر چی ساده؟ خداروشکر چی؟ _خداروشکر که این.....که این.....شتری بود که رفت. آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید. بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!» پنجاه روزی طول کشید تا آلما از کمای روحی بیرون بیاید. در این مدت اتفاق های ریز و درشتی افتاد. خانواده ی مرادی که میخواستند از همه چیز فرار کنند خانه شان را فروختند و رفتند. مردم خانه هایشان را تکاندند، شیشه هایشان را برق انداختند و از روی آتش هایی که سرخی شان را با زردی خود مبادله میکردند پریدند. دست آخر سفره های هفت سین شان را پهن کردند و به امید گرفتن سررشته ی کار در دستشان، رشته پلوها و آش رشته ها را پختند. اما در این میان هوای نوشتن نمایش نامه ای که به سر ساده افتاده بود دست به قلمش کرده بود. در دید و بازدیدها چیزی که از یاد نمیبرد قلم و دفتری بود که همیشه توی کیفش می گذاشت. مدام به ماجراهای آن روز فکر میکرد. میخواست همین که آلما از بند غصه رها شد و از خانه بیرون آمد نمایش نامه اش را به او تقدیم کند و بگوید این از نمایش نامه، حالا کارگردانیش با تو! موضوع نمایش نامه اش درباره ی سه دوست بود که هر کدام به طریقی سروکارشان اول با سیگار و سپس مواد مخدر می افتاد و سه نوع واکنش مختلف نشان میدادند. شیدا غر زد:« آخه این چه موضوعیه؟ دیگه بسه دوره کردن اشک و آه. یه چیزی بنویس یکم مغز مون باد بخوره. اه!» ساده اعتراضش را نپذیرفت:« فقط با چشم های بازه که میشه سر و کله مون رو ببریم هواخوری.» شیدا با دلخوری گفت:« حالا نمیشه گاهی وقتا چیزی بنویسی که یکم باهاش حال کنیم؟» ساده گفت:« هرچیزی به وقتش!» و قول داد که نمایش نامه ی بعدی اش یک طنز جانانه باشد. شیدا همانطور که به سمت اتاق درازه میرفت زیر لب گفت:« به خدا وقتش همین الانه ساده ی بیشعور.» سهراب هم که آن روزها همدل شیدا بود در یک موقعیت مناسب کنار پدر نشست و از او خواست اگر می شود خانه شان را عوض کنند. پدر گفت که به فکرش هست. سهراب توضیح داد که منظورش رفتن به یک خانه ی بزرگ تر نیست؛ فقط دلش میخواهد از این خانه بروند. گفت که خاطرات رضا آزارش میدهد. پدر قول داد تمام تلاشش را میکند تا به زودی به یک خانه ی بهتر بروند. گفت که خودش هم دلش لک زده برای یک جابه جایی، برای چند متر اکسیژن بیشتر. ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 درست پنجاه و هفت روز بعد یعنی اول اردیبهشت ماه بود که آلما به ساده زنگ زد و گفت تصمیم گرفته است از فردا بیاید مدرسه. ساده که مطمئن بود زمان کا. خودش را می کند از خوشی دادی زد و گفت:« فردا من و پری میایم دنبالت با هم بریم.» آلما اول کمی ترید کرد، بعد گفت:« قیافه ی پری یادم نمیاد. چه شکلی بود؟» ساده خندید:« شکل قبلی اش رو فراموش کن. کلی عوض شده.» توی مدرسه همه از دیدن آلما هیجان زده شدند و از این که بالأخره آن آبله مرغان بدقلق دست از سرش برداشته بود کلی خوشحالی کردند. خانم آشتیانی به آلما گفت بارها میخواسته است به دیدنش بیاید؛ اما مادرش گفته است هنوز زود است. خانم زارع هم جلو آمد و با تعجب گفت:« مگه تا چند وقت جوش هات آبدار بود؟» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝
🧡 آلما لبخند زد و گفت:« تا همین دیشب هم آب چرکین ازشون می چکید.» خانم زارع حیرت زده به چهره ی بی جوش آلما نگاه کرد و گفت:« وا! تا همین دیشب؟! پس چرا هیچی معلوم نیس؟» خانم آشتیانی چشمکی به آلما زد و گفت:« چه آبله مرغون عجیبی!» آلما تایید کرد که بله، آبله مرغان عجیبی بود و گفت که تصمیم دارد یک روز شرح کاملی از بیماری اش برای بچه ها بدهد تا خدای نکرده آن ها هم مبتلا نشوند. خانم آشتیانی ابروانش را بالا برد و گفت:« واقعا میخوای همه چیزو توضیح بدی؟» آلما گفت:« بله! شاید هم ساده رو مجبور کردم یه نمایش نامه درباره ی اون بنویسه و برای بچه ها اجرا کنیم.» زهرا رو ترش کرد:« اه! تئاتری که درباره ی مریضی باشه دیدن نداره.» لیلا گفت:« ولی اگه همراه با پذیرایی باشه چه اشکالی داره؟ خیلی هم خوبه.» همه زدند زیر خنده. ساده گفت:« راستی آلما نمایش نامه ام رو دیروز ظهر تموم کردم. حالا جون میده واسه کارگردانی تو.» آلما پرسید:« بالاخره اسمشو چی گذاشتی؟» ساده گفت:« بیداری.» ........ کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال🍂 بھ ما بپیوندید دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ ╔═══🌈🌻════╗ @adinezohour ╚═══💕🌿════╝