#پارت166
#قلب_های_نارنجی🧡
مادر آلما قبول کرد.
آلما چند متری از آنها دور شد و روی صندلی های دو ردیف جلوتر نشست.
ساده متوجه شد که آلما چند باری با موبایلش شماره گرفت اما هر بار بی هیچ گفت و گویی قطع کرد.
کمی از ساعت قرار گذشت.
آلما زیر نگاه ساده و مادرش بلند شد و با قدم هایی تند جلو رفت.
ساده و مادر آلما نیم خیز شدند؛ اما با برگشت آلما سرجایشان نشستند.
یک ساعت از ساعت قرار گذشت.
مادر آلما بلند شد، ساده هم همراهش بلند شد.
هر دو جلو رفتند.
آلما با دیدن آنها عصبی گفت:« یه ساعت دیگه صبر میکنیم.»
هر دو بی کلامی سرجایشان برگشتند.
دو ساعت دیگر گذشت.
ساده با اشاره ی مادر آلما بلند شد و رفت کنار آلما که از پشت در شیشه ای ناباورانه به بیرون چشم دوخته بود.
آهسته به شانه ی او زد و گفت:« هنوزم فکر میکنی میاد؟»
آلما عصبی رو برگرداند، نا امیدانه نگاه ملتهبش را میان مردم چرخاند و بی نفس گفت:« برگردیم.»
#به_قلم_مینو_کریم_زاده
#ادامه_دارد........
کپی فقط با نام نویسنده و ایدی کانال#منماسکمیزنم🍂
بھ ما بپیوندید
دختــــ♡آسماݩ♡ــــࢪاݩ
╔═══🌈🌻════╗
@adinezohour
╚═══💕🌿════╝