#پارت168
#قلب_های_نارنجی 🧡
آلما سعی کرد گریه اش را قطع کند؛ اما تلاشش بی نتیجه بود.
ساده از غصه میخواست بترکد، از غصه ی آلما.
_آلما، جون مادرت درو باز کن. اگه حرف چرتی زدم، اگه حرفم مهم نبود کتکم بزن، اصلا از خونه بندازم بیرون، قبول؟
آلما قبول نکرد؛ گرچه خود ساده هم نمیدانست که چه میخواهد بگوید اما باز هم اصرار کرد.
_تا ده میشمارم. اگه درو باز کردی که هیچی ولی اگه باز نکردی من میرم. میرم و حرف مهمم رو نمیگم. اصلا دیگه نه من، نه تو. به خدا میرم. به جون مادربزرگم میرم.... از همین الان میشمارم، یک، دو، سه.....
سعی میکرد بین عددها فاصله بیندازد.
_هفت.....هشت.
احساس کرد آلما از پشت در بلند شد.
_نه.....
صدای چرخیدن کلید را شنید. دیگر نشمرد. آلما در را باز کرد.
با صورت خیس و چشم های قرمز روبه رویش ایستاد:« چیه؟ بگو!»
ساده ماند که چه بگوید، که آن حرف مهم چیست؟ چه میتواند باشد؟
_میخواستم بگم.....بگم....که....
پی حرف مهمی گشت تا شاید بتواند آن آلمای نازنین غصه دار را کمی آرام کند؛ اما آخر چه حرف مهمی در آن لحظه های درماندگی پیدا کند؟
_میخواستم بگم که به هر حال همیشه....گاهی وقتا از این....از این شترها میاد در خونه ی آدم؛ اما خداروشکر.....خداروشکر که....
به خودش تشر زد: خداروشکر چی ساده؟ خداروشکر چی؟
_خداروشکر که این.....که این.....شتری بود که رفت.
آلما از میان گرداب اندوهش زد زیر خنده، یک خنده ی کوتاه؛ اما به هر حال خندید.
بعد ساده را محکم و عذرخواهانه در آغوش گرفت و گفت:« مرسی که هستی رفیق!»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ
╔═══🌈🌻════╗
@adinezohour
╚═══💕🌿════╝